z.a.aatash@gmail.com

نويسنده : خالد حسينی

مترجم: ضيا افضلی
 

 بخش های اول ، دوم و سوم

بخش های چهارم ، پنجم و ششم

کاغذپران باز بخش 9 

٧

صبح روز بعدی، حسن در حالی که برای صبحانه ، چای سیاه دم میکرد، به من گفت که شب گذشته خوابی دیده است و اين گونه  ادامه داد: « ما همه در بند قرغه بودیم، تو، مه، پدرم، آغا صاحب، رحیم خان و هزاران هزار مردم دیگر. هوا آفتابی و گرم و آب جهیل همانند آیینه صاف بود. اما هیچ کسی آب بازی نمیکرد زیرا میگفتند که در زیر آب هیولایی آمده و در عمق جهیل در انتظار طعمه است. »
حسن برایم چای ریخت و اندکی شَکر به آن علاوه کرد، چند بار به آن دمید و آن را در مقابلم گذاشت و به روایت خوابش چنین ادامه داد:« همه میترسیدند که داخل آب شوند. و دفعتاً بوت هایت را از پاهایت کشیدی، امیر آغا، پیراهنت را نیز از تنت بیرون کردی و با گفتن « به همهء شما نشان خواهم داد که این جا هیولایی نیست» و قبل از آن که کسی بتواند تو را متوقف سازد خودت را به آب انداختی و آغاز به شنا کردی. من با متابعت از تو خودم را به آب انداختم و هر دو مشغول شنا شدیم. »
« اما تو شنا کردن بلد نیستی!»
حسن خندید: « ای یک خواب است، امیر آغا، در خواب میتوانی هرچی بکنی. خوب به هر صورت، همه مردم چیغ میزدند که بیرون شوین! بیرون شوین! اما ما فقط به شنای خود در داخل آب سرد ادامه میدادیم. ما تا نیمه های جهیل شنا کردیم و بعد به سوی ساحل برگشتیم و به سوی مردم دست تکان دادیم. مردم درست مانند مورچه ها کوچک معلوم میشدند اما ما میشنیدیم که برای ما کف میزنند. آنها میدیدند که هیچ گونه هیولایی در جهیل وجود ندارد. پس از آن نام جهیل به نام "جهیل امیر و حسن، سلطان های کابل" تغییر یافت و ما از مردم به خاطر شنا در جهیل پول میگرفتیم.»
من گفتم: « خوب این چی تعبیری دارد؟»
حسن بر روی پارچه نانی مربا مالید و آن را در مقابلم بر روی بشقابی نهاد. « من نمیدانم. من امیدوار بودم که تو تعبیر آن را بگویی.»
« خوب، این یک خواب بی معنی بود، در آن هیچ گپی نمیشود. »
« پدرم میگوید که خواب ها همیشه تعبیری دارند.»
جرعه يی چای نوشیدم و گستاخانه گفتم: « پس چرا ازش نمیپرسی؟ وی آدم باهوشی است. »
من تمام شب نخوابیده بودم. گردن و تیر پشتم همانند فنر شده بودند و چشمانم خله میزدند. حسن دریافت که من اندکی عصبانی هستم. حسن همیشه در مورد من همه چیز را میدانست.
در طبقهء بالا، میتوانستم آواز ریختن مداوم آب را از تشناب اتاق بابا بشنوم.
برف تازه باریده کوچه ها را درخششی بخشیده بود و آسمان بدون ابر و یکپارچه آبی بود. برف همه بام ها را پوشانیده بود و بر  وزن شاخه های درختان توت که در یک ردیف پهلوی هم در کوچهء ما موقعیت داشتند، افزوده بود. شبانگاه، برف راهش را به جویچه ها و تَرَک ها گشوده بود. در حالی که سپیدی خیره کننده چشمانم را می آزرد، با حسن به طرف دَر سنگین آهنی روان شدیم. علی دَر را در عقب ما بست. شنیدم زیر لب دعای خواند. او همیشه هنگامی که پسرش از خانه بیرون میشد، زیر لب دعای میخواند.
من مردمان زیادی را در کوچه ندیدم. شماری اطفال مشغول برف جنگی با هم بودند. روی برف میلولیدند، عقب یک دیگر میدویدند و میخندیدند. کاغذپران بازان با « چرخه گیران» شان در حال آماده گی نهایی بودند. از کوچه های مجاور، صدای خنده و صحبت مردمان را میتوانستم بشنوم. تماشاچیان مسابقه، بام هایشان را آماده ساخته بودند و بر روی چوکی های چمنی نشسته بودند. از سماوار های شان که چای داغ در آنها میجوشید، بخار سپیدی برمیخاست و آواز احمد ظاهر از رادیو کست های شان بلند بود. احمد ظاهر هنرمند محبوب همه گان ، موسیقی افغانی را با دگرگونی عظیمی رونما گردانید و آلات غربی چون گیتار برقی، جازبند درم و ترمپت را در پهلوی آلات شرقی و مرسومی چون طبله و هارمونیم اضافه نمود. وی با اشتراک در محافل و کنسرتها، با پشت پا زدن بر سنت های پیشین، در مقابل هنرمندان کهنه گرای که هنگام آواز خوانی راست می ایستادند و با ترشرویی به آواز خوانی میپرداختند، به هنگام اجرای پارچه های شاد لبخند میزد. حتا بر روی دوشیزه گان نیز لبخند میزد. نگاهم را بر روی بام منزل ما برگرداندم و بابا و رحیم خان را دیدم که بر روی چوکیی نشسته اند و چای مینوشند. هردو جاکتهای پشمی بر تن داشتند. بابا دستش را به سوی ما تکان داد. نمیتوانم بگویم که او دستش را به سوی حسن تکان داد یا به سوی من. حسن گفت: « باید شروع کنیم.» وی موزه های رابری سیاه رنگی به پا داشت و چپن روشن و سبز رنگی را بر روی جاکت ضخیمی پوشیده بود و پتلون مخملیی نیز به تن کرده بود. اشعهء آفتاب صورتش را شسته بود و در روشنای آن دیدم که چگونه زخم بالای لب حسن به خوبی التیام یافته است.
دفعتاً دلم خواست صرفنظر کنم. خواستم همه چیز را جمع کرده به خانه برگردم. من چی می اندیشیدم؟ چرا من خودم را در این حالت قرارمیدادم، در حالی که پیامد و انجام آن را میدانستم؟ بابا در بالای بام بود و مرا مینگریست. من سنگینی نگاهانش را همانند گرمای خورشید حس کردم. درمانده گی بود به میزان وسیع.
گفتم: « مه مطمين نیستم که امروز بتوانم کاغذپران هوا کنم.»
حسن پاسخ داد: « روز زیبایست.»
من به پا خاستم. سعی نمودم تا نگاهانم را از روی بام منزل ما منحرف سازم. « نمیدانم. ممکن ما به خانه باید برگردیم . » حسن از من یک قدم پیشتر گذاشت و در مقابلم ایستاد و با آواز پایین و آهسته چیزی گفت که اندکی مرا هراسان ساخت: « به خاطر داشته باش امیر آغا، هیولایی وجود ندارد، فقط روز زیبایست. » چگونه ممکن بود که من چونان کتاب باز در مقابل دیده گانش بودم در حالی که هیچگاهی به این امر واقف نبودم که در ذهن حسن چی چیزی در گردش است. من کسی بودم که به مکتب رفته بودم، کسی که میتوانست بخواند و بنویسد. من باهوش و زرنگ بودم. حسن نمیتوانست که حتا کتاب درسی صنف اول را نیز بخواند اما او میتوانست مرا بسیار بخواند. این اندکی باعث خشمم میشد. اما در پهلوی آن سبب آرامشم نیز میگردید که میدانستم کسی را در پهلویم دارم که به خواسته هایم واقف است.
گفتم: « هیولایی نیست!» با شگفت از این گفتهء خودم، اندکی آرامش یافتم. حسن لبخندی زد و گفت: «هیولایی وجود ندارد!»
« آیا مطمیين هستی؟»
چشمانش را بست و سرش را به علامت تايید تکان داد. من به کودکانی که در آخر کوچه میدویدند و به سوی همدگر گلوله های برفی پرتاب میکردند چشم دوختم و گفتم:« روز زیبايیست. همتو نیست؟»
« بیا تا کاغذپران را پرواز دهیم.»
من طوری انگاشتم که ممکن حسن قصه خوابش را خود ساخته باشد. آیا این ممکن بود؟ مصمم شدم نپذیرم. حسن آنقدر زرنگ نبود. من نیز آنقدر زرنگ نبودم. ساخته بود یا نساخته بود اما به هر حال این چرند، دَرِ اضطراب های ذهنم را گشود. شاید من پیراهنم را از تن برون کنم و در جهیل شنا کنم. چرا نکنم؟
گفتم: « بیا آغاز کنیم!»
صورت حسن روشن گشت. گفت: « خوب». کاغذپران را برداشت. میانهء کاغذپران سرخ بود و اطراف آن با کاغذ زرد ساخته شده بود و در جایی که « تیر » و « کمانی» یکدیگر را قطع نموده بودند، بدون تردید دستخط «سیفو» نقش شده بود. حسن انگشتش را لیس زد و آن را بالا گرفت تا مسیر باد را معلوم کند. سپس به آن جهت شتافت. گاهگاهی که ما در ایام تابستان کاغذپران بازی میکردیم، حسن با پایش به روی زمین خاک آلود میزد و میدید که باد، گَرد برخاسته را به کدام جهت میبرد. حسن تا حدود پانزده متر دور رفت و ایستاد و در این مدت « چرخه » در دستم میچرخید. وی کاغذپران را همانند یک ورزشکار برندهء المپیک که مدال طلایش را به همه گان مینمایاند، در بالای سرش گرفت. من تار را دو بار کش کردم– طبق معمول این یک زیگنال همیشه گی میان ما بود– و حسن کاغذپران را به هوا پرتاب کرد.
در کشاکش بابا و ملای مدرس در مکتب، تا هنوز ذهنم در مورد خدا آماده نبود. اما آیتی از قرآن که زمانی در ساعت  دینیات آموخته بودم، بر لبانم جاری گشت و من آن را زیر لبی خواندم. نفس عمیقی کشیدم و آن را دوباره بیرون نموده، تار را کش کردم. در ظرف یک دقیقه کاغذپرانم همانند یک راکت به سوی آسمان رفت و صدای همانند باز شدن بالهای یک پرنده کاغذی بلند شد. حسن کف زد و اشپلاق نمود و به سوی من دوید. « چرخه » را به او واگذار کردم و تار را کش کردم. حسن تارهای « شل» شده را با چابکی پیچید.
حد اقل دو درجن کاغذپران در آسمان معلق بودند و کوسه ماهی های سرگردان در جستجوی صید  را همانند. تا یک ساعت دیگر شمار کاغذپران ها دو چند شد و کاغذپران های سرخ، آبی و زرد در آسمان میچرخیدند. نسیم خنکی موهایم را نوازش کرد. باد برای کاغذپران بازی کاملاً مساعد بود و برای « وردار کردن » و روفتن کاغذپران ها بسیار مناسب. حسن در کنار من ایستاده بود و «چرخه» را در دست داشت. تار دستانش را بریده بود و دستانش آلوده به خون شده بودند.
به زودی سلسله « آزاد شدن ها » آغاز گشت و نخستین کاغذپران های مغلوب، چرخ زنان از کنترول خارج میشدند. آنها همانند ستاره های دنباله دار از بالا به پایین سرازیر می گردیدند و با دمهای مواج و درخشان شان در مناطق همجوار ما می افتادند و برای آزادی گیرانی که به دنبال کاغذپران های آزادی بودند، انعام های محسوب میشدند. من اکنون صدای « آزادی گیران » را میشنیدم که هنگام عبور از کوچهء ما سر و صدا راه می انداختند. یکی هم چیغ برآورد و از افتادن کاغذپرانی در کوچه پهلوی ما دیگران را اطلاع داد.
من نگاهان دزدیده ام را از بابا که با رحیم خان بر بام منزل ما نشسته بود، بر نمیگرفتم و در شگفت بودم که بابا به چی می اندیشد؟ آیا اظهار خوشی میکند؟ و یا از ناکامی من شادمان خواهد شد؟ یک چیزی بود که میبایست توجه ام به سوی کاغذپران میبود.
اکنون کاغذپران های آزاد شده همه جا می افتادند و کاغذپران من تا هنوز در هوا بود. من به بابا که جاکت بزرگ پشمیی به تن کرده بود، با حیرت میدیدم. آیا وی از پایداری ام در شگفت بود؟ طرف آسمان ببین. تو بیشتر از این دوام نخواهی آورد. با شتاب نگاهم را به آسمان دوختم. یک کاغذپران سرخ به سرعت به سوی کاغذپرانم میامد. نزدیک بود گیر بیافتم. اندکی کاغذپرانم را این سو و آن سو بردم. کاغذپران سرخ بی حوصله شد و خواست تا مرا از زیر « وردار » کند که در نتیجه بازی به نفع من خاتمه یافت.
کاغذپران گیران فاتحانه با کاغذپران های آزادی برمیگشتند و در کوچه ها پایین و بالا میرفتند و آزادی ها را به والدین و دوستانشان نشان میدادند. اما همه آن چه را که آمدنی بود میدانستند. بزرگترین جایزهء همه گی تا هنوز بر فراز آنها در پرواز بود. من کاغذپران زرد رنگی را که دم پیچیدهء سپید داشت، « بُریدم» و باعث ایجاد یک بُریده گی دیگر در انگشت نشانه ام گردید و خون به پایین شر زد و تا به کف دستم رسید. کاغذپران را به حسن سپردم و به چوشیدن انگشتم پرداختم تا خون بخشکد و انگشتم را در پتلون « جین»ی که به تن داشتم، خشکاندم.
تا یکساعت دیگر تعداد کاغذپران های باقیمانده به تدریج کاهش یافتند و از عدد پنجاه به بیشتر و یا کمتر از ده تا رسیدند. من نیز از جمله همان باقی مانده ها بودم. میدانستم که این بخش مسابقه ممکن اندکی به درازا بکشد زیرا کسانیکه تا این حدود پايیده بودند همه کاغذپران بازان خوب بودند و به آسانی و سادگی نمیشد که آنها را به دام انداخت و به چالش گرفت.
در حدود ساعت سه بعد از ظهر دسته های بزرگ ابر جمع شدند و آفتاب در عقب این توده های ابر پنهان گردید. در اینحال سایه های درازتر مینمودند و آن عده مردمی که به غرض تماشای مسابقه بر بامهای شان آمده بودند، کرتی های زمستانی شان را تن کردند. تعداد کاغذپران ها کمتر شده بود و کاغذپران من همچنان در هوا بود. پاهایم درد میکردند و گردنم مانند چوب سخت شده بود. اما با هر کاغذپرانی که آزاد میشد، نخل امید در دلم بارور تر میگردید، درست همانند برف که پاغنده پاغنده میبارد و بیشتر و بیشتر میشود.
چشمانم پیوسته کاغذپران آبیی را میپایید که از یک ساعت قبل به این سو با خشم ویرانی آفریده بود. از حسن پرسیدم: « چند تا ره آزاد کده؟»
حسن گفت: « مه یازده تا شمردیم.»
« میدانی از کی خواهد بود؟»
حسن با زبانش صدای تلقی برآورد و زنخش را حرکت داد. این حرکت علامت مخصوصی بود و چنین معنا میداد که وی چیزی در این باره نمیداند. کاغذپران آبی یک کاغذپران بزرگ ارغوانی رنگ را «شُرت» کرد و دو بار در حلقه های بزرگ چرخید. تا ده دقیقهء دیگر دو تای دیگر را نیز بُرید و دستهء از کاغذپران گیران را در عقب شان فرستاد.
با گذشت نیم ساعت دیگر، فقط چهار کاغذپران باقی ماند. و کاغذپران من تا آندم در هوا بود. با وجودی که باد مطابق میل در جریان بود اما میدانستم که اندک حرکت بیموردی به ضررم تمام خواهد شد. تا کانون هیچگاهی خودم را چنین خوشبخت احساس نکرده بودم. احساس کردم از این حالت کیف و لذت خاصی میبرم. جراءت نگاه کردن به بام خانهء مان را نداشتم. جراءت نمیکردم تا چشمانم را از آسمان منحرف سازم. میبایست تمام توجه ام را به این موضوع متمرکز میساختم و با زیرکی بازی میکردم. پانزده دقیقهء دیگر گذشت و چنان به نظر میخورد که رویای خنده آور صبحگاهی دفعتاً جامهء حقیقت بر تن نموده بود: فقط من و آن کاغذپران آبی باقی مانده بودیم.
در هوا همان قدر فشار موجود بود که من به سختی تار کاغذپران را با دستانم خونالودم میکشیدم. مردم به پا ایستاده بودند، کف میزدند و اشپلاق میکردند و فریاد بر می آوردند: «بُبُرش، بُبُرش!» متحیر بودم از این که یکی از این صدا ها از آن بابا بود. صدای موسیقی بلند بود و رایحهء منتو و پکوره از بالای بامها و دروازه های باز برمیخاست.
من همهء آن چه را که میشنیدم – البته همهء آن چه  میخواستم بشنوم – صدای خفهء جریان خون در سرم بود. همهء آن چه  را میدیدم کاغذپران آبی بود. همهء آن چه  را استشمام میکردم، پیروزی بود. نجات بود و رستگاری بود. اگر گفته بابا درست نبود و بنا بر آن چه  در مکتب میگفتند، خدایی وجود داشت، به من فرصت میداد تا برنده شوم. نمیدانم که صاحب آن کاغذپران آبی به چی منظوری به این مبارزه تن سپرده بود. ممکن برای اینکه بر دیگران ببالد و فخر بفروشد. اما برای من چانس یکمراتبه یی بود که میتوانست مرا به کسی مبدل سازد که به وی دیده شود، نه اینکه به نظر بخورد و به وی گوش داده شود نه اینکه شنیده شود. اگر خدای هست، وی به باد ها فرمان خواهد داد، تا مطابق میل من بدمند و من با یکبار کشیدن تار، دردهایم و انتظار دیرپایم را به فراموشی بسپارم. من متحمل بسا مسایلی شده ام. مثل اینکه دفعتاً امید آگاهم ساخت که من برنده خواهم شد. و فقط موقع آن باقیمانده بود.
این موقع زود تر از موعد پیش آمد. جریانی از باد کاغذپرانم را در آغوش گرفت و من از این موقعیت استفاده بردم. اندکی تار دادم و کاغذپران را تا بلندا ها کشیدم. با یک پیچ حلقه وار کاغذپرانم را در بالای سر کاغذپران آبی قرار دادم. موقعیت گرفتم. کاغذپران آبی دانسته بود که در موقعیت بدی قرار گرفته است و با ناقراری « مانور » اجرا میکرد تا از این ورطه نجات یابد اما من نمیگذاشتم. من موقعیتی را که داشتم به خوبی تشخیص دادم. جمعیت مردم احساس نموده بودند که لحظهء انجام فرارسیده است و متفقاً صدا میزدند: « بُبُرش، بُبُرش!» صدا بلند تر میشد و من چنان می انگاشتم که « رومن ها » بر گلادیاتوری فریاد میزنند: « بکُش، بکُش !»
حسن نفس نفس زنان گفت: « امیر آغا! تو در همان جا هستی، در همان جا!»
سپس لحظهء موعود فرارسید. چشمانم را بستم و چنگم را سست کردم. با کشیده شدن تار بواسطه وزش باد، جراحت دیگری در یکی از انگشتانم افزوده شد. و بعد از آن ........ من نیازی به نعرهء جمعیت نداشتم تا بدانم، حتا من نیازی به دیدن نیز نداشتم. حسن فریادی برآورد و دستانش را در اطراف گردنم حلقه ساخت.
« امیر آغا! آفرین، آفرین!»
چشمانم را گشودم و کاغذپران آبی را دیدم که چرخان چرخان همانند تایری که از موتر در حال سرعت خطا شده باشد، بر امواج هوا شناور است. پلکی زدم. میخواستم چیزی بگویم. اما چیزی برای گفتن برون نشد. دفعتاً حس کردم پرواز میکنم و از آن بالا به خودم دید زدم. جمپر سیاه چرمی، دستمال گردن سرخ و پتلون « جین » در تن، به کوچکی یک پسر دوازده ساله با شانه های باریک و با حلقهء تاریک به دور چشمان فندقی رنگش. نسیم موهای قهوه ای رنگ روشنش را تکان میدهد. وی به من دید و ما هر دو به هم تبسم کردیم.
سپس من چیغ برآوردم و همه چیز رنگین شد و خوب شد. همه چیز زنده گی یافت و برقص آمد. من آن بازویم را که رها بود به گردن حسن حلقه کردم و ما هر دو به جست و خیز زدن آغاز نمودیم. ما هر دو میخندیدیم. ما هر دو میگریستیم.
« امیر آغا! تو بردی، تو بردی!»
« ما بردیم، ما بردیم!» این همهء آن چه  بود میتوانستم بگویم. در یک آن از این رویای زیبا برون شدم، از جای خوابم برخواستم، با شتاب خودم را به آشپزخانه رسانیدم تا صبحانه ام را صرف کنم بی آن که با کسی جز حسن گپ بزنم. لباس پوشیدم. برای بابا منتظر ماندم. بگذر. دوباره برگشتم. بعد بابا را دیدم در لبهء بام منزل ما، با مشتهای گره شد. فریادی از سرور برمی آورد و کف میزد. و این یکی از بزرگترین لحظات دوازده سال زنده گی ام بود. دیدن بابا بر بالای بام و حداقل سربلند به خاطر من.
وی اینک چیزی دیگری میکرد. وی فوراً با دستانش اشارهء دیگری کرد. من دانستم.
« حسن، ما .......»
حسن گفت: « من فهمیدم! ان شالله ما این را تجلیل خواهیم کرد. حال مه میرم که کاغذپران آبی ره برایت بیاورم.» وی « چرخه » را پایین انداخت و با شتاب حرکت کرد. حاشیهء چپن سبزش از عقبش بر روی برفها کشیده میشد.
فریاد زدم: « حسن! با کاغذپران برگرد!»
وی در حالی که از پیچ جاده دورخورده بود و موزه های رابری اش برفها را میپراند، ایستاد و برگشت. وی دو دستش را در اطراف دهانش همانند کاسه ساخت و فریاد برآورد: « بیشتر از هزار بار برای تو!» بعد وی تبسمی کرد، تبسمی که از آنِ خودش بود و در پیچ جاده ناپدید شد. بار دیگری که این تبسم حسن را توانستم ببینم، بیست و شش سال بعد، در یک عکس غبار آلودِ پلوراید بود.
من مشغول پایین کردن کاغذپران شدم و در این حال مردم میامدند و مبارکباد میگفتند. من هم با فشردن دست شان از آنها سپاسگزاری میکردم. کودکان در حالی که چشمانشان برق میزد، به من دید میزدند و من به نظرشان یک قهرمان بودم. بعضی ها با دستانشان به پشتم تپ تپ میکردند و عدهء دیگر موهایم را نوازش میدادند. من تار را میکشیدم و در مقابل تبسم های دیگران لبخند تحویل میدادم، اما همهء ذهنم متوجه کاغذ پران آبی بود.
بالاخره کاغذپرانم به دستمرسید. تارهای را که در اثر پایین کردن کاغذپران در پیش پایم جمع شده بودند، در « چرخه» پیچیدم. با شمار دیگری دست دادم و به سوی خانه روان شدم. زمانی که به دَرِ آهنیی منزل ما رسیدم، علی در آن سوی در منتظر ایستاده بود. وی دستش را از لای میله های دروازه کشیده بود.
علی گفت: « مبارکباد!»
کاغذپران و چرخه را به دستش دادم و دستش را فشردم و در پاسخش گفتم: « تشکر، علی جان! »
« من برایت همیشه دعا میکنم.»
« دعایت را ادامه بده چون کار ما هنوز خاتمه نیافته.»
شتابزده به کوچه برگشتم. از علی در مورد بابا نپرسیدم. من تا هنوز نمیخواستم وی را ببینم. من در ذهنم طرحی را میپرورانیدم: من با یک حالت استثنایی همانند یک قهرمان وارد خواهم شد. نشانهء پیروزی و ظفر در دستان خونینم. سر ها به سویم میچرخند و دیده ها قفل میشوند. رستم و سهراب با یکدیگر مواجه میشوند. یک لحظهء دراماتیک مملو از سکوت. سپس جنگجوی کهنسال به طرف جوانش میرود، وی را در آغوش میکشد و ارزشش را به وی تفهیم میدارد. بیگناهی ام به اثبات میرسد. نجات و رستگاری نصیبم میشود. و بعد؟ خوب ....... روزگار به خوشی میگذرد، البته که و دیگر چی؟
جاده های وزیر اکبر خان شماره گذاری شده و همانند شبکه های منظم درست در زاویه سمت راست بهم، واقع بودند. از آن جاییک ه این محله کاملاً نوتاسیس و در حال توسعه بود، در هر کوچه قطعات زمین و خانه های نیمکاره که در میان دیواره های به بلندای هشت فُت قرار گرفته بودند، وجود داشت. من در تمام کوچه ها پایین و بالا دویدم تا حسن را بیابم. در همه جا مردم مشغول جمع نمودن چوکی ها و دیگر وسایل شان پس از اختتام یک روز طولانیی که در میله کردن گذشته بود، بودند. کسانی نیز تا هنوز بر بامهای شان نشسته بودند و به من مبارکباد میگفتند.
چهار کوچه پایین تر از منزل ما، عمر را دیدم. پسر انجنیری که دوست بابا بود. وی در مقابل چمن خانهء شان با برادرش توپ بازی میکرد. عمر پسر خوبی بود. ما در صنف چهارم یکجا درس میخواندیم و یک بار وی به من یک قلمی داده بود که با « کارترج» پُر میشد.
وی به من گفت: « امیر! شنیدم که بُردی. مبارک باشه.»
« تشکر، حسن را دیده ای؟»
« همو هزاریته؟»
مُن مُن کردم.
عمر توپ را به برادرش افگند. « شنیدیم او یک کاغذپران گیر بسیار ماهر اس؟» برادرش توپ را دوباره برایش افگند. عمر آن را قاپید و به زمین زد و دوباره به دست گرفت. «ضمناً مه همیشه حیران هستم که او چه گونه ... یعنی با آن چشمان بهم چسپیده و کوچک خود چه گونه میتانه همه چیز ره ببینه؟»
برادرش خندید. یک قهقهء زودگذر. بعد توپ را خواست.
عمر امتناع کرد.
« آیا دیدیش؟»
عمر با انگشتش مسیر جنوب غربی را نشان داد و گفت: « لحظات پیش دیدمش که به طرف بازار میرفت.»
تشکر گفتم و به سرعت از آنجا دور شدم.
هنگامی که به مارکیت رسیدم، آفتاب نزدیک نشستن در عقب تپه ها بود و غروب آسمان را با رنگ های نارنجی و ارغوانی رنگ آمیزی نموده بود. چند ساختمان آن طرف تر از مسجد حاجی یعقوب، صدای اذان ملا برخاست که مومنین را به نماز دعوت میکرد. حسن هیچگاهی نماز های پنجگانه اش را قضا نمیکرد. حتا هنگامی که ما با هم ساعتتیری میکردیم، حسن معذرت میخواست، از چاه حویلی آب میکشید، وضو میگرفت و در داخل کلبهء شان ناپدید میشد. لحظاتی بعد برمیگشت و در حالی که لبخند میزد، مرا در کنار دیوار و یا بر روی درخت میافت. با خود اندیشیدم: نمازش امشب به خاطر من قضا خواهد شد.
بازار به سرعت خالی شد و دکانداران از چانه زنی های روزمره فارغ گردیدند. من بر روی گل و لای از میان رسته « تبنگ » دارانی گذشتم که در یک تبنگ شان میتوانی کبک ذبح شده بیابی و در تبگ مجاور آن ماشین حساب. من راهم را از میان ازدحامی که آهسته آهسته رو به کاهش میرفت باز کردم. گدایان مفلوج با تن پوش ژنده، دستفروشان با قالین هایی بر دوششان، و لباس فروشان و قصابان همه به داد و ستد روزانه خاتمه میدادند. من نشانی از حسن نیافتم.
در مقابل یک فروشنده کهنسال میوه جات خشک که در حال بارکردن صندوق های جلغوزه و کشمش بر روی یابویش بود، ایستادم و نشانه های حسن را برایش تعریف کردم. او دستار آبی رنگی به سر داشت.
وی قبل از آن که به پاسخم بپردازد، برای لحظات طولانیی مرا دید زد.
« شاید دیده باشمش.»
« کدام سو رفت؟»
وی از سرتا به پایم نگریست.
« یک آدمی مثل تو و در ای وقت روز چی میکنه که پشت یک هزاره میگرده؟»
نگاه شگفتزده اش با درنگ مخصوصی به کرتی چرمی و پتلون « جین » ام – مراد از پتلون کاوبای است. ما در کشورمان به پتلون جین میگویم پتلون کاوبای – دوخته شد. در افغانستان داشتن هر چیز امریکایی و بالخاصه آن چه  دست دوم نمیبود، نشانهء تمول بود.
« مه باید پیدایش کنم، آغا!»
مرد کهنسال گفت: « به تو چی میشه؟»
من متوجه نکتهء نهفته در دل این پرسش نشدم اما به خودم هوشدار دادم که این ناشکیبایی نمیتواند وی را وادار سازد تا زود تر به من پاسخ دهد.
گفتم: « پسر خدمتگار ماست.»
پیرمرد یک ابرویش را بالا کشید و گفت: « او یک هزاره خوش اقبال است که چنین ارباب علاقمند دارد. پدرش باید به زانو بیفتد و خاک پای ترا با مژگان چشمش بروبد.»
« آیا برایم میگی یا نه؟»
وی یک آرنجش را بر روی یابو تکیه داد و به طرف جنوب اشاره نمود.
« اونه، مه فکر میکنم همی بچهء ره که تو نشانی گفتی، دیدم که به همی طرف میدوید. یک کاغذپران هم به دست داشت. یک کاغذپران آبی.»
گفتم: « داشت؟» برای تو یک هزار بار. حسن پیمان بسته بود. وی بوعده اش وفا نموده و آخرین کاغذپران آزادی را برایم گرفته بود.
پیرمرد در حالی که دوباره به بارکردن صندوق ها بر روی یابو مشغول گردید، گفت: «حتمی حالی گیرش کرده باشند.»
« کی؟»
پیرمرد گفت: « آن بچه های دیگر. آنهایی که وی را تعقیب میکردند. آنها مانند تو لباس پوشیده بودند.» به آسمان نظر افگند و افزود: « اکنون دیگر برو که وقت نماز میگذرد. »
اما من با زحمت تقلا میکردم تا از این باریک راه برون شوم. برای لحظاتی چند با بیهودگی بازار را جستجو نمودم. ممکن بود که چشمان سوداگر کهنسال ویرا فریب داده باشد. جز این که وی کاغذپران آبیی را دیده باشد. با اندیشهء دستیابی به آن کاغذپران کنجکاوانه به هر دکان و به هر کوی سری زدم اما نشانی از حسن نیافتم.
از این که نتوانسته بودم قبل از رسیدن تاریکی حسن را بیابم، مضطرب میشدم که آوازی را شنیدم. خودم را در یک کوچهء باریکی که در گوشهء قرار گرفته بود، یافتم. راهی بود به صورت عمودی که راه رفت و آمد عامه و بازار را به دو نیم کرده بود. من به سوی راه ناهموار براه افتادم و صدا ها را تعقیب نمودم. موزه هایم با هر قدمی که ب روی گِل و لای میگذاشتم، صدا میداد و نفسم همانند توده ابرسپیدی برون میزد. باریکراه موازی بود با یک دند آب کوچک مملو از برف که ممکن در بهار بشکل یک جوی کوچکی جریان پیدا میکرد. در سوی دیگرم ردیفی از درختان سرو پوشیده از برف قرار داشت که در میان خانه های کلوخیی – خانه هایی که شباهت زیادی به توده های گل و لای داشتند - که با کوچه های باریکی از هم جدا گردیده بودند، واقع شده بودند. صدا ها را یک بار دیگر شنیدم و اینبار بلند تر از بار قبل. صدا ها از یکی از همین کوچه های باریک میان خانه های کلوخی به گوش میرسیدند. آهسته به دهانهء یکی از این کوچه ها نزدیک شدم. نفسم را بند ساختم. دزدانه به داخل کوچه دید زدم.
در تاریکنای انجام کوچه، حسن با مشت های گره شده و پاهای اندکی دور از هم، در حالت دفاعی ایستاده بود. در عقبش روی آشغال و سنگریزه ها، کاغذ پران آبی قرار داشت. کاغذ پرانی که کلید من برای گشودن قلب بابا بود. سه پسر راه برون رفت از کوچه را بر حسن بسته بودند. همان سه تنی بودند که بر روی تپه، در همان روز کودتای داودخان راه را بر ما بسته بودند و حسن با « غولکش» ما را نجات بخشیده بود. ولی در یکسو ایستاده بود. کمال در طرف دیگر و در میان آصف. احساس کردم کسی وجودم را گره بست و چیز سردی در عقب ستون فقراتم دوید. آصف مطميین و راحت به نظر میرسید. «پنجه بکس » برنجی اش را میچرخانید. آن دوی دیگر با خشم در دو طرفش ایستاده بودند و به آصف و حسن میدیدند. گویی آنها به حیوان وحشیی مینگرند که فقط آصف میتواند رامش کند.
آصف در حالی که با « پنجه بکسش » بازی میکرد گفت: « غولکت کجاس هزاره؟ چی گفته بودی؟ «اونا تره آصف یک چشم صدا خات کدن». درست است. آصف یک چشم. بسیار چالاک هستی. به راستی چالاک هستی. وقتی که اسلحه پر شده به دست داشته باشی بسیار آسان است که چالاک باشی.»
دریافتم که تا هنوز نفس نکشیده ام. به آهسته گی و خاموشی نفسم را برون دادم. احساس کردم فلج شده ام. خودم را سست و کرخت یافتم. من آنها را از نزدیک تماشا میکردم که بالای پسری ایستاده بودند که با من یکجا بزرگ شده بود، پسری که نخستین خاطره ام دیدار قیافهء وی با لب چاکدارش بود.
آصف پشتش به من بود اما من شرط میبندم که وی در آنحال پوزخند میزد. آصف گفت: « هزاره، مثلی که امروز روزِ خوشبختیت است. چرا که مه امروز میخایم گذشت کنم. چی میگین بچا؟»
کمال پاسخ داد: « ای از نهایت بخشنده گیت است. به خصوص در مقابل حرکت گستاخانهء که دفعهء قبل با ما کرد.» وی میکوشید لحن گفتارش را به استثنای رعشهء که در آوازش وجود داشت، همانند آصف بسازد. بعد دانستم که وی از حسن نمیترسد. بلکه از آن چه  که آصف در سر میپرورانید، هراس داشت. آصف حرکت تحقیر آمیزی با دستش به سوی حسن کرد و گفت: « بخشیده شدی.» بعد لحنش کمی تغییرنمود. « البته که هیچ چیزی در جهان رایگان و مفت نیست و گذشت که نموده ام قیمت کوچکی دارد.»
کمال گفت: « خوب است!»
ولی اضافه نمود: « هیچ چیزی مفت نیست.»
آصف یک قدم پیشتر به سوی حسن گذاشت و گفت: « تو هزارهء خوشبختی هستی. زیرا امروز فقط این کاغذپران آبی را از تو خواهم گرفت. یک معامله بسیار مناسب. بچا همی رقم نیست؟»
کمال گفت: « بیشتر از مناسب.»
حتا از جایی که من ایستاده بودم، میتوانستم هراسی را که در چشمان حسن موج میزد، ببینم اما وی سرش را به علامت منفی شور داد و گفت: « امیر آغا برنده مسابقه شد و مه ای کاغذپران ره برش گرفتیم. ای کاغذپران متعلق به اوست.»
آصف گفت: « یک هزارهء وفادار، وفادار مثل یک سگ.»
کمال با صدای صفیر مانندی خندید.
« اما پیش از ای که خوده برِ او قربانی کنی در این باره فکر کو: آیا او حاضر خواهد بود که برای تو چنین کاری بکند؟ آیا هیچ گاهی با خود اندیشیده ای که چرا در موقع بازی با مهمانان تو را همراه نمیسازد؟ چرا وی فقط زمانی با تو بازی میکند که کسی دیگری نباشد؟ مه میگمت که چرا، هزاره. زیرا برای وی، تو حیثیت هیچ چیزی به جز یک حیوان را نداری. شبیه چیزی که هر وقت دلش خواست با آن بازی کند، و هنگامی که خشمناک باشد به آن لگد بزند. هیچ گاهی کوشش نکن احمق شوی و خودت را بیشتر از این حساب کنی. »
حسن در حالی که راه فرار میجست گفت: « مه و امیر آغا دوست همدگر هستیم.»
آصف خندید و پاسخ داد: « دوستان؟! احساساتی احمق! یکروز از این خواب خیالی برخواهی خواست و خواهی فهمید که [ امیر ] چه گونه دوستی است. حالی بس دیگه! بسیار شد. کاغذپران را بما بده.»
حسن دولا شد و پاره سنگی را از زمین برداشت.
آصف یک قدم به عقب گذاشت و ایستاد شد. « هزاره، یک چانس آخر برت میتم.»
پاسخ حسن تکان دادن بازوی دستی بود که سنگ را نگهداشته بود.
« هرچه که میخایی.» آصف دکمه های جمپر زمستانی اش را باز کرد و آن را از تنش برون کشید، به آهسته گی و با تامل آن را چند لا کرد و در کنار دیوار گذاشت.
من دهنم را گشودم و تقریباً چیزی را ادا کردم. اگر آن چه  را که میخواستم بگویم، میگفتم، تمام عمری را که سپری نموده ام، طور دیگری میگذشت. اما نگفتم. فقط تماشا کردم. سست و بیحرکت.
آصف با دستانش اشاره ای نمود و دو همراه دیگرش در اطراف حسن نیم دایره يی را تشکیل دادند تا حسن را در دلِ کوچه به چنگ آورند.
آصف گفت: « من نظرم را تغییر دادم. هزاره، میگذارم کاغذپران را نزدت نگهداری و این همیشه آن چه  را که قرار است با تو بکنم، به یادت خواهد آورد.»
سپس [ آصف ] حمله کرد. حسن سنگ را پرتاب کرد. سنگ به پیشانی آصف خورد. آصف آخ گفت و خودش را بالای حسن انداخت و وی را به زمین زد. ولی و کمال نیز مطابعت نمودند.
من مشتم را با دندان گزیدم و چشمانم را بستم.
یک خاطره:
آیا میدانستی که تو و حسن از یک پستان شیر مکیده بودید؟ آیا میدانستی امیر آغا؟ نامش سکینه بود. وی زنی زیبای هزارهء بامیانی با چشمان آبی بود و همیشه آهنگ های کهن عروسی را زمزمه میکرد. میگویند که میان کسانی که از یک پستان شیر مکیده باشند، رشتهء برادریِ وجود دارد. آیا تو این را میدانستی؟
یک خاطره:
« کودکان یک روپیه هرکدام. فقط یک روپیه هرکدام و من پرده از واقعیت ها برمیدارم. » پیرمرد در کنار دیوار کلوخی نشسته است. چشمان نابینایش همانند جفتی از حفره های مملو از نقرهء مذاب مینمایند. پیرمرد فالبین بر روی عصایش خم شده و دستش را بر روی گونه های ناهموارش میبرد و بعد آن را در مقابل ما کاسه میسازد. « فقط یک روپیه، نه بیشتر از این به خاطر یک واقعیت.» حسن سکه يی را بر وی کف چرمگونهء [ پیرمرد] می اندازد. من نیز سهم خودم را می اندازم. پیرمرد فالبین زیر لبی میخواند: « به نام خداوند بخشاینده و مهربان.» نخست دست حسن را میگیرد، بر روی کف دست حسن با ناخون شاخ مانندی چند بار حرکت دایرویی را اجرا میکند. سپس ناخون با یک صدای خشک و خراش داری بسمت چهرهء حسن میرود و آهسته خط منحنیی را تا بناگوش حسن ترسیم میکند. زخم بند پینه خوردهء انگشتان [فالبین]به نقطهء مجاور چشم حسن تماس میکند. دست در همانجا متوقف میشود. درنگی میکند. سایهء از مقابل صورت پیرمرد فالبین میگذرد. من و حسن نگاهای مان را با هم تبادله میکنیم. پیرمرد فالبین دست حسن را میگیرید و روپیه را دوباره به کف دست وی مینهد و به سوی من رو میکند و میگوید: « خوب، دوست جوانت چه طور ؟» در آن سوی دیوار خروسی بانگ میدهد. پیرمرد فالبین میخواهد دستم را بگیرد و من دستم را پس میکشم.
یک رویا:
من در توفان برف گم شده ام. باد فریاد میکشد و قطعات برف را به چشمانم پف میکند. من در میان لایه های متحرک تلوخوران حرکت میکند. من مدد میطلبم اما باد چیغم را در خود غرق میکند. من نفس زنان بر روی برفها می افتم، در میان توده های برف ناپدید میشوم و باد در گوشهایم زوزه میکشد. میبینم که برف نشانه های تازهء جای پایم را میسترد. با خود می اندیشم. اکنون من شبحی هستم. شبحی بدون نشانهء جای پا. دوباره میگریم. آرزو میکنم همانند نشانه های جای پایم محو شوم. اما اینبار وضع پیچیده تر میشود. دستم را بالای چشمم میگیرم و میکوشم تا مقابلم را ببینم. از لای پرده های سنگین برف، با یک نگاه سریع حرکتی را حس میکنم، یک تپش رنگین را. یک صورت آشنا موجودیتش را مینمایاند. دستی به من پیش میشود. خراش های افقی و عمیقی را بر روی کف دست مینگرم. خون قطره قطره فرومیچکد و برف را آلوده میسازد. من دست را میگیرم و دفعتاً برفها ناپدید میشوند. ما بالای زمین سبزی ایستاده ایم و و لایه های نازک ابر در آسمان شناور اند. من به بالا مینگرم و به آسمان آبی مینگرم که پر از کاغذپران های سبز، زرد، سرخ، نارنجی شده است. آنها در روشنای بعد از ظهر همانند امواج در هوا شناور اند.

***

انبوهی از اشغال و اشیای بیکاره کوچه را فراگرفته بود. تایر های فرسودهء بایسکل، بوتل ها، پاره های مجلات، روزنامه های به زردی گرايیده همه و همه در میان پاره های خشت و توته های سمنت پراگنده شده بودند. در کنار دیوار بخاری زنگارآلودی را که شگاف بزرگی در پهلوی آن دیده میشد، گذاشته بودند. اما از دو شی موجود در میان آن همه اشغال نمیتوانستم چشم بکنم: یکی کاغذپران آبی که در کنار دیوار و نزدیک بخاری زنگار آلود به زمین قرار داشت و دیگر پتلون مخمل راه دار قهوه یی رنگ حسن بود که بر روی تودهء از خشت های سايیده شده افتیده بود.
در این حال ولی میگفت: « نمیدانم، پدرم میگوید که گناه دارد.» وی نامطمين، هیجانی و هراس آلود به نظر میرسید. حسن رو به سینه به زمین افتیده بود. کمال و ولی هر کدام با نیروی بازوان شان دستان حسن را به پشتش پیچیده و همان گونه نگهداشته بودند. آصف بالای آنها ایستاد بود و کُری موزه های زمستانی اش عقب گردن حسن را مجروح ساخته بود.
آصف گفت: « پدرت خبر نخواهد شد. و هیچ مورد گناه آلودی در سبق دادن یک خر بی اعتنا وجود ندارد. »
ولی غُم غُم کرد: « می نمیدانم.»
« هر چه دلت میخواهد بکن.» آصف این را گفت و رو به کمال کرد و افزود: « تو چه طور ؟»
« مه .... خوب.......»
آصف گفت: « ای فقط یک هزاره است. » اما کمال نگاهانش را از صحنه دور نگه میداشت.
آصف با شتاب زده گی گفت: « خوب، همهء آن چه  از شما سست عنصرها میخواهم این است که محکمش بگیرید. آیا از عهدهء این برآمده میتوانید؟»
ولی و کمال غُم غُم کردند. آنها راحت به نظر میرسیدند.
آصف در عقب حسن زانو زد. دستشانش را به سرین حسن برد و کفل های برهنه اش را بالا آورد. یک دستش را بر روی عقب حسن نگهداشت و با دست دیگرش سگک کمربندش را باز نمود. زنجیر پطلونش را پایین نمود و زیرپوشش را از تنش برون کرد. وی در عقب حسن اخذ موقعیت نمود. حسن مقاومت نکرد. حتا نالهء نیز سر نداد. وی اندکی صورتش را حرکت داد و من توانستم در یک نگاه آنی بخشی از قیاقه اش را ببینم. حالت تسلیم را در آن دیدم. نگاهی که یک بار آن را قبلاً دیده بودم. نگاهی همانند نگاه گوسفند بود.
فردا دهم ذی الحجه، آخرین ماه سالنمای مسلمین است و نخستین روز عید سه روزه. عید الاضحا یا طوری که افغانها آن را مینامند، عید قربان. روزی را که ابراهیم پیامبر، نزدیک بود پسرش را در راه خدا قربان کند، تجلیل میکنند. بابا امسال نیز یک گوسفند آورده است.گوسفندی سپیدگون با گوشهای تَرَک دارِ سیاه.
ما همه در حویلی ایستاده ایم. حسن، علی، بابا و من. ملا دعای را قرائت میکند و دستانش را به ریشش میمالد. بابا زیر لبی میگوید: کار را شروع کن. وی از این همه دعای مذهبی که گوشت را حلال میگرداند، خشمگین است. بابا روایت عید را به تمسخر میگیرد. چنان که وی هرچیز مرتبط به مذهب را به تمسخر میگیرد. اما وی عنعنهء عید قربان را گرامی میدارد. مطابق به رسوم گوشت قربانی را به سه قسمت تقسیم میکنند. یک قسمت برای خانواده، قسمتی دیگر برای دوستان و قسمت سومی برای غربا و فقرا. همه ساله بابا همه آن را به فقرا میدهد و میگوید: ثروتمندان به قدر کفایت فربه هستند.
ملا دعایش را خاتمه میبخشد. آمین. کارد بزرگ آشپزخانه را برمیدارد. رسم طوریست که میباید گوسفند کارد را نبیند. علی به دهان حیوان قند مکعب شکلی را میکند. این یک رسم دیگریست که میگویند مرگ را شیرین میگرداند. گوسفند لگد میزند، اما نه آن قدر. ملا از تحت الاشهء گوسفند میگیرد و کارد را در زیر گلویش جابه جا میسازد. فقط یک ثانیه قبل از اینکه کارد را با یک حرکت ماهرانه بر گلون گوسفند بکشند، من دیدهء گوسفند را میبینم. این نگاهیست که رویاهایم را تا یک هفتهء دیگر دگرگون میسازد. نمیدانم چرا من همه ساله این تشریفات مذهبی را در حویلی مان تماشا میکنم؛ کابوس هایم تا زمانی که لکه های خون از روی سبزه های حویلی مان سترده نشده، باقی میمانند. اما من همیشه همچنان تماشا میکنم. من به خاطر نگاهان پذیرنده در چشم حیوان، تماشا میکنم. مزخرفانه می انگارم که حیوان میفهمد. من تصور میکنم که حیوان میبیند که قربان شدنش برای مقصد بزرگی حتمی است. این است آن نگاه..........
من نگریستن را متوقف ساختم، از کوچه رو برکندم. چیز گرمی از بالا به پایین کمرم دوید. چشم زدم و دیدم هنوز مشتم را با دندان میگزم. آن قدر سخت که از برآمده گی های انگشتانم خون برون شده بود. من به موضوع دیگری نیز پی بردم. من میگریستم و ناله میکردم. از پیچ کوچه، میتوانستم صدای نالیدن ریتمیک و سریع آصف را بشنوم. آخرین فرصت را داشتم تا تصمیم بگیرم. یک مجال نهایی که تصمیم میگرفتم کی باشم. میتوانستم قدم به کوچه بگذارم و در دفاع از حسن برآیم – طوری که وی همیشه در گذشته در دفاع از من برآمده بود – و هر آن چه  را که بر من میامد قبول کنم و یا میتوانستم بگریزم.
سرانجام من فرار کردم.
من فرار کردم زیرا من بزدل و جبون بودم. نامرد بودم. من از آصف و آن چه  با من میکرد هراسیدم. من از افگار شدن ترسیدم. این آن چه  بود که به خودم هنگامی که از کوچه و حسن رو برگشتاندم، گفتم. این چیزی بود که به آن باور کردم. در حقیقت من آرزوی بزدلی و نامردی را کردم زیرا دلیل اصلی گریزم این بود که آصف درست میگفت: هیچ چیزی در جهان مفت نیست. ممکن حسن قیمتی بود که من میبايیست پرداخت کنم. گوسفندی بود که میبایست من به خاطر به دست آوردن بابا، به قتل برسانم. آیا این یک قیمت خوبی بود؟ قبل از آن که بتوانم آن را [پرسشها را ] از ذهنم بسترم، پاسخی به ذهن کوته ام شناور گردید: او صرف یک هزاره است. آیا همین طور نبود؟

من راهی را که آمده بودم، دوباره برگشتم. دوباره به بازار خالی از فروشنده گان برگشتم. من تلوخوران به یک سه کنجی دکانها رسیدم و در مقابل یکی از دروازه های بسته تکیه زدم. من در آنجا نفس زنان در حالی که عرق سراپایم را تر کرده بود، توقف نمودم و آرزو نمودم تا پیشامدها طور دیگری تغییر یابند.
تقریباً پانزده دقیقه بعد، صداهای به گوش رسید و شرفه پا های در حال دویدن شنیده شد. من از ترس خودم را در سه کنجی پنهان ساختم و دیدم که آصف و آن دوی دیگر قهقهه زنان و با شتاب به سوی پایین کوچه رفتند. من به سختی ده دقیقهء دیگر نیز منتظر ماندم. سپس دوباره به سوی راه ناهموار براه افتادم. جاییکه موازی با یک دند آب پر از برف قرار گرفته بود. در پرتو ضعیف نور من حسن را تشخیص دادم که سوی من میامد. ما در نزدیک یک درخت عریان نزدیک به دند آب، به هم رسیدیم.
نخستین چیزی را که دیدم، کاغذپران آبی بود که حسن آن را به دست داشت. و اکنون نمیتوانم دروغ بگویم اینکه چشمانم آن را پايیدند تا جایی از آن پاره نشده باشد. چپن حسن در قسمت پیشروی گل آلود مینمود یخن پیراهنش پاره شده بود. وی توقف کرد. چنان در حالت نوسان قرار داشت که گویی اکنون سرنگون میشود. سپس خودش را استوار ساخت و کاغذپران را به من سپرد.
گفتم: « کجا بودی؟ من ترا پالیدم.» گفتن این حرف ها همانند جویدن پاره سنگی بود.
حسن آستینش را بر روی صورتش کشید و آب بینی و اشکهایش را سترد. منتظر ماندم چیزی بگوید، اما همچنان ساکت و خموش در زیر پرتو کمنوری ایستادیم. من سپاسگزار آن سایهء شامگاهی هستم که بر صورت حسن افتاد و قیافهء مرا مخفی نگهداشت. من از این که در پاسخ نگاهش، نگاهی نکرده بودم، خورسند بودم. آیا او میدانست که من میدانم؟ و اگر میدانست، پس من اگر نگاهی به چشمانش می افگندم، چی را میدیدم؟ ملامتی؟ خشم؟ و یا خدا نکند از آن چه  بیشتر از همه می هراسیدم: صمیمیت بدون تذویر؟ اما با این همه من تاب دیدن نداشتم. وی خواست تا چیزی بگوید اما صدایش شکست. دهانش را بست، بازش کرد و دوباره بست. قدمی به عقب گذاشت. صورتش را سترد. و این نزدیک ترین موقعی بود که من و حسن در باره آن چه  در آن کوچه به وقوع پیوسته بود، بحث میکردیم. فکر کردم وی به یک باره خواهد گریست. اما به خاطر تسکین من نگریست و من چنان انگاشتم که شکستی را در آوازش حس نکرده ام. فقط انگاشتم که لکهء تاریکی را در عقب پطلونش ندیدم و یا آن قطرات کوچکی را که از میان پاهایش افتیده و بر روی برف سپید لکه های سیاهی ایجاد کرده بود.
« آغا صاحب پریشان میشه!» این همهء آن چه  بود که حسن گفت. وی از من روگشتاند و لنگ لنگان دور شد.

پیشامدی را که همانگونه تصور میکردم، رخ داد. دَرِ اتاق پر از دود مطالعه را باز کردم و به داخل قدم گذاشتم. بابا و رحیم خان چای مینوشیدند و به اخبار رادیو گوش میدادند. صورتهایشان به طرف من چرخید. سپس تبسمی بر لبان پدرم نقش بست. وی بازوانش را گشود. من کاغذپران را گذاشتم و خودم را در میان بازوان پرمویش رها کردم. من صورتم را در گرمای سینه اش پنهان کردم و گریستم. بابا مرا بخودش نزدیک گرفت و تکانی داد. در آغوشش، آن چه  را که مرتکب شده بودم، فراموش کردم و این برایم خوب بود.
 

۸

یک هفتهء متواتر به مشکل توانستم حسن را ببینم. زمانی که از خواب برمیخاستم، نان توست شده، چای دم کرده و تخم جوشانده ام را آماده بر روی میز آشپزخانه مییافتم. لباس های روزانه ام اتو شده و آماده بالای میز اتو، جاییکه حسن معمولاً لباس ها را اتو میزد، میبودند. وی عادت داشت تا قبل از اتو کشیدن لباس ها، انتظار بکشد تا من روی میز صبحانه بنشینم و اين گونه  میتوانستیم با هم صحبت کنیم. وی عادت داشت زمزمه کند و همنوا با صدای خش خش اتو، سرود های کهن هزاره گی را در مورد دشتهای پر از لاله بخواند. اکنون فقط لباس های اتو شده انتظار مرا میکشیدند. و صبحانهء که من به سختی میتوانستم تمامش کنم.
یک صبحگاه ابری، در حالی که مشغول کندن پوست تخم مرغ بر روی بشقابم بودم، علی با یک بغل چوب شکستانده شده در چارچوب در نمایان شد. پرسیدمش حسن کجا است.
علی گفت: « رفت تا دوباره بخوابد.» سپس در مقابل بخاری زانو زد و دَرب کوچک مربع شکل را گشود.
آیا حسن میتوانست امروز با من بازی کند؟
علی در حالی که تکه چوبی به دست داشت اندکی مکثی کرد. حالت اضطراب آوری در چهره اش نمایان گردید. « در ای وقتها معلوم میشه حسن فقط میخایه خواب کنه. وی کارهای روزمره اش را انجام میدهد و دوباره به زیر لحافش میخزد. آیا ممکن است چیزی ازت بپرسم؟»
« اگر لازم باشد، بپرس.»
« پس از مسابقه کاغذپران بازی، وی اندکی خون آلود به خانه برگشت و پیراهنش پاره شده بود. پرسیدمش چی اتفاق افتاده و او گفت هیچ، فقط با عده يی بر سر کاغذپران کشمکش نموده است.»
حرفی نزدم. همچنان به کندن پوست تخم مرغ بر روی بشقابم ادامه دادم.
« امیر آغا، آیا اتفاقی برایش افتاده است؟ اتفاقی که نمیخواهد به من بگوید؟»
شانه هایم را بالا انداختم: « من چی میفهمم؟»
« تو برم میگی، نی؟ ان شالله، اگر اتفاقی افتاده باشد برم میگی؟»

با شتاب پاسخ دادم: « گفتم، من چی میفهمم که چی مشکلی داره. شاید مریض باشه. مردم همیشه مریض میشن. علی، اکنون قرار است مرا بمرگ یخ بزند، آیا مایل هستی که بخاری را روشن کنی؟»
آن شب از بابا خواستم که اگر ممکن باشد روز جمعه به جلال آباد برویم. بابا بر روی چوکی چرخی چرمی عقب میز کارش لم داده بود و روزنامه میخواند. وی روزنامه را گذاشت و عینک های مطالعه اش که من از آنها متنفر بودم از چشمش برون کشید. بابا آنقدر سالخورده نبود و سالهای درازی برای عمر کردن در پیش داشت، پس چی ضرورتی به چشم کردن آن عینک های احمقانه داشت؟
بابا گفت: « چرا نه؟ » در این اواخر بابا به هر خواسته ام رضايیت نشان میداد. نه تنها این بلکه دو شب قبل از من پرسید تا اگر خواسته باشم فلم El Cid را به هنرپیشه گی چارلتون هیستون Charlton Heston در سینمای آریانا ببینم.
« آیا میخواهی حسن هم با ما به جلال آباد برود؟»
چرا بابا میخواست موضوع را این طور فاسد بسازد؟
گفتم: « او مریض است.»
بابا از چرخ زدن بر روی چوکی ایستاد و گفت: « راستی؟ چی مشکلی پیش شده؟»
شانه هایم را بالا انداختم و خودم را بر روی کوچی در نزدیکی بخاری دیواری انداختم: « ذکام شده یا چیزی شبیه این. علی میگوید که همیشه میخوابد.»
بابا گفت: « من در این چند روز حسن را کمتر دیده ام. آیا همهء موضوع همین است، فقط یک ذکام؟»
من از طرز حرکت ابروان بابا به هنگام نگران شدنش، متنفر بودم.
« بلی فقط یک ذکام. پس آیا ما روز جمعه به جلال آباد میرویم یا نه؟»
بابا با اندکی فشار از میز دور شد و گفت: « بلی بلی. برای حسن بد شد. فکر کردم اگر حسن میامد و با هم یک جا میبودید، بیشتر ساعت تان تیر میشد. »
گفتم: « خوب هر دوی ما میتوانیم با هم بازی کنیم.»
بابا تبسمی نمود. چشمکی زد و گفت: « لباس گرم بپوشی.»

میبایست فقط ما هر دو [ برویم ] – آن طوری که من میخواستم – اما چهارشنبه شب بابا دو خانوادهء دیگر را دعوت نمود. بابا کاکازاده اش را همایون میخواند – در اصل نوه کاکایش بود – و نامبرده قرار شده بود که بروز جمعه با ما به جلال آباد برود. همایون که در رشتهءانجنیری در فرانسه تحصیل کرده بود، منزلی در جلال آباد داشت گفت که وی با اشتیاق میتواند همه را به آنجا ببرد. وی قرار شد فرزندانش را با دو همسرش و خاله زاده اش شفیقه را با خانوادهء آن که از هرات آمده بودند، بیاورد. ممکن بود که وی به تنهایی ضمیمهء این سفر ما میشد اما از آن جایی که وی در منزل نادر یکی از کاکازاده های دیگر در کابل اقامت گزیده بود، میبایست خانواده نادر نیز به جمع دعوت میشد. گرچه همایون و نادر با هم روی مسایل حقوق موروثی نزاعی داشتند و اگر نادر به این جمع دعوت میشد به صورت حتم برادرش فاروق نیز میبایست دعوت میگردید در غیر آن احساساتش جریحه دار میگردید و عقده به دل میماند و در عروسی دخترش که قرار بود ماه بعد از آن تجلیل صورت گیرد، دیگران را نمیخواند.
ما در سه موتر « ون » جای گرفتیم. من با بابا، رحیم خان، کاکا همایون – بابا برایم آموختانده بود تا در خوردسالی هر مرد بزرگتر را کاکا و یا ماما و هر زن بزرگتر را خاله و یا عمه خطاب کنم- در یک موتر سوار شدیم و دو همسر کاکا همایون نیز با ما همراه شدند – همسر بزرگش با سر همیشه پایین و زخ هایی در دستش و همسر جوانترش که همیشه بوی عطر میداد و به هنگام رقصیدن چشمانش را میبست - و دختران دوگانه گی کاکا همایون. من با سرگنسی و ناخوشیی که هنگام موتر سواری عایدم میشد، در میان دو گانگی های هفت ساله که هر از گاهی به یکدیگر سیلی میزدند، در سیت عقبی قرار گرفته بودم. سفر به جلال آباد دو ساعت را در بر میگرفت که با زحمت و سختی از جاده های مارپیچ میان کوه با نشیب های تند میگذشت و با هر پیچ تند جاده ها، انگار معده ام نیز میچرخید. همه گی در موتر حرف میزدند. همگی همزمان و به آواز بلند گپ میزدند. مانند این مینمود که چیغ برمی آرند. چنآن که افغانها چنین گپ میزنند. من از یکی از دوگانه گی ها - که نمیدانم فاضله بود یا کریمه، من هیچ گاهی نمیتوانستم بگویم که کدامیک شان، کدامیک است – خواستم تا سیت پهلوی شیشه را به من بدهد تا به خاطر ناخوشیی ام اندکی هوای تازه بگیرم. وی محکم تر خودش را به سیت چسپانید و گفت: نه. من برایش گفتم مهم نیست اما اگر بالای لباس های جدیدش استفراغ کردم، کسی نباید مرا مسؤول بگیرد. لحظاتی پس من خودم را از پنجره موتر آویخته بودم. من به فراز و فرود جاده ها میدیدم که در اطراف کوه ها میپیچیدند، لاری های رنگین را که مملو از مردان « چندوک » نشسته بر روی « دستک » ها و چوب های بزرگ میگذشتند، میشمردم. کوشیدم چشمانم را ببندم تا باد بر گونه هایم سیلی بنوازد، دهانم را باز کردم تا هوای تازه را ببلعم. تا آندم احساس بهتری نداشتم. فشاری را با نوک انگشت در پهلویم احساس کردم. فاضله و یا کریمه بود.
گفتم: « چی است؟»
بابا از عقب اشترنگ گفت: « من به همه در باره مسابقه میگفتم. »
کاکا همایون و همسرانش از سیت میانی به من تبسم میکردند. بابا ادامه داد: « همانروز در حدود صد کاغذپران در هوا بود. درست میگم امیر؟»
با غُم غُم گفتم: « حدس میزنم همین طور بود. »
« یگان صد تا کاغذپران همایون جان. جای لاف و پتاق نیس. و یگانه کاغذپرانی که آخر روز در هوا مانده بود، کاغذپران امیر بود. کاغذپران آزادی آخر ره هم به خانه آورد. یک کاغذپران مقبول آبی رنگ. حسن و امیر هر دو یک جا آن را گرفتند.»
کاکا همایون گفت: « مبارک،» همسر اولیش، آنیکه زخ هایی در دستانش داشت، کف زد و گفت: « واه، واه، امیر جان! ما همه به تو افتخار میکنیم.» همسر جوانترش نیز به آنها پیوست. سپس همه یکجا کف زدند و با گزافه هایی از من ستودند که چقدر آنها را سربلند ساخته ام. فقط رحیم خان که در پهلوی بابا نشسته بود، خاموش بود. وی به من با دید دیگری نگاه میکرد.
گفتم: « لطفاً ایستاد کن بابا.»
« چی شده؟»
آهسته گفتم: « دلم بد میشه.» من در جهت مخالف دختران کاکا همایون قرار گرفته بودم. فاضله یا کریمه با قیافهء غیر قابل باور فریاد زد: « کاکا ایستاد کنید! چهرهء امیر زرد شده است! من نمی خواهم که بر روی لباس های جدیدم استفراغ کند!»
بابا قبل از آن که موتر را توقف دهد، من استفراغ کردم. لحظاتی پس من بر روی صخره سنگی در گوشهء از سرک نشسته بودم و دیگران نیز به غرض هواخوری از موتر خارج شده بودند. بابا سگرت دود میکرد و کاکا همایون به فاضله یا کریمه میگفت تا گریستن را بس کند و وی با رسیدن به شهر جلال آباد برایش لباس دیگری خواهد خرید. من چشمانم را بستم، صورتم را به سوی آفتاب کردم. اشکال کوچکی در مقابل دیده گانم همانند دستانی که بر روی دیوار نقش هایی میافرینند، متجسم گردید. دستها تاب خوردند، جهت گرفتند و شکل واحدی را ساختند: پتلون مخمل شکاری قهوه ای رنگ حسن، افتیده بر روی انبوه سنگریزه ها و اشغال کوچه.


***


منزل جلال آباد کاکا همایون دو منزله و سپید و دارای یک بالکونی با یک چشم انداز وسیعی از یک باغ بزرگ مملو از درخت های سیب بود. آن جا حصار بوته یی وجود داشت که تابستان ها باغبان آن را بشکل حیوانک ها در میاورد و حوض آببازیی که با کاشی های لاجوردی رنگی تزیین شده بود. در کنار حوض نشستم و پاهایم را در حوض خالی که لایهء از برف در پایین آن دیده میشد، آویختم. کودکان کاکا همایون در آن سوی حویلی مشغول چشم پتکان بودند. بانوان خانه مشغول پخت و پز شده بودند و من بوی پیاز بریان را حس میکردم و پت پت دیگ بخار را در پهلوی آواز موسیقی و خنده ها میشنیدم. بابا، رحیم خان، کاکا همایون و کاکا نادر در بالکونی نشسته بودند و سگرت دود میکردند. کاکا همایون به آنها میگفت که با خودش پروجکتورش را نیز آورده تا سلایدهای فرانسه را برایشان به نمایش بگذارد. از برگشتش از پاریس در حدود ده سال میشد اما وی تا هنوز آن سلاید های مزخرف را نمایش میداد.
من نمیبايیست چنین احساسی میداشتم. بابا و من بالاخره دوستان همدگر شده بودیم. چند روز قبل هر دو به باغ وحش رفته بودیم و مرجان شیر باغ وحش را دیده بودیم. دور از نگاه دیگران سنگی به سوی خرس پرتاب کرده بودم. بعداً به کبابی « دادخدا» در مقابل سینما پارک رفته بودیم و کباب گوسفند با نان تازه تندوری میل نموده بودیم. بابا از خاطرات سفرهایش از هندوستان و روسیه برایم قصه کرده بود. از مردمانی که دیده بود مانند آن زوج بی دست و پایی که در بمبيی دیده بود. آنها چهل و هفت سال قبل با هم ازدواج نموده بودند و یازده فرزند را پرورده بودند. گذشتاندن چنین روزی همرای بابا و شنیدن چنین قصه ها برایم خوشایند بود. به استثنای وضع کنونیی که پیش آمده بود و من احساس میکردم همانند این حوض تهی و ناستردهء که من پاهایم را در آن آویخته بودم، خالیی خالی ام.
غروب آن روز همسران و دختران [ کاکا همایون ] نان شب را که مشتمل بر برنج، کوفته و قورمه مرغ بود، آماده ساختند. ما به شکل سنتی به صرف غذا پرداختیم. طوری که بر روی دوشک ها نشستیم و در میان خانه دسترخوانی را هموار نموده و سه چهار نفری از یک « غوری » و با استفاده دست غذا خوردیم. من گرسنه نبودم ام به هر حال با بابا، کاکا فاروق و بچه های کاکا همایون نشستم. بابا که قبل از صرف نان چند « اسکاچ » گرفته بود، تا هنوز در مورد مسابقه کاغذپران بازی بیهوده گویی میکرد که چگونه من در میان همه باقی مانده بودم و چگونه آخرین کاغذپران را در اختتام روز به خانه آورده بودم. غریو صدای بابا بر همگان مسلط بود. همه سرهایشان را از « غوری ها» برمیداشتند و تبریک میگفتند. کاکا فاروق با دست تمیزش به پشتم تپ تپ زد. من انگاشتم کسی به چشمم با کاردی ضربه زد.
پسان تر ها، با گذشتن پاسی از نیمه شب و پس از آن که بابا و کاکازاده هایش چند ساعتی با هم قطعه بازی کردند، مردها در همان اتاقی که نان شب را صرف نموده بودیم، بر روی دوشک های که به شکل موازی به هم قرار داده شده بودند، افتادند تا بخوابند. زنها به طبقهء بالایی رفتند. ساعتی پس من هنور بیدار بودم و نمیتوانستم بخوابم. من پیوسته از این پهلو به آن پهلو میغلطیدم در حالی که دیگران خُر و پف کنان خواب بودند. من درجایم نشستم. نور مهتاب از فراسوی پنجره به درون اتاق جاری شده بود.
بی آن که کسی را مخاطب قرار دهم صدا زدم: « من دیدم حسن را گايیدند.»
بابا همان گونه که خواب بود حرکتی کرد. کاکا همایون خرخر میکرد. حصه يی از من امیدوار بود تا کسی بیدار شده و به من گوش داده باشد و من مجبور نباشم عمری با این کذب زنده گی کنم. اما هیچ کسی بیدار نشد و با سکوتی که در پی آن آمد، مرا به طبیعت این مصیبت آشنا ساخت: من میبایست با این میرفتم.
در بارهء رویای حسن اندیشیدم. همانیکه در مورد شنا در جهیل بود. در آن جا هیولایی نیست. او گفته بود. فقط آب است. استثناً وی به اشتباه رفته بود. هیولایی در دل جهیل خفته بود. هیولایی که از زانوان حسن گرفته بود و وی را تا عمق سیاهی ها کشانیده بود. آن هیولا من بودم.
آن شب، شبی بود که من مبتلا به مرض بیخوابی شده بودم.

***

تا نیمه های هفتهء بعد با حسن حرفی نزدم. یک نیمروز من فقط نیمهء از غذای چاشتم را صرف نمودم و حسن ظروف را شست. من از زینه ها بالا میرفتم تا به اتاقم بروم که حسن پرسید اگر میخواهم تا به بالای تپه برویم. گفتم خسته هستم. حسن نیز خسته به نظر میرسید. – وزن باخته بود و حلقه های خاکستری رنگی در زیر چشمان باد کرده اش به نظر میخورد – اما زمانی که وی بار دگر از من خواست، من اکراهاً رضايیت نشان دادم.
ما به تپه بالا شدیم. برف گِل آلود زیر موزه هایمان صدا میداد. هیچ کدام از ما حرفی نزدیم. زیر درخت انار خود نشستیم و میدانستم که اشتباهی کرده ام. من نمیبايیست که بالای تپه میامدم. به واژه هایی که در بدنه درخت با استفاده از کارد آشپزخانه حک نموده بودم – امیر و حسن: سلطان های کابل- نمیتوانستم بنگرم.
حسن از من خواست تا چیزی از شهنامه برایش بخوانم. گفتم من تصمیم را عوض کردم و میخواهم به اتاقم برگردم. وی شانه هایش را بالا انداخت. ما هر دو از راهی که آمده بودیم برگشتیم. با سکوت برگشتیم. و آن روز نخستین بار در عمرم حس کردم که در انتظار آمد فصل بهار نیستم.
خاطرات ایام باقیماندهء زمهریر 1975 اندکی در ذهنم مکدر و مه آلود اند. به خاطر دارم زمانی که بابا به خانه میبود من نهایت خوش میبودم. ما با هم یک جا غذا میخوردیم. به تماشای فلم میرفتیم. به خانهء کاکا همایون و کاکا فاروق میرفتیم. گاهی اوقات رحیم خان میامد و من با آنها در اتاق مطالعه بابا مینشستم و چای مینوشیدیم. وی همواره از من میخواست تا قصه هایم را برایش بخوانم. این خوب بود و مرا به ادامهء اینکار باورمند میساخت. و به نظرم بابا نیز آهسته آهسته به این باور رسیده بود. ما هردو بهتر بود به درک یکدیگر نايل میشدیم. حداقل برای چند ماه پس از مسابقه کاغذپران بازی، بابا و من در یک خیال شیرینی فرو رفتیم. یکدیگر را بطرزی دیدیم که پیشتر ندیده بودیم. ما در حقیقت خودمان را با فکر اینکه بازیچه یی ساخته شده از کاغذ و بانس و سرش، بطرزی باعث نزدیک ساختن درز عظیمی که میان ما بود، شده است، فریفته بودیم.
اما هنگامی که بابا خارج از خانه میبود – طوری که وی معمولاً بیشتر خارج از خانه میبود – من خودم را در اتاقم محصور میکردم. مطالعه میکرد، قصه مینوشتم و به فراگیری ترسیم تصویر اسپ ها میپرداختم. صبحگاهان میشنیدم که حسن در آشپزخانه اینسو و آن سو میرود، صدای ظروف نقره يین و اشپلاق چایجوش را میشنیدم. منتظر میماندم تا صدای بسته شدن دَر نیز به گوش برسد و فقط آنگاه میرفتم تا غذا صرف کنم. در سالنما، تاریخ آغاز مکتب را حلقه کردم بودم و روزها را بی صبرانه میشمردم.
درمقابل بی میلی من، حسن تلاش میورزید تا چیزهای شیرینی را که میان ما بود، دوباره به خاطرم بیاورد. آخرین باری را که به خاطر دارم، در اتاقم نشسته بودم و برگردانی از Ivanhoe را میخواندم که حسن به درب اتاقم تک تک کرد.
« چی است؟»
وی از آن سوی در پاسخ داد: « من به خاطر خرید نان به نانوایی میروم. میخواستم بپرسم اگر میخواهی که با هم برویم.»
من در حالی که شقیقه هایم را میمالیدم گفتم: « من کتاب میخوانم.»
اخیراً هراز گاهی حسن در دور و پیشم پدیدار میشد، من سردرد میشدم.
حسن گفت: روز آفتابیی است.»
« خودم میتوانم ببینم.»
« برای قدم زدن خوب است.»
« خودت برو.»
حسن گفت:« میخواستم با من بیایی.» مکثی کرد. چیزی آهسته با صدا به دَر خورد. ممکن پیشانیش بود. ادامه داد:« امیر آغا! نمیدانم من چه کرده ام. آرزو دارم برایم بگویی. نمیدانم چرا اکنون با هم بازی نمیکنیم.»
« تو هیچ چیزی نکرده یی حسن. فقط برو.»
« تو اگر بگویی، من آن کار را هرگز دوباره انجام نخواهم داد.»
من سرم را میان پاهایم فروبردم و شقیقه هایم را میان زانوانم فشردم. در حالی که چشمانم را از شدت فشار بهم میفشردم با خباثت گفتم: « من بهتو خواهم گفت که چی عملی را توقف دهی.»
« هرچه بخواهی!»
با شتاب گفتم: « من از تو میخواهم تا مرا اذیت نکنی. من از تو میخواهم تا از این جا دور شوی.»
من آرزو کردم تا نشنیده بگیرد. دروازه را بشکند و حرف بزند. این موضوعات را اندکی ساده تر میساخت. بهتر میساخت. اما وی چنین نکرد و زمانی که پس از یک لحظه يی دروازه را گشودم، وی آن جا نبود. خودم را بالای بسترم انداختم، سرم را لای بالشت گور کردم و گریستم.
حسن دیگر از پیرامون زنده گی ام حذف شد. من سعی میکردم تا راه های ما تا حدود امکان به هم نخورد و این پلان روزانه ام شده بود. زیرا زمانی که وی در پیرامونم وجود میداشت، اکسیجن اتاقم ته میکشید. سینه ام تنگ میشد و نمیتوانستم مقدار کافیی از هوا را تنفس کنم. آنجا می ایستادم و در میان حباب اتمسفیر کوچک و فاقد هوا، نفس نفس میزدم. اما حتا هنگامی که وی در پیرامونم نمیبود، وجود میداشت. هنگامی که برای صرف صبحانه میامدم، وی در میان لباس های شسته و اتو شده، در چوکی ساخته شده از نی، در پاپوش های گرمی که در بیرون از دَرِ اتاقم گذاشته میبود، در چوبهای که در بخاری میسوختند، وجود میداشت. هر سو رو میکردم نشانی از وفاداری و صداقت عقیدتی و احساسی اش را میدیدم.
بهار سال بعد، چند روز قبل از آغاز سال جدید تعلیمی، بابا و من مشغول غرس نهالی های لاله در باغچه بودیم. قسمت زیادی از برف ها آب شده بودند و در تپه های واقع در شمال خال خال سبزه دمیده بود. صبح آرام و بیرنگی بود و بابا در کنارم روی دوپا نشسته بود، خاک را حفر میکرد و نهالی هایی را که برایش میدادم در آن جا ها غرس مینمود. وی در مورد این که برخی از مردمان بر این عقیده اند که لاله را میباید در خزان کشت نمود و اینکه این موضوع حقیقت نداشت، به من میگفت که یک باره برایش گفتم: « بابا، آیا گاهی در مورد استخدام مستخدمین جدید فکر کرده یی؟ »
بابا نهالی لاله را انداخت و بیلچه اش را در گل فروکرد. دستکشهای باغبانی اش را از دستش برون کرد. از سخن من مثلی که وحشت زده شد.« چی؟ چی گفتی؟»
« فقط همین طور گفتم.»
بابا تند و کوتاه گفت: « چرا باید این کار را میکردم؟ »
گفتم: « شما نمیکردین، این فقط یک گمان بود. فقط یک پرسش بود.» صدایم با نوسان ضعیف تر شد. من از گفتن چنین چیزی شرمسار بودم.
« آیا این درمورد تو و حسن است؟ میدانم که میان شما هردو موضوعی وجود دارد، اما هرچه که است، تو میباید با آن سازش کنی، نه من. من خارج موضوع شما خواهم بود.»
« بابا، مرا ببخش!»
بابا دستکشهایش را دوباره به دستش کرد و از لای دندان های گره شده گفت: « من با علی بزرگ شدم. پدرم وی را به خانه آورد. وی علی مانند پسرخودش دوست میداشت. چهل سال تمام علی با خانواده ما زیست. چهل سال تمام. و تو فکر میکنی که من همین طوری وی را از خانه دور بیندازم؟» بابا رو به سویم کرد. صورتش همانند یک گل لاله سرخ شده بود.
« امیر، من هیچ گاهی بالایت دست بلند نکرده ام، اما تو اگر بار دیگر این حرف را بزنی....». بدور ها نگریست و سرش را شوراند. « تو شرمسارم ساخته ای. و حسن ... حسن هیچ جایی نخواهد رفت، فهمیدی؟»
به پایین نگریستم. مشتی از خاک سرد را گرفتم و گذاشتم تا از لای انگشتانم شر بزند.
بابا غرید: « گفتم فهمیدی؟»
با مضایقه گفتم: « بلی، بابا.»
بابا با شتابزده گی گفت: « حسن هیچ جایی نخواهد رفت.» با بیلچه، حفرهء دیگری کند و خاک را به شدت غیر معمول برون کرد. « وی همین جا با ما خواهد ماند. جایی که به آن  جا تعلق دارد. این خانهء اوست و ما خانوادهء وی هستیم. دگر هرگز چنین چیزی را از من نپرسی.»
« نخواهم گفت بابا، مرا ببخش.»
باقیمانده لاله ها را با خاموشی غرس نمودیم.
هفته بعد با آغاز شدن مکتب، دوباره زنده شدم. شاگردان با کتابچه ها و پنسل های نو در دست در صحن مکتب این طرف آن طرف میرفتند، خاکها را با لگد شان میپاشیدند، با هم صحبت میکردند و در انتظار اشپلاق کپتان صنف بودند. بابا به سوی راه خاکیی که به سوی مدخل مکتب ما میرفت راند. مکتب ما در یک ساختمان فرسودهء دو منزله واقع شده بود. با ارسی های شکسته، دهلیزهای سنگفرش و تکه های از حالت اولیه دیوار ها که با رنگ زرد رنگ شده و در لابلای لایه های پوست شده پلستر ها تا هنوز باقی مانده بود. اکثریت بچه ها با پای پیاده میامدند و « مستنگ » سیاه بابا نگاهان حسادت برانگیز شمار زیادی را بخودش جلب میکرد. هنگامی که بابا مرا به مکتب میرساند، میبایست با فخر و مباهات پراز درخشش – آن چه  که در وجود منِ پیشین وجود داشت – پیاده میشدم. اما حس خجالت آمیز خفیفی در من اجتماع میکرد. آن بود و پوچی و بیهوده گی. بابا بدون گفتن خدا حافظ از آن جا دور میشد.
من از دَرِ مقایسه معمول بریده گی های دستهای مان به هنگام کاغذپران بازی گذشتم و در صف ایستادم. زنگ نواخته شد و ما در صف های دو نفری، به سوی صنف های مان مارش کردیم. من در رده عقبی نشستم. هنگامی که آموزگار مضمون فارسی ما کتابهای درسی را به ما میداد، من برای بار سنگینی از کارخانه گی ها، استغاثه کردم.
مکتب به من بهانهء به دست داد تا برای ساعات بیشتر در اتاقم بمانم. و برای مدتی آن چه  که در زمستان سال قبل اتفاق افتاده بود، اتفاقی را که من گذاشتم بیافتد، از ذهنم کوچ کرد. برای مدتی بجای فکر کردن به حسن و آن چه  برایش پیش آمده بود، خودم را با قانون جاذبه و شتاب، اتوم و حجرات، جنگ افغان – انگلیس مشغول داشتم. اما همواره ذهنم به سوی همان کوچه دور میزد. به پتلون مخمل قهوه یی رنگ حسن که بر روی خشت ها افتیده بود. به قطره های خونی که برف را سرخ تاریک و سیاهرنگ ساخته بود.
در یک بعد از ظهر کسالت بار تابستان، از حسن خواستم تا با من بر روی تپه برود. گفتم میخواهم برایش قصهء جدیدی را که نوشته ام بخوانم. وی لباس های را بر روی طناب های حویلی به غرض خشک شدن میاویخت. من آرزومندی و اشتیاقش را با عجلهء که در به انجام رسانیدن وظیفه اش نمود، دریافتم.
ما بر تپه بالا شدیم. اندکی صحبت کردیم. وی در مورد مکتبم پرسید، آن چه  که میاموزم، و من در مورد آموزگارانم گفتم به ویژه در مورد آموزگار سخت گیر مضمون ریاضی که شاگردان پرحرف را با گذاشتن میلهء آهنی میان انگشتان شان و بعد چرخاندن آن، جزا میداد. حسن از این موضوع تکان خورد و گفت آرزو میکند که من هیچگاه این چنین جزا را تجربه نکنم. گفتم تا هنوز که خوشبختانه. اما خوشبختی کاری به این موضوع نداشت. من به سهم خودم در صنف پرحرفی میکردم اما از آن جایی که پدر ثروتمندی داشتم و همگان با وی آشنایی داشتند، از جزای میلهء آهنی رهیدم.
ما در مقابل دیوار پست قبرستان جایی که درخت انار بر آن سایه افگنده بود، نشستیم. انبوه گیاهان زرد رنگ که میبایست تا یک یا دوماه آینده دامن تپه را میپوشانیدند، به علت تداوم بارش های بهاری، تازه مانده و سبزه ها هنوز سبز بودند و در لابلای آن غنچه هایی از گلهای وحشی به چشم میخورد. در پایین تپه وزیراکبر خان با دیواره های سپید و بام های هموار منازل در زیر اشعهء خورشید سوسو میزد و لباس های هموار شده بر روی طناب های روی حویلی ها با وزش نسیم، تکان میخوردند و پروانه های رقصان را میمانستند.
از درخت انار مقداری انار چیدیم. کاغذهایی را که با خود آورده بودم گشودم و به صفحهء نخست رفتم. بعد گذاشتش بر روی زمین و برخاستم. یکی از انارهای پخته را که بر روی زمین افتاده بود، برداشتم و در حالی که آن را پایین و بالا می انداختم به حسن گفتم: « چی خواهی کرد اگر ترا با این بزنم؟ »
تبسم حسن رنگ باخت. وی سالخورده تر معلوم میشد. بعد بیاد آوردم. نه سالخورده تر بل که سالخورده. آیا این ممکن بود؟ خطهای بر روی صورت آفتابزده اش، چین هایی در اطراف چشمان و دهانش. به خاطرم گشت که من کاردی را برداشته و این خطها را بر روی صورتش کشیده ام. تکرار کردم: « چی خواهی کرد؟»
چهره اش رنگ باخت. در نزدیکش، صفحات « ستیپل » شدهء که قرار بود قصهء را از آن برایش بخوانم، با وزش نسیم، پیوسته ورق میخورد و در اهتزار درآمده بود. من انار را به سویش پرتاب کردم. انار به سینه اش خورد و ترکید و با ترکیدن آن دانه های سرخ انار به اطراف پاشید. چیغ حسن زاییدهء شگفت زدف گی و درد بود. فریاد زدم: « مرا بزن!» حسن از لکهء سینه اش به من دید زد. گفتم: « برخیز! مرا بزن!» حسن برخاست اما همان جا ایستاد. مرد گیجی را میمانست که جریان نامرتب آب وی را به قعر اقیانوس پرتاب کرده بود، در حالی که فقط لحظات قبل به راحتی در ساحل قدم میزد. وی را با انار دیگری زدم. این بار انار به شانه اش اصابت کرد وآب انار به صورتش پاشید. فریاد زدم: « مرا بزن!» آرزو میکردم مرا بزند.
« مرا بزن خدازده!» آرزو کردم وی به من سزایی را که سزاوارش بودم و اشتیاق دریافتش را داشتم، بدهد. شاید میتوانستم پس از آن شبانه راحت بخوابم. ممکن همه چیز دوباره به حالتی درمیامد که از اول در میان ما بود. اما هرچه اصرار کردم حسن هیچ کاری نکرد. گفتم: « تو یک آدم بزدل هستی. هیچ چیزی جز یک آدم بزدل خدا زده نیستی!»
نمیدانم چرا بار بار او را زدم. همهء آن چه  میدانم این بود وقتی خسته و نفس نفس زنان از زدنش بازماندم، حسن آلوده به رنگ سرخ شده بود مثلی که وی را جوخهء به آتش بسته باشد. من به زانو افتیدم، خسته، بی رمق و بیهوده.
بعد حسن اناری را برداشت. به سویم آمد. وی انار را باز کرد و آن را به جبینش کوفت. « اینه.» این را گفت و آب سرخ انار از صورتش همانند خون، به زیر شر زد. « آیا دلت یخ کرد؟ آیا ارضاء شدی؟» سپس رویش را گشتاند و به سوی پایین تپه در حرکت شد.
گذاشتم چشمهء اشکهایم باز شود، تکانی خوردم و باز زانو زدم. « با تو چی باید کرد، حسن؟ با تو چی باید کرد، حسن؟» با گذشت لحظاتی اشکهایم خشکیدند و از تپه پایین خزیدم. من پاسخ به این پرسشم را میدانستم.
تابستان سال 1976 سیزده ساله شدم. تقریباً آخرین تابستان زنده گی در صلح و صفا در افغانستان. روابط میان من و بابا دوباره بهتر شده بود. فکر میکنم آغازگر روابط نانیکو همان موضوعی بود که در روز کاشتن گلهای لاله در مورد استخدام مستخدمین جدید، مطرح کرده بودم. من از مطرح کردن آن موضوع تاسف میکردم – به راستی پشیمان بود – اما فکر میکنم اگر آن موضوع را مطرح نمیکردم، نیز سکوت کوچک میان ما به زودی به پایان میرسید. ممکن نه به زودی اما میبایست. با به پایان رسیدن تابستان، جای صحبت با بابا را صدای برخورد قاشق و پنجه با بشقاب خالی پرکرد و بابا دوباره پس از صرف نان شب، در اتاق خودش پناه برد و انزوا اختیار کرد. من نیز رجوع کردم به حافظ و خیام، خاییدن ناخون ها و نوشتن قصه ها. من قصه هایم را در ذخیره ای در زیر بسترم نگهمیداشتم. برای روز مبادا، هرچند من یقین نداشتم، بابا روزی از من بخواهد تا آنها را برایش بخوانم.
شعار بابا در مورد برگذاری محفل این طور بود: یا همهء دنیا را دعوت میکنم و یا این که محفلی در کار نیست. بیاد دارم بازدید لست بلند مدعویین درست یک هفته قبل از محفل سالگردم آغاز شده بود و یک سوم این لست نامهای ناشناخته بودند. ضمن این که کاکا ها و خاله ها برایم به خاطر پاگذاشتن به سیزدهمین سال زنده گی ام تحفه میاوردند و تبریک میگفتند. اما یک نکته را من دریافته بودم و آن این که به راستی آنها به خاطر من نمی آمدند بل که ستاره اصلی این نمایش ها شخص دیگری بود.
روزهای متعددی خانهء ما پر از کسانی که بود بابا آنها را برای کمک، استخدام کرده بود. صلاح الدین قصاب که با یک گوساله و دو راس گوسفند میامد و هرگز پولی از بابت آن سه نمیگرفت. وی هر سه حیوان را در حویلی، در پای درختی ذبح میکرد و بیاد دارم زمانی که که علف های اطراف درخت آغشته به خون سرخ میشد میگفت: « خون برای درخت مفید است!». مردانی را که نمیشناختم با حمایلی از چراغ های رنگین و مقدار زیادی از سیم برق به درخت های بلوط بالا میشدند. شمار دیگر به تنظیم میزها در حویلی میپرداختند و سرمیزیهای بر روی هر میز هموار مینمودند. یک شب قبل از محفل، دوست بابا، دل محمد که در شهر نو کبابیی داشت، با خریطهء مملو از مساله جات میامد. همانند صلاح الدین قصاب، دل محمد – یا چنآن چه  بابا « دِلو » صدایش میکرد – برای خدماتش پولی نمیگرفت. وی به بابا گفت که کافی به وی و خانواده اش خدمت کرده است. در حالی که « دِلو » مشغول اخته کردن گوشت بود، رحیم خان با پچ پچ در گوشم گفت که بابا به « دِلو » مقداری پول قرض داد تا وی رستورانت اش را بگشاید. بابا تا موقعی از پس گرفتن پول خودداری ورزید، تا آن که روزی « دِلو» با موتر بنز در خانهء ما پدیدار گشت و گفت تا بابا پولش را واپس نگیرد نمیرود.
از چند جهت میتوانستم گمان کنم، یا حداقل از جهاتی که میتوان در مورد محافل قضاوت نمود، محفل سالگردم موفقیت بزرگی محسوب میشد. من هیچ گاهی این قدر مردم در خانهء ما ندیده بودم. مهمانان با گیلاسها در دست در دهلیزها با هم صحبت میکردند، بر روی زینه ها سگرت دود میکردند و در کنار دروازه ها تکیه زده بودند. هرکی جایی برای خودش یافته بود، نشسته بود. بر روی میزهای آشپزخانه، تاقک های دهلیز، حتا در زیر زینه. در حویلی آنها در تحت گروپ های سرخ، سبز و آبی که از درخت ها آویخته بود، آمیخته بودند و صورتهای شان در روشنای چراغهای نفتیی که در هر ساحه میسوخت، میدرخشید. بابا بر روی برنده استیجی ترتیب داده بود که مشرف بر باغچه بود و بلندگوهایی را در اطراف حویلی جاگذاری کرده بود. در روی استیج احمد ظاهر با نواختن یک اکوردیون در بالای انبوه مردمی که میرقصیدند، میخواند.
من میبایست به هر یک از مهمانان خوشامدید میگفتم چنان که بابا گوشزد نموده بود: هیچ کسی نباید در پُشت سرم بگوید که چی پسری بی ادبی بزرگ کرده است. من هزاران گونه را بوسیدم، شمار زیادی از ناشناخته ها را در آغوش گرفتم و از تحفه هایشان سپاسگزاری نمودم. از بس لبخند مصنوعی زدم، صورتم را درد گرفته بود.
همرای بابا در حویلی، نزدیک بار ایستاده بودم که کسی گفت: « امیر، تولدت مبارک!» آن شخص آصف بود با والدینش. محمود پدر آصف، مرد کوتاه قد، با صورت باریک و پوست تیره ای بود. مادرش تانیا، زن خورد جثه و عصبیی بود که فراوان لبخند و چشمک میزد. اکنون آصف در میان آن دو ایستاده بود، نیش باز شده اش در میان آن دو سوسو میزد و دستانش را به روی شانهء آن دو گذاشته بود. وی آنها را به سوی ما رهنمایی کرد، مثل این که این وی بود که آن ها را به آن جا آورده بود. مثل این که وی والد بود و آنها کودکانش. موجی از گیچی به من حمله ور شد. بابا از آمدن شان سپاسگذاری نمود.
آصف گفت: « تحفهء ترا خودم انتخاب نمودم.» صورت تانیا ناگهان منقبض شد و فوراً از آصف به من دید زد. با ناراحتی لبخندی زد. من از یادآوری بابا در شگفت شدم: «آصف جان! اکنون هم فوتبال بازی میکنی؟» وی همواره میخواست تا من دوست آصف باشم. آصف لبخندی زد. خیلی وحشت آفرین بود زمانی که وی خودش را با شیرینی شخص بی ریایی مینمایاند. « البته که کاکا جان!»
« تاجایی که به یاد دارم، در جناح راست؟»
آصف پاسخ داد: « من امسال به حیث " سنتر فارورد " بازی میکنم. به این ترتیب به موفقیت بیشتری میتوان دست یافت. هفتهء بعد با تیم مکروریان مسابقه داریم. مسابقهء خوبی خواهد بود. آنها چند بازیکن خوبی دارند.» بابا با غُم غُم گفت:
« میدانی من نیز زمانی که جوان بودم، " سنتر فارورد" بازی میکردم.»
آصف گفت: « من شرط میزنم اگر میخواستی، تا هم اکنون نیز میتوانستی.» وی با یک چشمک خوش اخلاقانه خودش را مورد توجه بابا قرار داد. بابا نیز با یک چشمک به وی پاسخ گفت. ودر حالی که با نوک آرنجش آهسته پدر آصف را تکان داد گفت: « میبنم پدرت برایت نیرنگ های خاصش را آموختانده است.» تقریباً با این گفته پدر آصف را به زمین کوبید. لبخند پدر آصف به راحتی تبسم تانیا بود و دفعتاً متوجه شدم ممکن پسرشان این ها را به میزانی ترسانیده است. کوشش کردم تبسم مصنوعیی بکنم، اما همهء آن چه  توانستم بکنم، حرکت ضعیف کنج های دهنم بود و بس. هنگام مشاهدهء گرمجوشی پدرم با آصف، معده هم تاب میخورد.
آصف چشمانش را به سویم دوخت. گفت: « ولی و کمال نیز این جا هستند. آنها هیچ گاهی سالگردت را به خاطر هیچ موضوعی از دست نمیدهند.» من سرم را اندکی تکان دادم. آصف افزود: « فردا در خانهء ما والیبال میکنیم. ممکن است تو نیز با ما همراه شوی. میتوانی حسن را نیز با خودت بیاوری. اگر میخواستی.» بابا گفت: « جالب است. چی فکر میکنی امیر؟» گفتم:
« به راستی از والیبال خوشم نمی آید!» دیدم که چسان برق از چشمان بابا فرار کرد و خاموشی ناراحت کننده يی حکمفرما شد. بابا شانه هایش را بالا انداخت و گفت: « ببخشی آصف جان!» این عذرخواهی بجای من نیش گزنده يی به من بود. آصف گفت:« نی، فرقی نمیکنه! امیر جان هر وقت بخواهی میتوانی بیایی. به هر صورت، شنیده ام به مطالعه علاقهء فراوانی داری، لذا کتابی برایت آورده ام. یکی از کتابهای برگزیده و دلخواهم.» سپس بستهء تحفه را به سویم پیش کرد وافزود:« سالگردت مبارک!» وی پیراهن نخیِ گشادی بتن داشت و نکتایی ابریشمی سرخی آویخته بود. بوی ادکلن میداد و موهای زردگونش به صورت کامل به عقب شانه شده بود. ظاهر وی یک پسر خواستنی برای والدین را مینمود. پسری بلند قد، با تربیت، خوش لباس، با استعداد، با نگاه های نافذ و با لطف سخن و شوخی های هوشمندانه با بزرگان. وی برای من، چشمانش بوی خیانت میکردند. هنگامی به آنها مینگریستم، تبلوری از احساسات نادرست یک شخص دیوانه را که در عقب آن [ چشمها ] پنهان شده بود، میدیدم.
بابا میگفت: « نمیخواهی آن را بگیری؟ امیر!»
« هان!»
بابا با تند مزاجی گفت: « آصف جان به تو تحفه میدهد!»
گفتم: « اوه!» بستهء تحفه را از آصف گرفتم و نگاهم را به پایین افگندم. آرزو کردم در اتاقم تنهای تنها میبودم، با انبوه کتابهایم، بدور از این همه مردم.
بابا گفت: « خوب!»
« بلی»
بابا با آهسته گی حرف میزد. هر از گاهی که در نزد دیگران شرمسار میشد، این طور حرف میزد. « نمیخواهی از آصف جان تشکر کنی. این از نهایت لطف وی به توست؟» آرزو کردم کاش بابا از این گفتار در مورد وی بپرهیزد. وی ندرتاً مرا «امیرجان!» صدا میزد. گفتم: « تشکر!» مادر آصف طوری به من دید زد که گویی میخواهد چیزی بگوید، اما نگفت، و این را دریافتم که هیچ یکی از والدین آصف چیزی نگفتند. قبل از این که خودم و بابا را بیشتر از این شرمسار بسازم – بیشتر به خاطر دور شدن از آصف و نیشخند معنی دارش – قدمی به عقب گذاشتم و گفتم: « تشکر از آمدن تان.»
با حرکت مارپیچ از میان مهمانان گذشتم خودم را در نزدیک دَرِ بزرگ آهنی یافتم. دو خانه پایینتر از منزل ما، زمین خالیی وجود داشت که به اشغال دانی مبدل گردیده بود. شنیده بودم باری بابا به رحیم خان گفته بود که یک قاضی این زمین را خریده است و مهندسی را به غرض تهیه دیزاین و نقشه گمارده است. تا همان گاه زمین خالی بود و محل زباله ها و رویش علفهای هرزه. کاغذی را که تحفهء آصف در آن پیچانیده شده بود، پاره کردم و در تحت روشنای ماه عنوان کتاب را خواندم. کتابی بود در مورد بیوگرافی هيتلر. آن را در میان علف های هرزه پرتاب کردم.
به دیوار همسایه تکیه دادم و به زمین نشستم. برای مدتی همچنان در تاریکی نشستم و در حالی که زانوانم را به سینه ام چسپانیده بودم، به ستاره های چشم دوختم که در انتظار اختتام شب سوسو میزدند.
صدای آشنایی را شنیدم: « آیا نمیباید از مهمانانت پذیرایی کنی؟» رحیم خان بود که در کنار دیوار به سویم میامد. گفتم: «آنها احتیاجی به من ندارند. بابا آن جاست.» هنگامی که در نزدیکم نشست، یخ نوشابه اش« تِلِق» صدا داد. « نمیدانستم تو هم مینوشی.» گفت: « بعضاً مینوشم» با آرنجش مرا به شوخی تکانی داد و افزود: « اما فقط در مواقع بسیار مهم.» گفتم: «تشکر». از نوشابه اش جرعهء نوشید. سگرتی روشن کرد. یکی از سگرت های بی فلتر پاکستانی را که وی و بابا همواره دود میکردند. « آیا گاهی به تو گفته ام که یک  بار ازدواج نموده ام؟»
گفتم:« راستی؟» خیال ازدواج رحیم خان مرا متبسم ساخت. من همواره وی را بدیلی برای بابا میدانستم. مربیی برای نوشته هایم، یار و رفیقم، کسی که هنگام برگشت از سفر خارجی، هیچگاه فراموش نمیکرد برایم سوغات بیاورد. اما یک همسر؟ یک پدر؟
با غُم غُم گفت: « بلی به راستی. هژده سال داشتم. نامش حمیرا بود. وی هزاره بود. دختر مستخدم همسایهء ما. وی مانند یک پری زیبا بود. موهایی خرمایی، چشمان بزرگ فندق مانند.... و لبخندی که ........ من تا هنوز میشنومش.» عینکش را جابه جا کرد.« ما همواره نیمه شبها، هنگامی که همه گان به خواب میرفتند، پنهانی در باغچهء سیب پدرم با هم میدیدیم. در زیر درخت ها قدم میزدیم و من دستش را میگرفتم....... آیا ترا شرمسار میسازم، امیر جان؟»
گفتم: « اندکی!»
گفت: « ترا نخواهد کُشت.» پکی دیگری به سگرتش زد. « خوب به هر صورت، ما این چنین فانتزیی داشتیم. محفل عروسی بزرگ و پرتجملی خواهیم داشت و دوستان مان را از کابل به کندهار دعوت خواهیم کرد. خانهء بزرگی خواهم ساخت، سپید با حویلی سنگفرش و ارسی های بزرگ. ما در باغچه درختهای میوه غرس خواهیم نمود و گلهای زیادی خواهیم کاشت و چمنی برای بازی اطفال مان خواهیم داشت. پس از ادای نماز جمعه در مسجد، همه در خانهء ما جمع شده و غذای چاشت را در حویلی در زیر درختهای آلوبالو صرف خواهیم کرد. آب تازهء از چاه خواهیم نوشید. چای با شیرینی خواهیم داشت و اطفالمان با کاکازاده هایشان در چمن بازی خواهند نمود....» جرعهء بزرگی از « اسکاچ » را نوشید. سرفهء کرد. « باید نگاه پدرم را هنگامی که من موضوع را برایش گفتم، مجسم بداری. مادرم ضعف کرد. خواهرانم به صورتش آب زدند. بر رویش پکه زدند و چنان به من دید میزدند گویی من گلوی وی را دریده ام. برادرم جلال رفت تا تفنگ شکارش اش را بیاورد که پدرم وی را متوقف ساخت.» رحیم خان خندهء گزنده يی سرداد. « این من و حمیرا بودیم و همه دنیا برخلاف ما. این را به تو میگویم امیرجان. در آخر، این دنیاست که همیشه برنده میشود. این است ساختار هرچیز دنیا. »
« خوب، چی واقع شد؟»
« همان روز پدرم حمیرا و خانواده اش را در یک لاری نشاند و به هزاره جات فرستاد. هیچگاهی دیگر وی را ندیدم.»
گفتم: « من متاسفم.»
رحیم خان شانه هایش را بالا انداخت و گفت: « به هر حال، ممکن وی رنج بزرگی کشیده باشد. خانوادهء ما هیچگاهی وی را به عنوان یک همسان قبول نداشتند. [ به عقیدهء آنها ] نمیشود یک روز کسی را بگویی بوتهایت را صیقل دهد و روز بعد خواهر صدایش بزنی. » به من دید.« میدانی امیر جان، تو میتوانی هرچی را میخواهی به من بگویی. هرگاهی.»
به صورت مردد پاسخ دادم:« میدانم.» برای مدت مدیدی به من دید زد، مثل این که وی در انتظار بود، چشمان سیاه فاقد عمقش به رمزی ناگفته میان ما اشاره میکرد. برای لحظه یی من تقریباً برایش گفتم. تقریباً همه چیز را برایش گفتم، اما پس از آن وی در مورد من چی می اندیشید؟ وی میبایست از من متنفر میشد.
« اینه.» چیزی را به دستم داد. « تقریباً فراموش کرده بودم. تولدت مبارک.» کتابچه پوش چرمی قهوه یی رنگی بود. انگشتانم را بر روی بخیه های طلایی رنگ حریم کتابچه کشیدم. بوی چرم به مشامم خورد. گفت:« برای قصه هایت.» میخواستم ازش تشکری کنم که چیزی ترکید و شگفتن غنچه های آتش آسمان را روشن کرد.
« آتش بازی!»
با عجله به منزل مان شتافتیم و مهمانان را ایستاده در حویلی یافتیم که به سوی آسمان دید میزدند. کودکان با هر « ترق، تروق» نعره های شادیانه میکشیدند. مردم خوشحالی میکردند و با هر روشنایی که هو کنان میترکید و به غنچهء آتش مبدل میشد، هلهله سرمیدادند. هرچند ثانیه، حویلی با روشنایی های زودگذر سرخ، سبز و زرد روشن میشد.
در آن مختصر شگفتن های روشنی، چیزی را دیدم که هرگز نمیتوانم فراموش کنم. حسن به آصف و ولی از یک پتنوس نقره یین، نوشابه میداد. روشنی زودگذر فروخفت. صدای « فَشِ» دیگر، سپس شگفتن غنچهء آتش برنگ نارنجی: آصف با نیشخندش. با سرانگشتش سینهء حسن را میمالد. بعد، شکر خدا تاریکی حکمفرما میشود.


 

 بخش های اول ، دوم و سوم

بخش های چهارم ، پنجم و ششم

 بخش های هفتم و هشتم

کاغذپران باز بخش 9