خالد خسرو
کابل
فراموشي مدرنيته: ارواح خبيثه مدرنيزم دولتی
چندی پيش آقاي حسين مبلغ در سايت آسمايي تمام روشنفکران افغان را به جدال با فاشيزم روستار تره کي و قلب کردن ارزش هاي مدرن فرا خوانده بود. اين فراخوان بي گمان هم چون نسيمي بر جسد پوسيدهء روشنفکري افغانستان می وزد: در اين جا نه تکان در ميان است و نه شورش برعليه زوال و پوسيده گي اين مردمان نا بهنگام.
نوشتن من به قصد تازيانه زدن بر جسد پوسيدهء روشنفکري در افغانستان نيست. فقط ميخواهم گزين گويه يي از پيکاسو را که درنوشتهء آقای مبلغ از آن ياد شده بود، دو باره بنويسم: " همه چيز خوب است... همه چيز بر سر جايش... همه از نقد مي هراسيم.... چرا؟ چون نمي انديشيم."
"امتناع از تفکر" روشنفکري افغانستان را به سوي زوال گفتار هاي مدرن پيش برده و رنج اين زوال، نه با جان مردمان اين سرزمين نفرين شده پيوند خورده و نه در وجدان روشنفکران اين کشور انعکاس يافته است.
وقتي روستارتره کي براي برائت بربريت و چپاول گري طالبان، تيوري هاي مدرن را به خدمت ميگيرد و از ابزار مدرن، براي حکومت قرون وسطايي و شبان- رمه گي ملا عمر، تيوري نژاد پرستانه رامي سازد، براي من پرسش هاي زيادي پيدا مي شود. با حسين مبلغ موافقم که روستار تره کي صداي تفکر رو به گسترش نژاد پرستانه در افغانستان است. تنها در ميان نماينده گان فاشيزم تباري، اين آقاي روستار تره کي است که صدايش را بلند کرده و داد ازبرتري جويي قومي ميزند. ديگران از خجالت صداي شان را بلند نمي کنند، اما در خفا بي وقفه به کار شان ادامه ميدهند.
سخن زدن از برتري جويي بر مبناي تبار و نژاد ، تقسيم فرصت ها و منابع اجتماعي ، سياسي و اقتصادي بر اساس منطق تباري و کميت قومي، به عنوان بدويت پيش مدرن به رسميت شناخته شده است. تاريخ برتري جويي هاي تباري مملوست از نسل کشي، سرکوب وحشيانه و طولاني،محروميت و نابرابري هاي انساني . با وجود اين که تاريخ فاشيزم از اروپا تا افريقا ، در پيش روي چشمان گله گرايان چون روستار تره کي رژه ميرود، با آن هم فاشيست ها به لحاظ فضاي مساعد اجتماعي، براي به دست آوردن مشروعيت سياسي و اجتماعي، صداي شان را بلند ميکنند. به صورت آشکار فاشيست ها در افغانستان به صورت خزنده در شبکهء مافياي قدرت نفوذ کرده و منطق سيستم هاي اقتصادي،سياسي و اداري کشور را بر مبناي تبعيض همه جانبه ،شکل ميدهند. جالب اين جاست که فاشيست ها براي مخفي کردن عقايد خويش و پنهان ماندن عملکرد تبارگرايانهء شان، به صورت افراطي به ارزش هاي مدرن تظاهر ميکنند: در افغانستان بيشتر از همه براي وحدت ملي و همزيستي مسالمت آميز گروه هاي مختلف تباري، فاشيست ها گلو پاره ميکنند.
وقتي در فضاي عمومي، فاشيست ها زمينه را براي بلند کردن صداي شان، مساعد ميبينند، و روشنفکران نيز در برابر آنها خاموش اند، پس بايستي کاستي و واقعيت پنهان در ميان باشد، که ما به تحليل آن نپرداخته ايم. اين پرسش مهم است که چرا نژادپرستان روز تا روز صداي شان گسترش مي يابد ، منطق شان به آسوده گي و بدون کدام تنفر اجتماعي پذيرفته مي شود؟ سياست مداران که ابزار و مفاهيم سياست روزمرهء خود را متناسب با روان اجتماعي برمي گزينند، چرا اين گونه در افغانستان فقدان مشروعيت سياسي را به وسيله محروميت هاي قومي و سلطه جويي هاي تباري جبران ميکنند و فضاي عمومي را براي قبول آن مساعد مي بينند؟ در نهايت ما چرا از چهرهء کريه و عقايد نفرت آور روستار تره کي در هراسيم آيا چيزي در شرف وقوع است؟ آيا هنوز در آلمان گفتمان هاي اجتماعي و سياسي متاثر از نژاد پرستان نونازي مي باشد، يا نفرت عمومي از سرگذشت وحشيانه فاشيزم، خاطر انديشمندان آلماني را از بابت نونازي ها آسوده مي سازد؟ چيزي که در افغانستان ما از آن محروميم.
من ميگويم چيزي در شرف وقوع است. ارواح ترسناک روستار تره کي در کالبد پوسيدهء اجتماع و سياست افغانستان دميده شده و به ناگزير همه در تقلايیم تا ما را افسون اين روح پليد نگيرد.
پاسخ دادن به پرسش بالا به ناگزير بايد از يک مباحثه جمعي بگذرد ،تا نگرش ها و انديشه هاي گوناگون فرصت شکافتن بيشتر اين مبحث را فراهم آورد.
در شرايط کنوني افغانستان شور و هيجان تباري، موتور سياست افغانستان را به حرکت در مياورد. اين شور و هيجان که ناشي از غريزه هاي ويرانگر ( قدرت طلبي با شور بي حد و حصر براي انحصار فرصت ها و موقعيت ها، برتري جويي با احساس خدمت به قوم، خشونت ورزي با محتواي حذف ، طرد و محروميت ديگران، سود جويي و شرارت،جنايت و .....) که در سياست و اجتماع است، سياست مداران را تشويق به استفاده از شکاف هاي سياسي و ترس اقليت ها و اکثريت هاي تباري مي نمايد.
گذشتهء تاريخي افغانستان،مجال بينظير را براي برجسته کردن طرد، محروميت و سرکوب اقوام در حاشيه قدرت ، فراهم کرده است. فاشيست هاي تمام اقوام به اندازه کافي فاکت هایي براي ارجاع دارند. البته در اين جا منظور اين نيست که طرد، محروميت ،تبعيض و سرکوب تاريخي اقوام ناديده گرفته مي شود، مساله اين است که اين مسايل، براي سلطه گري و برتري جويي قومي مورد استفاده قرار ميگيرند. پيش از آن که تبعيض، محروميت، طرد و سرکوب بر مبناي فاشيزم تباري ، ما را به سوي اومانيسم و روشنگري ليبرال بکشاند، بيشتر بر ترس و انتقام جويي اقوام مي افزايد: بر مبناي تحليل موجود، هنوز امکان اين است که يک قوم بر مبناي مفهوم اقليت و اکثريت يا به گفتهء روستار تره کي برادر بزرگ يا قوم بزرگ و برادران کوچک يا اقوام کوچک، دست به تبعيض و انحصار بزنند. آشکار است که اين ترس و انتقام جويي در سياست ورزي و نظام اجتماعي ما انعکاس يافته ، سياست مداران براي مشروعيت سياسي و اجتماعي خود از آن استفاده ميکنند.
با اين پيش فرض، فرصت ها، موقعيت ها و منابع با قدرت و سياست قومي گره خورده است. حرکت خزنده و بدون سر و صداي فاشيست ها در درون سيستم هاي اقتصادي، سياسي و فرهنگي کشوربه منظور انحصار و تبعيض، گروه هاي تباري را به حمايت از رهبران شان واداشته و حتا در ميان تحصيلکرده گان و روشنفکران اين توهم خلق شده است که برتري جويي قومي تقدير محتوم ما بوده و به نا گزيربراي حفاظت از گزند قوم مخالف از جنگ سالاران ، نظاميان و سياست مداران هم تبار حمايت کرد. اگر چه اين جنگ سالاران، نظاميان و سياست مداران هم تبار به پرنسيب هايی هم چون اومانيزم، روشنگري، دموکراسي و حاکميت مشروع باور ندارند، با آن هم افکار عمومي از آنها حمايت ميکند.
با تحليل تاريخ افغانستان تراژيدي ايديولوژي هاي مدرن و به دنبال آن گسترش تفکر و انگيزهء تبار گرايي قابل درک است. تحليل اين دو، ميتواند اندکي از ابهام چگونه گي گسترش تفکر تباري را روشن ساخته ومقدمات تحليل کلان اجتماعي و سياسي را در اين باره فراهم بياورد.
نگارنده بر اين باور است که شکست ايديولوژي هاي مدرن در افغانستان يکي از زمينه هاي فکري را براي رشد تبارگرايي و بي انگيزه گي روشنفکران و تحصيلکرده گان، مساعد ساخته تا اگر نماينده گان فاشيزم قومي براي برتري جويي صدا بلند نمايند، در افکار عمومي مورد تنفر قرار نگيرند. به اين ترتيب، شکست ايديولوژي هاي مدرن در يک تياتر مسخره سياسي، در افغانستان ، کارآيي اين ايديولوژي ها را زير سوال برد. اگر امروز تبارگرايي در بازار سياست و فرهنگ افغانستان رونق دارد، آرمان نجات بخشي ارزش هاي مدرن و پيشرفت به سوي آباداني ،مشروعيت خود را از دست داده است.
بحران مشروعيت مدرنيته در تجربه خام مدرنيته دولتي، افغانستان را در دام شيادي بنياد گرايان و تعصب علماي سنتي که روز تا روز خواهان فراختر شدن حوزهء اقتدار شان هستند، انداخت. مدرنيته به وسيله روشنفکران بي شان و منزلت با خشونت دولتي، در پي برهم ريختن مناسبات عرفي و از همه مهمتر دين عرفي بود. اين برهم ريختن مناسبات، پيش از آن که مدرنيته را هم چون پارادايم جديد و دروازهء به سوي دنياي جديد معرفي کند، آن را در معرکهء شيادي و تعصب خام علماي ديني رسوا ساخت.
افغانستان همانند کشور هاي جهان سومي ديگر، مدرنيته را به دليل آزادي بخشي و آگاهي هاي تازه از اومانيزم و روشنگري انتخاب نکرد. مدرنيزاسيون تکنيکي ،انتخاب دولت ها براي پيشرفت و ثروتمند شدن، بوده است. اولين تجربه هاي مدرنيته در زمان امير حبيب الله خان به روايت غبار در کتاب افغانستان در مسير تاريخ نشان ميدهد که حکومت، از پيامد هاي سياسي و تحولات دموکراتيک ولو خام مدرنيته هراس داشت. زيرا با باز شدن افغانستان به روي دنياي جديد ،مشروطه خواهي و ديگر الزام هاي دموکراتيک در برابر حکومت عقب مانده و قبايلي امير حبيب الله خان قرار گرفت. به همين خاطر، حکومت با هراس از مدرنيته فرهنگي و سياسي، تلاش کرد که مدرنيزم را به نوسازي سپاه سلطان و نظام جديد اداري تقليل بدهد. ابزار و راه هاي که منجر به مدرنيته سياسي و فرهنگي ميشد، از طرف علما، دربار و جمهوري خواهان تقلبي دموکراتيک مسدود گرديد. روشنفکران به دليل نداشتن دانش ، منابع و ابزار کافي از مدرنيته، نتوانستند اين روايت دولتي از مدرنيته را به حاشيه رانده ، تباهي آزادي ، خرد و معنويت مدرن را در ساختار مدرنيزم دولتي نشان بدهند. به همين خاطر تا هنوز حکومت ها براي مشروعيت داخلي تلاش شان را براي تلفيق محافظه کاري عوام با تکنيک و ساختار هاي جديد اداره و مديريت ادامه ميدهند. البته روشن است که مدرنيته تکنيکي و ايديولوژي هاي مدرن در قالب گفتار ها و خطابه هاي روزمره سياسي و فرهنگي به معناي جدال روشنگرانه و غبلهء منطق مدرن نبوده و اين روشنگري ماديت تغيير اش را تحقق بخشيده نمي تواند. مدرنيته تکنيکي به خاطر بد شگوني تاريخي اش، در دستور کار حکومت هايی قرار گرفت که حامل تناقض هاي فراوان اجتماعي و فرهنگي مي باشند. دولت هاي افغانستان به همان اندازه که وفاداري شان را به ارزش هاي مدرن اعلام کرده اند ، در عمل به همان اندازه نيز از ساختار ها ، ميراث ها و عنعنه هاي پيش مدرن حمايت کرده اند. هم چنان نهاد هاي مدرن در تسخير گروه هاي محافظه کار و مواجه با فقدان مشروعيت سياسي در آمده است. اين تناقض به ناگزير پروژه دم بريده مدرنيته را به بن بست کشانده و آن را رسوا و بد نام ساخته است. ناکارامدي ايديولوژي هاي مدرن در افغانستان محصول اين تناقض ساختاري دولت در افغانستان بوده، به ويژه در زمانی که بر اثر جنگ، علماي سنتي و ديگر نيرو هاي پيش مدرن تبديل به طبقه يي از قدرت و اريستو کراسي سياسي در افغانستان گشته اند.
مردم روز تا روز نسبت به آرمان هاي چون دموکراسي و حقوق بشر بي باور مي شوند. اين بي باوري محصول مدرنيته دولتي و از ميان رفتن گروه هاي فرهنگي و سياسي جايگزين و مشروع مي باشد. اگر چه مدرنيته در تجربهء تاريخي محصول جهانگير شدن سرمايه داري و غلبه ارزش هاي روشنگري بر سنت قرون وسطايي بوده، ولي در افغانستان، مدرنيته نه فرآيند از مشروعيت افتادن نظام موروثي پيش مدرن، بل مدرنيته تبديل به پروژهء اعمار ساختار هاي مدرن با دوري از مدرنيته فرهنگي و سياسي شد.
انواع تناقض هاي ساختاري و ارزشي در نظام مدرنيته دولتي، هم ساختار هاي مدرن را نا کارامد و بدنام ساخته و هم ارزش هايی را که اين ساختار ها ميتوانند در مناسبات اجتماعي و سياسي نهادينه بسازند. به صورت نمونه نهاد پارلمان که مظهر مدرنيته سياسي است، از همان آغاز کار در تسخيرگروه هاي جنگ سالار،نماينده گان طالبان و ديگر بنياد گرايان، قوم گرايان و کمونيست هاي باقي مانده از نظام توتاليتر و متهم به جنايات جنگي ، سران قبايل و مافياي مواد مخدر در آمد. بدون شک اين نهاد نمي تواند در قوام يافتن مدرنيته سياسي کمک کرده و دولت را به نهاد مدرن تبديل کند. گروه هاي سياسي رو ز تا رو ز براي به دست آوردن مشروعيت اجتماعي، به منابع مشروعيت پيش مدرن(قوم،زبان و قبيله) تکيه ميکنند، اين در حالی است که در تيوري به صورت راديکال وفاداري شان را به ارزش هاي مدرن( ملت، دموکراسي، حقوق بشر، مدارا، دولت مدرن و .........) اعلام مي نمايند. پس اين تناقض هاي ساختاري و ارزشي به ناگزير مدرنيته دولتي را به سوي ناکامي مي کشاند.
بد شگوني تاريخي ايديولوژي هاي مدرن از چشم انداز ديگر، در افتادن علما و روحانيون سنتي با آن است. با باز شدن دنياي جديد به روي افغانستان، تعامل و همکنشي مدرنيته و سنت، پيش از آن که بر بستر نوشتار، کنش و خرد مندي مبتني بر شکيبايي، باز بيني و نقد دوبارهء قطعيت هاي استوار بر قدرت، مدارا در برابر زير سوال رفتن پيش فرض هاي ميراثي صورت بگيرد، اين کار به نبرد سهمگين سياسي و نظامي تبديل گشت. گروه هاي جديد اجتماعي و سياسي در يک تحليل نهايي به اين نتيجه دست يافتند که با ابزار و نظم حکومتي ، ايديولوژي هاي مدرن، مشروعيت و ماديت اجتماعي شان را پيدا ميکنند. به ناگزير اين اقليت کوچک براي دست يابي هر چه سريع تر، به مدرنيته دولتي متوسل شدند. خشونت دولتي براي ايجاد نظم مدرن، گفت و گو براي افکندن بينش مبتني بر معنويت مدرن و معناهاي نا استوار بر قدرت در برابر حقيقت ها و قطيعت هاي استوار بر قدرت، شکيبايي به مفهوم همطراز بودن گفتمان ها و مجال براي گفت و گوي انتقادي را از ميان برد. با سلب اين ارزش هاي بنيادين از مدرنيته نو پاي افغانستان، پرسش بزرگ و در واقعيت باور همه بر اين بود که با اين شيوه طرفداران و حاکمان نظم موجود به دنبال تحقق کدام شکل ازمدرنيته هستند؟ همان گونه که زيگموند باومن در کتاب " اشارات هاي پست مدرنيته" در نقد مدرنيته ميگويد، "همان طور که شهر انسان آوگوستين قديس شوکت و جلال شهر خدا را منعکس ميکرد، دولت مدرن نيز، که قانون گذار،تعريف کننده، ساخت دهنده، جدا کننده........ بود، بازتابي از شکوه و شوکت ضوابط عام و مطلق حقيقت دانسته مي شد. هر آن کس که پيوند ميان دنيا و ملکوت آوگوستين قديس را زير سوال مي برد فقط ميتوانست به نام شر و اهريمن سخن بگويد؛ و هر آن کس که پيوند مدرن حقيقت مطلق و قدرت مطلق را زير پرسش مي کشيد فقط ميتوانست به نام نابخردي و هرج و مرج به سخن در آيد. اختلاف عقيده حتا پيش از آن که به زبان آيد، نا مشروع و محکوم گشته بود...... قطعيت و يقين نوظهور، شکاکيت را به مثابه جهل يا سوءنيت تعبيير مي کرد..... همان گونه که با زبان ايمان نمي توان خدا را انکار کرد...... با زبان پيشرفت نيز نمي توان انکار يا ترديدي در مورد پيشرفت بيان کرد......{ بر اساس تعبيير سپينوزا} مدرنيته فقط اعمال قدرت انسان غربي نبود، بلکه رسالت او و سند حقانيت اخلاقي و مايهء مباها تش نيز بود......"(18-19)
البته منظور از نقل سخنان باومن در اين جا به معناي نوعي از مشارکت در نوستالوژي مبهم نسبت به گذشته نيست بل سخن بر سر اين است که تيوريسن هاي مدرنيزم دولتي با مباهات ميگفتند که نظم جديد را که مبتني بر علم گرايي و عقلانيت است،با موجوديت يک دولت پيشتاز در افغانستان سامان ميدهند؛ اما در عمل به جاي بشارت هاي ايديولوژيک که بخشی از آن بر اساس غريزه تاريخي گري بود، تعبيير تراژيک والتر بنيامين در بارهء پيشرفت، واقعيت اجتماعي و سياسي پيدا کرد: بربريت با شمايل مدرن.
چه حکومت هاي مذهبي و يا غير آن، مدرنيزم دولتي را پيش از آن که در خدمت سعادت شهروندان خود قرار دهند، براي سرکوب، محروميت و طرد آنها استفاده کردند. زيرا هميشه اين مدرنيزم دولتي به صورت ساختاري و ارزشي، بربريتي با شمايل مدرن را در خود پرورانده است.
در کشاکش ميان در دست گرفتن شير بي يال و دم مدرنيته دولتي، محتواي اصلي مدرنيته قرباني گشته و براي تجديد نظر نه مجال فراهم گشته و نه کسي براي سامان دادن نظام معنايي جديد در باب مدرنيته، فعاليت ميکند.
در شرايط کنوني،بحران در مشروعيت و کار کرد پارادايم و به گفته باومن خطر تک گويي گفتمان هاي سياسي و اجتماعي، به وضوح قابل لمس است. روشنفکري افغانستان که مسووليت سامان دادن نظم جديد در باب مدرنيته را دارد، دچار افسون ارواح خبيثه مدرنيته تکنيکي است و نمي تواند به صورت آشکار در حوزهء عمومي به گفت و گوي انتقادي در بارهء تناقض هاي ارزشي خويش بپردازد. در عمل روش هايی که براي نفوذ اجتماعي بر مي گزيند به حل تناقض هاي ساختاري او کمکي کرده نمي تواند.
در سطح نظريه پردازي آشکارا بايد روشنفکران از مدرنيته تکنيکي فاصله گرفته و به نقد آن بپردازند. بر اساس تجربه موجود، دولت کنوني افغانستان که نماينده منافع گروه هاي ارتجاعي است، تلاش ميکند تا خود را نماينده آرمان هاي پيشتاز مدرن معرفي کند. روشنفکران در شرايط کنوني اين توهم را باور کرده و به نقد آن نپرداخته اند. الزاماً با فاصله گرفتن انتقادي روشنفکران از حکومت، مردم متوجه نسل جديدی از مدافعان ارزش هاي مدرن خواهند شد. به همان اندازه که ارتجاعيت حکومت در افغانستان باعث عدم زيست پذيري مدرنيته در افغانستان مي شود، به همان اندازه روحانيت با تفسير سنتي از مذهب نيز، به مدد ساختار دانايي مبتني بر شفاهي گري و خرافه سازي، مدرنيته را به سوي تناقض ساختاري و ارزشي ميکشاند.
فاصله گرفتن از حکومت در وهله نخست به معناي رو به رو شدن با پراگماتسيم غير ارزشي روشنفکران مي باشد. به اين معنا که روشنفکران همکار با حکومت اگر چه با ايده اصلاح طلبي به اين نهاد پيوسته اند، ولي در همين زمان نمي توانند ارواح خبيثه بنيادگرايي، ضد روشنگري و پدرسالاري نظام را به تعبير هشام شرابي مهار بزنند. روشنفکران به خاطر پاسداري از ارزش ها و پرنسيب هاي مورد توافق شان، يک سلسله مسووليت ها را بر دوش دارند. اين مسووليت ها به ناگزير مواضع و خطوط قرمز را نيز تعيين ميکند. البته در اين جا سخن بر سر ايديولوژي روشنفکرانه نيست، بل سخن بر سرهمان ارزش ها و آرمان هايی است که روشنفکران در اجتماعات و رسانه ها اعلام ميکنند. وقتي اين آرمان ها و ارزش ها زير سوال ميروند چه کسي براي تحليل و تشريح وضعيت جديد پا به ميدان ميگذارد؟ ظاهراً به همان اندازه که روشنفکران در تناقض ساختاري حکومت مي غلتند، به همان اندازه بر ميزان سکوت شان افزوده مي شود. اين سکوت، بحران مشروعيت روشنفکران را افزايش داده و از ميزان نفوذ و اعتبار اجتماعي شان ميکاهد. ما بر سر اين توافق داريم که براي ارزش ها معنا هاي جاويدان قايل نيستيم، ولي حتا اين معناهاي موقت نياز به يک توافق و پاسخگويي دارد. کار روشنفکري نوشتار، گفتار و خردورزي انتقادي مبتني بر ميکانيزم شفاف گفت وگو است. ولي روشنفکران از اين ارزش ها فاصله گرفته و روز تا روز با سکوت، تراژيدي انتحار گفتمان روشنفکري را اجرا ميکنند.
بسياري از روشنفکران افغان به دليلي مشروعيت تحولات جديد در افغانستان، مشارکت در دولت سازي و هراس از جنگ سالاران به بخش هاي از حکومت جذب شده اند ، اما آنها اکنون خود را با خطر مسخ روشنفکرانه که به معناي فربه شدن حوزه اقتدار خشن حکومت و در حاشيه رفتن تفکر انتقادي است، رو به رو مي بينند. البته در اول اين گمان ميرفت که روشنفکران با کار کردن در حکومت به يک طبقهء قدرت با آگاهي و منافع مشترک، تبديل شوند. يا حد اقل در همراهي با پروسه جديد تحولات به بهبود شرايط کمک کنند، ولي روشنفکران در همکاري با حکومت ، پيش از آن که به نسل تازه يي از اصلاحگران تبديل شوند، در کشاکش هاي قومي و جناحي گير افتادند و به کرکتر هاي استراتژيک براي تغييرات اجتماعي تحول نيافتند
. به همين خاطر بار ديگر اين پرسش به صورت نيرومند مطرح مي شود، اگر مجموع انتظارات بر آورده نشده است پس اين پراگماتيزم به دنبال تحقق و پيروزي کدام برنامه و استراتژي است؟ اگر مبنا هاي اين پراگماتيزم مشخص نشود پس روشنفکران، اين کشتي بي بادبان را به کدام سوي ميبرند؟ اگر آرمان ها و پرنسيب ها به نفع تاکتيک ها کنار گذاشته مي شود پس بالاخره در کدام نقطه و در کدام زمان ما به نتيجه دست پيدا ميکنيم؟با شکست حکومت کمونيستي در افغانستان، روشنفکران بي شان و منزلت چاره يي به جز کنار رفتن از قدرت را نداشتند. البته در اين جا اين انتقاد به جا است که آيا حکومت هاي توتاليتر کمونيستي و اسلامي مجاهدين ساختار و محتوايی براي حضور و فعاليت روشنفکران داشت؟
حکومت هاي پس از سقوط سلطنت تا ظهور جنگ سالاران، به وسيله گروه هاي نوپاي سياسي و اجتماعي ولي فاقد مشروعيت روي کارآمد. روشنفکران آن زمان در قالب گروه هاي چپ و راست راديکال ايديولوژيک براي به دست آوردن قدرت و ايجاد نظم دلخواه شان مبارزه ميکردند. آنها براي ايجاد نظم دلخواه گزينه هاي خشونت و زور نظامي را برگزيدند.نتيجه اين روش و تفکر شکل گرفتن حکومت هاي نظامي با بالاترين ميزان خشونت و زور و تغييرات تصنعي اجتماعي و سياسي بود. با توجه به واقعيت هاي تاريخي، حکومت هاي توتاليتر و جمهوري هاي تقلبي، نمونه يی از آرمانشهر روشنفکران و تکنوکرات هاي راست و چپ ايديولوژيک بود. امروز نيز قدرتمند شدن گروه هاي سنتي، دليلي جز شکست عمل و ايديولوژي روشنفکران و تکنوکرات ها ندارد.
با اين تحليل اين در يافت نيز پا به ميدان ميگذارد که ديگر حکومت به دليل تراژيدي شکست عمل و ايديولوژي روشنفکران و تکنوکرات ها، حوزهء مشروعيت و منبع قدرت براي تغييرات اجتماعي و سياسي نمي باشد. جامعه مدني که حضور در آن نيازي به قدرت سياسي ندارد، جايگاه مناسب براي کار روشنفکرانه به حساب ميايد. با سياسي شدن حوزه روشنفکري به ناگزير گزينهء قدرت براي تغييرات اجتماعي پر رنگ ميگردد. آن عده از روشنفکران که مشارکت در دولت سازي را به عنوان يک فکر انتخاب کردند، امروز در سطح نظريه امکان اصلاحات از داخل را نا ممکن ميدانند. البته اگر حوزهء نفوذ روشنفکران فراخ مي بود اين مجال خوبي بود که روشنفکران ، همچون حاملان ارزش هاي نيک به سوي حذف طبقات ارتجاعي سياسي و نظامي به وسيله واقعيت پذير ساختن مدرنيته، بروند و به زيست پذيري اصلاحات کمک نمايند. اما در عمل راديکال ترين روشنفکران نيز براي آوردن اصلاحات هيچ دورنماي روشني را در اختيار نداشته و حتا براي هماهنگي با سيستم به سوي چشم پوشيدن و توجيه رفته اند. از سوي ديگر تنها آن گروه هايی توانايي اصلاحات را دارند که در توازن قدرت از قدرت اجتماعي براي اعمال فشار برخوردار بوده و بازيگران قدرت-مشروع و نامشروع- به دليل پشتوانه و مشروعيت اجتماعي و اقتصادي اصلاح طلبان، آنها را به حاشيه نرانده و نقش شان را به هيچ نگيرند. اما روشنفکران به دليل بي اعتباري مدرنيته-ناکامي مدرنيته تکنيکي و خصومت مبتني بر اوهام و خرافات روحانيون و عوام با مدرنيته- به افراد بي شان و منزلت تبديل شده اند.
حوزهء جديد کار روشنفکرانه، جامعه مدني به حساب ميايد. با بي اعتبار شدن ايديولوژي و ابزار روشنفکران- مدرنيته دولتي- جامعه مدني فضاي مناسب براي نفس کشيدن روشنفکران و مدرنيته رها شده از دام افسون مدرنيته تکنيکي و اقتدار گرايي ارتجاعي روشنفکران معتقد به مدرنيته دولتي، مي باشد. بدون شک منظور در اين جا طرح تحليل گسترده از کارکرد جامعه مدني نبوده و فقط به يکي از گوشه هاي رابطه جديد روشنفکران و جامعه مدني اشاره ميشود. در گفتمان روشنفکري،جامعه مدني حوزهء جديد مشروعيت و نفوذ به حساب می آید که گروه هاي اقتدار گرا ي علما و تکنوکرات هاي متمايل به تبارگرايان و ماموران عالي رتبه حکومتي، در برابر اين حوزه از خود واکنش سلطه طلبانه و به منظور فروپاشي و مشروعيت زدايي اين حوزه نشان خواهند داد. اگر چه در شرايط کنوني افغانستان، جامعه مدني عینیت اجتماعي، سياسي و اقتصادي خود را نيافته است تا منبع مشروعيت و قدرت باشد، اما بخشی از زيست پذيري جامعه مدني بسته گي به کار تيوريک و عملي روشنفکران در درون گفتمان هاي غير ايد يولوژيک در اين باره دارد.
جامعه مدني به دليل گوناگوني گروه ها با منافع مستقل از حکومت، براي روشنفکران منتقد، مجال شرکت در گروه هاي آلترنايتف اجتماعي و سياسي را فراهم ميآورد تا گفتمان ها وپارادايم هاي سياسي و اجتماعي ، از خطر تک گويي محافظت گردد. در شرايطی که مردم براي گزينش رهبران اصلاح طلب امکانی را در اختيار ندارند، روشنفکران به وسيله جامعه مدني پس از توازن قدرت، به گزينه هاي ديگر رهبري مجال نفوذ و قدرت يافتن را ميدهند. روحانيون و گروه هاي سياسي جنگ سالار و محافظه کار ميل به اين دارند که دگر انديشي و نقد قطعيت ها ، ارزش ها و فضيلت هاي غیر ميراثي مشروعيت اجتماعي کسب نکند. همان گونه که نصر حامد ابوزيد در کتاب ( نقد گفتمان ديني) در بارهء علماي مصري ميگويد آن ها سلطه طلبي و اعمال زور را براي حفاظت از فضيلت ها و قطعيت هاي مبتني بر قدرت ضروري ميدانند. چنان چه شيخ قرضاوي از علماي برجسته الازهر ميگويد" اين امور هرچند با اجتهاد شخصي من ،يا با اجتهاد برخي از عالمان برجسته روزگار ما مخالف است، اما با آراي بسياري از علماي اسلامي، از قديم و جديد و معاصر، هماهنگ است. حقيقت اين است که بسياري از اعمال نکوهيده به اصطلاح تندروي، به خصوص آن چه که امروزه خشونت و تعصب خوانده مي شود، در فقه و فرهنگ ديني گذشته ما اصلي شرعي دارد ، و بعضي معاصران آن اصل را نصب العين قرار داده و از آن دفاع ميکنند و مردمان را به پذيرش آن مي خوانند". (ابوزيد-97) دراین صورت صورت ذهنيت ايجاد حمايت اجتماعي به نفع گروه هاي دگر انديش ومنتقد به منظورتقویه کارايي جامعه مدني مي افزايد. باز هم به تعبيير حامد ابوزيد، انحصار متون و تفسير آن مايه اقتدار گرايي و سلطه طلبي روحانيت و ديگر گروه هاي محافظه کار است.(ابوزيد-116) معمولاً خطر تک گويي گفتمان هاي ديني و هراس علما از تفسير هاي متفاوت از متون و تاريخ زيست اجتماعي و سياسي متون، مجال خردورزي انتقادي و به تعبيير هابرماس خرد ارتباطي را در حوزهء معرفت ديني ميگيرد. بدشگوني دينداري و معنويت ديني در اين جا است که علما براي حفظ نظام فقاهتي موروثي ، توسل جستن به خشونت و به تعبيير اصلاح طلبان ايراني قوام دين دولتي و شريعت موروثي را الزامي ميپندارند. اين تمايل منجر به اين شده که حکومت هاي فاسد و توتاليتر، دين را مورد استفاده قرار بدهند. اگر چه علما داعيه پاسداري از دين را دارند، اما يا در برابر حکومت هاي فاسد خاموش اند يا بخشی از طبقه حاکم به حساب ميايند.
همان گونه که ابوزيد ميگويد: نيرو هاي سياسي هنگام فقدان مشروعيت به دين توسل ميجويند، در کنار دين، حکومت ها نيز براي جبران فقدان مشروعيت از محافظه کاري، فضيلت هاي موروثي و نظم خرافي اخلاقي حمايت ميکنند. جامعه مدني اگر چه به صورت ايد يولوژيک طرفدار تغييرات راديکال نيست،ولي حضور روشنفکران در جامعه مدني، بخش از آن را به جدال با گروه هاي اقتدار گراي خواهان ابزاري ساختن ارزش ها و ساختار هاي موروثي، ميکشاند. در شرايط کنوني جامعه مدني از در افتادن و اعتراض مي هراسد. اگر چه تلاش ميکند در سطح کلمات آرمان هايی را در دورنماي کارش بگنجاند، اما آشکار است که به خاطر خطرات احتمالي و نداشتن آرمان سياسي و اجتماعي در محتواي نهاد هاي جامعه مدني، اين دور نما ها واقعيت سياسي و اجتماعي پيدا کرده نمي توانند. از سوي ديگر اين نيز اشکار است که در افغانستان جامعه مدني شکل نگرفته و بيشتر نهاد هايی که از آنها به نام جامعه مدني ياد مي شود، انجو هاي با خدمات گوناگون و مستقل از حکومت مي باشند. اين نهاد ها اگرکمک هاي جامعه بين المللي نباشد در يک شب فرو مي پاشند. از سوي ديگر همين نهاد هاي انجويي در درون خود تناقض هاي حکومت را دارد، و بدون شک اين تناقض ها براي روشنفکران مخمصه جديدی را ايجاد ميکند. به صورت آشکار چنان چه در اول ياد شد، روشنفکران در شرايط کنوني نمي توانند از جامعه مدني مصنوعي افغانستان انتظارات گسترده را داشته باشند. اما گرد هم آمدن روشنفکران در يک شبکه، گروه هاي الترناتيف مدني را به وجود آورده مي توانند. خصوصيت اين شبکه آگاهي مشترک به خاطر ساختن مناسبات و ابزار جديد است. اين شبکه آلترناتيف در برابر جامعه مدني مصنوعي، با گسترش خود، مقاومت داوطلبانه و برنامه ريزي و عمل خودجوش و داوطلبانه را در بستر يک آرمان و آگاهي مشترک فراهم مي سازد. در چهار سال گذشته تلاش هايی براي ساختن گروه هاي مدني جايگزين جامعه مدني مصنوعي کنوني صورت گرفته است، اما در فرجام اين گروه هاي جايگزين نتوانسته اند به گروه هاي آلترناتيف تبديل شوند. حالا نظريه پردازان و کرکتر هاي اصلي آن گروه هاي جايگزين مدني، با سرخورده گي از آن تجربه ياد مي نمايند، که اين سرخورده گي خود تبديل به يک چالش در برابر زيست پذيري جامعه مدني در افغانستان گشته است.اگر چه جامعه مدني مصنوعي افغان يک حوزه مناسب براي کار روشنفکرانه به حساب نمي آيد،ولي به دليل متکثر بودن جامعه مدني، گروه هاي حقيقي مدني نيز ميتوانند فرهنگ و کارکرد اصلي جامعه مدني را که عبارت از مهار زدن جامعه سياسي و اقتصادي مي باشد،به عنوان الگوي جديد معرفي کنند. در شرايط کنوني انجمن هاي مانند انجمن آزادي بيان،نمونهء از تلاش براي بيان يک آرمان روشنفکرانه در قالب کار داوطلبانه و خودجوش است که اگر چه دامنه کار آن محدود است ولي اگر کساني بخواهند اين گونه نهاد ها را براي کار روشنفکرانه بر گزيده ميتوانند. تا بديلي براي جامعه مدني مصنوعي کنوني افغان ايجادکرده باشند.
به اين ترتيب جامعه مدني براي روشنفکران يک حوزه جديد است، اما در افغانستان بايد کار از ساختن گروه هاي مدني آلترناتيف آغاز گردد. در شرايط کنوني دشواري در اين جا است که در سطح تيوري نيز روشنفکران در باره جامعه مدني به عنوان حوزه جديد فعاليت و نظريه کار نمی کنند. بدون شک در سطح نظريه، جامعه مدني حوزه يي بسيار فراخ براي گفتمان روشنفکري است، اما در عمل ابزار محدود و حوزه فعاليت محدود، تيوري جامعه مدني را زمينگير ميکند. چاره يی جز اين نيست که نظريه پردازانه با تحليل کلان از جامعه مدني، زمینه را براي عمل آماده سازند.
البته در آغاز اين بحث مسالهء تبارگرايي در حوزهء سياست و اجتماع مطرح گرديد و براي تحليل اين مساله به مسايل ديگر نيز پرداخته شد، اما به صورت مشخص مشروعيت دوبارهء مدرنيته در قالب جامعه مدني، گفتمان تبارگرايي را دچار بحران مشروعيت خواهد ساخت. اين آشکار است که گسترش حوزه نفوذ مدرنيته، بسته گي به گروه ها و کرکتر هاي مدافع آن دارد. گروه هايی که براي سعادت و نيکبختي مردم منابع و ابزار هاي موثر و مشروع را مورد استفاده قرار ميدهند. تمام اين ها بسته گي به تحليل و رويکرد جديد در باره جامعه مدني دارد: حوزه جديد مشروعيت و اقتدار روشنفکران و تکنوکرات هاي اصلاح طلب.
منابع
1-اشارات پست مدرنيته ،
زیگمونت باومن/ برگردان حسن چاووشیان/ نشر ققنوس/ ص 18-192-نقد گفتمان ديني، نصرحامد ابوزيد/ برگردان حسن يوسفي اشكوري و محمد جواهركلام / ص 97 تهران، يادآوران،1381.
3-پيشين ص ۱۱۶