رسیدن به آسمایی: 29.05.2009 ؛ نشر در آسمایی: 29.05.2009

ملیحـه احـــراری

 

در حاشیه ی گفت و شنود تازه ی آســمایی

 

 

 

 

دوست بزرگم آقای سیاه سنگ بسیار گرانمایه،

 

نخست سلام و سلامتی.  مصاحبه آقای حمید عبیدی را با شما که قسماً در برگیرنده مصاحبه شما با وی نیز بود، در سایت وزین "آسمایی" سراپا خواندم و مانند کسی که در جریان آن گفت و شنود نشسته باشد، در واقع به صحبت ها گوش فرا دادم.

 

از همان سطرهای اول دریافتم که این کار تان هم منحصر به فرد است، زیرا همه چیز را از کلیشه ها بیرون کشیده اید. شاید بتوانم بگویم این گفتگوی بلند  قصه زنده گی شما بود که به تلخی هایش خیلی بیشتر از شیرینی هایش پرداخته اید. آدم حس میکند تلخی های گلوگیرتری هنوز در لابلای صحبت های تان نهان است، دردی که همیشه آن را در عمق نوشته های تان خوانده ام و مخصوصاً در داستان کوتاه "دو ســوی میله ها".

 

مصاحبه طوری تنظیم شده، گویی روبرو با هم صحبت کرده و سرشته حرف های همدیگر را دنبال کرده اید، کاری که از طریق تیلفون شاید آسان نباشد، اما این ابتکار با سنجش همه جوانب آن همراه است.

 

قاصرم ازینکه بگویم صحبت های شما چقدر با صفا و صداقت، بدون آرایش و پیرایش ادا شده اند.  در هر لحظه آن آدم با سرمشقی از زنده ها _که دنیایش، محیطش و سرنوشتش را با دید جدا از نگاه روزمره گی میبیند- برمیخورد و در دنیایی که غالباً بی هدف روانیم و در پایان به هیچ بودن میرسیم، هدفی را گام به گام دنبال میکند. 

 

با خواندن این مصاحبه که در دو سه وقفه دنبالش کردم، احساس غریبی داشتم در برابر سرگذشت  شما، در برابر زنده گی و سرنوشت پر از فراز و نشیب تان و در برابر هر آنچه آدم ناگزیر از مواجه شدن با آن است.

 

زنده گی ما همه کم و بیش آمیزه یی از غمها و خوشیها، از دست دادن ها و به دست آوردن ها، کاستی  ها و فزونی هاست. اما همه چیز با نیش و نوش خود گویی چون خوابی و خاطره یی میگذرد و ما هم میگذریم. خوشا به حال کسانی چون شما که از خود نشان و مایه بجا میگذارند

 

"و آن گلوله باران بامداد بهار" به نظر من یک پروژه بسیار حساس و هیجانی بود که با کشف گور دسته جمعی خانواده محمد داود به اوج و با مراسم خاک سپاری بقایای اجساد به نقطه پایان رسید.

 

در همه بخش ها به نحوی مرور و بازگشتی به بخش های دیگر دیده میشد که پیوند این سلسله را به صورت بسیار منظم نگاه میداشت. من از آن حقایق و گپ های زیادی را پیدا کردم و مطمینم برای هر خواننده ی دیگری نیز چنین بوده است. امیدوارم آن را به گونه کتاب تدوین کنید تا در میان سایت ها گم نشود.

 

تکمیل آن پروژه نوشتاری که جاده های پر پیچ و خمی را طی کرده و سرانجام آن را موفقانه بسر رسانیدید، برای تان تبریک باشد.

البته من در متن "و آن گلوله باران بامداد بهار" سهم قابل یادکردی نداشتم، ولی از اینکه در بخش بیست و هفتم آن سلسله نیز یادم کرده اید، از لطف تان ممنونم.

 

ترجمه و تلخیص زیبای تان از مصاحبه با منگل باغ در نوشته "لکه ونه مستقیم په خپل مکان" در سایت "فــردا" نیز خیلی جالب بود، مخصوصاً که لب و لباب سوال جواب ها را بیرون کشیده اید. منگل باغ به گفته خودش 25، 30 سال قبل در کوه های افغانستان علیه نیروهای شوروی جنگیده و تازه هنوز خود را 30 -35 ساله میداند . راستی که بیسوادی هم مصیبتی است. 

 

چه دنیای عجیبی داریم با مغزها و آدم های عجیب!  درین روزها چیزهایی میخوانم و میشنوم که عجیب تر از نظریات منگل باغ اند. مثلاً یکی از نماینده گان در ولسی جرگه در رابطه به توشیح قانون احوال شخصیه شیعیان توسط حامد کرزی به رسانه ها گفته است: " زنان خوش باشند که حد اقل در حالات عاجل و اضطراری میتوانند بدون اجازه شوهران شان از خانه برون شوند!" یا والی هرات در زمان طالبان برای زنانی که از بسته شدن مکاتب شکایت داشتند، گفته بود: "بروید!  خدا را شکر کنید که خرس و خوک افریده نشده بودید!"  و ازین قبیل حرف ها...

 

وقتی "اندوهت را میسوزم" را در سایت "کابل ناتهـ" خواندم، نه تنها درد هندوها بلکه درد تمام اقلیت ها و اکثریت های این جامعه  بدبخت را حس کردم که به اشتباه نام ملت را روی آن گذاشته اند.  

 

با خواندن هر سطری با خود میگفتم: آیا این حرف ها هیچ دل سنگی را آب خواهد کرد؟  آیا سرانجام این سخن ها به جایی خواهند رسید؟  امروز نه فردا و شاید هم پس فردایی که ما نباشیم..... و روزی روح خیام به آرزوی تمام این جامعه نگون بخت خواهد رسید که :

 

گر بر فلکم دست بدی چون یزدانب

بر داشتمی من این فلک را ز ميان

وز نو فلکی دگر چنان ساختمی

کآزاده به کام دل رسيدی آسان

 

نوشته های تان زنده گی پوشالی را همیشه از معنای خوب بودن و صادقانه زیستن پر میکنند. کارهای تان با زیبایی، پیگیری، نظم وانسجام آن همیشه و برای هر خواننده قابل ستایش است.

 

موفقیت های همیشه گی از آن تان باد.

 

با محبت بسیار