z.a.aatash@gmail.com

نويسنده : خالد حسينی

مترجم: ضيا افضلی
 

 بخش های اول ، دوم و سوم

بخش های چهارم ، پنجم و ششم

 بخش های هفتم و هشتم

 

9

صبح روز بعدی نشسته بودم وسط اتاقم و قوطی های تحفه را یکی پی دیگری میگشودم. نمیدانم چرا من در همان اول نگاهی ناخوشی به تحفه ها انداخته بودم و آنها را در گوشه يی از اتاق گذاشته بودم. تودهء تحفه ها سر هم انبار میشدند: یک کمرهء پلوراید؛ یک رادیو ترانزیستور؛ یک دستگاه ریل برقی که با مهارت ساخته شده بود ... و شمار زیادی از پاکت های سربسته که حاوی پول نقد بودند. میدانستم که من هیچگاهی این پول ها را به مصرف نخواهم رسانید و یا به رادیو گوش نخواهم داد و یا ریل برقی هیچگاهی در اتاقم بروی خط قرار نخواهد گرفت. من هیچ یکی از اینها را نمیخواستم. – اینها همه خونبها بودند. بابا هیچگاهی برایم چنین محفلی ترتیب نمیداد، اگر من در تورنمنت [کاغذپران بازی ] پیروزی بدست نمی آوردم.

بابا برایم دو تحفه داد. یکی از آنها که بی شک باعث حسادت هر کودک همسایه میشد- یک بایسکل شوین استینگری Schwinn Stingray ، شاه بایسکل ها بود. فقط انگشت شماری از بچه ها در تمام کابل بایسکل جدید شوین استینگری داشتند و من یکی از آنها بودم. این نوع بایسکل ها « هندل » بلند شونده با دستگیر های سیاه رابری داشتند با سیتی که شکل کیله را داشت و از همین بابت معروف بود. چرخ های آن به رنگ طلایی بود و  چوکات فولادی آن به رنگ سرخ، درست همانند یک شیرینی سیب، یا مانند رنگ خون، بود. آرزوی هر کودکی بود که با به دست آوردن این چنین بایسکل دفعتاً روی آن سوار شود. من نیز میبایست چنین میکردم، اگر چند ماه پیشتر بمن تعلق میگرفت.

بابا در حالی که به چوکات دروازه اتاقم تکیه داده بود، گفت: « خوشت آمد؟» نگاهی رمیده به وی انداختم و به سرعت گفتم:  « تشکر!» آرزو کردم اگر میتوانستم بیشتر چیزی بگویم.

بابا گفت: « میشه یک چکر بریم،» این دعوتی بود، نه از تهء دل.

گفتم: « ممکن پسانتر. اکنون اندکی خسته هستم.»

بابا گفت:« خوب!»

« بابا؟»

« بلی؟»

گفتم:« تشکر از آتشبازی.» این امتنانی بود، نه از تهء دل.

« کمی استراحت کن.» بابا این را گفت و به طرف اتاقش رفت.

در بستهء دیگری که بابا برایم داده بود – و منتظر نشد تا من آن را بگشایم – یک ساعت بند دستی بود. رویهء آبی داشت و عقربه های طلایی روشن. من حتا آن را بدست نکردم. آن را در میان انبار تحفه ها در کُنج اتاقم افگندم. یگانه تحفه يی را که در میان آن کوت نینداختم، کتابچهء پوش چرمیی بود که رحیم خان به من داده بود. این یگانه چیزی بود که احساس خونبها بودنش را نمیکردم.

بر لبهء تختم نشستم و در حالی که کتابچه را از این دست به آن دست میکردم در بارهء رحیم خان و آن چه در بارهء حمیرا گفته بود و چه گونه پدرش وی را منزوی ساخته بود، اندیشیدم. وی [حمیرا ] رنج زیادی کشیده باشد. همانند مواقعی که سلاید های کاکا همایون در پروجکتور بند می افتند، یک تصویر در ذهنم پیوسته تکرار میشد: حسن با سر خم، به آصف و ولی نوشابه تعارف میکند. شاید این موضوع خوبیتی داشت. شاید این رنج بردنش را کاهش میبخشید. و رنج مرا نیز. به هر حال این موضوع برایم روشن شده بود که یکی از ما دو باید غایب شود.

بعد از ظهر همان روز، بایسکلم را برای نخستین و آخرین سواری بیرون کشیدم. اندکی راندم و بعد برگشتم. راهرو را پشت سر گذاشتم و به حویلی رفتم جایی که حسن و علی مشغول پاککاری انبوه زباله های باقیمانده از شب گذشته بودند. گیلاس های کاغذی، دستمال های کاغذی مچاله شده و بوتل های سودا در هر سوی حویلی پراگنده بودند. علی چوکی ها را میبست و در کنار دیوار میچید شان. مرا دید و دستش را تکان داد.

گفتم :« سلام، علی » و دستم را متقابلاً برایش تکان دادم.

با بلند کردن انگشتش از من خواست منتظرش باشم و رفت به سوی کلبهء شان. اندکی بعد با چیزی در دستش نمایان گشت.

« دیشب هیچگاه مجالی به سراغ من و حسن نیامد تا این را برایت بدهیم.» علی این را گفت و بسته يی را به دستم داد. « این کم بها، ارزش ترا ندارد، امیر آغا. اما ما امید داریم خوشت بیاید. تولدت مبارک.»

گلویم گره بست. گفتم. « تشکر، علی.» آرزو کردم آن ها چیزی برایم نمیخریدند. بسته را گشودم و مجلد جدید شاهنامه را یافتم. با جلد مقوایی و بخشبندی شده با رنگهای مختلف. این جا فرنگیس به طفل نوتولدش کیخسرو مینگرد. آن جا، افراسیاب اسپش را میراند، شمشیر میکشد و لشکرش را رهبری میکند. و البته که رستم در یک رویارویی به پسرش- سهراب جنگجو- زخم میزند. گفتم:« این زیباست.»

علی گفت: « حسن گفت که شاهنامهء خودت کهنه شده است و شماری از صفحات آن نیز مفقود شده اند. همهء بخش های این کتاب دستنویس شده است.» وی با غرور این را گفت و به کتابی چشم دوخت که نه خودش و نه پسرش میتوانستند آن را بخوانند.

گفتم:« این خیلی دوست داشتنی است،» و به راستی بود. و بی شک که ارزان نیز نبود. میخواستم به علی بگویم که این آن کتابیست که من سزاوار دریافتش نیستم. به روی بایسکلم بالا شدم و گفتم: « از سوی من از حسن تشکری کن.»

کتاب را در میان انبوه تحفه ها که در گوشهء اتاقم انبار شده بودند، انداختم، اما چشمانم دوباره به آن صوب کشیده شد، لذا آن را در تهء همهء تحفه ها پنهان کردم. آن شب قبل از این که به بسترم بروم، از بابا پرسیدم که آيا ساعت جدیدم را دیده است يا نه .

صبح روز بعدی در اتاقم منتظر ماندم تا علی میز صبحانه را در آشپزخانه جمع کند. منتظر ماندم تا ظرف ها را بشوید. از اُرسی اتاقم به بیرون نگریستم و منتظر ماندم تا علی و حسن برای خرید خوار و بار به بازار بروند و کراچی دستی خالیی را پیشاپیش بکشند. سپس از میان انبوه تحفه ها، شماری از پاکت هايی را که محتوای آنها پول نقد بود همراه با ساعت بند دستی ام گرفتم و آهسته از اتاقم خارج شدم. در مقابل اتاق مطالعه بابا اندکی مکث کردم و گوش دادم. وی تمام صبح در همان جا مصروف تيلفون کشیدن بود. و اکنون با کسی در مورد ارسال قالین صحبت میکرد. به طبقهء پایین رفتم و از حویلی گذشتم و به کلبهء حسن و علی که در نزدیکی درخت لُکات قرار داشت، داخل شدم. دوشک حسن را برداشتم و ساعت و مشتی از نوتهای افغانی را زیر آن گذاشتم.

نیم ساعت دیگر نیز معطل شدم. بعد آن چه را که امید داشتم آخرین دروغ شرم آلودم باشد، گفتم.

از اُرسی اتاق خوابم، علی و حسن را میدیدم که کراچی دستی مملو از گوشت، نان، میوه و ترکاری حمل میکنند. دیدم بابا از منزل برون شد و به طرف علی رفت. به هم حرفهايی زدند که ندانستم چی گفتند. بابا با انگشتش اشاره يی کرد و علی سرش را شوراند. آنها از هم جدا شدند. بابا دوباره به سوی منزل بازگشت و علی به دنبال حسن به سوی کلبهء شان به راه افتادند.

پس از لحظاتی بابا به درِ اتاقم کوفت و گفت: « بیا به دفترم.» و افزود: « مه همه باید بنشینیم و این موضوع را تصفیه کنیم. رفتم به اتاق مطالعهء پدرم و بر یکی از کوچهای چرمی نشستم. چیزی بیشتر و یا کمتر از سی دقیقه میشد که علی و حسن با ما یکجا شده بودند.

آنها هردو گریسته بودند. این را میتوانستم از روی چشمهای پُندیدهء شان حدس بزنم. آنها دست به دست در مقابل بابا ایستاده بودند و من در شگفت بودم که چی وقت و چی گونه من قادر به ایجاد انگیزهء چنین عذابی شده ام. بابا مستقیماً پرسید: « آیا این پولها را تو دزدیدی؟ آیا ساعت امیر را تو دزدیدی، حسن؟»

پاسخ حسن یک کلمهء واحد بود که با صدای باریکی ادا شد: « بلی!»

من به خود پیچیدم و حس کردم سیلی خورده ام. حس کردم قلبم به پایین غلطید و نزدیک بود تا حقیقت را از دهانم برون افگنم. بعداً دانستم: این آخرین قربانی حسن برای من بود. اگر وی میگفت، نه، بابا به وی اعتماد میکرد، زیرا همه میدانستیم که حسن دروغ نمیگوید. و اگر بابا به وی اعتماد میکرد، من مقصر شمرده میشدم و میبایست توضیح میدادم و افشا میکردم که به چه لحاظی دست به این کار زده ام. بابا هیچگاهی مرا نمیبخشید. این به برداشت دیگری مرا رهنمون ساخت: حسن این را میدانست. حسن میدانست که من همه چیز را در همان کوچه دیده بودم؛ که ایستاده بودم و هیچ کاری برایش نکرده بودم؛ که من به وی خیانت کرده بودم و هنوز وی بود که مرا یکبار دیگر نجات میبخشید، شاید برای آخرین بار. در همان لحظه دوستش میداشتم. بیشتر از همه کسانی که دوست داشته بودم، دوستش میداشتم و میخواستم به همه بگویم که من مار لای بُته ها بودم؛ هیولای داخل جهیل بودم. من هیچ ارزش چنین قربانیی را نداشتم. من یک دروغگو بودم. یک حقه باز و یک دزد بودم. و میبایست میگفتم  خوشنودم از این که همه چیز به زودی اختتام خواهد یافت. بابا آنها را منزوی خواهد ساخت. این اندکی درد خواهد داشت، اما زنده گی به پیش خواهد رفت. میخواستم به پیش برود، تا همه را فراموش کنم. تا صفحهء جدید و پاکی را آغاز کنم. میخواستم دوباره قادر به تنفس شوم.

بابا با یک سخن استثنایی مرا گیج ساخت: « ترا بخشودم!»

بخشوده گی! اما دزدی گناه غیر قابل بخشودن بود- حاصل جمع تمام گناه های معمول بود. زمانی که کسی را میکُشی، زنده گی را میدزدی؛  حقوق همسرش را از داشتن شوهری میدزدی؛ به پدرِ کودکانش دستبرد میزنی. زمانی که دروغ میگویی حق دسترسی به حقیقت، را از کسی میدزدی. وقتی  تقلب می کنی، حقق دستیابی به درستی را میدزدی. عمل شنیع تری نسبت به دزدی وجود ندارد.

آیا بابا مرا بر روی زانوانش نه نشانده و این حرفها را در گوشم  نگفته بود؟ پس چرا وی حسن را میبخشود؟ و اگر بابا میتوانست وی را ببخشد، پس چرا مرا به خاطر نبودن پسر دلخواهش، نمیتوانست ببخشد؟ چرا...

علی گفت: « ما این جا را ترک میکنیم، آغا صاحب،»

« چی؟» بابا این را گفت و رنگ از صورتش پرید.

علی گفت: « ما دیگر نمیتوانیم در این جا زنده گی کنیم.»

بابا گفت: « من وی را بخشودم. مگر نشنیدی، علی؟»

« زنده گی در این جا دیگر برای ما غیر ممکن است، آغا صاحب. ما از این جا میرویم. »

علی حسن را به سویش کشید و دستش را بر  شانهء حسن گذاشت. این یک حرکت حمایتی بود و میدانستم که علی از کی میخواست وی را محافظت کند. علی با آن نگاه سرد و غیر قابل بخشش به من دید زد. دیدم حسن همه چیز را برایش گفته است. وی از همه چیز برایش گفته است، از آن چه آصف و دوستانش با وی انجام دادند، از کاغذپران، از من. عجیب بود، خوشنود بودم از این که حداقل یک  نفر مرا با آن چه  در واقع بودم، میشناخت. کوشش کردم گمان کنم.

بابا در حالی که دستانش را گشوده بود و کف دستانش به سوی بالا بودند، گفت: « من در قصهء ساعت و پول نیستم. نمیدانم شما چرا این کار را میکنید.... « ناممکن» چی معنی دارد؟»

« عذر میخواهم آغا صایب، اما کوچ و بار ما جمع است. ما تصمیم خود را گرفته ایم.»

بابا به پا خاست، اندوه در صورتش برق میزد.

« علی، آیا من زنده گی خوبی برای شما فراهم نکرده ام؟ آیا با تو و حسن خوب نبوده ام؟ تو برادری هستی که هیچ گاهی نداشته ام. علی میدانی؟ لطفاً این کار را نکن.»

علی گفت: « آغا صایب، مشکل ما ره بیشتر نساز.» دهانش منقبض شد و برای لحظه یی فکر کردم وی تظاهر میکند. در همان حال من به عمق دردی که باعث بوجود آمدن آن شده بودم، به تیره گی اندوهی که برای همه به ارمغان آورده بودم، پی بردم. دردی که حتا قیافهء فلج شدهء علی نیز آن را نمیتوانست بپوشاند. به خودم فشار آوردم تا اگر بتوانم به صورت حسن نگاه کنم، اما سر وی پایین بود، شانه هایش افتاده بودند و انگشتانش با نخ گشوده شده یکی از بخیه های پیراهنش بازی میکردند. بابا اکنون به استدعا پرداخت:« اما حد اقل به من بگو چرا. من میخواهم بدانم!»

علی چیزی به بابا نگفت- درست همان سان که  بر اعتراف حسن به دزدیدن اعتراضی نکرد. به راستی من هیچگاهی نخواهم دریافت که چرا، اما میتوانستم تصور کنم که هر دوی آنها در درون کلبهء شان میگریستند و حسن از وی میخواست تا مرا افشا نسازد. اما برایم دشوار است که تصور کنم که چه موضوعی جلو علی را گرفت و وی را وادار به نگهداشتن وعده اش کرد.

« میشه ما را تا به ایستگاه بس ها برسانی؟»

بابا غرش کنان پاسخ داد:« من به شما اجازه نمیدهم. میشنوی چی میگویم؟ اجازه نمیدهم.»

علی گفت: « احتراماً، آغا صایب، شما نمیتوانید مانع رفتن ما شوید. دیگر نمیخواهیم برای شما کار کنیم.»

بابا گفت:« کجا خواهی رفت؟» صدایش متغییر شده بود.

« هزاره جات»

« نزد پسر کاکایت؟»

« بلی، آیا ممکن است ما را تا ایستگاه بس ها برسانی، آغا صایب؟»

بعد دیدم بابا عملی را انجام داد که من هیچگاهی ندیده بودم: گریست. این موضوع مرا قدری هراسان ساخت. دیدن مردِ بزرگسالی که میمویید. پدرها نمیباید بگریند. بابا میگفت: « لطفاً!» اما علی به طرف دَر رفته بود و حسن به دنبالش. من هیچگاهی فراموش نخواهم کرد، آن چه را که بابا گفت، آن درد و هراسی را که در استدعایش دیدم.  

در کابل، تابستانها ندرتاً باران میبارید. آسمان همیشه تا دور ها آبی میبود، خورشید همانند یک پارچهء داغ به عقب گردن میتابید. جویبارانی که من و حسن تمام بهار به آن سنگ میزدیم، خشک میشدند و ریکشاها هنگامی که عبور میکردند، خاک می پراگندند. مردم به غرض ادای ده رکعت نمازظهر به مسجد میرفتند و سپس سایهء میجستند تا فرارسی خنکای شامگاه، اندکی بیارامند. تابستان یعنی: در روزهای بلند، عرق آلوده چیده شدن در صنف های مملو، آیتی از قرآن را فرا گرفتن، تقلا به خاطر تلفظ درست آن واژه های ثقیل و بیگانهء عربی. تابستان یعنی: قاپیدن یک مگس به هنگام وزوز یکنواخت ملا و وزش نسیم گرمی که همراه با خودش بوی گُه را از بدرفت خانهء مقابل مکتب میاورد، چرخشِ گرد و خاک به دور تنها حلقهء وارفتهء باسکتبال مکتب ما.

اما همان بعد از ظهر که بابا علی و حسن را به ایستگاه بس ها میبرد، باران بارید. رعد غرید و رنگ آسمان به خاکستری گرایید. با گذشت دقایقی، هجومی از باران آغاز شد و خِش خِشِ یکنواخت باران در گوشم انعکاس نمود.

بابا خواست تا آنها را تا بامیان برساند اما علی از پذیرش آن امتناع کرد. از ورای ارسی باران زده و محو اتاق خوابم، علی را دیدم که یگانه بکسی را که مشتمل به همه دار و ندار آنها میشد، به موتر بابا در بیرون از دِر حویلی ما گذاشت. حسن دوشکش را لوله کرده بود و آن را محکم با ریسمانی بر پشتش بسته بود. وی همهء بازیچه هایش را در کلبهء شان که اکنون تهی شده بود، باقی گذاشته بود - من آنها را روز بعدی یافتم که در گوشهء اتاق همانند تحفه های سالگرد من انبار شده بودند.

دانه های باران از شیشهء ارسی اتاقم، به پایین شرمیزدند. بابا را دیدم که دَرب « تول بکس » عقب موتر را بست. در عین حالی که آب از سر تا به پایش را تر کرده بود، به دَر سمت درایور رفت و به علی که در سیت عقبی نشسته بود، چیزی گفت. شاید فرجامین تلاش برای تغییر ارادهء وی. اندکی همان گونه صحبت کردند. بابا کاملاً تَر شده بود، و در حالی که یک دستش را بر سقف موتر نهاده بود. اما زمانی که وی راست ایستاد، در شانه های افتاده اش زنده گی را که از زمان به دنیا آمدنم تا امروز میشناختم، به انجام رسید. بابا به درون خزید. چراغهای جلو موتر روشن شدند و تونل های دوگانهء را در آمد آمد باران تشکیل دادند. اگر این صحنهء یکی از فلم های هندیی میبود که اغلباً من و حسن تماشا میکردیم، این میبایست بخشی میبود که من از خانه بیرون میشدم و پاهای برهنه ام آب باران را به اطراف میپاشید. موتر را دنبال میکردم و فریاد میزدم تا می ایستاد. حسن را از سیت عقبی برون می آوردم و ازش عفو میطلبیدم. اشکهایم با باران می آمیختند. ما همدگر را در آغوش میگرفتیم. اما این یک فلم هندی نبود. من متاسف بودم. اما من نگریستم و موتر را دنبال نکردم. موتر بابا را تماشا کردم که دور شد و با خودش کسی را بُرد که نخستین حرفی را که فرا گرفته بود، نام من بود. برای بار فرجامین، قبل از آن که بابا از نبش جاده، جایی که من و حسن بارها تُشله بازی کرده بودیم، دور بزند، متوجه نگاه محوی از حسن شدم.

گامی به عقب برداشتم. و آنگاه هرچه از ورای ارسی به نظر میخورد، دانه های درشت باران بود که همانند نقرهء مذاب به نظر میرسیدند.

ادامه دارد....

****

 بخش های اول ، دوم و سوم

بخش های چهارم ، پنجم و ششم

 بخش های هفتم و هشتم