z.a.aatash@gmail.com
 

بخش اول ، دوم و سوم

 

دسمبر ٢٠٠١

 

يک روز تيره و کرخت کننده زمستان 1975، من دوازده ساله را آنچه ساخت که اينک استم. خوب بخاطرمیاورم که در عقب یک دیوار گلین و تَرَک دار میخزیدیم و دزدکی عبورگاهی را که در نزدیکی باریکة آب یخزده قرار داشت، دید میزدیم.

اتفاقی بود که در گذشته های دور، افتیده بود، اما آنچه در باره گذشته گفته میشد، بنظر من نادرست مینمود، من تعبیری دگری در باره مدفون کردن خاطرات گذشته داشتم زیرا گذشته خود راهی برای برون رفت از ذهن انسان سراغ میکند. اما اکنون میدانم که از بیست وشش سال بدینسو، به این عبورگاه متروک دزدکی، دید زده ام.

یکی از روزهای تموز سال پار بود که دوستم رحیم خان از پاکستان زنگ زد. او از من تقاضا کرد تا بدیدنش به پاکستان بروم. من در حالیکه در آشپزخانه ایستاده بودم و گوشی تلفون را در دست داشتم، احساس کردم که این تنها رحیم خان نیست که روی خط تلفون با من صحبت میکند، بلکه گذشتة ایست که بار گناهان نابخشوده شده ام را بدوش میکشد. گوشی را که گذاشتم، برای چند لحظه قدم زدن در کنار دریای «اسپریکل » که در گوشة شمالی پارک « گولدن گیت » قرار دارد، از خانه بیرون شدم. اشعة پس از ظهر، جلایشی نقره ئینی به آب دریا بخشیده بود، جائیکه شماری از کشتی های کوچک گشت میزدند و بوسیله باد خشکی به پیش رانده میشدند. به بالا نگریستم و جفتی از کاغذ پران های سرخ را که دُم های طویل آبی دنبالشان میکرد، در آن بالاهای آسمان دیدم. آنها در غربی ترین قسمت باغ، در بالای انبوهی از درختان و آسیاب بادی پایین و بالا میرفتند.آنها پهلوی هم، درست همانند جفت چشمانی، از آن بالاها « سان فرانسیسکو» شهری را که من اکنون خانه میخوانمش، دید میزدند. یکباره صدای حسن در گوشم طنین افگند: « هزار بار بیشتر برای تو ». این صدای حسن، کاغذ پران باز زبردست بود.

 روی یکی از چوکی های پارک، آنی که در نزدیکی درختی قرار داشت، نشستم و در مورد آنچه رحیم خان، قبل از گذاشتن گوشی تلفون برایم گفت، اندیشیدم. « راهی است که دوباره خوب باشی.» بار دیگر به بالا نگریستم، جایکه آن جفت کاغذ پران ها پایین و بالا میرفتند. حسن بیادم آمد... بابا... علی... کابل...

بار دگر افکار آن دوره ای زنده گی ام مرا در خویش پیچید، دوره ای که با آمدن زمستان 1975 همه چیزش دگرگون شد و مرا به آنچه که امروز هستم، مبدل گردانید.

 

 

٢

 

من و حسن زمانیکه کودکانی بیش نبودیم، روی درختهای خانة پدرم، بالا میشدیم و با انعکاس دادن اشعة خورشید توسط آیینه های کوچک، به همسایه هایمان اذیت میرسانیدیم. ما درست در مقابل هم، روی یکی از شاخه های تنومند و بلند مینشستیم، پاهای برهنه ای مانرا میشوراندیم و در حالیکه از جیب های مملو از توت خشک و چارمغز، کَپه میزدیم، آیینه را از نقطه ای به نقطه ای دیگر میچرخانیدیم و در عین حال همدیگر را با دانه های توت نشانه میبستیم و بیخیال میخندیدیم.

من تا هم اکنون حسن را بر روی یکی از شاخه های درخت میدیدم، جاییکه اشعه خورشید از لابلای برگ های درخت، روی مدورش را که بی شباهت به یک گدی چینی ساخته شده از چوب نبود، نشانه گرفته است. بینی چسپیده و چشم های باریکش که شباهت به برگ درخت بانس دارد، چشمهاییکه با تفاوت حالات روشنی، گاهی طلایی، گاه سبز و حتا گاهی نیز آسمانی، به نظر مییامدند. من تا هم اکنون گوش های نازک و کوچکش را با زنخ گوشتالود که شبیه به یک شی اضافی بود بیاد میارم. و تَرَک میان لبش را که درست در قسمت چپ میانة لب واقع شده بود و گویی توسط یکی از آله های گدی چینی ساز تَرَک برداشته و یا همانگونه غیر محتاطانه رشد نموده بود، بیاد میاورم.

بعضی اوقات، زمانیکه در بالای درخت نشسته میبودیم، حسن را تشویق میکردم تا با غولکش سگ یک چشم همسایه را نشانه بزند. حسن هیچگاهی اینرا نمیخواست اما هر از گاهی من ازش میخواستم اینکار را بکند، و اصرار میکردم، حرفم را به زمین نمی انداخت. حسن هیچگاهی حرفم را به زمین نینداخته بود. وی مهارت قابل وصفی در نشانه زدن با غولک داشت. علی، پدرِ حسن، معمولاً ما را گیر میاورد و بالای ما قهر میشد. چه کسی میتوانست به اندازة لطافت قهر علی، قهر داشته باشد. وی ما را وادار میساخت تا از درخت پایین شویم و بعد پاره های آیینه را از دست ما میگرفت و آنچه را که مادرش برایش گفته بود برای ما تکرار میکرد که « شیطان آیینه ها را میشوراند و با این کار عقیدت مسلمانان را خدشه دار میسازد و بعد با خودش میخندد». این را همیشه میگفت و طَبَقِ قهرش را بیشتر بالای پسرش خالی میکرد.

حسن « بلی، پدر! » میگفت و نگاهانش را به زمین میدوخت اما او هیچگاهی از آیینه انداختن و نشانه بستن سگ همسایه که همه اش تراویده ذهن من بودند، به پدرش چیزی نمیگفت.

درخت های « پاپلر » در یک ردیف، در کنار راهرو بزرگ منزل ما که با خشت سرخرنگ تزئین شده بود و منتهی به دَرِ بزرگ آهنی میشد، واقع شده بودند. دَرِ بزرگ آهنی بداخل حویلی پدرم باز میشد. ساختمان منزل ما در قسمت چپ راهروِ خشتی واقع شده بود و حویلی در امتداد همین راهرو موقعیت داشت. همگان عقیده داشتند که پدرم، بابایم، زیبا ترین خانه را در محله وزیر اکبر خان که یک ساحه جدید التاسیس در قسمت شمال کابل بود، ساخته است. شماری هم میپنداشتند که این زیبا ترین خانه در سراسر کابل است. یک پیاده رو وسیع که در دوطرف آن بته های گلاب قرار داشت، به ساختمان قیمت بها، با زینه های ساخته شده از سنگ مرمر و پنجره های بزرگ هدایت میشد. چهار دستشوئی منزل ما با کاشی های منقش و موزائیک که بابا آنها را به انتخاب خودش از اصفهان آورده بود، پوشانیده شده بودند. دیوار ها با آویزه های آب طلا، که بابا آنها را از کلکته آورده بود، تزیین شده بودند و یک قندیل زیبای کریستال نیز از سقف آویخته شده بود.

در طبقه بالا، اتاق خواب من، اتاق خواب بابا و اتاق مطالعه که بیشتر بنام « اتاق دود کردن » یاد میشد، و همواره بوی تنباکو و هیل از آن به مشام میرسید، موقعیت داشت. بابا و دوستانش پس از اینکه علی غذای شب را سرویس میکرد، بروی کَوچ های سیاه چرمی لَم میدادند و پیوسته به « پایپ » هایشان پک میزدند و به سه مورد بحث همیشگی شان، سیاست، تجارت و فوتبال میپرداختند. باری از بابا پرسیده بودم که آیا میتوانم با آنها بنشینم، اما بابا در حالیکه دم دَر ایستاده بود، با گفتن: « حالا تو برو و یکی از کتاب های خودت را مطالعه کن! تو هنوز آنقدر نشده ای». میرفت و دروازه را میبست و مرا با همه پرسش های بی پاسخم که چرا هنوز آنقدر نشده ام، تنها میگذاشت. مینشستم، زانوانم چسپیده به سینه ام، بعضاً یکساعت همانگونه مینشستم، گاهی هم دو ساعت و به خنده هایشان گوش میدادم. به قصه هایشان گوش میدادم.

اتاق سالون که در طبقه پایین واقع بود، یک الماری دیواری تزئینی داشت. در آن جا شماری از عکس های خانواده گی ما قرار داشت: یک عکس قدیمی پدرکلانم با نادرشاه که فقط دو سال قبل ازکشته شدن شاه، در سال 1931 برداشته شده بود. هردو ایستاده بر نعش آهویی، تفنگ ها بدوش و موزه های ساقدار تا زانوان شان. در آنجا عکسی از شب عروسی والدینم دیده میشد. بابا با دریشی سیاه و مادرم چونان شاهدخت خندانی با لباس سپید عروسی. این طرفتر در عکس دیگری بابا با بهترین دوست و سهم دارش رحیم خان، بی لبخند، در صحن منزل ما ایستاده بودند. من در آن عکس بیش از چند سالی نداشتم و بابا در حالیکه خسته گی و آشفته گی از چهره اش فوران میزد، مرا در آغوشش گرفته بود.

 قسمت آخر سالون، با یک ساختار کمان شکل، چسپیده به اتاق نانخوری ما بود که یک میز بزرگ غذا خوری را با گنجایش تا حدود سی نفر، در خود جا داده بود و کام پدرم را در مهمانی های خاصی که تقریباً هر هفته ترتیب میداد، شیرین میساخت. در سمت دیگر اتاق نانخوری بخاری دیواری بلند و سنگی قرار داشت که در زمستان ها مهماندار شعله نارنجی رنگی میبود.

یک دَرِ بزرگ شیشه ای به بَرندة نیم دایرویی باز میشد که درست در بالای حویلی و ردیفی از درختان گیلاس قرار داشت. بابا و علی در قسمت دیوار شرقی حویلی، در باغچة کوچکی از سبزیجات، بادنجان رومی، نعنا، مرچ و ردیفی از بته های جواری که هیچگاهی ثمر نداده بود، کاشته بودند. حسن و من آنرا «دیوار جواری های مفلوک » نام نهاده بودیم. در جنوبی ترین قسمت باغچه، در تحت سایه درخت لُکات، « پیاده خانه » قرار داشت. کلبة محقر و معمولی با بام کاه گلین که جای بود و باش حسن و پدرش علی بود. و در همین پیاده خانه ها بود که حسن در زمستان 1964 تولد یافت و درست یکسال پس از آن مادرم به هنگام به دنیا آوردنِ من، درگذشت.

در جریان هژده سالی که من در آن خانه زنده گی کردم، فقط چند بار معدود به پیاده خانه ها جاییکه حسن و علی میزیستند، قدم گذاشته بودم. زمانیکه آفتاب در عقب تپه ها پایین میخزید و من و حسن از بازی روزانه فارغ میشدیم، راه هایمان از هم جدا میگشت و من از راهروی که در دو سویش بُته های گلاب قرار داشت به ساختمان مجلل پدرم میرفتم و حسن به کلبة محقر خودش. جائیکه در آنجا تولد یافته بود. جائیکه وی کلیه عمرش را در آن سپری کرده بود. من بخوبی بیاد دارم که کلبة آنها تمیز و مصفا بود. و دو چراغ تیلی روشنایی خفیفی به آن میبخشید. دو دوشک در قسمت مخالف به هم قرار داشتند و یک قالین پشمی هراتی وسط کلبه را پوشانیده بود. یک سه پایه و یک میز چوبی درگوشه ای قرار داشت که حسن روی آن به رسامی میپرداخت. دیوارها به استثنای یک آویزه که مهره های دوخته شده بر آن کلمه « الله اکبر » را ساخته بودند و بابا در یکی از سفرهایش آنرا از مشهد برای علی آورده بود، عریان بودند.

در همین کلبه محقر بود که صنوبر، مادر حسن، وی را در زمستان سرد 1964 بدنیا آورد. در حالیکه مادرم در اثر خونریزی در اثنای زایمانم وفات یافت، حسن مادرش را درست یکهفته پس از بدنیا آمدنش از دست داد. مادرش در حالی از دست رفته بود، که عملکردش در جامعه افغانی، ناپسندیده و چیزی بد تر از مرگ شمرده میشد. وی با دسته ای از کولیان مطرب و رقاص فرار نموده بود.

حسن هیچگاهی از مادرش یادی نمیکرد. گویی مادرش هیچگاهی وجود نداشت. اندیشة اینکه آیا او هیچگاهی تصویری از مادرش را در خوابش نمیدید و یا اینکه مادرش چی گونه بوده و اکنون در کجاست، همواره متحیرم میساخت. از اینکه میدیدم همیشه بیاد نبود مادری که هیچگاهی در زنده گی ام وجود نداشته درد میکشم، آیا او نیز چنین دردی را احساس میکند؟

روزی ما هر دو میخواستیم به سینمای زینب، جهت دیدن فلم ایرانیی که تازه بروی پرده گذاشته بودند برویم و راه کوتاهتری را که در نزدیکی لیسه استقلال قرار داشت و از میان بارَک های نظامی میگذشت برگزیدیم. پدرم ما را همیشه از گذشتن از این راه منع کرده بود، اما از آنجا که بابا با رحیم خان در پاکستان به سر میبرد، بی خیال از کتارة که بارَک های نظامی را احاطه کرده بود، گذشتیم و از باریک راهی که به یک میدانی پر از اشغال باز میشد، رسیدیم، جائیکه در اثر گردش تانک های کهنه گرد و خاک زیادی انباشته شده بود. گروهی از سربازان در سایة یکی از همین تانکها جمع شده بودند و مشغول دود کردن سگرت و قطعه بازی بودند. یکتن از آن جمع، همینکه ما را دید، با آرنج دستش آن دیگری را که در بغل دستش نشسته بود، تکانی داد و بالای حسن داد زد: « هی! تُره میگُم! مه تُره میشناسم.»

ما هیچگاهی او را ندیده بودیم. مردی بود استخوانی با سر تراشیده شده و داغ سیاهی برچهره داشت. وی با طرز عجیبی ما را دید میزد. من از طرز نگاه های آن مرد ترسیدم. آهسته به حسن گفتم: « به رفتارت ادامه بده.»

سرباز وقیعانه فریاد برآورد: « هی! تُره میگم! هی هزاره، وقتی مه همرایت گپ میزنم طرف مه سیل کو!» سگرتش را به سرباز دیگر داد و با انگشت اولی و انگشت شصت یک دستش حلقة تشکیل داد و انگشت وسطی دست دیگرش را به درون حلقه داخل نمود و بیرون کشید. داخل نمود و بیرون کشید و فریاد برآورد: « مه مادرته میشناختم، تو میفامی، خوب میشناختمش، مه ده همی گوشه از پَسش گرفته بودم.» سربازان دیگر خندیدند. یکی از آن جمع صدای شبیه نالة زنی بر آورد.

سرباز در حالیکه دستانش را به هم میمالید افزود: « اخ! چی یک سامان تنگ و شیرینی داشت!»

بعداً در تاریکنای سالون سینما، زمانی که فلم آغاز یافته بود، حس کردم حسن میگیرید و متوجه شدم اشک هایش از رخسارش به پایین شر زده بودند. خودم را نزدیک تر ساختم، دستم را بدور گردنش حلقه کردم و آهسته و ملایم بسویم کشیدمش. حسن سرش را بروی شانه ام گذاشت. آهسته گفتم: « ترا به جای کسی دیگری اشتباه گرفته بود.» و با تاکید، این جمله را تکرار کردم.

براستی هیچ کسی از فرار صنوبر متعجب نشده بود. مردم از اینکه خبر شده بودند علیِ حافظ قرآن با زنی که از وی 19 سال جوانتر بود، ازدواج نموده بود، ابروهایشان را بالا میکشیدند. زنی زیبا روی اما بی وفا. وی مانند علی مسلمان شیعه و از لحاظ قومی هزاره بود و علاوتاً وی دخترکاکای علی نیز میشد و طبیعتاً انتخاب نخستین برای برگزیده شدن به عنوان همسر برای علی بود. اما با وجود اینهمه همسانی ها، در زندگی علی و صنوبر ناهمگونی های دیده میشد. در حالی که چشمان سبز دلفریب و چهره شیطنت بار صنوبر مردان زیادی را اغوا میکرد و به وادی گناه میکشاندشان، لیکن یکی از عضلات صورت علی بشکل موروثی فلج و غیر فعال بود و همین باعث شده بود که علی همواره عبوس جلوه کند و لبخند زده نتواند. و این امر را محال ساخته بود تا به حالات خوشی و یا ملال علی پی برده شود. تنها چشمان معوج و قهوه ای رنگش به هنگام خورسندی با جرقه ای میدرخشید و یا به هنگام افسرده گی تا عمق ها راه میگشود. مردم میگویند که چشمان دریچه های روح اند. این گفته قبل از همه با علی صدق میکرد و او آنچه را میخواست بگوید، فقط با چشمانش ، اظهار میکرد.

شنیده بودم که رفتار خرامان و وسوسه انگیز و حرکت سرین نوسان آفرین صنوبر مردان را با خیال های واهی به خیانت به همسرانشان وامیداشت. اما مرض پولیو، پای راست علی را ناتوان ساخته بود. جاییکه پوست زرد رنگی بروی استخوان پا کشیده شده بود و در میان بجز یک لایه باریک عضله چیزی دیگری باقی نگذاشته بود. بخاطر دارم یکروز زمانی که هشت سال داشتم، علی مرا با خود به بازار به غرض خریدن نان برده بود و من در عقب علی، در حالیکه با خودم زمزمه میکردم، به تقلید از علی راه میرفتم. دیدم که علی پای لاغر و ناتوانش را همانند کسی که جاروبی را بشکل قوسی حرکت دهد، حرکت میدهد و در اثر این عمل تمام وجودش تکانی میخورد. این خود معجزة بود که چگونه علی با هر قدمی که میگذارد، سرنگون نمیشود. وقتی خواستم طرز راه رفتنش را تقلید کنم نزدیک بود در آبرو کنار سرک بیافتم. سخت خنده ام گرفت و باعث شد علی بایستد و عقبش را دید بزند و مرا که تقلیدش را میکردم گیربیاورد. علی چیزی نگفت. بعداً و هیچگاه چیزی نگفت. او همچنان راه میرفت.

قیافه هولناک و طرز راه رفتن علی شماری از بچه های خوردسال همسایه را هراسان میساخت. اما در اصل شماری از بچه های کلان سال کوچه بودند که همیشه باعث اذیتش میشدند. همواره تعقیبش میکردند و زمانیکه وی به سختی راه میرفت، آنها آزارش میدادند. کسانی هم او را «بَبَلو» صدا میزد.

« هی ببلو! امروز کی ره خوردی؟» جمله گی میخندیدند. «هی ببلوی بینی پُچق! کی ره خوردی؟»

آنها وی را « بینی پُچق » خطاب میکردند زیرا پس زمینه قبیلوی علی و حسن بر میگشت به قبایل مغل. تا سالها آنچه در باره هزاره ها میدانستم، این بود که آنها از اولاده مغل ها بودند و از نگاه شکل و قیافه شبیه به چینایی ها. در کتاب های درسی مکتب نیز به پس زمینه زندگی و مبدأ آنها جز به صورت گذرا اشاره ای نشده بود. بعد یکروز زمانیکه در اتاق مطالعه بابا بودم و به کتابهای بابا دید میزدم، یک کتاب تاریخ را با جلد کهنه و خاک آلود که مربوط به مادرم میشد، یافتم. نویسنده این کتاب یک ایرانی بنام خُرمی بود. خاک های کتاب را ستردم و آنشب آنرا به اتاقم بردم و از یافتن یک فصل مکمل در باره تاریخ هزاره ها حیرت کردم. یک فصلی که کلاً در باره ملیت حسن نگارش یافته بود و به آنها اهدا شده بود. در آن کتاب خواندم که ملیت ما، پشتونها، هزاره ها را مورد شکنجه و عذاب قرار داده اند. در آنجا نوشته شده بود که در جریان قرن نزدهم هزاره ها تلاش بخرچ دادند تا در مقابل پشتون ها به پا ایستند، اما پشتون ها با بیرحمی و خشونت آنها را سرکوب نمودند. در کتاب نوشته شده بود که مردم ما هزاره ها را قتل عام نمودند، آنها را وادار به کوچ و تغییر محل اقامت کردند، سرزمین هایشان را غصب کردند، خانه هایشان را سوزاندند و زنانشان را فروختند. کتاب میگفت که یکی از دلایلی که پشتون ها، هزاره ها را مورد عذاب قرار میدهند اینست که پشتون ها مسلمانان سنی اند وهزاره ها مسلمانان شیعه. کتاب چیز های بسیار دیگری نیز در خود داشت که من نمی دانستم. معلم تاریخ نیز هیچگاهی به این موضوعات اشاره نکرده بود. بابا نیز هیچگاهی در این مورد چیزی نگفته بود. همچنان چیز های در کتاب بودند که من میدانستم. مثل اینکه مردم هزاره ها را موش خور، بینی چپات و خَرِ باربر خطاب میکردند. من اینها را از لابلای نام های که بر حسن میگذاردند، فهمیده بودم. هفته بعدی، پس از اختتام صنف درسی، کتاب را به معلمم نشان دادم و به همان فصلی که راجع به تاریخ هزاره ها نگارش یافته بود، اشاره نمودم. معلمم کتاب را گرفت و با نگاه سرسری چند برگ از کتاب را دید زد و کتاب را دوباره مسترد نمود و گفت:«این چیزیست که شیعه ها خوب از عهدة آن برمیایند.» و در حالیکه کاغذ هایش را از روی میز جمع میکرد افزود:« آنها خودشان را مظلومان و شهدای تاریخ به حساب میاورند.» معلمم زمانی که کلمه شیعه را ادا نمود گویی از مرض مهلکی نام برده باشد، بینی اش را طوری دیگری ساخت.

اما صنوبر با وجود داشتن مشترکات خونی و قومی با علی، در خورد شدندش دست بدست بچه های کوچه داده بود. شنیده بودم که وی بصورت علنی از علی اظهار نفرت میکرد.

« این هم شوی است، یک خر پیر بهتر از این میتوانست یک شوی باشه.»

مردم عقیده داشتند که این ازدواج بر اساس یک قرارداد و رضائیت میان علی و کاکایش، پدر صنوبر صورت گرفته بود. من از مردم شنیده بودم که علی بخاطری با دختر کاکایش ازدواج نمود که بتواند لکه بدنامی را از دامان کاکایش بسُترد. هرچند علی در پنج سالگی والدینش را از دست داده بود و صاحب کدام موقفی خاصی در خانواده نبود. علی هیچگاهی در مقابل این همه مزاحمت ها پاسخ متقابل نمیداد. من تصور میکردم که چگونه ممکن است علی با حالتی که یک پایش را به عقبش میکشد، اذیت کننده گانش را به چنگ بیاورد. اما بیشتر احساس میکردم علی درمقابل اهانت های که از سوی مزاحمینش صورت میگیرد، مقاومت قابل وصفی از خود نشان میدهد. علی در موقعی که صنوبر برایش حسن را به ارمغان آورد، احساس لذت بخشی داشت، گویی این حادثه التیامی برای همه دردهایش بود. زایمان هم ساده بود و بدون مراقبت های لازم، انستیزی و این قبیل چیز ها به پایان رسید. صنوبر فقط بروی یک دوشکِ عریان، با حضور علی و یک دایه، افتیده بود. گرچه او به کمک زیادی نیاز نداشت زیرا حسن حتا در موقع تولدش همان طبیعت و معصومیت را داشت و قادر به اذیت رسانیدن به کسی نبود. چند نالة خفیف و چند فشار و بعد حسن بدنیا آمده بود و با آمدنش بروی دنیا لبخند زده بود.

صنوبر فقط نیم نگاهی به نوزاد که در آغوش علی آرام خفته بود، افگنده بود و تَرَک لبش را دیده بود و فریاد زده بود: « اینه، اینالی تو فرزند احمقت را داری تا همه لبخند های ناخندیدة ترا برایت بخندد.» وی حتا از در آغوش گرفتن حسن أبا ورزیده و پنج روز پس از تولد حسن غیبش زد.

بابا همان دایه ای را که مرا شیر داده بود، برای حسن استخدام کرد. علی میگفت که دایه زنی بود با چشمان آسمانی و از هزاره های بامیان، شهر تندیس های بودا های عظیم بود. علی میگفت: « دایه چی یک صدای دلنشینی داشت.» من و حسن همواره از علی میپرسیدیم، هرچند میدانستیم و علی همواره پاسخ میداد. ما فقط میخواستیم که علی برای ما بخواند. علی گلویش را صاف میکرد و میخواند:

سر کوی بلند فریاد کردم

علی شیر خدا را یاد کردم

علی شیر خدا، یا شاه مردان

دل ناشاد ما را، شاد گردان

 

بعد برای ما خاطر نشان میساخت که میان کسانی که شیر یک پستان را خورده باشند، یک رشته برادری موجود است. یک رشتة محبتی که گذار زمان نیز نمیتواند آنرا از هم بگسلد.

من و حسن از یک پستان شیر مکیدیم. ما نخستین قدم هایمان را بروی یک چمن گذاشتیم و نخستین واژه ها را در زیر یک سقف ادا نمودیم.

نخستین واژة را که من فرا گرفتم « بابا » بود و نخستین واژة را که حسن فرا گرفت «امیر» بود. نام من.

در یک نگاه همه آنچه در زمستان 1975 اتفاق افتاد و همه حوادثی که به تعقیب آن بوقوع پیوست، حاصل همان نخستین واژه هایست که ما هردو یکجا فرا گرفته بودیم.

 

3

 

شنیده بودم که یک زمانی پدرم در بلوچستان، دست خالی با یک خرس سیاه پنجه نرم کرده بود. اگر این قصه در مورد شخص دیگری میبود، ممکن « لاف » شمرده میشد، چون مصیبت « از کاه کوه ساختن» در نزد افغانها ریشة ملی دارد. اما هیچ کسی در رابطه با صداقت قصه های بابایم تردید نمیکرد. و اگر هم کسی به این موضوع با نگاه تردید مینگریست، بابا نشان خراشی را که در اثرکشیده شدن پنجالهای خرس بر پشتش بوجود آمده بود، به عنوان مصداق ادعا آشکار میساخت. من باربار تصویر این رویارویی بابا را با خرس، در دنیای تخئیل و خواب دیده بودم.

رحیم خان اولین شخصی بود که نام « توفان آغا » را بر بابا گذاشت و بعداً بابا به این اسم معروف شد. این اسم بر بابا خوب می نشست چون وی نیروی برخاسته از طبیعت بود، یک نماد بلند قامت پشتون با ریش انبوه، دستانی که گویی میتوانند درختی را از ریشه برکشند و نگاهان قهرآلودی که به تعبیر رحیم خان، « شیطان را به زانو مینداخت و به التماس وا میداشت.» در پارتی ها زمانیکه بابا پا به اتاق میگذاشت توجه همه بطرف وی جلب میشد، درست همانند گلهای آفتاب پرست که با گردش آفتاب جهت شانرا تغییر میدهند.

بابا در موقع خواب عجیب « خُر »ي میزد. من عادت کرده بودم که در هنگام خوابیدن مقداری پنبه در گوشهایم بگذارم و کمپل را برویم بکشم اما با آنهم صدای « خُر زدن » بابا که شباهت زیادی به غرش انجن یک لاری داشت، در گوشم میخلید. با وجودیکه اتاق خواب من در آنسوی دهلیز بزرگ طبقه بالایی ما موقعیت داشت، اما با آنهم دیوار های اتاقم موقع « خُر زدن » بابا میلرزیدند. اینکه مادرم چگونه میتوانست در عین اتاق بخوابد، معمائیست لاینحل و این پرسش نیز شامل لست بلند پرسشهایست که اگر گاهی مادرم را میدیدم، ازش میپرسیدم.

سالهای 1960 زمانیکه من بیش از 6 سال نداشتم، بابا دست به تاسیس یک یتیم خانه زد. رحیم خان بمن قصه کرد که بابا با وجودیکه بصورت کُل سررشتة از مهندسی نداشت، طرح ساختار پروژه را خودش ترسیم کرد. عدة که به این موضوع باور نداشتند به بابا مشوره دادند که این حماقت را بس کند و مهندسی را به غرض ترسیم این طرح بگمارد. البته بابا اینرا نپذیرفت. بعداً معلوم شد که طرح بابا موفقیت آمیز بوده و آنعده که باورمند نبودند به تحسین از کارهای موفقیت آمیز بابا پرداختند. بابا مصارف اعمار یک ساختمان دو طبقه ای را که درست در قسمت نزدیک به وسط جاده میوند و در جنوب دریای کابل قرار داشت، از پول شخصی اش پرداخت نمود. رحیم خان در این باره میگفت که کلیه کارهای این پروژه از قبیل پرداخت به انجنیران، برقی ها، نلدوان ها و بنأ ها و روزمزد کاران و حتا کارمندان دولتی که «بروت های شان نیازمند چربکاری بود،» با حمایه مالی بابا بسر رسید.

اعمار ساختمان یتیم خانه سه سال را در برگرفت، تا به اتمام رسید. من آنزمان هشت سال و یا چیزی بیشتر از آن داشتم. خوب بخاطر دارم یک روز قبل از گشایش یتیم خانه بابا مرا با خودش به قرغه که در چند مایلی غرب « در اصل شمال آمده است. پراگراف سوم، صفحه 14– م » کابل موقعیت داشت، برد. او از من خواست تا حسن را نیز با خودم همراه سازم اما من به بابا بهانة دروغین کردم و گفتم که حسن اسهال است و آمده نمیتواند. در اصل میخواستم همه توجه بابا بسوی من باشد و بابا را برای خودم میخواستم. در پهلوی آن باری در کنار جهیل قرغه، من و حسن به آب سنگ میزدیم، حسن توانست سنگش را هشت بار بروی آب « تپ » بدهد در حالیکه سنگ من نمیتوانست بیشتر از پنج بار « تپ » بخورد. بابا که در آنجا حضور داشت و میدید، به رسم آفرینی در پشت حسن محبانه دست کشیده بود و حتا دستش را برروی شانه حسن گذاشته بود.

ما در دو طرف یکی از میزهای که در اطراف جهیل، در جاهای مخصوص میله گذاشته بودند، نشستیم. فقط من و بابا ، مصروف خوردن تخم های جوشانده، کوفته و ترشی پیچانیده شده در لای نان شدیم. آبِ جهیل آبیِ آبی معلوم میشد و در اثر انعکاس آفتاب بروی آب، سطح آب شیشه ای به نظر میامد. جمعه ها قرغه در اثر حضور شمار زیادی از خانواده ها که برای تفریح و میله میامدند، زندگی میافت. اما آنگاه وسط هفته بود و بجز من و بابا و چند تا توریست مو دراز و ریشو، که شنیده بودم آنها را « هیپی ها » میگفتند، کسی دیگری دیده نمیشد. توریست ها در کناری روی دکه جهیل نشسته بودند، پاهایشان را داخل آب نموده بودند و چنگک ماهیگیری در دست داشتند. من از بابا پرسیدم که چرا اینها موهایشان را اینگونه دراز میگذارند؟ بابا غُم غُم کرد و پاسخی نداد. او مشغول آماده ساختن متن سخنرانی اش برای روز آینده بود. پیهم دست نوشته هایش را که سخت درهم و پراگنده بودند، برگ گردانی میکرد و با یک پنسل اینجا و آنجا یاداشت های مینوشت. من از تخمی که در دست داشتم لقمه ای برداشتم و از بابا در باره موضوعی که یکی از بچه های مکتب برایم گفته بود، پرسیدم :« این راست است که اگر کسی پوست تخم مرغ را بخورد، آنرا باید بشاشد؟» بابا دوباره غُم غُم کرد.

لقمه ای از ساندویچم گرفتم. یکی از توریست های زرد مو خندید و با سیلی به عقب یکتن از همراهان خود زد. در آنسوی جهیل، یک لاری غرش کنان از یک پیچ جاده دور خورد و آیینه عقب نمای بغل دست دریور آفتاب را منعکس ساخت. گفتم: « فکر میکنم سرطان دارم!» بابا سرش را از کاغذ ها که در اثر وزیدن نسیم ملایم متورق میشدند، برداشت و گفت: « برو برایت یک سودا بگیر». و من هم رفتم تا از عقب موتر یک قطی سودا بگیرم.

روز بعدی در قسمت بیرونی یتیم خانه به علت کم بودن چوکی ها، شماری از مردم ایستاده ماندند تا مراسم گشایش را ببینند. باد میوزید و من در عقب بابا و بروی سه پایه کوچکی نشسته بودم. بابا آنروز ملبس با دریشی سبز بود و کلاه قره قُلیی هم بسر داشت که در اثنای سخنرانی اش باد آنرا از سرش پایین انداخت و باعث خنده همه مهمانان گردید. وی کلاهش را بمن سپرد و من از این موضوع خوشنود شدم، چه همگان میدیدند که او پدرم است، بابایم است. او در مقابل مایکروفون ایستاد شد و اظهار داشت که امیدوار است این ساختمان استوارتر و دیرپا تر از کلاهش باشد و یکبار دیگر مهمانان را به خندیدن وا داشت. زمانیکه بابا سخنرانی اش را به اختتام رسانید، همه به پا خاستد و برایش کف زدند. آنها برای دقایقی، پیهم کف میزدند و سپس می آمدند و به غرض بجا ساختن احترام، با وی دست میدادند. برخی از آنها مرا نیز نوازش میکرد و با من دست میداد. من سخت به بابایم مینازیدم. به هردوی ما مینازیدم.

با وجود موفقیت های پیگیرِ بابا، کسانی هم بودند که ناباورانه به کارکرد های وی مینگریستند. آنها به بابا میگفتند که راه اندازی بزنس و تجارت پیشه اش نیست و میباید همانند پدرش به تحصیل در رشتة حقوق بپردازد. اما بابا توانست به اثبات برساند که وی برعلاوه راه اندازی بزنس های متعدد، توانسته است خودش را در ردیف یکی از متمول ترین تاجران در کابل برساند. بابا و رحیم خان توانستند با گشایش یک شرکت صادرات قالین، دو مرکز فروش ادویه و یک رستورانت، موفقانه به کار و بار تجاری شان رونق بخشند. زمانیکه عده ای خیال میکردند بابا هیچگاهی با یک اهل خانواده ازدواج نخواهد کرد، او همراه مادرم، صوفیه اکرمی، زنی با سطح بلند آموزش های عالی، که به عنوان یکی از زنان محترم و زیبا روی شهر کابل به حساب میامد، و برعلاوه اینکه در دانشگاه کابل به تدریس ادبیات کلاسیک فارسی میپرداخت، یکی از فرزندان افتخار آفرین خانواده سلطنتی نیز محسوب میگردید، ازدواج نمود، و حقیقت موضوع اینکه پدرم با خطاب نمودن به مادرم به عنوان « شاهدختِ من » به نحوه ای سیلی به روی کسانی که به وی به دیدة شک مینگریستند، زده بود. بابا به استثنای نگاه غضب آلودی که گاه گاه در مقابل من داشت، همگان را نظر به لطفی که داشت به اطرافش جمع کرده بود. البته که او مثل همگان دنیا را به رنگ های سیاه و سپید میدید و او متعهد شده بود که سیاه را سیاه بداند و سپید را سپید. نمیتوان کسی را با این شیوه زندگی دوست نداشت ولو که از او ترسی نیز در دلت باشد و حتا اندک نفرت.

من زمانیکه در صنف پنجم مکتب درس میخواندم، یک ملا بود که ما را تعلیمات اسلامی میداد. مردی بود کوتاه قد، با صورتی داغ داغی و صدای دلخراش و اسمش هم ملا فتح الله خان بود. وی به ما از فضیلت ذکات و وظایف حج میگفت؛ او بما نماز های پنجگانه را شرح میداد و ما را وامیداشت تا آیاتی از قرآن را از حفظ بکنیم. هرچند وی هیچگاهی این آیات را برایما برگردان نکرد، در عوض با شاخة چوبی ما تهدید میکرد تا واژه های عربی را به صورت صحیح ادا نماییم که در آنصورت خداوند بصورت بهتر ما را میشنود. یکروز وی بما گفت که از نگاه اسلام نوشیدن گناه عظیمی محسوب میشود؛ کسانی که دست به اینکار میزنند بخاطر گناهان خود در روز قیامت جوابگو خواهند بود. در آن روزگاران نوشیدن در کابل معمول بود و هیچ کسی مانعی برای انجام اینکار نمیدید. اما آنعده از افغانهای که مینوشیدند، اینکار را بشکل غیر علنی میکردند. آنها « اسکاچ » شانرا به عنوان ادویه از برخی از ادویه فروشی ها، در پاکت های زردرنگ کاغذی میخریدند و پاکت را به دور از چشم عموم حمل میکردند.

ما در طبقه بالا در اتاق مطالعه پدرم بودیم، آنچه را که ملا فتح الله خان برای ما آموخته بود برایش گفتم. بابا از « بار » ي که در گوشه ای از اتاق بنا نموده بود، در گیلاسی اندکی ویسکی ریخت. به آنچه گفتم گوش داد و جرعه ای از گیلاسش نوشید. بعد بروی کوچ چرمی لم داد، گیلاسش را نهاد و مرا بروی زانویش نشاند. احساس کردم که بالای کنده چوب درختی نشسته ام. نفس عمیقی گرفت و آنرا از راه بینی اش بیرون داد. حسی داشتم که مترددم میساخت؛ میخواستم در آغوشش درآیم و یا اینکه ترسی وامیداشت تا از روی زانوانش برخیزم.

پدرم با صدای بلندی گفت: « میبینم که تو با آنچه در مکتب فرا میگیری، دچار سردرگمی شده ای.»

« اما، آنچه ملا گفت آیا حقیقت دارد؟ آیا اینکار ترا یک گناهکار میسازد، بابا؟ »

« هُم! »

یک پارچه یخ میان دندان های بابا شکست. « آیا میخواهی بدانی که پدرت در مورد گناه چی می اندیشد؟»

« بلی! »

بابا گفت: « پس حالا برایت خواهم گفت. اما اولتر از همه چیز باید بدانی که از این احمق های ریشو هیچگاه چیزی ارزشمندی نخواهی آموخت.»

« مرادت از ملا فتح الله خان است؟»

 بابا به گیلاسش حرکتی داد. از یخ داخل گیلاس صدای « تِرِق» برخاست. « مرادم از همة اینهاست. به ریش همة این میمون های فضیلت مآب، باید شاشید. »

 من آغاز کردم به خندیدن. در پیش چشمانم تصویری جان گرفت که بابا را مینمود که بر ریش میمونی میشاشد.

« آنها هیچ نمیکنند بجز اینکه دانه های تسبیح شانرا روی هم بیندازند و کتابی را قرائت کنند که به زبانی به غیر اززبان خودشان نگارش یافته است و اندکی هم از آن زبان نمیدانند. »

جرعه ای نوشید و افزود: « خداوند همه را در امان داشته باشد، اگر روزی افغانستان بدست اینها بیافتد.»

من در میان انفجاری از خنده گفتم: « اما ملا فتح الله خان آدم خوبی معلوم میشود!»

بابا پاسخ داد: « چنگیز خان نیز آدم خوبی معلوم میشد. خوب بس کن زیاد شد. تو میخواستی که من برایت در باره گناه چیزهای بگویم و میخواهم در آن مورد برایت بگویم. میخواهی بشنوی؟»

پاسخ دادم بلی و به سختی و با فشردن لبهایم به همدگر جلو خنده ام را گرفتم. اما در یک آن نتوانستم خودم را بگیرم و باز به خنده افتادم.

نگاه های سنگین بابا باعث شد تا دیگر نتوانم بخندم.

« میخواستم مانند یک مرد با مرد صحبت کنم. آیا میتوانی چنین چیزی را برای یکبار تحمل کنی؟»

گفتم: « بلی بابا جان!» لبخند زدم. برایم قابل حیرت نبود چونکه میدانستم که در سخنان بابا چگونه نیش های نهفته است. ما لحظة خوبی داشتیم تا با هم صحبت کنیم – کمتر اتفاق میافتاد که بابا مرا روی زانوانش بنشاند و با من صحبت کند – اما من آن لحظات را ابلهانه به عبث میگذراندم.

« خوب! » بابا اینرا گفت، در حالیکه از چشمانش آثار ناباوری فوران میزد.

« حالا فرقی نمیکند که ملا چی درسی میدهد، اما فقط یک گناه وجود دارد و آن گناه « دزدی » است. و هر گناه دیگر کاملاً با دزدی متفاوت است. آیا دانستی چی گفتم؟»

هرچند میخواستم بدانم، گفتم: « نه، بابا جان!» . نمیخواستم بیش از این به عصبانیتش بیفزایم.

بابا از بی حوصله گی آهی کشید. این نیز برایم آزار دهنده بود. زیرا بابا مرد کم حوصله ای نبود. بیاد دارم که او همه وقت پس از غروب آفتاب و تاریک شدن آسمان، به خانه میامد و من همیشه غذای شب را به تنهایی میخوردم. گاهگاهی از سرِ دلتنگی از علی میپرسیدم که بابا کجاست؟ و زمانی که بابا به خانه میامد، میدانستم که مصروف مراقبت اعمارِ آن ساختمان بوده و یا مشغول مشوره دهی برای این پروژه. آیا این همه حوصله خُرد کن نیست؟ براستی من از همه اطفالیکه قرار بود یتیم خانه برایشان ساخته شود، نفرت داشتم و زمانی هم آرزو میکردم که کاش آنها همراه با والدین شان نابود میشدند.

بابا میگفت: « زمانی که مردی را به قتل برسانی، زندگیی را به سرقت برده یی. تو حق شوهرداشتن زنی را به سرقت برده یی. حق پدرداشتن اطفالی را به سرقت برده یی. زمانی که دروغ میگویی. حق شخصی را برای دستیابی به حقیقت به سرقت میبری و وقتی حقه میزنی، حق شخصی را برای دستیابی برای صداقت، به سرقت میبری. میبینی که چی رخ میدهد؟»

بابا زمانی که شش سال داشت، دزدی، در نیمه های شب به خانه پدرکلانم آمده بود. پدرکلانم که یک حقوقدان صاحب نفوذ و مرد قابل احترامی بود، دزد را دستور داده بود تا خودش را باو بسپارد، اما دزد به وی حمله ور شده و با وارد نمودن ضربتی بر گلویش به قتل رسانیده بودش و بابا را از حق داشتن پدر محروم ساخته بود. روز بعدی اهالی منطقه دزد را که یکتن از کوچیان ولایت کندز بود، دستگیر نموده بودند و درست ساعاتی قبل از نماز ظهر، از شاخة درخت بلوطی آویخته بودند. این حکایت را از رحیم خان شنیده بودم، نه از بابا. من همیشه در مورد بابا از دیگران میشنیدم.

بابا گفت: « حرکتی دیگری مضحک تر از دزدی نیست. هرآنکه آنچه را که از آنِ خودش نیست، میگیرد، خواه زندگیی باشد و یا یک قرص نان، من به روی آنچنان شخصی تف میندازم و هراز گاهی چنین شخصی به چنگ من بیافتد، خدا خود به مددش بشتابد. فهمیدی که چی گفتم؟»

گفتم: « بلی! بابا. »

پدرم ادامه داد: « اگر خدایی در آن بالا ها ما را میشنود، پس بهتر است به امور ارزنده تری برسد تا اینکه بیاید و شراب نوشیدن و یا گوشت خوک خوردن مرا بنگرد. اکنون از روی زانوانم برخیز. این همه گفتار در مورد گناه تشنه ترم ساخت. »

دیدم گیلاسش را از بار، دوباره مملو کرد. حیرتم از این بود، این صحبتی که داشتیم پس از دیر زمانی اتفاق افتیده بود. راستش را بپرسید، من همیشه احساس میکردم که بابا از من نفرت دارد. و چرا نباید نفرت داشته باشد. قبل از همه من قاتل همسر دوست داشتنی اش، شاهدخت زیبایش بودم. مگر نبودم؟ لااقل آنچه از دستم برمیامد، کسب شایستگیی بود که مرا همانند او میساخت، اما من نتوانستم و هیچگاهی نتوانستم آن شایستگی را بدست آورم.

 

در مکتب، معمولاً « شعر جنگی » یا مشاعره میکردیم و معلم فارسی ما آنرا اینطور ترتیب داده بود که فرض مثال بیتی از شعری را میگفتی که به یکی از حروف الفبا خاتمه مییافت و نفر مقابل میبائیست که بیتی دیگری را با همان حرف آغاز کند. همه همصنفانم به هنگام مصاف میخواستند که عضو تیم شان باشم، زیرا در حالیکه بیشتر از یازده سـال نداشتم، ابیات زیادی از خیام، حافظ و مثنوی مولانای بلخی را در حافظه داشتم. حتا یکبار به تنهایی با همة همصنفانم مشاعره کردم و آنها را مغلوب ساختم. همانشب از این موفقیتم برای بابا گفتم، اما بابا فقط غُم غُم کنان گفت: « خوب!»

این رویه غیر دوستانه پدرم باعث میشد که پناه بجویم به کتابهای باز مانده از مادرم و البته که به حسن. من همه کتابهای را که بدست میاوردم میخواندم. مولانا، حافظ، سعدی، ویکتور هوگو، ژول ورن، مارک توین، ایان فلیمینگ. هنگامی که کتابهای مادرم را به استثنأی کتابهای کُسل کننده تاریخی، تمام کردم، از پولی که پدرم برایم میداد، آغاز کردم به کتاب خریدن. من از کتاب فروشیی که در نزدیکی سینما پارک قرار داشت، هر هفته یک کتاب میخریدم و از اینکه تاقک های اتاقم پر شده بودند، کتابهای جدید را در داخل کارتن های کاغذی جابجا میکردم.

ازدواج با یک شاعر و نویسنده بماند به جایش، اما بابا هیچگاهی فکر نمیکرد که پدر فرزندی شود که در لابلای کتابهای شعر خودش را پنهان بسازد. به عقیده بابا، مردان واقعی شعر نمیخوانند، چه رسد به اینکه شعر بنویسند. مردان واقعی – پسران واقعی – فوتبال بازی میکنند، همانسانیکه بابا زمانیکه جوان بود به اینکار میپرداخت. این موضوعی بود که بحث روی آن بابا را پرحرارت میساخت. در 1970 بابا کار ساختمان یتیم خانه را توقف داد و برای مدت یکماه به تهران رفت تا مسابقات جام جهانی فوتبال را در آنجا از طریق تلویزیون تماشا کند و در آنزمان افغانستان هنوز مرکز تلویزیون نداشت. بابا مرا شامل یک تیم فوتبال ساخت تا بدینوسیله علاقه مرا به آن ورزش برانگیزد. اما با تاثر مسؤولیت های که به هنگام بازی به من سپرده میشد، مرا دست و پاچه میساخت و در اثر آن گاهی سد راه پاس های هم تیمهایم میشدم و یا اینکه سهواً موجب انسداد راه های باز میشدم. من همانند یک نعشی در کشتار گاه تلوتلو خوران بر روی ساقهای لاغر و نعیفم میدویدم و دزدانه به پاس های توپ نگاه میکردم که هیچگاهی به پایم نمیرسید. هرقدر فریاد میزدم و دستانم را در بلندای سرم به حرکت می آوردم و صدا میزدم: « من خالی هستم، من خالی هستم! » همانقدر با بی توجهی مواجه میشدم. اما بابا رها کردنی نبود و وقتی بطور کلی متیقن شد که من ذره یی از استعداد های ورزشکاری اش را به ارث نبرده ام، وی سعی بخرچ داد تا مرا یک بیننده پرشور و مملو از احساسات بسازد. بالاخره من توانستم از عهده این مامول برآیم. و آنهم ایجاد احساسات جعلی و تقلیدی بود و مصمم بودم تا زمان ممکن ادامه دهم. ارچند من به هنگام تماشای مسابقه فوتبال میان تیم های کابل و کندهار فریاد بر می آوردم و حتا دشنام های نثار داور مسابقه که حکم پنالتیی را به نفع تیم کندهار و به ضرر تیم ما، صادر نموده بود، مینمودم، اما بابا به فقدان علاقمندی واقعی ام پی برده بود و از این بابت خاطرش جمع شده بود که پسرش هرگز یک بازی کن و یا تماشاچی خوب فوتبال نخواهد شد.

بخاطر دارم که باری بابا مرا به تماشای مسابقه بزرکشی که سالیانه در نخستین روز سال خورشیدی، روز نوروز، دایر میشد برده بود. بزکشی، بازی ملی و باستانی سرزمین ما افغانستان محسوب میشود. چاپنداز، اسپ سوار خیلی ماهریست که از سوی هواخواهان خاص خودش مورد تشویق قرار میگیرد و مکلف است که نعش « بز » و یا « گوساله » را از میان جمعیت چاپندازان برون بکشد و بعد آنرا به دور میدان بازی در یک دایره منظم بگرداند و بعد داخل یک حلقه ترسیم شده در گوشه ای از میدان بیندازد. در حالیکه در این اثنا مورد تعقیب و ضرب چاپندازان دیگر قرار میگیرد و آنها با استفاده از حتا مشت و لگد و چنگال و تازیانه تلاش میورزند تا نعش را از نزد وی بگیرند. در آنروز جمعیت تماشاچیان هیجانزده با هر حرکت اسپ سواران که در زمین بازی میتاختند و غرش کنان در میان انبوه گرد و خاکی که بلند شده بود به همدیگر تنه میزدند، هلهله سر میدادند و فریاد میزدند و زمین در اثر برخورد سم اسپها به لرزه میامد. ما آنروز در حالیکه در قسمت بدون سقف استدیوم ورزشی نشسته بودیم، میدیدیم که سوارکاران با قیل و قال و با اسپهای با دهان های کف کرده، چگونه یک دور کامل استدیوم را میپیمودند.

در آن اثنا بابا شخصی را نشانم داد وگفت: « امیر، آن مردی را میبینی که شماری دورش حلقه زده اند؟»

من گفتم دیدم و بابا افزود: « او هینری کیسنجر است!»

گفتم:« اوه!!» نمیدانستم که هینری کیسنجر کیست و میبائیست اینرا میپرسیدم اما در آن لحظه مشغول تماشای پیشآمد وحشتناکی شدم. یکتن از چاپندازان در حالیکه یک پایش آویخته مانده بود، از روی زین اسپ سرنگون شد و در یک آن زیر رگبار سم اسپان دیگر قرار گرفت. اسپ چاپنداز سرنگون شده رَم کرد و سوارش را همانند یک « گُدی لته یی» با خودش کشید و سرانجام اسپ که چاپنداز را همچنان غلطان غلطان با خودش میکشید، در نکته ای ایستاد. چاپنداز تکانی خورد و بی حرکت به روی زمین افتاد، در حالیکه پاهایش به حالت غیر طبیعی با هم تاب خورده بودند و خاکِ تشنه، خونی را که از بدنش شر زده بود، در یک آن بلعید.

من آغاز کردم به گریستن. تمام راه برگشت را همچنان میگریستم. بیاد میاورم که چگونه دستان بابا اشترنگ را میفشردند. میفشردند و سخت تر میفشردند. هیچگاهی نمیتوانم از یاد ببرم که چگونه پدرم نیرومندانه سعی میکرد تا حالت چهره اش را به هنگام رانندگی خاموشانه، مخفی نگهدارد.

ناوقت آن شب، زمانیکه از کنار اتاق مطالعه پدرم میگذشتم، شنیدم که با رحیم خان صحبت میکند. گوشم را به دَر چسپانیدم. رحیم خان میگفت: « شکر است که او سالم و تندرست است.»

« میدانم، میدانم، اما او همیشه خودش را در میان آن کتابها گور میکند و یا در دور و بر خانه دور میزند و گویا به دنبال رویایی گمشده ای میگردد.»

« و ؟ »

« من اینطور نبودم!» از آواز بابا ناامیدی و قهر میبارید.

رحیم خان خندید: « آیا اطفال کتابها را رنگ آمیزی نمیکنند؟ آیا خودت به اطفال رنگهای مورد علاقه ات را نخریدی؟»

بابا پاسخ داد: « اما من کلاً اینطور نبودم و نه حتا یکی از همسالانی که من با آنها بزرگ شدم اینطور بودند.»

« از آنجایی که من تو را میشناسم، بعضاً تو خودخواه ترین مرد میشوی. » اینرا رحیم خان گفت. تا جاییکه میدانستم، وی یگانه شخصی بود که میتوانست چنین حرفهای به بابا بگوید.

« این به آن موضوع ربطی ندارد!»

« نی؟ »

« نی »

« پس چی؟»

شنیدم که بابا خودش را بروی کوچ چرمی جابجا نمود. اینرا از صدای که از کوچ چرمی برخاست، دانستم. چشمانم را بستم و گوشم را بیشتر به دَر فشردم. متردد بودم بشنوم، نشنوم.

« بعضاً که از این اُرسی به بیرون مینگرم میبینم که با بچه های همسایه بازی میکند. میبینم که آنها چگونه وی را میرانند، بازیچه هایش را ازش میگیرند، میزنندش و... و ... میدانی که این بچه هیچگاه با کسی جنگ نمیکند.... هیچگاه.... او فقط ....... سرش را بزیر میندازد و ........ و ..........»

رحیم خان گفت: « پس او خشونت پیشه نیست!»

بابا پاسخ داد: «تو میدانی که معنی حرفم این نیست رحیم خان، این بچه کدام چیزی در وجودش کم دارد.»

« بلی، شاید یک رگ پست فطرتی کم دارد!»

« فکر میکنم دفاع از خویشتن هیچ رابطه ای به پست فطرتی ندارد. میدانی هر از گاهیکه بچه های همسایه باعث اذیتش میشوند، چی رخ میدهد؟ حسن در میان پا میگذارد و آنها را میراند. من اینرا با چشم های خودم دیده ام. و وقتی به هنگام برگشت شان به خانه ازش میپرسم که خراش روی حسن از چیست؟ جواب میدهد که «حسن به زمین افتاده». رحیم خان! من میگویم که این بچه چیزی در خودش کم دارد. »

رحیم خان گفت: « تو مدتی بگذار خودش راه خود را بیابد. »

بابا گفت: « او به کدام سو خواهد رفت. پسری که نمیتواند به پا ایستد، هیچگاه نخواهد توانست کاری را از پیش ببرد.»

 « مانند همیشه تو سهل انگاری میکنی!»

« فکر نمیکنم!»

« خشم تو بخاطریست که هراس داری او یکروزی نتواند، تجارت ترا اداره کند.»

بابا گفت: « اکنون کی سهل انگاری میکند؟ ببین من میدانم که میان تو و او اُنسی وجود دارد و من در این مورد خُرسندم. رشک نمیبرم بلکه خُرسندم. مقصد من نیز همین است. او به کسی نیاز دارد تا او را درک کند و خدا میداند که من آن شخص باشم یا نباشم. اما یک اضطراب موهومی در باره امیر مرا آشفته میسازد که برایم غیر قابل اظهار است. مثل اینکه ......»

من میدیدم که او در جستجوی واژه های مناسبیست. بابا صدایش را پست تر ساخت اما بهر صورت من میشنیدمش.

« اگر در مقابل دیده گانم داکتر او را از بطن همسرم خارج نمیکرد، من هرگز باور نمیکردم که او متعلق بمن است.»

صبح روز بعد، هنگامی که حسن مشغول تهیه صبحانه ام بود پرسید: آیا چیزی مرا اذیت میکند. و من شتابزده به وی گفتم که به کار خودش کار داشته باشد.

 رحیم خان در مورد موجودیت همان رگ پست فطرتی در من، به خطا رفته بود.

 

 بخش های اول ، دوم و سوم

بخش های چهارم ، پنجم و ششم

 بخش های هفتم و هشتم