رسیدن به آسمایی:29.06.2009 ؛ نشر در آسمایی: 29.06.2009

 

صبورالله ســــیاه سـنگ

 

 

قایق اســفنجی و پاروی شـکسـته

 

 

 

دوسـت خـوبم نصـیر سـهـام گـرامـی،

سـلام و سـپاس به خـاطـر هـمه گپهـای خـوبی کـه به نشـانی مـن نوشـته اید. هنگامـی کـه مـیگـویید "از سـیاه سـنگ هـر چه بخـوانی به دل مـینشـیند"، مـرا نیروی بیشـتر نوشـتن مـیدهـید.

 

مـیدانم در روزگار کنونی شـمـاری  از دوسـتان، هوای خـواندن نوشـته هـای خـود را ندارند، چه رسـد به دید زدن کارهـای دیگـران، پسـندیدن کـه باشـد به جای خـودش در تاق بلند.

 

تنهـا دوســتان دارای آرامـش روان مـیتوانند مـانند شـمـا بیندیشـند، ورنه چه کسـی نمـیبیند کـه این روزهـا، پس از خـواندن نبشـته هـای دیگـران، تب انبوهی از "پیامـنویسـهـای پنهـاننویس"، ترمـامـیتر را مـیسـوزاند. (اگـر بندگان خداوند "نام مسـتعار" را نمـی آفریدند، این بیچاره هـای درمـان ناپذیر به کدام سـناتوریم پناه مـیبردند؟)

 

برگـردیم به پرسشـهـای تان: شـادمـانم با مـن هـمـاوایید کـه نمـیشـود از این سـوی جهـان، از پشـت کـوههـا و اقیانوسـهـا با تلسکـوپ افقی افغانسـتان را دید و برای تعیین سرنوشـت، چگـونگی زندگی، بازشـناسـایی راه از چاه و بایدهـا/ نبایدهـای مردمش نسخه پیچید. دوباره باید گفت کسـی کـه به چنین کاری دسـت مـییازد یا خیلی خیلی آگاه خـواهـد بود، یا خیلی خیلی پررو.

 

البته، سخن بمـاند مـیان شـمـا و مـن، هـر دو مـیدانیم کدامـیک از  گزینه هـای بالا به راسـت بودن نزدیکترین اسـت.

 

1) چرا خـود را "تمـاشـاچی بیدرد" مـیخـوانم؟

هنگامـی کـه کشـورم را رهـا مـیکنم و با خـانواده ام پناه مـیبرم به رسـتگارآباد کانادا، سـال سـه بار در سـالگـره سـه دخترم خـوشـی مـیکنم، پس از هـر چهـار پنج مـاه برای گـریز از یکنواختی زندگی به پای این آبشـار و دامـان آن کـوه و دیدار فلان شـهـر زیبا مـیروم، هـمواره بر روی بیگانگان لبخند سـاختگی مـیزنم، از بام تا شـام به  زبان دیگــر سخن مـیگـویم، و در پایان مـیبینم برای افغانسـتان کـوچکترین کاری از دسـتم برنمـی آید، چه نامـی مگـر "تمـاشـاچی بیدرد" شـایسـته شـناسـنامه ام خـواهـد بود؟

 

به سـرنوشـت کشـورم نمـی اندیشـم؟ مـی اندیشـم. از درد و اندوه مردمش نمـینویسم؟ مـینویسم. آیا اندیشـیدن و نوشـتن و ســرودن چاره سـاز اند؟ گمـان نمـیبرم چنان باشـد.

 

2) در چنین روزگار پرآشـوب پیشـنهـادم برای برداشـتن یک گام مفید و مثمر در وطن چیسـت؟

 

پیشـنهـادم نه تنهـا در برابر این پرسش، بلکـه در پیرامون هزاران آشفتگی دیگـر افغانسـتان روند "آگاه سـاختن از راه آموزش" اسـت. شـاید دشـواریهـای کشـنده و آزارنده مـان به گـونه چشـمگیری کاسـتی گـیرند، اگـر با الفـبای آگاهـی آشـنا شـویم. تاریخ تکاندهنده افغانسـتان نشـان مـیدهـد کـه در پشـت هـــر کشـــتار، ویرانـی و بربادی، چـند تن نادان لمـیده اند. ناآگاهـان با هـر چه در دسـت داشـــته باشـند (قــرآن، قـلم، تفـنگ، کمپیوتر، پول و حـتا هـمـان چند انگشـت) پیوسـته آشـوب و آشفتگی مـی آفرینند.

 

مگـر از گذشـته هـای دور نگفته بودند "مردمـان شـایسـته رهبرانی کـه بر آنهـا فرمـان مـیرانند، هسـتند"؟

 

وقتی آگاه باشـم، کسـی نمـیتواند مرا بفـــریبد، تاراج کند، به دشـمـنی و جنگ و آدمکشـی وادارد، لگدمـالم سـازد، دهـانم را لگام زند، بیچاره ام گـرداند، حسـادتم را برانگیزد، بدون خـواسـتم، خـود را نمـاینده و فرمـانروایم بتراشـد، و خــرم سـازد.

 

تا برنامه هــای شـباروزیم ســناریوی خـسـته کن شـهیدنمـایی، قهـرمـان پرسـتی، رهبرتراشـی و جـنون لیسـیدن اسـتخـوان چندهــزار سـاله نیاکان باشـد، گناه پوســیدنم  به دوش خـودم هسـت. تا کی چشـم به راه دسـتی کـه از غیب آید و برام کاری کند، بنشـینم؟ فدای هـمـان گفته کـهن ولی هـمـیشـه تازه: چرا به جای نفرین فرسـتادن به تاریکی، چـراغی نیفـروزم؟

 

3) مـیگـویید: "از دوسـتانی در مورد هـمصدا شـدن روشـنفکران پرسـیده بودم. اگـر از شـمـا هـم بپرسم کـه چگـونه ممکن اسـت این صدا هـای تک تک و پراگنده انسجام یابند جواب تان چه خـواهـد بود؟"

 

سـهـام گـرامـی،

صمـیمـانه حق دارید پس از شـنیدن پاسخ، نفرین بارانم کنید. انسجام یافتن آواهـای تک تک و پراگنده کسـانی کـه زیر چتر "روشـنفکر" آورده مـیشـوند، در نگاه مـن به این زودیهـا ممکن نیسـت.

 

انگـریزهـا سخن خنده آوری دارند: "مغزهـای برازنده هـمگـون مـی اندیشـند،" و آن را چنین دنباله داده اند: "و مغزهـای کـوچک نیز."

 

گذشـته از شـوخی، در اندیشـه آدمهـای ارزنده هـر گـوشـه جهـان نزدیکیهـا و هـمسـانیهـای خـوشـایندی مـیتوان یافت، درسـت هـمـانگـونه کـه هـمه نادانهـای روی زمـین خـویشـاوندان اندیشگی هـمدیگـر اند.

 

شـمـار فراوانی از "گلهـای سر سبد" افغانسـتان بسـی فراتر از آنچه کـه جلوه مـیفروشـند "هنرمـند" اند. اینهـا در گفتار مـیتوانند بیشـتر از هـفتاد نقش روشـنفکرانه را پیروزمـندانه به نمـایش گـذارند، زیرا کتاب خـوانده اند، اســمـای فیلسـوفهـای سـترگ، عناوین کتابهـای بزرگ و چـندین کیلوگـرام "نقل قول" و نمونه و مثال بر نوک زبان و زیر انگـشـت دارند.

 

آنهـا هـمواره چنین آغاز مـیکنند: "برای مـن هزاره، پشـتون، تاجک، ازبیک، ترکمـن، پشـه یی، بلوچ، هندو، سـیکـهـ، یهود و ... هـمه یکسـان اند! تبعیض قومـی، لسـان، سمتی، نژادی و ... را نمـیشـناسم! برای مـن فقط و فقط انسـان مهـم اسـت! شعارم آزادی، دموکراسـی، عدالت و برابری اسـت! دروغ در نهـادم نیسـت و ...."، ولی نیم نگاه به گـراف کردار، شبکـه دوسـتان برگزیده و قفس زندگی کـوچک شـان از دور به روشــنی  مینمایاند کـه ایشـان مـیتوانند بر هـمه جهـانیان بتازند؛ مگـر هـمـینکـه پای تبهکاران هـمزبان، هـمـنژاد و هـمزادگاه خـود شـان به مـیان آید، ناگهـان در پیله خموشـی ناپدید مـیشـوند. هـمـاوا شـدن با اینگـونه گلوهـا اگـر شـدنی هـم باشـد، ننگین اسـت.

 

سخن کـوته، آنانی کـه مـیدانند، این را هـم مـیدانند کـه چگـونه هـمـاوآیی خویش را نگـهـدارند، زیرا سخن راسـت هـمـیشـه و هنوز از هـر زبان یکسـان مـی آید. کســــی کـه تا کنون ندانسـته و برخـوردش با دیگـران گزینشـی اسـت، هـمـان به کـه "بیخبر بمـیرد در عین خـودپرسـتی".

 

تک آوایی بالنده بهتر از هـمـاوایی ناسگالیده اسـت. نیسـت؟

 

و شـرمـندگی از آن مـن خـواهـم مـاند، اگـر پاسخهـا از گلیم خـویش فـراتر پا نهـاده باشـند.

 

[][]

کانادا/ 28 جون 2009