z.a.aatash@gmail.com
 

 بخش های اول و دوم

 

٣

شنیده بودم که یک زمانی پدرم در بلوچستان، دست خالی با یک خرس سیاه پنجه نرم کرده بود. اگر این قصه در مورد شخص دیگری میبود، ممکن « لاف » شمرده میشد، چون مصیبت « از کاه کوه ساختن» در نزد افغانها ریشهء ملی دارد. اما هیچ کسی در رابطه با صداقت قصه های بابایم تردید نمیکرد. و اگر هم کسی به این موضوع با نگاه تردید مینگریست، بابا نشان خراشی را که در اثرکشیده شدن پنجال های خرس بر پشتش بوجود آمده بود، به عنوان مصداق ادعا آشکار میساخت. من باربار تصویر این رویارویی بابا را با خرس، در دنیای تخيیل و خواب دیده بودم.
رحیم خان اولین شخصی بود که نام « توفان آغا » را بر بابا گذاشت و بعداً بابا به این اسم معروف شد. این اسم بر بابا خوب می نشست چون وی نیروی برخاسته از طبیعت بود، یک نماد بلند قامت پشتون با ریش انبوه، دستانی که گویی میتوانند درختی را از ریشه برکشند و نگاهان قهرآلودی که به تعبیر رحیم خان، « شیطان را به زانو مینداخت و به التماس وا میداشت.» در پارتی ها زمانی که  بابا پا به اتاق میگذاشت توجه همه بطرف وی جلب میشد، درست همانند گل های آفتاب پرست که با گردش آفتاب جهت شان را تغییر میدهند.
بابا در موقع خواب عجیب « خُر »ی میزد. من عادت کرده بودم که در هنگام خوابیدن مقداری پنبه در گوش هایم بگذارم و کمپل را برویم بکشم اما با آنهم صدای « خُر زدن » بابا که شباهت زیادی به غرش انجن یک لاری داشت، در گوشم میخلید. با وجودیکه اتاق خواب من در آنسوی دهلیز بزرگ طبقه بالایی ما موقعیت داشت، اما با آنهم دیوار های اتاقم موقع « خُر زدن » بابا میلرزیدند. اين که مادرم چه گونه  میتوانست در عین اتاق بخوابد، معمايی است لاینحل و این پرسش نیز شامل لست بلند پرسش های است که اگر گاهی مادرم را میدیدم، ازش میپرسیدم.
سال های  1960زمانی که  من بیش از 6 سال نداشتم، بابا دست به تاسیس یک یتیم خانه زد. رحیم خان به من قصه کرد که بابا با وجودی که به صورت کُل سررشتهء از مهندسی نداشت، طرح ساختار پروژه را خودش ترسیم کرد. عده يی که به این موضوع باور نداشتند به بابا مشوره دادند که این حماقت را بس کند و مهندسی را به غرض ترسیم این طرح بگمارد. البته بابا این را نپذیرفت. بعداً معلوم شد که طرح بابا موفقیت آمیز بوده و آن عده يی که باورمند نبودند به تحسین از کارهای موفقیت آمیز بابا پرداختند. بابا مصارف اعمار یک ساختمان دو طبقه يی را که درست در قسمت نزدیک به وسط جاده میوند و در جنوب دریای کابل قرار داشت، از پول شخصی اش پرداخت نمود. رحیم خان در این باره میگفت که کلیه کارهای این پروژه از قبیل پرداخت به انجنیران، برقی ها، نلدوان ها و بنأ ها و روزمزد کاران و حتا کارمندان دولتی که «بروت های شان نیازمند چربکاری بود» با حمایه مالی بابا به سر رسید.
اعمار ساختمان یتیم خانه سه سال را در برگرفت، تا به اتمام رسید. من آن زمان هشت سال و یا چیزی بیشتر از آن داشتم. خوب به خاطر دارم یک روز قبل از گشایش یتیم خانه بابا مرا با خودش به قرغه که در چند میلی غرب « در اصل شمال آمده است. پراگراف سوم، صفحه 14– م » کابل موقعیت داشت، برد. او از من خواست تا حسن را نیز با خودم همراه سازم اما من به بابا بهانهء دروغین کردم و گفتم که حسن اسهال است و آمده نمیتواند. در اصل میخواستم همه توجه بابا به سوی من باشد و بابا را برای خودم میخواستم. در پهلوی آن باری در کنار جهیل قرغه، من و حسن به آب سنگ میزدیم، حسن توانست سنگش را هشت بار بر روی آب « تپ » بدهد در حالی که سنگ من نمیتوانست بیشتر از پنج بار « تپ » بخورد. بابا که در آن جا حضور داشت و میدید، به رسم آفرینی در پشت حسن محبانه دست کشیده بود و حتا دستش را برروی شانه حسن گذاشته بود.
ما در دو طرف یکی از میزهای که در اطراف جهیل، در جاهای مخصوص میله گذاشته بودند، نشستیم. فقط من و بابا ، مصروف خوردن تخم های جوشانده، کوفته و ترشی پیچانیده در لای نان شدیم. آبِ جهیل آبیِ آبی معلوم میشد و در اثر انعکاس آفتاب بر روی آب، سطح آب شیشه يی به نظر میامد. جمعه ها قرغه در اثر حضور شمار زیادی از خانواده ها که برای تفریح و میله میامدند، زنده گی میافت. اما آن گاه وسط هفته بود و به جز من و بابا و چند تا توریست مو دراز و ریشو، که شنیده بودم آنان را « هیپی ها » میگفتند، کسی دیگری دیده نمیشد. توریست ها در کناری روی دکه جهیل نشسته بودند، پاهایشان را داخل آب نموده بودند و چنگک ماهیگیری در دست داشتند. من از بابا پرسیدم که چرا اینها موهای شان را اینگونه دراز میگذارند؟ بابا غُم غُم کرد و پاسخی نداد. او مشغول آماده ساختن متن سخنرانی اش برای روز آینده بود. پیهم دست نوشته هایش را که سخت درهم و پراگنده بودند، برگ گردانی میکرد و با یک پنسل اینجا و آن جا یاداشت های مینوشت. من از تخمی که در دست داشتم لقمه يی برداشتم و از بابا در باره موضوعی که یکی از بچه های مکتب برایم گفته بود، پرسیدم :« این راست است که اگر کسی پوست تخم مرغ را بخورد، آن را باید بشاشد؟» بابا دوباره غُم غُم کرد.
لقمه يی از ساندویچم گرفتم. یکی از توریست های زرد مو خندید و با سیلی به عقب یکتن از همراهان خود زد. در آنسوی جهیل، یک لاری غرش کنان از یک پیچ جاده دور خورد و آیینه عقب نمای بغل دست دریور آفتاب را منعکس ساخت. گفتم: « فکر میکنم سرطان دارم!» بابا سرش را از کاغذ ها که در اثر وزیدن نسیم ملایم متورق میشدند، برداشت و گفت: « برو برایت یک سودا بگیر». و من هم رفتم تا از عقب موتر یک قطی سودا بگیرم.
روز بعدی در قسمت بیرونی یتیم خانه به علت کم بودن چوکی ها، شماری از مردم ایستاده ماندند تا مراسم گشایش را ببینند. باد میوزید و من در عقب بابا و بر روی سه پایه کوچکی نشسته بودم. بابا آنروز ملبس با دریشی سبز بود و کلاه قره قُلیی هم بسر داشت که در اثنای سخنرانی اش باد آن را از سرش پایین انداخت و باعث خنده همه مهمانان گردید. وی کلاهش را به من سپرد و من از این موضوع خوشنود شدم، چه همه گان میدیدند که او پدرم است، بابایم است. او در مقابل مایکروفون ایستاد شد و اظهار داشت که امیدوار است این ساختمان استوارتر و دیرپا تر از کلاهش باشد و یک بار دیگر مهمانان را به خندیدن واداشت. زمانی که  بابا سخنرانی اش را به اختتام رسانید، همه به پا خاستد و برایش کف زدند. آن ها برای دقایقی، پیهم کف میزدند و سپس می آمدند و به غرض به جا ساختن احترام، با وی دست میدادند. برخی از آن ها مرا نیز نوازش میکردند و با من دست میدادند. من سخت به بابایم مینازیدم. به هردوی ما مینازیدم.
با وجود موفقیت های پیگیرِ بابا، کسانی هم بودند که ناباورانه به کارکرد های وی مینگریستند. آن ها به بابا میگفتند که راه اندازی بزنس و تجارت پیشه اش نیست و میباید همانند پدرش به تحصیل در رشتهء حقوق بپردازد. اما بابا توانست به اثبات برساند که وی برعلاوه راه اندازی بزنس های متعدد، توانسته است خودش را در ردیف یکی از متمول ترین تاجران در کابل برساند. بابا و رحیم خان توانستند با گشایش یک شرکت صادرات قالین، دو مرکز فروش ادویه و یک رستورانت، موفقانه به کار و بار تجاری شان رونق بخشند. زمانی که  عده يی خیال میکردند بابا هیچگاهی با یک اهل خانواده ازدواج نخواهد کرد، او همراه مادرم، صوفیه اکرمی، زنی با سطح بلند آموزش های عالی، که به عنوان یکی از زنان محترم و زیبا روی شهر کابل به حساب میامد، و برعلاوه اين که در دانشگاه کابل به تدریس ادبیات کلاسیک فارسی میپرداخت، یکی از فرزندان افتخار آفرین خانواده سلطنتی نیز محسوب میگردید، ازدواج نمود، و حقیقت موضوع اين که پدرم با خطاب نمودن به مادرم به عنوان « شاهدختِ من » به نحوه يی سیلی به روی کسانی که به وی به دیدهء شک مینگریستند، زده بود. بابا به استثنای نگاه غضب آلودی که گاه گاه در مقابل من داشت، همه گان را نظر به لطفی که داشت به اطرافش جمع کرده بود. البته که او مثل همه گان دنیا را به رنگ های سیاه و سپید میدید و او متعهد شده بود که سیاه را سیاه بداند و سپید را سپید. نمیتوان کسی را با این شیوه زنده گی دوست نداشت ولو که از او ترسی نیز در دلت باشد و حتا اندک نفرت.
من زمانی که  در صنف پنجم مکتب درس میخواندم، یک ملا بود که ما را تعلیمات اسلامی میداد. مردی بود کوتاه قد، با صورتی داغ داغی و صدای دلخراش و اسمش هم ملا فتح الله خان بود. وی به ما از فضیلت زکات و وظایف حج میگفت؛ او به ما نماز های پنجگانه را شرح میداد و ما را وامیداشت تا آیاتی از قرآن را از حفظ بکنیم. هرچند وی هیچگاهی این آیات را برای ما برگردان نکرد، در عوض با شاخهء چوبی ما تهدید میکرد تا واژه های عربی را به صورت صحیح ادا نماییم که در آن صورت خداوند به صورت بهتر ما را میشنود. یک روز وی به ما گفت که از نگاه اسلام نوشیدن گناه عظیمی محسوب میشود؛ کسانی که دست به این کار میزنند به خاطر  گناهان خود در روز قیامت جوابگو خواهند بود. در آن روزگاران نوشیدن در کابل معمول بود و هیچ کسی مانعی برای انجام این کار نمیدید. اما آن عده از افغان هايی که مینوشیدند، این کار را به شکل غیرعلنی میکردند. آنان « اسکاچ » شان رابه عنوان ادویه از برخی از ادویه فروشی ها، در پاکت های زرد رنگ کاغذی میخریدند و پاکت را به دور از چشم عموم حمل میکردند.

ما در طبقه بالا در اتاق مطالعهء پدرم بودیم، آن چه را که ملا فتح الله خان برای ما آموخته بود برایش گفتم. بابا از « بار » ی که در گوشه يی از اتاق بنا نموده بود، در گیلاسی اندکی ویسکی ریخت. به آن چه گفتم گوش داد و جرعه يی از گیلاسش نوشید. بعد بر روی کوچ چرمی لم داد، گیلاسش را نهاد و مرا بر روی زانویش نشاند. احساس کردم که بالای کنده چوب درختی نشسته ام. نفس عمیقی گرفت و آن را از راه بینی اش بیرون داد. حسی داشتم که مترددم میساخت؛ میخواستم در آغوشش درآیم و یا اين که ترسی وامیداشت تا از روی زانوانش برخیزم.
پدرم با صدای بلندی گفت: « میبینم که تو با آن چه در مکتب فرا میگیری، دچار سردرگمی شده ای.»
« اما، آن چه ملا گفت آیا حقیقت دارد؟ آیا این کار ترا یک گناهکار میسازد، بابا؟ »
« هُم! »
یک پارچه یخ میان دندان های بابا شکست. « آیا میخواهی بدانی که پدرت در مورد گناه چی می اندیشد؟»
« بلی! »
بابا گفت: « پس حالا برایت خواهم گفت. اما اولتر از همه چیز باید بدانی که از این احمق های ریشو هیچگاه چیزی ارزشمندی نخواهی آموخت.»
« مرادت از ملا فتح الله خان است؟»
بابا به گیلاسش حرکتی داد. از یخ داخل گیلاس صدای « تِرِق» برخاست. « مرادم از همهء این هاست. به ریش همهء این میمون های فضیلت مآب، باید شاشید. »
من آغاز کردم به خندیدن. در پیش چشمانم تصویری جان گرفت که بابا را مینمود که بر ریش میمونی میشاشد.
« آنان هیچ نمیکنند به جز اين که دانه های تسبیح شان را روی هم بیندازند و کتابی را قرايت کنند که به زبانی به غیر از زبان خودشان نگارش یافته است و اندکی هم از آن زبان نمیدانند.»
جرعه يی نوشید و افزود: « خداوند همه را در امان داشته باشد، اگر روزی افغانستان به دست این ها بیافتد.»
من در میان انفجاری از خنده گفتم: « اما ملا فتح الله خان آدم خوبی معلوم میشود!»
بابا پاسخ داد: « چنگیز خان نیز آدم خوبی معلوم میشد. خوب بس کن زیاد شد. تو میخواستی که من برایت در باره گناه چیزهايی بگویم و میخواهم در آن مورد برایت بگویم. میخواهی بشنوی؟»
پاسخ دادم بلی و به سختی و با فشردن لب هایم بر همدگر جلو خنده ام را گرفتم. اما در یک آن نتوانستم خودم را بگیرم و باز به خنده افتادم.
نگاه های سنگین بابا باعث شد تا دیگر نتوانم بخندم.
« میخواستم مانند یک مرد با مرد صحبت کنم. آیا میتوانی چنین چیزی را برای یک بار تحمل کنی؟»
گفتم: « بلی بابا جان!» لبخند زدم. برایم قابل حیرت نبود چون که میدانستم که در سخنان بابا چه گونه نیش هايی نهفته است. ما لحظهء خوبی داشتیم تا با هم صحبت کنیم – کمتر اتفاق می افتاد که بابا مرا روی زانوانش بنشاند و با من صحبت کند – اما من آن لحظات را ابلهانه به عبث میگذراندم.
« خوب! » بابا این را گفت، در حالی که از چشمانش آثار ناباوری فوران میزد.
« حالا فرقی نمیکند که ملا چی درسی میدهد، اما فقط یک گناه وجود دارد و آن گناه « دزدی » است. و هر گناه دیگر کاملاً با دزدی متفاوت است. آیا دانستی چی گفتم؟»
هرچند میخواستم بدانم، گفتم: « نه، بابا جان!» . نمیخواستم بیش از این به عصبانیتش بیفزایم.
بابا از بی حوصله گی آهی کشید. این نیز برایم آزار دهنده بود. زیرا بابا مرد کم حوصله يی نبود. به یاد دارم که او همه وقت پس از غروب آفتاب و تاریک شدن آسمان، به خانه می آمد و من همیشه غذای شب را به تنهایی میخوردم. گاهگاهی از سرِ دلتنگی از علی میپرسیدم که بابا کجاست؟ و زمانی که بابا به خانه میامد، میدانستم که مصروف مراقبت اعمارِ آن ساختمان بوده و یا مشغول مشوره دهی برای این پروژه. آیا این همه حوصله خُرد کن نیست؟ به راستی من از همه اطفالی که قرار بود یتیم خانه برای شان ساخته شود، نفرت داشتم و زمانی هم آرزو میکردم که کاش آنان همراه با والدین شان نابود میشدند.
بابا میگفت: « زمانی که مردی را به قتل برسانی، زنده گیی را به سرقت برده ای. تو حق شوهر داشتن زنی را به سرقت برده ای. حق پدر داشتن اطفالی را به سرقت برده ای. زمانی که دروغ میگویی. حق شخصی را برای دستیابی به حقیقت به سرقت میبری و وقتی حقه میزنی، حق شخصی را برای دستیابی به صداقت، به سرقت میبری. میبینی که چی رخ میدهد؟»
بابا زمانی که شش سال داشت، دزدی، در نیمه های شب به خانه پدرکلانم آمده بود. پدرکلانم که یک حقوقدان صاحب نفوذ و مرد قابل احترامی بود، دزد را دستور داده بود تا خودش را به او بسپارد، اما دزد به وی حمله ور شده و با وارد نمودن ضربتی بر گلویش به قتل رسانیده بودش و بابا را از حق داشتن پدر محروم ساخته بود. روز بعد اهالی منطقه دزد را که یک تن از کوچیان ولایت کندز بود، دستگیر نموده بودند و درست ساعاتی قبل از نماز ظهر، از شاخهء درخت بلوطی آویخته بودند. این حکایت را از رحیم خان شنیده بودم، نه از بابا. من همیشه در مورد بابا از دیگران میشنیدم.
بابا گفت: « حرکت دیگری مضحک تر از دزدی نیست. هرآن که آن چه را که از آنِ خودش نیست، میگیرد، خواه زنده گیی باشد و یا یک قرص نان، من به روی آن چنان شخصی تف میندازم و هرگاه چنین شخصی به چنگ من بیافتد، خدا خود به مددش بشتابد. فهمیدی که چی گفتم؟»
گفتم: « بلی! بابا. »
پدرم ادامه داد: « اگر خدایی در آن بالا ها ما را میشنود، پس بهتر است به امور ارزنده تری برسد تا اين که بیاید و شراب نوشیدن و یا گوشت خوک خوردن مرا بنگرد. اکنون از روی زانوانم برخیز. این همه گفتار در مورد گناه تشنه ترم ساخت. »
دیدم گیلاسش را از بار، دوباره مملو کرد. حیرتم از این بود، این صحبتی که داشتیم پس از دیر زمانی اتفاق افتیده بود. راستش را بپرسید، من همیشه احساس میکردم که بابا از من نفرت دارد. و چرا نباید نفرت داشته باشد. قبل از همه من قاتل همسر دوست داشتنی و شاهدخت زیبایش بودم. مگر نبودم؟ لااقل آن چه از دستم برمیامد، کسب شایسته گیی بود که مرا همانند او میساخت، اما من نتوانستم و هیچگاهی نتوانستم آن شایسته گی را به دست آورم.

در مکتب، معمولاً « شعر جنگی » یا مشاعره میکردیم و معلم فارسی ما آن را این طور ترتیب داده بود که فرض مثال بیتی از شعری را میگفتی که به یکی از حروف الفبا خاتمه مییافت و نفر مقابل میبايیست که بیتی دیگری را با همان حرف آغاز کند. همه همصنفانم به هنگام مصاف میخواستند که عضو تیم شان باشم، زیرا در حالی که بیشتر از یازده سـال نداشتم، ابیات زیادی از خیام، حافظ و مثنوی مولانای بلخی را در حافظه داشتم. حتا یک بار به تنهایی با همهء همصنفانم مشاعره کردم و آنان را مغلوب ساختم. همان شب از این موفقیتم برای بابا گفتم، اما بابا فقط غُم غُم کنان گفت: « خوب!»
این رویه غیر دوستانه پدرم باعث میشد که پناه بجویم به کتاب های باز مانده از مادرم و البته که به حسن. من همه کتاب های را که به دست میاوردم میخواندم. مولانا، حافظ، سعدی، ویکتور هوگو، ژول ورن، مارک توین، ایان فلیمینگ. هنگامی که کتاب های مادرم را به استثنأی کتاب های کُسل کننده تاریخی، تمام کردم، از پولی که پدرم برایم میداد، آغاز کردم به کتاب خریدن. من از کتاب فروشیی که در نزدیکی سینما پارک قرار داشت، هر هفته یک کتاب میخریدم و از اين که تاقک های اتاقم پر شده بودند، کتاب های جدید را در داخل کارتن های کاغذی جا به جامیکردم.
ازدواج با یک شاعر و نویسنده بماند به جایش، اما بابا هیچ گاهی فکر نمیکرد که پدر فرزندی شود که در لا به لای کتاب های شعر خودش را پنهان بسازد. به عقیده بابا، مردان واقعی شعر نمیخوانند، چه رسد به اين که شعر بنویسند. مردان واقعی – پسران واقعی – فوتبال بازی میکنند، همان سانی که بابا زمانی که  جوان بود به این کار میپرداخت. این موضوعی بود که بحث روی آن بابا را پرحرارت میساخت. در 1970 بابا کار ساختمان یتیم خانه را توقف داد و برای مدت یک ماه به تهران رفت تا مسابقات جام جهانی فوتبال را در آن جا از طریق تلویزیون تماشا کند و در آن زمان افغانستان هنوز مرکز تلویزیون نداشت. بابا مرا شامل یک تیم فوتبال ساخت تا به این وسیله علاقهء مرا به آن ورزش برانگیزد. اما با تاثر مسؤولیت هايی که به هنگام بازی به من سپرده میشد، مرا دست و پاچه میساختند و در اثر آن گاهی سد راه پاس های هم تیم هایم میشدم و یا اين که سهواً موجب انسداد راه های باز میشدم. من همانند یک نعشی در کشتار گاه تلوتلو خوران بر روی ساق های لاغر و نحیفم میدویدم و دزدانه به پاس های توپ نگاه میکردم که هیچ گاهی به پایم نمیرسید. هر قدر فریاد میزدم و دستانم را در بلندای سرم به حرکت می آوردم و صدا میزدم: « من خالی هستم، من خالی هستم! » همان قدر با بی توجهی مواجه میشدم. اما بابا رها کردنی نبود و وقتی به طور کلی متیقن شد که من ذره یی از استعداد های ورزشکاری اش را به ارث نبرده ام، وی سعی به خرچ داد تا مرا یک بیننده پرشور و مملو از احساسات بسازد. بالاخره من توانستم از عهده يی این مامول برآیم. و آن هم ایجاد احساسات جعلی و تقلیدی بود و مصمم بودم تا زمان ممکن ادامه دهم. ارچند من به هنگام تماشای مسابقه فوتبال میان تیم های کابل و کندهار فریاد بر می آوردم و حتا دشنام های نثار داور مسابقه که حکم پنالتیی را به نفع تیم کندهار و به ضرر تیم ما، صادر نموده بود، مینمودم، اما بابا به فقدان علاقه مندی واقعی ام پی برده بود و از این بابت خاطرش جمع شده بود که پسرش هرگز یک بازی کن و یا تماشاچی خوب فوتبال نخواهد شد.
به خاطر  دارم که باری بابا مرا به تماشای مسابقه بزکشی که سالیانه در نخستین روز سال خورشیدی، روز نوروز، دایر میشد برده بود. بزکشی، بازی ملی و باستانی سرزمین ما افغانستان محسوب میشود. چاپنداز، اسپ سوار خیلی ماهریست که از سوی هواخواهان خاص خودش مورد تشویق قرار میگیرد و مکلف است که نعش « بز » و یا « گوساله» را از میان جمعیت چاپندازان برون بکشد و بعد آن را به دور میدان بازی در یک دایره منظم بگرداند و بعد داخل یک حلقه ترسیم شده در گوشه يی از میدان بیندازد. در حالی که در این اثنا مورد تعقیب و ضرب چاپ اندازان دیگر قرار میگیرد و آنان با استفاده از حتا مشت و لگد و چنگال و تازیانه تلاش میورزند تا نعش را از نزد وی بگیرند. در آن روز جمعیت تماشاچیان هیجان زده با هر حرکت اسپ سواران که در زمین بازی میتاختند و غرش کنان در میان انبوه گرد و خاکی که بلند شده بود به همدیگر تنه میزدند، هلهله سر میدادند و فریاد میزدند و زمین در اثر برخورد سم اسپها به لرزه میامد. ما آن روز در حالی که در قسمت بدون سقف استدیوم ورزشی نشسته بودیم، میدیدیم که سوارکاران با قیل و قال و با اسپ های با دهان های کف کرده، چه گونه یک دور کامل ستدیوم را میپیمودند.
در آن اثنا بابا شخصی را نشانم داد و گفت: « امیر، آن مردی را میبینی که شماری دورش حلقه زده اند؟»
من گفتم دیدم و بابا افزود: « او هینری کیسنجر است!»
گفتم:« اوه!!» نمیدانستم که هینری کیسنجر کیست و میبايیست این را میپرسیدم اما در آن لحظه مشغول تماشای پیش آمد وحشتناکی شدم. یکتن از چاپندازان در حالی که یک پایش آویخته مانده بود، از روی زین اسپ سرنگون شد و در یک آن زیر رگبار سم اسپان دیگر قرار گرفت. اسپ چاپنداز سرنگون شده رَم کرد و سوارش را همانند یک « گُدی لته یی» با خودش کشید و سرانجام اسپ که چاپنداز را همچنان غلطان غلطان با خودش میکشید، در نکته يی ایستاد. چاپنداز تکانی خورد و بی حرکت به روی زمین افتاد، در حالی که پاهایش به حالت غیر طبیعی با هم تاب خورده بودند و خاکِ تشنه، خونی را که از بدنش شر زده بود، در یک آن بلعید.
من آغاز کردم به گریستن. تمام راه برگشت را همچنان میگریستم. به ياد میاورم که چه گونه  دستان بابا اشترنگ را میفشردند. میفشردند و سخت تر میفشردند. هیچگاهی نمیتوانم از یاد ببرم که چه گونه  پدرم نیرومندانه سعی میکرد تا حالت چهره اش را به هنگام رانندگی خاموشانه، مخفی نگهدارد.
ناوقت آن شب، زمانی که  از کنار اتاق مطالعه پدرم میگذشتم، شنیدم که با رحیم خان صحبت میکند. گوشم را به دَر چسپانیدم. رحیم خان میگفت: « شکر است که او سالم و تندرست است.»
« میدانم، میدانم، اما او همیشه خودش را در میان آن کتابها گور میکند و یا در دور و بر خانه دور میزند و گویا به دنبال رویایی گمشده يی میگردد.»
« و ؟ »
« من این طور نبودم!» از آواز بابا ناامیدی و قهر میبارید.
رحیم خان خندید: « آیا اطفال کتابها را رنگ آمیزی نمیکنند؟ آیا خودت به اطفال رنگ های مورد علاقه ات را نخریدی؟»
بابا پاسخ داد: « اما من کلاً اینطور نبودم و نه حتا یکی از همسالانی که من با آنان بزرگ شدم اینطور بودند.»
« از آن جایی که من تو را میشناسم، بعضاً تو خودخواه ترین مرد میشوی. » این را رحیم خان گفت. تا جايی که میدانستم، وی یگانه شخصی بود که میتوانست چنین حرف های به بابا بگوید.
« این به آن موضوع ربطی ندارد!»
« نی؟ »
« نی »
« پس چی؟»
شنیدم که بابا خودش را بر روی کوچ چرمی جا به جانمود. اين را از صدای که از کوچ چرمی برخاست، دانستم. چشمانم را بستم و گوشم را بیشتر به دَر فشردم. متردد بودم بشنوم، نشنوم.
« بعضاً که از این اُرسی به بیرون مینگرم میبینم که با بچه های همسایه بازی میکند. میبینم که آنان چه گونه  وی را میرانند، بازیچه هایش را ازش میگیرند، میزنندش و... و ... میدانی که این بچه هیچگاه با کسی جنگ نمیکند.... هیچگاه.... او فقط ....... سرش را بزیر میندازد و ........ و ..........»
رحیم خان گفت: « پس او خشونت پیشه نیست!»
بابا پاسخ داد: «تو میدانی که معنی حرفم این نیست رحیم خان، این بچه کدام چیزی در وجودش کم دارد.»
« بلی، شاید یک رگ پست فطرتی کم دارد!»
« فکر میکنم دفاع از خویشتن هیچ رابطه يی به پست فطرتی ندارد. میدانی هر از گاهی که بچه های همسایه باعث اذیتش میشوند، چی رخ میدهد؟ حسن در میان پا میگذارد و آنان را میراند. من اين را با چشم های خودم دیده ام. و وقتی به هنگام برگشت شان به خانه ازش میپرسم که خراش روی حسن از چیست؟ جواب میدهد که «حسن به زمین افتاده». رحیم خان! من میگویم که این بچه چیزی در خودش کم دارد. »
رحیم خان گفت: « تو مدتی بگذار خودش راه خود را بیابد. »
بابا گفت: « او به کدام سو خواهد رفت. پسری که نمیتواند به پا ایستد، هیچگاه نخواهد توانست کاری را از پیش ببرد.»
« مانند همیشه تو سهل انگاری میکنی!»
« فکر نمیکنم!»
« خشم تو به خاطری است که هراس داری او یک روزی نتواند، تجارت ترا اداره کند.»

بابا گفت: « اکنون کی سهل انگاری میکند؟ ببین من میدانم که میان تو و او اُنسی وجود دارد و من در این مورد خُرسندم. رشک نمیبرم بلکه خُرسندم. مقصد من نیز همین است. او به کسی نیاز دارد تا او را درک کند و خدا میداند که من آن شخص باشم یا نباشم. اما یک اضطراب موهومی در باره امیر مرا آشفته میسازد که برایم غیر قابل اظهار است. مثل اين که ......»
من میدیدم که او در جستجوی واژه های مناسبیست. بابا صدایش را پست تر ساخت اما بهر صورت من میشنیدمش.
« اگر در مقابل دیده گانم داکتر او را از بطن همسرم خارج نمیکرد، من هرگز باور نمیکردم که او متعلق به من است.»
صبح روز بعد، هنگامی که حسن مشغول تهیه صبحانه ام بود پرسید: آیا چیزی مرا اذیت میکند. و من شتابزده به وی گفتم که به کار خودش کار داشته باشد.
رحیم خان در مورد موجودیت همان رگ پست فطرتی در من، به خطا رفته بود.

٤

1933، سالی که بابا در آن به دنیا آمده بود و در همان سال ظاهر شاه سلطنت چهل ساله اش را بر سرزمین افغانستان آغاز نموده بود، دو برادر جوان و متعلق به یکی از خانواده های متمول کابل، در عقب فورد « رود استار» Road Star پدر شان قرار گرفته بودند و در حالی که نشهء چرس و مستی و این فرانسوی در سر داشتند، در سرک پغمان یک زن و شوهر هزاره را به هلاکت رسانیدند. پولیس این دو جوان نادم را به همرای اجساد کشته شده گان حادثه و طفل پنج ساله شان که اکنون یتیم شمرده میشد، نزد پدرکلانم که یکتن از قاضیان صاحب رسوخ بود و در قضاوت درست شهرت داشت، آورد. او پس از سمع شرح ماجرا از زبان آن دو جوان و استدعای ترحم از سوی پدرشان، حکم داد تا عاملین حادثه بدون تاخیر به کندهار برده شوند و در آن جا به مدت یک سال در خدمت نظام باشند. به هر نحوی که بود خانواده آن دو جوان توانستند، حکم صادره را باطل سازند و برای پسران شان معافیت اخذ بدارند. پدر آن دو جوان مشاجره نه چندان تندی را به راه انداخت و در اخیر، همه موافقت کردند که حکم جزأی صادر شده شدید اما به جا بوده است. از آن جایی که مربوط به طفل یتیم میشد، پدرکلانم او را همانند یک فرزند به خانهء خودش بُرد و خدمتگذاران دیگر را وظیفه داد تا وی را بیاموزانند و در عین حال با وی مهربان باشند. و آن پسر کوچک، علی بود.
علی و بابا – تا زمانی که  مرض پولیو پای علی را از کار انداخت – همبازی های دوران کودکی همدگر بودند. چنان که حسن و من یک نسل بعد تر از آنان به همین سان بزرگ شدیم. بابا همیشه از شیطنت های که آن دو مرتکب میشدند، قصه میکرد و علی سرش را میشوراند و میگفت: « اما آغا صایب، برشان بگو که طراح آن شیطنت ها کی بود و بعدش کدام بیچاره مقصر شناخته میشد؟» بابا میخندید و دستش را بدور شانه علی حلقه میبست. اما بابا در هیچ یکی از قصه هایش از علی به عنوان یک رفیق نام نبرده بود. عجیب این بود که من نیز هیچگاهی فکر اين را نکرده بودم که حسن و من با هم رفیقیم. به هر حال فرقی نمیکند اين که ما هر دو از همدگر آموختیم که چه گونه  بدون دست بایسکل برانیم و یا از کاغذ قطعه یی کمره بسازیم. یا اين که ما تمام زمستانها را با کاغذپران بازی به سر میرسانیدیم. برای آن همه با هم بودن ها هیچ تفاوتی نمیکند. زیرا تاریخ با آنهمه ساده گی برگشت نمیکند. و خلاصه بحث اين که من یک پشتون بودم و او یک هزاره. من سنی بودم و او شیعه و هیچ چیزی وجود نداشت که این اصل را برگرداند. هیچ چیز.
اما ما کودکانی بودیم که آموخته بودیم با هم عجین شویم و هیچ تاریخ، نژاد، مذهب و جامعه يی نمیتوانست این اصل را نیز برگرداند. من بیشتر اوقاتِ 12 سال نخست عمرم را با بازی با حسن گذراندم. گاه گاهی به نظرم میرسد که تمام دوران کودکی ام مانند یک روز خسته کن تابستان با حسن گذشته است. « گیرکان » در لابلای درختان خانه پدرم، « چشم پتکان»، بازی دزد و پولیس، بازی کاوبای و سرخپوست، اذیت حشرات – با یک منافقت غیر قابل انکار، نیش زنبوری را میکشیدیم و رشته يی را به تنه يی بیچاره گره میزدیم و هرباری که میپرید و قصد بالا رفتن میکرد، آن رشته را پایین میکشیدیم -. ما کوچی ها را دنبال میکردیم، چادرنشینانی را که به قصد رسیدن به کوهپایه های شمال، از کابل میگذشتند. ما رسیدن کاروان های آنان را در نزدیکی خانه ما از آواز خِرخِر گوسفندان، بع بع بزها و جرنگ جرنگ زنگ هایکه به دور گردن شتر  هایشان آویخته شده بود، میشندیم. ما به بیرون میدویدیم و گذر کاروان را از کوچهء ما میدیدیم. مردانشان با قیافه های خاک آلود و هواخورده و زنانشان با لباس های رنگین و بلند و مهره ها و کره های نقره يین به دستان و بند پا هایشان بودند. ما بز هایشان را با لگد میزدیم و بالای قاطر هایشان آب میپاشیدیم. من حسن را وادار میساختم تا روی دیوار جواری ها بنشیند و بوسیله غولکش، شتر ها را سنگریزه باران کند.
ما نخستین فلم غربیِ را که فلمی به نام « آفرین ریو » Rio Bravo به اشتراک جان وین John Wayne بود، در سینما پارک، که در آن سوی سرک مقابل کتابفروشی مورد علاقه ام قرار داشت، تماشا کردیم. خوب به ياد دارم که از بابا تقاضا کردیم که ما را به ایران ببرد تا جان وین را ببینیم. بابا به خنده قهقهه افتاد – صدایش بی شباهت به گردش ماشین یک موتر لاری نبود – وزمانی که  وی توانست گپ بزند، برای ما مفهوم صداپردازی و دوبله را توضیح داد. من و حسن گیچ شده بودیم. جان وین نمیتوانست فارسی صحبت کند و ایرانی نبود؛  بل امریکایی بود، درست مانند خارجیان مو درازی که با لباس های مندرس و دارای رنگ های روشن در کابل گشت میزدند. ما فلم « آفرین ریو » را سه بار تماشا کردیم اما فلم مورد علاقهء مان « هفت مرد عالی » the Magnificent Seven را سیزده بار تماشا کردیم و با هر بار تماشا، در اختتام فلم، زمانی که  اطفال مکسیکویی چارلس برانسون Charles Branson را - او هم معلومدار که ایرانی نبود - به خاک میسپردند، گریه کردیم.
ما در بازار های شهر نوِ کابل، محله يی که در غرب وزیر اکبرخان مینه واقع بود قدم میزدیم و درباره آن چه  که در فلم ها دیده بودیم، با هم صحبت میکردیم. ما از میان ازدحام بازاریان میگذشتیم، راهمان را از میان فروشنده ها و گدا ها باز میکردیم و متعجب میشدیم که چه گونه  کوچه ها در ازدحام تبنگ های فروشنده ها، قرار گرفته است. بابا هر هفته به هر کدام ما ده افغانی میداد و ما آن را  با خریدن کوکاکولای گرم و آیس کریم عرق گلاب دار که بر روی آن پسته میپاشیدند، خرج میکردیم.
در طی سالیان مکتب، روتین روزمره ما طور دیگری بود. هنگامی که من از خواب برمیخاستم و به دستشویی میرفتم، حسن دست و رویش را شسته و نماز صبح را با علی خوانده بود و صبحانهء مرا که مشتمل بر چای سیاه داغ، سه دانه قند و یک پارچه نان توست که مربای مورد علاقه ام، آلوبالو، بر رویش مالیده شده بود و پاکیزه و با سلیقه بر روی میز نان قرار داده شده بود، آماده ساخته و زمانی که  من مشغول صرف صبحانه ام میبودم و در مورد کارخانه گی ام وسواس مینمودم، حسن جای خوابم را مرتب مینمود، بوت هایم را پالش میداد، لباس هایم را اتو میکرد و کتابها و پنسل هایم را داخل بکسم میگذاشت. من میشنیدم که او هنگام اتو کردن لباس هایم با خودش زمزمه میکرد. او آهنگ های کهن هزاره گی را با صدای که از بینی ادا میکرد، میسرود. بعد من و بابا سوار موتر فورد مستنگ Mustang سیاه میشدیم. - موتری که نگاه رشک برانگیز همه را جلب میکرد زیرا ستیو مک کويین Steve McQueen در فلم « گلوله » Bullitt - فلمی که شش ماه تمام در یک سینما نمایش داده شد - شبیه همین موتر را میراند. حسن در خانه میماند و با علی در کارهای خانه، از قبیل لباس شویی و آویزان کردن آنان بر روی طناب ها در حویلی، جارو کردن اتاقها، آوردن نان تازه از بازار، اخته کردن گوشت برای غذای شب، آب دادن سبزه های حویلی، مدد میرساند.
پس از اين که از مکتب برمیگشتم، من و حسن با هم یکجا میشدیم، کتابی را میگرفتیم و بسوی تپهء کاسه مانندی که در قسمت شمال خانهء پدرم، در وزیراکبرخان موقعیت داشت، میرفتیم. در آن جا در بالای تپه یک قبرستان کهنه و متروک با ردیف های از سنگ قبر های بدون نوشته و انبوه بُته های درهم و برهم که راهرو ها را مسدود نموده بودند، قرار داشت. در طول سالیان دراز، فصل های پر برف و باران، دروازهء آهنی قبرستان را زنگارآلود ساخته بود.
در آن جا در نزدیکی دَر ورودی قبرستان، یک درخت انار وجود داشت. در یکی از روزهای تابستان، با استفاده از یک کارد آشپزخانه نام  های مان را بر روی تنه درخت حک کردیم: « امیر و حسن، سلطان های کابل!» این واژه ها به این موضوع رسمیت بخشید که درخت متعلق به ما است. پس از برگشت از مکتب، من و حسن برشاخه های درخت بالا میشدیم و انار های سرخ را میکندیم. بعد از آنکه میوه خورده میشد و دست های مان را در لای سبزه ها، میمالیدیم، من آغاز میکردم تا برای حسن کتاب بخوانم.
حسن چهار زانو مینشست و پرتو خورشید، سایه برگ های درخت انار را بر رویش میرقصاند. هنگامی که من برایش قصه های را که خودش نمیتوانست بخواند، میخواندم، وی با خاطر پریشی به کندن سبزه ها میپرداخت. حسن قرار بود مانند علی و بسیاری از هزاره های دیگر بیسواد بار بیاید. شاید از بدو تولد و یا پیشتر از آن، هنگامی که ناخواسته در بطن صنوبر نطفه اش بسته شده بود. علاوه بر این یک خدمتگار به حروف نوشتاری چی ضرورتی خواهد داشت؟ اما با وجود بیسوادی و یا به خاطر  آن، پای حسن به دنیای اعجاب انگیز واژه ها کشیده شده بود و فریفتهء دنیایی شده بود که ورود در آن برایش ممنوع بود. من برایش شعر و قصه میخواندم. بعضاً چیستان و معما و میدیدم که او در باز کردن گره های مغلق از من پیشدست تر است. از آنرو کوشش میکردم آن چه  که بحث برانگیز نباشد برایش بخوانم مانند لطیفه های ملا نصرالدین و خَرش را. ما برای ساعت ها در زیر همان درخت مینشستیم تازمانی که  آفتاب در غرب ناپدید میشد و حسن اصرار میورزید که ما هنوز روشنی کافی برای خواندن یک قصه و یا یک فصل دیگر داریم.
بخش دوست داشتنی کتاب خواندن برای حسن، هنگامی بود که با واژه های ناقابل فهمی که معنا کردن آن برای وی دشوار بود، برمیخوردیم. من در آنموقع آزارش میدادم، نادانی اش را به رُخش میکشیدم. باری برایش یکی از لطیفه های ملا نصرالدین را میخواندم و او مرا در جایی توقف داد و پرسید: « معنای این کلمه چیست؟»
« کدام یک؟»
« کَودَن.»
گفتم: « آیا تو نمیدانی این چی معنا میدهد؟»
« نی امیر آغا!»
« اما ای یک لُغت عادی است!»
« اما مه تا حال نمیدانم! » گرچه او ملتفت نیشگون آزار دهنده ام شده بود اما لبخندی که بر لب داشت، آن را  نمی نمود.
گفتم: « خوب، همه گی در مکتب ما میدانند که این چی معنا میدهد.»
« ببینیم، معنای « کَودَن » باهوش، زیرک و زرنگ است. مه حالی ای کلمه ره ده یک جمله برت استعمال میکنم. مثلاً میگیم: حسن یک کودن است!»
« آها!»
من همیشه در قبال این گونه کارهایم احساس گناه میکردم و بعداً کوشش مینمودم تا با دادن یک پیراهن کهنه و یا اسباب بازی شکسته ام به وی، آن را  جبران کنم. و با خودم میگفتم که این بدل خوبی برای یک شوخی بی ضرر است.
کتاب دوست داشتنی حسن شاهنامه، اثر حماسی قرن دهم بود. او تمام فصل های شاهنامه، شاهان فرتوت، افریدون، زال و رودابه را دوست میداشت. اما بیشتر از همه برای حسن و من، « رستم و سهراب » دوست داشتنی تر بود. قصهء جنگجوی بزرگ رستم، با اسپ بادپایش رخش. رستم در یک نبرد خونین، زخم کشندهء به سهراب شجاع و نیرومند میزند، و در لحظات آخر درمیابد که سهراب همان پسر گمشده اش است. دچار سوگواری عظیمی میشود و به آخرین گفته های پسرش به هنگام مرگ گوش میدهد:
اگر تو حقیقتاً پدرم هستی، پس تو شمشیر خودت را به خونی که ضرورت زنده گی توست، آلودی. و تو اینکار را به خاطر  تمرد و لجاجت خودت انجام دادی. من میخواستم با تو با مهر مقابل شوم، بتو التماس کردم تا نامت را بدانم، من قصد داشتم تا نشانه های را که مادرم برایم از تو برشمرده بود، ببینم. اما همه التماس هایم بیهوده بودند و اکنون وقتی برای دیدار نمانده است.....
حسن میگفت: « امیر آغا! لطفاً یک بار دیگر بخوان.»
گاهی که من این رویداد را برای حسن میخواندم، میدیدم که اشک هایش از چشمانش شر میزدند و من همیشه در شگفت میشدم که وی برای کی اشک میریزد. برای رستم مصیبت زده و سوگواری که لباس هایش را درید و خاکستر برسرش پاشید و یا برای سهراب در حال نزع که اشتیاقی به مهر پدرش داشت؟ من شخصاً نمیتوانستم تراژیدیی را در وضعی که رستم داشت، ببینم. گذشته از همه آیا همهء پدران در پنهانگاه قلب رمزآلودشان، آرزوی کشتن پسران شان را ندارند؟
یک روز جولای 1973، نیرنگ کوچکی به حسن زدم. من مشغول خوانش کتاب برای حسن بودم، یکباره از قصه داخل کتاب منحرف شدم و در حالی که نشان میدادم که کتاب میخوانم، پیهم صفحه ها را میگشتاندم و خودم قصه میگفتم. البته که حسن به این موضوع ملتفت نشده بود. برای وی واژه های داخل کتاب، انبوه رمز گونه ها و کُد هایی اسرار آمیز و مبهم بودند. واژه ها دَر های رمزآمیزی بودند که کلیدشان رامن به دست داشتم. پس از اتمام خوانش قصه، از حسن پرسیدم که قصه خوشش آمده و زمانی که  حسن شروع کرد به کف زدن، گلویم از خنده پُر شد.
پرسیدم: « چی میکنی؟ »
او در حالی که همچنان کف میزد گفت: « این بهترین قصه يی بود تا اکنون به من خوانده ای. »
خندیدم و گفتم: « آیا راست میگی؟ »
« هان، راستی. »
نوعی غُم غُم کردم. من متردد مانده بودم. این همه برایم غیر منتظره و ناگهانی بود. گفتم: « حسن، آیا مطميین هستی؟»
او همچنان کف میزد.
« بسیار عالی بود، امیر آغا. آیا فردا بقیه همین داستان را برایم خواهی خواند؟»
آهسته و نفس زنان گفتم: « این سحرآمیز است.» من در آن لحظه به کسی میمانستم که به گنج زیرخاکی پربهایی در حویلی خودش دست یافته است. هنگامی که از تپه پایین میشدیم، اندیشه ها همانند آتش بازی های چمن، در مغزم میترکیدند. او گفته بود: « بهترین قصه يی تا اکنون به من خوانده ای.» من قصه های زیادی برایش خوانده بودم. حسن میخواست چیزی از من بپرسد.
گفتم: « چی میگی؟»
« سحر آمیز، چی معنا میدهد؟»
خندیدم. در آغوش کشیدمش و بوسه يی به گونه اش گذاشتم.
خجالت زده، رمید و گفت: « ای بری چی بود؟»
آهسته و دوستانه تیله اش کردم.
« تو یک شهزاده هستی حسن، تو یک شهزاده هستی و من دوستت دارم.»
همان شب من نخستین داستان کوتاهم را نوشتم. نوشتن داستان سی دقیقه را در بر گرفت. داستان در مورد مردی بود که کاسهء سحرآمیزی را پیدا میکند و آگاهی مییابد که اگر درون کاسه بگرید، اشک هایش مبدل به مروارید میشوند. با اين که وی مرد ناداری بود، اما همیشه خوشحال میبود و به ندرت میگریست. لذا وی راه هايی را میجُوید تا خودش را اندوهگین بسازد و اشک هایش وی را ثروتمند بسازند. هرچند بیشتر مروارید می اندوخت، بیشتر آزمند تر و حریص تر میشد. داستان در جایی خاتمه مییابد که مرد بر کوهی از مروارید ها نشسته و خنجری به دست، در حالی که نعش همسر دوست داشتنی اش را بردوش دارد، ناتوانمندانه به داخل کاسهء سحر آمیزش اشک میریزد.
شام آن روز، زینه ها را پیمودم و در حالی که دو صفحه کاغذی را که بر روی آن ها داستان را نوشته بودم، به دست داشتم، به اتاق « دودخانه » پدرم داخل شدم. هنگامی که داخل اتاق شدم، بابا و رحیم خان مشغول دود کردن پایپ بودند و برندی مینوشیدند.
بابا در حالی که بر چوکی لم داده بود و دستانش را در عقب سرش گرفته بود، پرسید: « چی خبر است، امیر؟ » دود آبی رنگی در دورادور صورت پدرم میچرخید. حس کردم از اثر نگاه خیره وی گلویم خشک شد. گلویم را صاف کردم و گفتم یک قصه نوشته ام.
بابا غُم غُم کرد و لبخند خفیفی که رساننده رغبت جعلیی بود، بر لبش نقش بست.
گفت: « خوب، بسیار خوب شد، همتو نیس؟»
همین قدر گفت و نه بیشتر از این. او فقط از میان توده های دود، به من زل زد.
احتمالاً در حدود کمتر از یک دقیقه در آن جا ایستادم. اما آنروز، همان دقیقه یکی از طولانی ترین دقایق عمرم بود. ثانیه ها به آهسته گی طوریکه به صورت ازلی از هم مجزا میشدند، میگذشتند. هوا خفقان آور، سنگین و تقریباً جامد مینمود. گویی من خشت ها را استنشاق میکردم. بابا با نگاه زنندهء به من خیره شده بود و هیچگاه پیشنهاد نکرد تا قصه را برایش بخوانم.
مانند همیشه، رحیم خان بود که مرا نجات بخشید. وی با لبخندی که هیچ نوع تصنع در آن حس نمیشد، مرا مورد التفات قرار داد و دستش را پیش کشید.
« ممکن است اين را به من بدهی، امیر جان؟ من از مطالعهء آن بسیار خوشنود خواهم شد.»
کمتر واقع شده بود که بابا با استفاده از واژه تحبیب « جان » مرا گرامی بدارد.
بابا شانه هایش را بالا انداخت و ایستاد. آسوده به نظر میرسید. مثل اين که وی را نیز رحیم خان نجات بخشیده بود.
« بلی، اين را بده به کاکا رحیم خان، من میروم بالا تا آماده شوم.» و با این گفته اتاق را ترک گفت. من به شدت و علاقمندی بابا را همانند یک مذهبی میپرستیدیم. اما پس از آن رویداد، آرزو میکردم که اگر میتوانستم ورید هایم را بگشایم و خون ملعون وی را از بدنم خارج سازم.
ساعتی بعد، پس از اين که آسمان آخرین رگه های روشنی را از دست داد، هر دویشان به غرض اشتراک در یک پارتی، سوار بر موتر پدرم، حرکت کردند. هنگام حرکت، رحیم خان در مقابلم دولا شد و داستانم را به همرای یک پاره کاغذ قات شده، به دستم داد. چهره اش شگفت و چشمکی زد.
« این برای توست. بعداً بخوانش.» بعد پس از یک وقفه ، تک واژه يی را که بیشتر از همه چیز حتا بیشتر از تعریف هایی که ویراستاران به من مرحمت داشته اند، در پیگیری داستان نویسی تشویقم کرد، گفت. آن واژه « آفرین » بود.
زمانی که آنان رفتند، بر بسترم نشستم و آرزو کردم، کاش رحیم خان پدرم میبود. بعد در مورد بابا و سینهء پهنش اندیشدیم و احساس خوشی که وی چه گونه  مرا روی سینه اش مینشانید و در همان صبحدم، اندکی بوی الکل از وی به مشام میرسید و چه گونه  ریشش رویم را « قتقتک » میداد، به من دست داد. من به چنین اندیشه گناه آلودم غلبه یافته بودم که ناگهان از جا جستم و مستقیم به تشناب رفتم و در دستشویی استفراغ کردم.
آن شب ناوقتر هنگامی که خودم را در بسترم پیچانیده بودم، یادداشت رحیم خان را باربار خواندم. من آن یادداشت را این گونه خواندم:

امیر جان!

من از خواندن داستانت لطف زیادی بردم. ماشاالله، پروردگار استعداد خاصی به تو اعطأ کرده است. اینک بر تو است تا این استعداد را صیقل بدهی، زیرا شخصی که استعداد خداداد را بیهوده تلف میکند، خر است. تو داستانت را با دستور زبان درست و بی نقص و فورم زیبا و جالب نوشته ای. اما موثر ترین چیزی که در این داستان موجود است، استفاده از کنایه است. شاید تو حتا معنی این واژه را ندانی. اما یک روز خواهی دانست. این چیزی است که برخی نویسنده گان به خاطر  رسیدن به آن تمام دورهء کاری شان را بدون دست یافتن به آن، تلاش میکنند. تو در نخستین داستانت به آن دست یافته ای.
امیر جان، دَر من بر روی تو حال و هرزمانی باز خواهد بود. من به هر قصهء تو گوش خواهم داد. آفرین!
دوست تو
رحیم خان


در حالی که یادداشت رحیم خان مرا به پرواز درآورده بود، داستانم را گرفتم و با شتاب از زینه ها پایین شدم و به راهرو بزرگ، جايی که علی و حسن بر روی دوشکی خوابیده بودند، رفتم. این یگانه موقعی بود که آنان در خانهء ما میخوابیدند. موقعی که بابا بیرون میبود و علی میبايیست از من مراقبت کند. من حسن را تکان داده بیدار ساختم و پرسیدمش اگر میخواهد قصه يی بشنود.
وی چشمان پرخوابش را مالید و فاژه کشید. « حال؟ ساعت چند است؟»
آهسته، طوری که باعث بیدار شدن علی نشود، گفتم: « ده قصهء ساعت نشو. این یک قصهء خاص است. ای ره مه خودم نوشتیم.»
برقی در چشمان حسن جهید.
کمپل را از رویش دورافگند و گفت: « پس مه باید ای ره بشنوم،»
داستان را در کنار بخاری دیواری خانه نشیمن، برایش خواندم. اینبار نیرنگ بازیی در کار نبود. حسن از هر لحاظ یک شنونده تمام عیاری بود که در جویبار قصه ها غوطه ور میگردید. چهره اش با عوض شدن لحن قصه، متغییر میگردید.زمانی که  من آخرین جمله را برایش خواندم، وی با دستانش کف صامتی زد و گفت: « ماشاالله، امیر آغا، آفرین! »
من در حالی که برای دومین بار طعم نظردهی مثبت را میچشیدم - که چه شیرین بود- ، گفتم: « تو اين را پسندیدی؟»
حسن گفت: « انشأالله تو روزی نویسندهء بزرگی خواهی شد و تمام مردم دنیا نوشته های ترا خواهند خواند.»
من در مقابل وی، احساس محبت عمیقی نمودم و گفتم : « حسن، گزافه گویی بند.»
وی اصرار کرد: « نه، تو نویسندهء بزرگ و مشهور خواهی شد. » بعد برای لحظه يی خاموش شد. مثل اين که میخواست به گفته اش چیزی بیفزاید. وی حرف هایش را سبک و سنگین کرد و گلویش را صاف نمود و شرمگینانه پرسید: « اما آیا به من اجازه میدهی که در مورد این داستان سؤالی از تو بکنم؟»
« البته میتوانی، »
« خوب ،»
با تبسمی ازش خواستم تا سؤالش را مطرح کند. به صورت ناگهانی نویسنده متزلزل درونم، متیقن نبود که او چی میپرسد.
« خوب، اگر مه بپرسم ازت که چرا مرد همسرش را کُشت؟ در حقیقت، چرا گاهی حس اندوهباری میتوانست وی را وادار به اشک ریختاندن بکند؟ آیا نمیشد که وی فقط با بويیدن پیاز اشک بریزد؟»
من حیرت زده شدم. ويژه گی این نکته دقیق، به صورت مشهود کار مرا احمقانه جلوه میداد. لبهایم بطور ساکت جنبیدند. برایم چنین مینمود که من در یک شب به یکی از اشکال نوشتن« کنایه » دست یافته ام. و نوعی به یکی از ناتوانی هایم نیز دست یافته بودم. خلأ در طرح. اين را حسن برایم آموختانده بود. حسنی که نمیتوانست بخواند و هیچ گاهی در تمام طول عمرش، تک واژه یی ننوشته بود. ناگهان یک آواز سرد و تاریک، در گوش هایم طنین افگند: آن هزاره بی سواد چی میفهمد؟ او هیچ گاهی به جز از یک آشپز، چیز دیگری نخواهد شد. او چه گونه  جريت نقد نوشتهء تو را کرده؟
« خوب » من آغاز کردم تا سخنی بگویم. اما من هیچ گاهی نتوانستم آن جمله ام را به اختتام رسانم، زیرا به صورت آنی، آن شب افغانستان برای همیشه دگرگون گردید.

۵

چیزی مانند رعد غرید. زمین اندکی لرزید و ما صدای رگبار تفنگ را شنیدیم. حسن فریاد زد: « پدر!» و به تعقیب آن آغاز به گریستن کرد. ما هر دو با سرعت جهیدیم و از خانه نشیمن، برون شدیم و علی را در آن سوی راهرو بزرگ، که لنگ لنگان و با حالت خشماگین میامد، یافتیم.

حسن در حالی که دستانش را بسوی علی دراز کرده بود، فریاد زد: « پدر! این صدا ها از چیست؟» علی بازوانش را به دور ما حلقه بست. برق سپیدی در آسمان درخشید و آسمان را نقره فام ساخت. دوباره درخشید و پس از آن صدای رگبار به صورت منقطع بگوش رسید. علی با صدای گرفتهء گفت: « آنان مرغابی شکار میکنند، آنان در شب مرغابی ها را شکار میکنند. هیچ نترسین!»
آژير خطر از فاصله نسبتاً دورتری به گوش رسید و در جایی صدای شکستن شیشهء بلند شد و کسی چیغ کشید. مردمی را میشنیدم که در خواب تکان خورده بودند و با لباس خواب و موهای پریشان و چشمان پندیده، آمده بودند به کوچه. حسن میگریست. علی وی را بیشتر در آغوشش فشرد. پسانتر با خودم گفتم هیچ گونه دید حسادت برانگیزی نسبت به حسن نداشتم.
ما تا نخستین ساعات صبح، همان گونه ماندیم. با وجودی که گلوله باری و انفجارها بیشتر از ساعتی نپایید، اما ما را سخت ترسانیده بودند، زیرا ما هیچ گاهی با این چنین حالاتی روبرو نشده بودیم. این حالات برای ما سخت ناآشنا بود. تا هنوز نسل کودکانی که گوش های شان به جز صدای رگبار و بمباران چیزی دیگری نشنیده بودند، به دنیا نیامده بودند. ما در اتاق غذاخوری، همان گونه چسپیده با هم، منتظر دمیدن اشعهء خورشید، نشسته بودیم. هیچ کدام از ما تصور آخرین لحظات زنده گی یک دیگر را نداشتیم. البته طوری که ما میزیستیم. این آغازی برای یک انجام بود. انجامی که به صورت رسمی با به دست گرفتن قدرت از سوی کمونیست ها در اپریل 1978 و یورش تانک های روس ها در دسمبر 1979 درست در همان کوچه های که من و حسن بازی میکردیم، آغاز میافت و آغازی بود برای سرانجام افغانستان و آغازی برای عصر خونریزی هایی که تا امروز ادامه دارد.

درست قبل از طلوع آفتاب، موتر بابا در آستانه دَر حویلی پدیدار گشت. دَر موتر با صدای بلندی بسته شد و صدای قدم های بابا در راهرو پیچید. بعد او در راهرو منزل ما ظاهر شد و من چیزی را در چهره اش مشاهده نمودم. چیزی را که من همان لحظه نتوانستم تشخیص بدهم، زیرا قبلاً ندیده بودم و آن «ترس» بود. بابا در حالی که به طرف ما میدوید، فریاد زد: « امیر! حسن!» دستانش را گشود و ادامه داد: «آنان تمام جاده ها را بسته بودند و تیلفون ها نیز کار نمیکردند. من بی اندازه ناراحت شده بودم!» ما گذاشتیم تا وی ما را در آغوش بکشد و مختصراً از روی بی عقلی، من از هر آن چه  در آن شب رخ داده بود، خوشنود بودم.

***

آنان آن شب مرغابی شکار نمیکردند و طوری که بعداً معلوم گردید، آنان بر روی هیچ چیزی در آن شب هفده جولای 1973 فیر نکرده بودند. فردای آنشب زمانی که  شهریان کابل از خواب برخاستند، به این موضوع پی بردند که حکومت سلطنتی دیگر به گذشته تعلق دارد. شاه، محمد ظاهر در ایتالیا مانده بود و در غیاب وی، پسر کاکایش داوود خان با یک کودتای سپید، به پادشاهی چهل ساله اش خاتمه بخشیده بود.
خوب به ياد دارم که صبح روز بعدی، من و حسن در بیرون از اتاق مطالعه پدرم نشسته بودیم و بابا و رحیم خان چای سیاه مینوشیدند و به اخبار وقفه يی که در مورد کودتا از رادیو کابل پخش میگردید، گوش میدادند.
در این حال حسن از من پرسید: « امیر آغا؟»
« چی میگی؟»
« "جمهوریت" چی معنا؟»
من شانه هایم را بالا انداختم: « نمیدانم.» از رادیوی بابایم پیهم واژه « جمهوریت » را تکرار میکردند.
« امیر آغا؟»
« چی میگی؟»
« آیا معنای جمهوریت چنین است که من و پدرم را به دور بفرستند؟»
آهسته پاسخ دادم:« فکر نمیکنم ای رقم باشه.»
حسن باز به طرح این موضوع پرداخت:« امیر آغا؟»
« چی میگی؟»
« مه نمیخایم که اونا مه و پدرمه به دورها بفرستند!»
من با تبسم گفتم: « بس کو خر! هیچ کسی ترا به دور نمیفرستد.»
« امیر آغا؟»
« چی میگی؟»
«میخواهی برویم به روی درخت مان بالا شویم؟»
تبسمم مبدل به لبخندی شد. این ويژه گی دیگری از حسن بود. او همیشه میدانست که چه زمانی حرف درست و حساب شده بزند. اخبار رادیو آهسته آهسته ملال آور و خسته کننده میشد. حسن به کلبه اش رفت تا آماده شود و من به طبقه بالایی رفتم تا کتابی با خودم بگیرم. بعد رفتم به آشپزخانه و جیب هایم را با مشتی جلغوزه پُر کردم و بیرون برآمدم تا حسن را که منتظرم بود، با خود بگیرم. ما هر دو پشت سر هم از حویلی خارج شدیم و بطرف تپه رفتیم. از کوچه ها گذشتیم و تکه زمین سترونی را که راه رفتن برویش دشوار بود، پشت سر گذاشته بودیم که دفعتاً پاره سنگی به پشت حسن اصابت نمود. ما دور خوردیم و طوری حس کردم که قلبم از جایگاهش به پایین افتاد. آصف با دو همراهش، ولی و کمال در نزدیکی ما رسیده بودند.
آصف پسر یکی از دوستان پدرم محمود، پیلوت خط هوایی بود. خانواده آنان چند کوچه آن طرف تر در قسمت جنوبی منزل ما، در یک ساختمان شیک با دیوار های بلند و درخت های خُرما، میزیستند. اگر شما در کودکی تان در ساحه وزیر اکبر خان کابل زنده گی میکردید، حتماً در باره آصف و پنجه بکس برونزی معروفش میدانستید. آصف زرد مو با چشم های آبی اش که از یک مادر جرمن و پدر افغان به دنیا آمده بود، بالای کودکان دیگر، خودش را یک سروگردن بلند تر میپنداشت. آوازهء بیرحمی و قساوتش در کوچه ها به وی سبقت داده بود. وی در حالی که از سوی دوستانش همراهی میشد، در کوچه ها طوری قدم میزد که گویا اربابی بر سرِ زمین هایش حضور دارد. حرفش قانون بود و اگر خواهان صحبت منطقی با وی میشدی، سر و کارت میافتاد با همان پنجه بکس برونزی. باری به خاطر  دارم که چه گونه  پنجه بکُسش را بالای نوجوانی از کارته چهار بکار برده بود. هیچ گاهی فراموشم نخواهد شد که چه گونه زمانی که  آن نوجوان بیچاره را ناخودآگاه زده بود، چشمان آبی آصف برقی زده بود و نیشخند ابلهانه یی در کنج لبش خانه کرده بود. بعضی از بچه های وزیر اکبرخان لقبی به وی داده بودند و او را آصف «گوش خور» صدا میکردند و البته که هیچ کسی جرأت نداشت تا رو به رو اين را به وی اظهار بدارد و با سرنوشتی شبیه آن نوجوان بیچاره مواجه گردد که به هنگام یک زد وخورد بالای یک کاغذ پران، تکه يی از گوشش را از جوی گل آلود به دست آوردند.
سالها بعد من واژهء انگلیسیی را فراگرفتم که برای موجودی همچو آصف زیاد تر صدق میکرد و بدیل فارسی برای آن وجود ندارد. آن واژه Sociopath [جامعه ستیز] بود.
از تمامی بچه های همسایه که باعث اذیت و آزار علی میشدند، آصف از همه بیرحمانه تر عمل میکرد. در حقیقت وی مبتکر استهزای « بَبَلو » بود. « هی ببلو! کی ره امروز خوردی؟ هان؟ بگو نی ببلو، تو بیا یک خنده خو بکو!» و روزهای بود که به آزار و اذیتش چاشنی دیگری می افزود و فریاد میزد: « او بینی پچق، او ببلو، کی ره امروز خوردی؟ بگونی او خَرِ چشم کج!»
و او اکنون به طرف ما می آمد. دستانش به کمرش بود. آصف بانگ برآورد: « کجاستین کونیا؟ » و در حالی که دستانش را میشوراند ادامه داد: « نوکرا!» این یکی از ناسزا های برگزیده اش بود. هنگامی که آن سه تن از ما بزرگتر، به ما نزدیک شدند، حسن در عقب من پنهان شد. آنان در مقابل ما ایستادند، بلند قد تر از ما با پطلون های « جین » و زیرپیراهنی به تن شان. هر سه ایستادند و آصف بازوان ستبرش را بر روی سینه اش بحالت چلیپا درآورد. این بار نخست نبود که میدیدم، آصف صاحب عقل درست نیست و میدانستم یگانه علتی که باعث میشود آصف از آزار رساندن به من خودداری کند، این است که بابا پدرم است. وی با زنخش به حسن اشاره کرد و گفت: « هی بینی پچُق، ببلو چطور اس؟» حسن پاسخی نداد و یک قدم دیگر در عقبم خزید. آصف با نیشخندی که هیچ گاه از لبش گم نمیشد، افزود: « خبرا ره شنیدین بچا؟ پادشاه رفت. زنده باد ريیس جمهوری! امیر میفامی که پدرم داوود خان را میشناسه؟»
پاسخ دادم: « پدر مه هم میشناسه!» اين را در حالی که از صحت این پاسخم بی اطلاع بودم، گفتم. آصف به تقلید از من گفت: « پدر مه هم میشناسه!». کمال و ولی با یک آواز خندیدند. آرزو کردم کاش بابا آن جا میبود. آصف به گفتارش افزود: « خو خی! داوود خان پارسال خانه ما مهمان بود. ای چطور امیر، خوشت آمد؟»
در شگفت بودم از اين که اندیشیدم اگر ما چیغ هم بزنیم، در این جای دور افتاده از خانه ها کسی آواز ما را نخواهد شنید. منزل بابا هم کافی از این جا فاصله داشت. آرزو کردم کاش در خانه میماندیم.
آصف گفت: « میدانی که بار دیگر که داوود خان به خانه ما به مهمانی آمد برش چی میگم؟ مه همرایش گپ خات زدم. مثل یک مرد با یک مرد. برایش آن چه  را که برای مادرم گفتم، میگم. در بارهء هتلر. او یک رهبر بود. یک رهبر بزرگ بود. مرد بینايی بود. به داوود خان خواهم گفت که گفته ام را به یاد داشته باشد، اگر آنان هتلر را میگذاشتند آن چه  را آغاز کرده بود به انجام میرسانید، امروز جهان جای خوبی برای زنده گی میبود.»
« بابا میگوید هتلر دیوانه بود و امر او به هزاران مردم بیگناه را به هلاکت رسانید.» اين را گفتم، قبل از آن که بتوانم از ضربتی که بر دهانم وارد شده بود، جلوگیری کنم. آصف گفت: « ای مثل مادرم گپ میزنه، و مادرم یک جرمن است و باید بدانه. بعد آنان میخواهند که تو باور بکنی، نمیخواهند؟ آنان نمیخواهند که تو به حقیقت دسترسی پیدا کنی.»
من نمیدانستم که « آنان » کی ها استند و کدام حقیقتی را پنهان میداشتند و علاقهء به دریافت آن نیز نداشتم. آرزو کردم کاش چیزی نمیگفتم. آرزو کردم کاش به بلندای تپه بنگرم و ببینم بابا از آن جا پایین میشود.
آصف افزود: « اما تو باید کتاب هايی را بخوانی که در مکتب یافت نمیشوند. من از آن کتابها دارم. اکنون چشمانم باز شده است و اکنون من دید و نظریهء دارم و آن را  با ريیس جمهور در میان خواهم گذاشت. میدانی چه خواهد بود؟»
من سرم را به علامت منفی شوراندم. او بهه هر حال برایم میگفت. چنان چه  آصف همواره به پرسش هایش، خودش پاسخ میگفت.
تازیانهء نگاه هایش به حسن خورد: « افغانستان سرزمین پشتون هاست. همیشه بوده و همیشه خواهد بود. افغان های واقعی ما هستیم، افغان های سُچه ما هستیم، نه این بینی پچق. این مردم سرزمین ما را ملوث کرده اند، وطن ما را، اینها خون ما را کثیف ساخته اند.» وی در موقع سخن گفتن، حرکات و اشاراتی که بزرگنمایی اش را به وضوع آشکار میساخت، مینمود. وی افزود:« مه میگم افغانستان برای پشتون هاست. همین نظریهء ام است. » آصف نگاهانش را دوباره به من دوخت. به کسی میمانست که از رویایی برگشته باشد. گفت: « اکنون برای هتلر بسیار دیر است. اما نه برای ما.» او دستش را به جیب عقب پطلونش کرد و به گفتارش افزود: « من از ريیس جمهور خواهم خواست تا آن چه  را که شاه قدرتش را نداشت انجام دهد، او به سر رساند. و آن رهانیدن افغانستان از وجود هزاره های کثیف است.»
گفتم: « آصف ما را بگذار برویم. ما ترا اذیت نمیکنیم.» احساس نفرتباری نسبت به حالت مرتعش صدایم به من دست داد.
آصف پاسخ داد: « اوه شما مره اذیت میکنین.»زمانی که  وی از جیبش شیی را بیرون آورد، احساس کردم قلبم درون گودیی فرو افتاد. آن شیی البته که همان پنجه بُکس برنزی اش بود که از انعکاس اشعه آفتاب برقی زد. در حالی که نفرت از صدایش میچکید اضافه نمود: « تو مره بسیار اذیت میکنی. در حقیقت تو بیشتر از این هزاره مره اذیت میکنی. چه گونه  با او گپ میزنی. چه گونه  بازی میکنی و چه گونه  میگذاری ترا لمس کند؟ » ولی و کمال سرهایشان را به علامت تايید تکان دادند. آصف چشمانش را تنگ تر ساخت و در آن حالت دست و پاچه به نظر میرسید: « و چه گونه  او را دوست خطاب میکنی؟»
من تقریباً چیزی را ادا کردم. اما او دوست من نیست! او خدمتگار من است! آیا من به این اندیشیده بودم. نه من اینکار را نکرده بودم. من با حسن به خوبی رفتارنموده بودم، درست مانند یک دوست.
حتا بهتر از یک دوست، بیشتر همانند یک برادر. اما اگر چنین بود، پس چرازمانی که  دوستان پدرم به غرض دیدار از ما با اطفالشان میامدند، من هیچگاه حسن را شامل بازی های خود نساخته بودم؟ چرا با حسن صرف زمانی که تنها میبودم بازی میکردم؟
نگاه آصف از پنجه بُکس بروزی اش لغزید و با سردی بسویم نگریست: « امیر، تو بخشی از این دردسر هستی. اگر اشخاص احمقی مانند تو و پدرت این مردم را در خانه هایشان نگه ندارند، حال میتوانیم از شر اینها رهایی یابیم. اینها همه میباید در هزاره جات، جایی که هزاره ها به آن جا تعلق دارند، بپوسند. شما ها یک ننگ برای افغانستان هستید.» من به نگاهان دیوانه وار آصف چشم دوختم و دریافتم که وی میخواهد به من آسیب برساند. آصف مشتش را به قصد ضربه زدن به من بلند کرده بود که یک جهش سریع و ناگهانی را در عقبم حس کردم. در یک گوشهء چشمم حسن را مشاهد کردم که با چابکی دولا شد و سپس ایستاد. چشمان آصف به سوی چیزی در عقبم کشیده شد و از فرط تعجب وا ماندند. همین گونه نگاه شگفت زده را در قیافه های کمال و ولی نیز مشاهده نمودم که به آن چه  اتفاق افتاده بود، مینگریستند. برگشتم به عقب و بلافاصله با غولک حسن روبرو شدم. حسن « لاشتک » غولک را آخر کشیده و همان گونه نگهداشته بود و در « کاسه » غولک سنگی به بزرگی یک چارمغز قرار داشت. حسن با غولکش مستقیم صورت آصف را نشانه بسته بود. دستش در اثر کشش « لاشتک » لرزش خفیفی داشت و دانه های عرق بر بالای ابروانش میدرخشیدند. حسن با صدای صافی گفت: « بان ما که بریم، آغا!» حسن با « آغا!» خطاب کردن آصف مرا متحیر ساخت. آصف با دندان سایی گفت: « غولکته بینداز پایین، هزارهء بی مادر!» آصف تبسمی کرد و افزود: «مثلی که ملتفت نشدی که ما سه تا هستیم و شما دوتا.»
حسن شانه هایش را برسم بی تفاوتی بالا انداخت. از دید یک شخص بیگانه، حسن هراسان به نظر نمیخورد. اما قیافهء وی را خوب در حافظه دارم و دقیقاً به اختلاف چهره اش در حالات مختلف واقف بودم و هر حالت انقباض و اهتزازی را که در صورتش پدیدار میگردید، میشناختم.
« درست میگی، آغا اما خودت هم ملتفت نشدی که ده دست مه یک غولک اس. اگه خوده شور بتی از «آصف گوش خور» به « آصف یک چشم » معروف خات شدی، چرا که مه با این سنگ درست چشم چپته نشان گرفتیم.» حسن اين را طوری ادا کرد که حتا من نیز از هراس نهفته در آوازش تکان خوردم.
دهان آصف منقبض شد. ولی و کمال نیز با آشفتگی متوجه این مکالمه شدند. کسی خدای شان را به چالش کشیده بود. تحقیرش کرده بود و بدتر از همه اين که آن کَس یک هزاره لاغر بود. چشمان آصف از پاره سنگ به حسن دوخته شد. سعی به خرچ داد تا قیافه اش را بخواند. دریافت جدیت حسن در منظوری که داشت، آصف را وادار ساخت تا مشتش را پايین بیاورد.
آصف با صدای سنگینی گفت: « یک چیزه ده بارهء مه باید بدانی، او هزاره! مه یک آدم بسیار با حوصله هستم و باور کو که امروز مسله ده اینجه ختم نمیشه. » بعد رویش را به من کرد :« امیر، ای موضوع بر  تو هم ختم نشده و یک روز مجبورت میسازم که همرایم رو در رو مقابل شوی.» آصف یک قدم به عقب گذاشت. پیروانش از وی متابعت کردند.
« امیر، ای هزاریت امروز اشتباه بزرگی کرد.» آصف اين را گفت و رویش را گشتاند و دور شد. من آنان را نگریستم که از دامنه تپه پایین رفتند و در عقب دیواری ناپدید شدند.
حسن با دستان لرزان کوشش میکرد تا غولکش را در نیفهء تنبانش ببندد. دهانش طوری میشد که گویی میخواهد لبخند اطمینان بخشی بزند. پس از پنج بار تلاش، توانست تا «ایزاربندش » را گره بزند. هیچ یکی از ما دو، از بیم و هراس اين که احتمالاً آصف و دوستانش از هر پیچی که دور میخوردیم پیدا شوند، تا رسیدن به خانه، حرفی نزدیم. آنان هیچ جا نبودند و این موضوع ما را اندکی آرامش بخشید. اما نه برای همیشه.
***
تا چند سال بعد واژه های نظیر رشد اقتصادی و ریفورم (اصلاحات ) بر لبهای مردم در کابل میرقصیدند. قانون اساسی دورهء سلطنتی از سوی جمهوریت که در راس آن شخص ريیس جمهور قرار داشت منسوخ قرار داده شد. برای مدتی، حس نوگرایی در سراسر کشور ریشه دوانید و مردم از حقوق زنان و تکنالوژی مدرن صحبت میکردند. و در بسا ساحات، ولو اين که رهبر جدید در ارگ شاهی کابل میزیست، زنده گی به سان گذشته بود. مردم از شنبه ها تا پنجشنبه ها سرکار میرفتند و جمعه ها به غرض میله و تفریح جمع میشدند، میرفتند بند قرغه و یا باغ های پغمان. بس ها و لاری های رنگین مملو از مسافرین در جاده های تنگ کابل راه میزدند و با نعره های پیهم « کلینر » ها که بر روی پمپر عقبی وسایط می ایستادند و با تلفظ غلیظ کابلی، راننده ها را هدایت میکردند. در روز های عید، جشن سه روزهء که پس از اختتام ماه مبارک رمضان برگزار میگردید، کابلی ها لباس های نو بر تن میکردند و به دیدار اقوام و خویشاوندان شان میرفتند. مردم یکدیگر را در آغوش میکشدند و میبوسیدند و به هم عید مبارکی میدادند. کودکان عیدی میگرفتند و تخم جنگی میکردند.
یک روز در زمستان 1974 من و حسن مشغول بازی در حویلی منزل ما بودیم و قلعهء برفی میساختیم، که علی حسن را صدا زد: « حسن، آغا صاحب میخواهد با تو صحبت کند.» وی در مقابل دَرِ ورودی ساختمان منزل ما در حالی که لباس های سپید به بر داشت و دست هایش را زیر بغل هایش گرفته بود، ایستاده بود و موقع تنفس از دهانش تف خارج میشد. من و حسن تبسمی به هم رد و بدل کردیم. ما برای این فراخوان، همه روز را در انتظار به سر برده بودیم. آن روز، سالگرد تولد حسن بود. حسن پرسید: « پدر چی است؟ آیا میدانی؟ میتوانی به ما بگویی؟» در این اثنا چشمانش سوسو میزدند. علی شانه هایش را بالا انداخت و پاسخ داد: « آغا صاحب این موضوع را با من در میان نگذاشته است!» من با اصرار گفتم:« بیا دگه علی، به ما بگو. کتاب رسامی است یا کدام تفنگچه جدید.» علی مانند حسن از دروغ گفتن عاجز بود. هر سال وی طوری مینمایاند که از آن چه  بابا برای حسن و یا من در ایام سالگرد ما خریده است، چیزی نمیداند و هر سال چشمانش وی را فریب میدادند و ما با چرب زبانی به آن چه  که به عنوان تحفه به ما داده میشد، پی میبردیم. مگر این بار طوری معلوم میشد که وی راست میگوید.
بابا هیچ گاهی سالگرد حسن را فراموش نکرده بود. برای مدتی وی عادت داشت تا از حسن بپرسد که در روز سالگردش چی میخواهد. اما بالاخره دیگر به خاطر  فروتنی بیحد حسن که هیچ تحفه يی درخواست نمیکرد. از این کار دست کشید. لذا هر زمستان بابا به انتخاب خودش یک چیزی میاورد. سالی برایش یک بازیچه جاپانی که یک موتر « لاری» بود، سال دیگر یک لکوموتیف برقی و خط ریل برایش آورده بود. سال قبل بابا حسن را با آوردن یک کلاه کاوبای چرمیی که همانند آن را  کلاینت ایست وود «Clint Eastwood » در فلم « خوب، بد، زشت » Good, Bad & Ugly که جای فلم Magnificent Seven فلم دوست داشتنی ما را گرفته بود، به سر داشت، شگفت زده ساخت. همه زمستان من و حسن به نوبت کلاه را بسر میکردیم و در حالی که از توده های برف بالا میرفتیم و خیالی بسوی یکدیگر گلوله باری میکردیم و موزیک مشهور فلم را نیز زمزمه مینمودیم.
ما دستکش ها و موزه های سنگین شده از برف را در کنار دَرِ ورودی به راهرو کشیدیم و به دهلیز پا گذاشتیم و بابا را در حالی که در کنار بخاری آهنیی که داخل آن چوب میسوخت نشسته بود، یافتیم. در کنارش مرد کوتاه قد و بی موی هندی که با دریشی قهوه يی رنگی، نکتایی سرخی بسته بود، جای گرفته بود. بابا تبسم ملیحی کرد و گفت: «حسن، بیا و با تحفهء سالگردت معرفی شو.»
من و حسن نگاه های خشکی به هم رد و بدل کردیم. در آن جا نه قطی بسته شده با کاغذ تحفه وجود داشت، نه خریطه يی و نه بازیچه يی. فقط علی در عقب سر ما ایستاده بود و بابا با آن مرد نحیف هندی که اندکی به معلم ریاضی شبیه بود. مرد هندی که دریشی قهوه يی رنگ بتن داشت، تبسمی کرد و دستش را بسوی حسن دراز نمود و گفت: « مه داکتر کمار هستم. از دیدن شما نهایت خورسندم. » وی فارسی را با لهجهء غلیظ و « اکسنت » هندی صحبت مینمود. حسن به صورت مردد پاسخ داد:« سلام علیکم.» با نزاکت سرش را پایین کرد، اما چشمانش در جستجوی پدرش شد. علی آهسته نزدیک شد و دستش را بر روی شانهء حسن گذاشت. بابا به چشمان محتاط و مبهوت حسن نظر انداخت: « من داکتر کمار را از دهلی جدید دعوت کرده ام. داکتر کمار متخصص جراحی پلاستیکی است.» داکتر کمار به گفته های بابا افزود: « آیا میدانی که [جراحی پلاستیکی] چی است؟»
حسن سرش را حرکت داد. به سوی من به غرض کسب مدد دید زد، اما من با بالا انداختن شانه هایم برایش فهماندم که چیزی نمیدانم. من همهء آن چه  را که از واژه جراح میدانستم این بود که اگر شخصی مبتلا به اپندیکس میشود، باید به جراح مراجعه نماید تا تکلیفش رفع گردد. اين را به خاطری میدانستم که سال قبل یکی از همصنفانم در اثر همین تکلیف پدرود حیات گفت و معلم ما در باره اطلاع داد که آنان زیاد منتظر ماندند تا وی را نزد یک جراح ببرند. ما هر دو به علی دیدیم. صورتش مانند همیشه خونسرد و آرام مینمود، اما در چشمانش چیزی به صورت هوشیارانه، گداخته میشد. داکتر کمار گفت: « خوب، وظیفهء من ترمیم اعضای بدن مردم است. گاهی هم صورتشان. »
حسن گفت: « آها! » و نگاهانش را از داکتر کمار برگرفت و نخست به بابا و متعاقباً به علی دوخت. دستش لب بالايیش را لمس نمود و دوباره گفت: « آها!» بابا رو به حسن نمود و گفت: « میدانم که این یک تحفهء غیر معمول است و ممکن نه آن چه  که تو در ذهنت داشتی، اما این هدیه ایست که برای همیشه نزدت باقی خواهد ماند.» حسن گفت: «آها!» و لب هایش را لیسید. گلوی خود را صاف نمود و ادامه داد: « آغا صاحب، ای چیزی...... ای ........... ». داکتر کمار با لبخند مهربانانهء در میان گفتگوی آن دو داخل شد و گفت: « هیچ نمیکند. یک ذره ترا ناراحت نخواهد ساخت. در حقیقت من یک دوا بتو خواهم داد که هیچ چیزی به خاطرت نخواهد ماند.» حسن پاسخ داد: « آها!» با آسوده گی تبسمی نمود و ادامه داد: « مه نترسیده بودم آغا صاحب، فقط مه ... » ممکن حسن فریب این حرف را خورده بود اما نه من. اين را میدانستم وقتی داکترها میگویند ناراحت نخواهد کرد و یا درد نخواهد کرد، زمانی به واقعیت این امر پی خواهی برد که در مشکل قرار بگیری. من با هراس زمان ختنه شدنم را به ياد میاوردم که سال قبل [ از همان سال ] صورت گرفته بود. داکتر مرا به همان طریق اغفال کرده بود و مطميینم ساخته بود که یک ذره ناراحت نخواهم شد. اما ناوقت همان شب زمانی که  اثرات دوای کرختی ته کشید، تصور کردم که کسی یک پارچه ذغال قوغ را بر کمرگاهم میفشارد. نمیدانم چرا بابا انتظار کشید که من ده ساله شوم تا مرا خُتنه کند و این یکی از مسایلیست که به خاطر  آن هیچ گاه وی را نخواهم بخشید.
من آرزو میکردم کاش من نیز اثر زخمی میداشتم که حس ترحم و همدردی بابا را برمی انگیزاند. این فکر خوبی نبود. حسن کاری نکرده بود که حس عاطفی بابا را به دست آورد؛ وی همان گونه با همان تَرَک احمقانه بر روی لبش، بدنیا آمده بود.
عمل جراحی به خوبی به پایان رسید. وقتی که برای بار نخست بنداژ را دور کردند، ما اندکی سرآسیمه  شدیم، اما زمانی که  داکتر کمار ما را در مورد فهماند، گل لبخند بر لبان مان شگفت. موضوع آن قدر سهل نبود و لب بالایی حسن از انساج نارس و ورم کرده به شکل یک سوراخ بی تناسب و مضحک تشکیل شده بود. موقعی که نرس آیینه را به دست حسن داد، من انتظار داشتم تا وی با خوف گریه سر دهد. علی دستش را گرفت و حسن نگاه طولانی و اندیشناکی به آیینه افگند. وی چیزی را غُم غُم کنان گفت که من ندانستم. آهسته گوشم را در نزدیک لبش قرار دادم. او بار دیگر نجوا کرد. « تشکر. »
بعد لب هایش بهم تاب خوردند و من دانستم که او چی میخواهد بکند. او لبخند میزد. درست مانند موقعی که از رحم مادرش بیرون میامد.
تورم فروکش کرد و زخم به مرور زمان التیام یافت. به زودی به خط باریک گلابی رنگی مبدل گشت که از لب بالاییش بطرف بالا سرکشیده بود. با فرارسیدن زمستان اثر ضعیفی از آن بجا مانده بود و کنایتاً این زمستانی بود که حسن لبخند زدن هایش را توقف بخشیده بود.


۶


زمستان
همه ساله با نخستین برفباری چنین میکردم: صبح وقت از خانه خارج میشدم و در حالی که هنوز لباس خوابم در تنم میبود، از فرط سرما دستانم را زیر بغلم قایم میکردم. همه جا به شمول راهرو بزرگی که موتر پدرم در آن جا ایستاده میبود، دیوارها، درخت ها، بام ها و تپه ها در میان برف مدفون شده بودند. تبسمی بر لبانم مینشست. آسمان به صورت یک پارچهء آبیی آبی به نظر میرسید و برف چنان سپید میزد که چشمان آدم را میسوخت. مشتی از برف سپید و تازه را در دهانم میکردم و گوش میسپردم به سکوتی که فقط با کاغ کاغ کلاغ ها دریده میشد. تا زینه های پیشروی با پای برهنه میرفتم و حسن را صدا میکردم تا از کلبه اش برون شود و ببیند.
زمستان، فصل دوست داشتنی هر کودک در کابل بود، حد اقل برای آنعدهء که پدران شان از عهده تهیه یک بخاری آهنی خوبی برآمده میتوانستند. مورد علاقه بودن زمستان برای کودکان دلیلی روشنی داشت: مکاتب را به خاطر فصل یخبندان میبستند. زمستان برای من اختتام یک بخش بندی بلندی بود، مانند نامگذاری پایتخت بلغارستان و یا آغاز سه ماهی که با قطعه بازی در کنار بخاری با حسن، تماشای فلم های رایگان روسی صبح های سه شنبه در سینما پارک و صرف قورمهء شلغم شیرین و برنج به هنگام ظهر پس از ساختن آدم برفی، میگذشت.
و البته که کاغذپران بازی. به هوا کردن کاغذ پران ها و تار دادن آنان.
برای شماری از کودکان بخت برگشته، زمستان تعبیری برای ختم سال درسی نبود. آن وقت ها کورس های داوطلبانه زمستانی بود. هیچ کودکی را نمیشناختم که به طور داوطلب شامل این کورسها شده باشد. اما این والدین بودند که اطفال شان راشامل این کورسها میساختند. خوشبختانه بابا از آن والدینی نبود که به این کار مبادرت ورزد. کودکی را به خاطر  دارم که احمد نام داشت و در مقابل خانهء ما میزیست. فکر میکنم پدرش داکتر « ماکتر » بود و یا چیزی از همین قبیل. احمد بیماری صرع [میرگی] داشت و همیشه یک واسکت پشمی بر تن میکرد و عینک های ستبر سیاه بر چشم میگذاشت. او یکی از قربانیان متلک های همیشه گی آصف بود. هر صبح از اُرسی اتاق خوابم مینگریستم که خادم هزارهء آنان برف های راهرو را پاک میکرد و راه « اوپل » سیاهرنگ را صاف مینمود. بعداً احمد و پدرش داخل موتر میشدند. احمد را ملبس با همان واسکت پشمی و کرتی زمستانی میدیدم، در حالی که بکس بزرگی مملو از کتابها و پنسل ها را حمل میکرد. من منتظر میماندم تا آنان دور میشدند و از پیچ جاده دور میزدند. من با لباس خواب «فللین» دوباره در لای بسترم میخزیدم.
زمستان کابل را دوست میداشتم. پاغنده های برف را که شبانگاهان با سرعت بر روی شیشهء اتاقم می نشستند، دوست داشتم. غِرچ غرچ برف را در زیر تلِ موزه های رابری سیاهم و گرمای بخاری آهنی را، هنگامی که باد در کوچه ها و حویلی غوغا برپا میکرد، دوست داشتم. اما از آن جايی که درخت ها کاملاً یخ میبستند و سرک ها در زیر پوششی از یخ، پنهان میشدند، دیوار منجمد میان من و بابا اندک اندک آب میشد و یگانه علت آن موجودیت « کاغذ پران » ها بود. هرچند من و بابا در یک خانه میزیستیم، اما در حقیقت در دو کرهء هستی مختلف به سر میبردیم. کاغذ پران ها یگانه پیوند هایی بودند که تقاطع این کره ها را به هم وصل میکردند.
هر زمستان، در مناطق مختلف کابل، دور مسابقات کاغذپران بازی برگزار میگردید. و اگر شما در زمان خوردسالی در کابل میزیستید، به صورت انکارناپذیر مسابقه کاغذپران بازی را به عنوان یکی از روزهای رنگین فصل سرما به یاد دارید. من هرگز شب قبل از روز مسابقه نخوابیده بودم. از یک پهلو به پهلوی دیگر میغلطیدم و در سایه روشن دیوار با دستانم شکل های حیوانات را ترسیم میکردم و حتا در حالی که خودم را در لای کمپلی غلاف میکردم، در تاریکنای بالکُن منزل ما مینشستم. احساس میکردم که گویی عسکری هستم خفته در سنگر و در انتظار فردای با پیکار سنگین و بزرگ. در کابل کاغذپران بازی بی شباهت به نبرد نبود. در هر جنگی میباید خودت را آماده پیکار بسازی. برای مدتی من و حسن برای خودمان کاغذپران میساختیم.
پول های هفته واری را که در پاییز به دست میاوردیم، می اندوختیم و آن را  در داخل اسپک کوچک چینیی که زمانی بابا از هرات آورده بود، جمع میکردیم.زمانی که  باد زمستانی آغاز به وزیدن میکرد و برف قابل توجهی میبارید، ما قفلک زیر شکم اسپک چینی را میگشودیم. به بازار میرفتیم و بانس، سرش، تار و کاغذ میخریدیم. ما ساعاتی از روز را مشغول تراشیدن بانس برای ساختن «تیر» و «کمانی» کاغذپران میشدیم و به بُرش کاغذ ها میپرداختیم. و پس از آن البته که مشغول تهیه تار میشدیم. اگر کاغذ پران را تفنگ فرض کنیم، پس تار شیشه حیثیت گلولهء پر شده در شاژور را داشت. ما در حویلی حدود پنجصد فوت تار را با استفاده از مخلوطی از «خاکه» شیشه و سرش « کمانگری» شیشه «دوله یی » میزدیم و آن را  میگذاشتیم تا خشک شود. روز بعدی تار آماده شده برای نبرد را در یک «چرخه» چوبی می پیچیدیم. برفها آهسته آهسته آب میشدند و باران های بهاری برف ها را میروفت. هرکودک در کابل، نشانهء زخم های افقیی در انگشتانش داشت که در اثر کاغذپران بازی های فصل زمستان بوجود آمده بود.
به خاطر  دارم که نخستین روز های مکتب، چه گونه  من و همصنفانم در گوشهء جمع میشدیم و زخم های انگشتانمان را به همدیگر نشان میدادیم. بریدگی ها برای هفته ها « خله» میزدند، اما من اعتنایی نمیکردم. آن زخمها نشانهء فصل دوست داشتنیی بود که اینک یک بار دیگر به به سرعت گذشته بود. بعد کپتان صنف ما به « اشپلاقش » میدماند و ما در ردیفی « فَیل » میشدیم و به صنف های مان میرفتیم و اشتیاق زمستان با تاثر جای خودش را به شبح سال تعلیمی جدید میداد.

این موضوع به زودی آشکار گردید که من و حسن نسبت به کاغذپران ساختن، در کاغذپران بازی مهارت بیشتری داریم. همواره در کاغذپران های ساخته شده به دست ما، نقصان های پدید میامد و باعث سقوط و فنای آنان میشد. لذا بابا ما را به دکان « سیفو » به غرض خریداری کاغذپران برد. « سیفو» نابینای کهنسالی بود که در اصل به شغل « موچی گری » میپرداخت. اما برعلاوه یکی از بهترین کاغذپران سازان شهر نیز به شمار میرفت. وی در یک کلبه کوچک واقع در جاده میوند، یکی از جاده های پرازدحامی که در جنوب دریای کابل واقع شده بود، مصروف کار و کسب بود. به ياد دارم که میبايیست خَم خَمک از دَرِ دکانی که بی شباهت به سلول یک زندان نبود، داخل میشدی و با پشت سر گذاشتن دَریچهء که در قسمت چپ قرار داشت، با استفاده از پله های چوبین، به « تهکاوی » مرطوب و سرد قدم مینهادی، جایکه « سیفو» کاغذپران های برگزیده اش را در آن جا نگهمیداشت. بابا به صورت مساویانه برای هر کدام از ما سه سه کاغذپران و یک یک چرخه تار اعلا میخرید. من اگر خواهان کاغذ پران بزرگتر و پر خط و خال تر دیگری میشدم، بابا آن را  برایم میخرید، اما اندکی بعد یکی همانند آن را  برای حسن نیز میخرید. بعضاً من آرزو میکردم که اینکار را نکند. آرزو میکردم میگذاشت تا من برایش محبوب باشم.
مسابقه کاغذپرانی یکی از رسوم قدیمی و متداول فصل زمستان در افغانستان بود. روز مسابقه از صبح آغاز میکردم و تا دمادم شام و موقعی که آخرین کاغذپران بَرنِده و پیروز پایین میشد، قرار نمیافتم. به خاطر دارم یکسال مسابقه به دارازا کشیده بود و تا موقعی که آخرین رگه های روشنایی از حریم آسمان سترده شده بود، دوام کرده بود. مردم در روی بامها و کوچه ها جمع شده بودند تا کودکانشان را تشویق نمایند. کوچه ها پر از کاغذپران باز ها شده بود. آنان تار کاغذ پران هایشان را کش میکردند و با چشمان نیم باز به کاغذپران ها در آسمان نگاه میکردند و سعی میورزیدند تا با کسب موقعیت مناسب، کاغذپران حریف را « آزاد » نمایند. هر کاغذپران باز یک همکار ( چرخه گیر ) داشت. چرخه گیر من حسن بود که هنگام تار دادن و یا پیچیدن تار با من همکاری مینمود.
یک زمانی یک کودک هندی که در همان دوران به همسایه گی ما آمده بودند، برای ما گفت که در شهر آنان کاغذپران بازی قوانین و مقررات صریعی دارد. او با نوعی افتخار اذهان داشت: « تو میباید در یک محدوده بمانی و در یک زاویه درست رو به باد ایستاد شوی. و برای ساخت تار نباید از المونیم استفاده نمایی.»
من و حسن به یکدیگر دیده بودیم و ناگهان با صدای بلندی خندیده بودیم. کودک هندی به زودی آن چه  را که انگلیسها در آغاز قرن آموخته بودند و روسها آن را  در دهه هشتاد قرار بود بیاموزند، میاموخت و آن این بود که افغانها مردم مستقل و خودمختاری هستند. افغانها رسوم و عنعنات شان را گرامی میدارند اما از دستورپذیری بیزارند. و این امر در کاغذپران بازی نیز صدق میکرد. قواعد کاغذپران بازی ساده بود: یعنی که هیچ قاعده يی وجود نداشت. کاغذپرانت را هوا کن. حریفانت را یک یک « شُرت » نما و خوشا به حالت. استثناً این تمام موضوع نبود. بازی زمانی جالبیت مییافت که یک کاغذپران « آزاد » میشد و در این جا بود که « آزادی گیران» داخل معرکه میشدند. « آزادی گیران » کودکانی بودند که کاغذپران «آزاد» شده را که چونان موج شناوری در باد رها شده بود، دنبال میکردند و تا آن جا که کاغذپران «آزاد» شده به شکل مارپیچ پایین میشد و در یک میدان یا منزل کسی، روی درختی و یا بر روی بامی می افتاد. دنبال کردن کاغذپران ها گاهی با خشم می انجامید و انبوه « آزادی گیران » از کوچه ها فرامیرسیدند و یکدیگر را تنه میزدند و تیله میکردند، چنان چه  من باری در مورد اسپانیایی ها خوانده بوم که گاو ها بزرگ دنبالشان میکنند و آنان همین حالت را بخود میگیرند. یکبار یکی از بچه های همسایه ما به غرض به دست آوردن کاغذ پرانی که در یکی از شاخه های باریک یک درخت صنوبر بند شده بود، به درخت بالا شد.
یکی از شاخه ها که توان وزنش را نداشت، زیر پایش شکست و وی از مسافه 30 پا به پایین افتاد. در اثر آن حادثه تیر پشتش شکست و دیگر هیچگاهی نتوانست راه برود. در حالی که موقعی که افتاده بود هنوز کاغذپران را در دست داشت.زمانی که  دست یک « آزادی گیر» به کاغذپران و یا تار کاغذپران میرسید، دیگران حق گرفتن آن را  از وی نداشتند. این یک قاعده نبود بلکه یک رسم بود.
مطلوب ترین چیزی که ارزش بسیاری برای « آزادی گیران» داشت، آخرین کاغذپران « آزاد » شده مسابقه بود. نشانهء ظفر و پیروزیی بود که میبایست در جای مخصوصی نگهداشته میشد و برای  انگيزش  تحسین مهمانان به نمایش گذاشته میشد. زمانی که  آسمان از کاغذپران ها تهی میگردید و فقط دو کاغذپران آخری باقی میماند، هر یکی از «آزادی گیران » خودشان را برای معرکه نهایی آماده میساختند و در نقطهء قرار میگرفتند که تصور میرفت برایشان ارمغانی ببار بیاورد. رشته های هیجان زده آماده واشدن میشدند. گردن ها دراز تر مینمودند و چشمها این سو و آن سوی آسمان را مینگریستند. و زمانی که  آخرین کاغذپران « آزاد » میشد، همه رشته های کشیده شده، رها میشدند.
در طی سالیان دور، شمار زیادی از « آزادی گیران » را دیده بودم که کاغذ پران های « آزادی » را دنبال میکردند. اما حسن به مراتب مهارت بیشتری نسبت به دیگران داشت. مطلقاً وهم برانگیز بود زمانی که  حسن در محلی قرار میگرفت درست جایی که چند لحظه بعد کاغذ پران در همان جا فرود میامد. مثل این مینمود که وی دارای نوعی جهت یاب باطنی و درونی است.
به ياد دارم در یکی از روزهای ابری زمستان، من و حسن مشغول دنبال کردن یک کاغذپران بودیم. من به دنبال او از کوچه های نزدیک به خانهء ما، با توجه به جویچه های کوچک و باریک، میدویدیم. ارچند من یک سال از حسن بزرگتر بودم اما حسن سریعتر میدوید و همواره من از وی عقب میماندم.
صدا زدم: « حسن! ایستاد شو!» در آن موقع نَفَسم داغ شده بود. وی به عقب پیچ خورد و دستش را تکان داد. « ای طرف!» وی قبل از آن که به پیچ کوچهء دیگری بپیچد، اين را با صدای بلند گفت. متوجه شدم سمتی را که ما دنبال میکردیم، کاملاً در جهت مخالف کاغذپران شناور روی امواج هوا بود. فریاد برآوردم: « از پیش ما گم میشه، ما به راه دیگری میرویم!» حسن همچنان که میدوید صدا زد: « باور کو!»زمانی که  به پیچ رسیدم و دور خوردم حسن را دیدم که بی آن که به آسمان بنگرد، همچنان میدود و عقب پیراهنش عرق آلود مینماید. در همین اثنا پایم به پاره سنگی بند شد و به رو افتادم. برعلاوه آن که در دویدن از حسن کند تر بودم، ناآزموده تر نیز بودم. در من همیشه یکنوع حس حسودانه يی در برابر حالت ورزشکارانه و طبیعی حسن ایجاد میشد. زمانی که  من لنگان لنگان به پا خاستم، با یک نگاه آنی حسن را دیدم که در پیچ کوچهء دیگری ناپدید میشد. با حالت لنگان دنبالش کردم. خراش های زانوانم «خله» میزدند و مرا ناراحت میساختند.
ما از یک راه پوسیده و مملو از کثافات به یک میدانی که در نزدیکی مکتب « استقلال » قرار داشت، رسیدیم. در آن جا میدان وسیعی بود که در یک گوشهء آن تابستانها کاهو میکاشتند و در گوشهء دیگر درخت های آلوبالو قرار داشت. من حسن را در حالی که در پای یکی از درخت های آلوبالو « چهارزانو » نشسته بود و توت خشک « کپه » میزد، دیدم. در حالی که معده ام از شدت حالت تهوع مرا به خود میپیچاند، نفس زنان ازش پرسیدم:« ما اینجه چی کنیم؟» حسن لبخندی زد و گفت: « امیر آغا، بیا همرایم بنشین!» من خودم را در نزدیکی وی روی یک قطعه برف کم پشت، افگندم: « تو وقت ما را به هدر میدهی. کاغذپران یک طرف دگه رفت!» حسن به سرعت دانه های توت را بدهانش افگند و گفت: «میایه، همینجه میایه!» من به سختی نفس میکشیدم در حالی که او حتا اندکی نیز خسته به نظر نمیرسید. گفتم: « چطو میفامی؟»
« میفامم!»
« چطو میتانی که بفامی؟»
حسن رویش را به طرف من دور داد. دانه های عرق از سرِ طاسش به پایین لولیدند.
« حسن آغا! آیا مه تا به حال کدام وقتی به تو دروغ گفتیم؟»
دفعتاً من بر آن شدم تا اندکی با وی شوخی کنم.
« مه نمیفامم، آیا کدام وقتی دروغ گفتی؟»
« اگه گفته باشم، چتلی ره میخورم!»
« راستی؟ این کاره میکنی؟»
حسن نگاه متحیرانهء به من افگند.
« چی ره میکنم؟»
گفتم: « اگه بگویمت چتلی ره میخوری؟» من میدانستم این کارم بیرحمانه بود. مانند زمانی که من وی را به خاطر  یاد نداشتن برخی واژه ها طعنه میدادم. اما در مورد آزار دادن حسن یک چیز جالبی وجود داشت – با وجودی که موضوع اندکی ناخوشی بود – و آن هم شباهت این موضوع با شکنجه حشرات بود. مثلاً اکنون حسن یک مورچه بود و من شیشهء بزرگنما ( ذره بین) به دست داشتم.
چشمانش دقایق متوالی قیافه ام را پايیدند. ما آن جا، دو به دو، در زیر درخت آلوبالو نشسته بودیم. ناگهان به همدیگر دید زدیم. دید دقیقی زدیم. قیافهء حسن تغییر نمود. شاید تغییر ننموده بود اما ناگهان من چنین انگاشتم که به دو قیافه مینگرم. یکی قیافهء حسنی را که در نخستین بار دیدن به حافظه داشتم و قیافهء دومی قیافهء بود که از پنهانگاهی درست از زیر سطح قیافه اولی بیرون می آمد. من این اتفاق را قبلاً نیز دیده بودم که افتاده بود و هر بار برایم تکان دهنده مینمود. این قیافه دومی برای لحظهء کوچکی پدیدار میشد و مرا برای لحظات بیشماری خشمالود به آن میداشت تا به این قیافه بیندیشم و احساس کنم آن را  در جایی دیده ام. بعداً حسن پِلکی زد و اینک حسن خودش بود. فقط حسن.

حسن در حالی که مستقیم به چشمانم نظر دوخته بود، بالاخره به حرف آمد : « اگه تو میگفتی، میخوردم،». چشمانم به پایین افتیدند. آن روز دریافتم که زل زدن مستقیم به مردمانی مانند حسن، مردمانی که هر حرفی که میزنند، دقیقاً آن را  به معنی میگیرند، چقدر سخت است. حسن به گفته هایش افزود:« اما مه حیران شدم امیر آغا! آیا تو کدام وقتی از مه خواهی خواست که چنین کاری بکنم؟» و با این گفته وی یک بار مرا در ورطهء آزمون کشانید. اگر من میخواستم که با وی شوخی کنم و وفاداری و صداقتش را زیر سوال ببرم، وی نیز میتوانست با من شوخی کند و درستی و صداقتم را به آزمون گیرد. آرزو کردم کاش آغازگر چنین گفتگویی نمیشدم. به اجبار تبسمی کردم و گفتم: « احمق نشو! حسن میدانی که من این کار را نمیکردم.» حسن لبخندش را از سر گرفت. لبخندی که از روی اجبار نبود. پاسخ داد: « من میدانم!» و این یکی از خصوصیات مردمانی است که هر حرف شان را جدی میگیرند و برایشان معنیی دارد. آنان گمان میکنند که دیگران نیز همین طورند. حسن به آسمان اشاره نمود و گفت: « اینه آمد!» حسن به پا خاست و چند گام به طرف چپ گذاشت. به بالا نگریستم، همان کاغذپران را دیدم که بطرف ما سرازیر میشد. من صدای گام ها و چیغ و فریاد و غوغای کودکان دیگر را شنیدم که به غرض گرفتن «آزادی » نزدیک میشدند. اما آنان کاملاً وقت شان رابه هدر میدادند چونکه حسن با دستان باز، رو به آسمان ایستاده بود و در حالی که لبخندی بر لبانش نقش بسته بود، انتظار افتادن کاغذپران را میکشید. و خدا مرا کور میکرد اگر آن کاغذپران در دستان حسن نمی افتاد.
***
در زمستان 1975 حسن برای آخرین بار یک کاغذپران را دنبال نمود.
معمولاً در هر منطقه مسابقهء کاغذپران بازی براه می افتید. اما آنسال، مسابقه قرار شد که در محله ما، در وزیراکبر خان صورت پذیرد و مردم از ساحات دیگری چون کارته چهار، کارته پروان، مکروریان، کوته سنگی و دیگر جا ها به این مسابقه دعوت شده بودند. در همه جا زمزمه مسابقه کاغذپران بازی بود که قرار بود در منطقه ما برگذار گردد. گفته میشد که این بزرگترین مسابقه کاغذپران بازی در بیست و پنج سال گذشته خواهد بود.
یک شبی در زمستان همان سال، هنگامی که به مسابقه بزرگ کاغذپران بازی، فقط چهار روز باقی مانده بود، بابا و من در اتاق مطالعهء وی بر روی کوچ های چرمی، در روشنای آتش بخاری دیواری نشسته بودیم. ما چای مینوشیدیم و صحبت میکردیم. علی نان شب را که مشتمل بر کچالو و گلپی سرخ شده بر روی برنج بود، وقت تر آماده ساخته بود و کارهای شبانه اش را انجام داده بود. بابا مشغول دودکردن پایپش بود و من ازش پرسیده بودم تا قصهء زمستانی را بکند که در یکی از محله های هرات گله های گرگ از کوه ها پایین شده بودند و همه گان را مجبور ساخته بودند تا به مدت یک هفته در خانه های شان زندانی به مانند. وی گوگردی را آتش زد و به صورت اتفاقی گفت: « فکر میکنم شاید تو امسال برنده مسابقه کاغذپران بازی شوی. چی فکر میکنی؟» نمیدانستم چی فکری بکنم و یا چی بگویم. آیا این شدنی بود؟ من کاغذپران باز خوبی بودم. در حقیقت یک کاغذپران باز بسیار ماهر. چندبار خودم را نزدیک به پیروزی مسابقات کاغذپران بازی ایام زمستان رسانیده بودم و حتا یکبار از آخرین سه کاغذپران مسابقه بودم. اما نزدیک شدن به پیروزی، عین پیروزی شمرده نمیشود. این طور نیست؟ بابا نزدیک به پیروزی نشده بود. او پیروز شده بود و برنده گان پیروز شده بودند و مردمان دیگر به خانه های شان رفته بودند. بابا، پیروز شدن عادتش شده بود و روی هرچه میاندیشید، در آن برنده میشد. آیا او حقِ داشتن چنین انتظاری از پسرش را نداشت؟ و فرض کنید که اگر من برنده میشدم...........
بابا پَیپش را دود میکرد و صحبت مینمود. من طوری وانمود میکردم که میشنوم. اما نمیشنیدم، به راستی نمیشنیدم زیرا توضیح کوتاه و اتفاقی بابا بذری را در ذهنم کاشته بود: عزم اين را که من برنده این مسابقه کاغذپران بازی خواهم شد. من قرار بود که برنده شوم. انتخاب مناسب دیگری وجود نداشت. من باید برنده میشدم و من باید آن کاغذپران اخیر را دنبال میکردم. بعد آن را  به خانه میاوردم و به بابا نشانش میدادم. نشانش میدادم و برایش ثابت میساختم که پسر شایستهء دارد. بعد شاید زنده گیی را که همانند یک روح در این خانه میگذرانم، به سر برسد. گذاشتم تا غرق امواج رویا شوم: من پنداشتم که بالای میز غذای شب به جای سکوتی که فقط با صدای به هم خوردن ظروف نقره يین میشکست، آواز گفتگو و خندهء ما بالا است. من تصور کردم که یک روز جمعه سوار موتر بابا به پغمان میرویم، در میان راه، در نزدیکی بند قرغه می ایستیم تا مقداری ماهی و کچالوی بریان بخریم. ما به باغ وحش میرویم و « مرجان »، شیر [ باغ وحش ] را میبنیم و ممکن در این حالات بابا فاژه نمیکشد و دزدکی به ساعتش دید نمیزند. ممکن بابا یکی از قصه هایم را میخواند. اگر او یکی از قصه هایم را بخواند، من برایش به صد ها قصه خواهم نوشت. ممکن وی مرا « امیر جان » طوریکه رحیم خان مرا صدا میزند، صدا بزند. و شاید و فقط شاید من به خاطر  کشتن مادرم مورد عفو قرار بگیرم.
بابا از زمانی برایم میگفت که در یک روز چهارده کاغذپران را « آزاد » کرده بود. من متبسم میشدم، «هان هان » میگفتم و میخندیدم، بی آن که حتا یکی از حرفهای را که بابا میگفت بشنوم. من اینبار مأموریتی داشتم که نمیخواستم بابا به شکست مواجه شود. نه اینبار.
شب قبل از مسابقه برف سهمگینی باریدن گرفت. حسن و من در زیر « صندلی » نشسته بودیم و در حالی که باد شاخچه های درخت را به شیشه های اُرسی میکوبید، « پنج پر » بازی میکردیم. همان روز از علی خواسته بودم تا برای ما « صندلی » بگذارد. « صندلی» اساساً طوری ترتیب میشد که یک « منقل » برقی در تحت یک میز با پایه های کوتاه گذاشته میشد و روی آن با یک لحاف و یا کمپل ضخیم پوشانیده میشد و در اطراف آن دوشک ها و پشتی ها میگذاشتند. به همین صورت تا تعداد بیست نفر نیز میتوانستند در تحت آن جای بگیرند و پاهای شان را زیر لحاف بکنند. حسن و من معمولاً روز های برفی را بطور راحت و آسوده در زیر صندلی، با قطعه بازی و شطرنج به خصوص بازی « پنج پر» میگذراندیم.
من « ده تایی خشت» حسن را با دو « غلام » و یک « شش تایی » کُشتم. در اتاق مطالعه بابا، رحیم خان و بابا با چند تن دیگر در مورد مسایل تجارتی صحبت میکردند. من در میان آنان مردی را که پدر آصف بود، شناختم. از آن سوی دیوار آواز پرخراش اخبار رادیو کابل بلند بود.
حسن « شش تایی » را کُشت و « غلام ها » را برداشت. در خلال اخبار رادیو، داوودخان چیزی را در مورد سرمایه گذاری خارجی اعلام میداشت.
گفتم: « او میگه یک روزی ما در کابل تلویزیون خواهیم داشت.»
« کی میگه؟»
« کودن، داوودخان میگه، ريیس جمهور.»
حسن خندید و پاسخ داد:« من شنیدیم که در ایران دارند.» من با آواز حسرتباری گفتم: «آها! ایرانی ها...»
به گمان من، برای بیشتری از هزاره ها، ایران حیثیت یک جایگاه مقدسی را داشت. زیرا اکثریت ایرانی ها همانند هزاره ها، مسلمانان شیعه اند. اما یک چیزی را به خاطر دارم که تابستان همان سال معلم ما در مورد ایرانی ها گفته بود و آن اين که آنان مردمانی اند که با لبخند و گفتار نرم میفریبندت و با یک دست نوازشت میکنند و با دست دیگر جیبت را میزنند. وقتی در این مورد به بابا گفته بودم، پاسخ داده بود که معلمم از جمله آن افغان های حسود است، حسود به خاطری که ایران قدرت در حال رشد در آسیا است و بسیاری ازمردم دنیا حتا نقشه افغانستان را نمیتوانند بیابند. و افزوده بود: « گفتن این موضوع زجر آور است.» شانه هایش را بالا انداخته بود و حرف هایش را چنین ادامه داده بود: « اما بهتر است با گفتن یک حرف واقعیت زجر بکشی تا اين که با گفتن یک دروغ آرامش نصیبت شود.»
گفتم: « من برایت یک روزی خواهم خرید.»
صورت حسن برقی زد: « یک تلویزیون! به راستی؟»
« مطميیناً و نه تلویزیون سیاه و سفید. احتمالاً ما تا آن وقت بزرگتر میباشیم، اما من برای هر دوی ما دو تلویزیون خواهم خرید. یکی برای تو و یکی برای خودم. »
حسن گفت: « مه او ره بر روی میزم خواهم گذاشت، جايی که مه قلم های رنگه ام را روی آن میگذارم.»
این گفته اش قدری مرا آشفت. آشفته به خاطر  جایی بود که حسن در آن جا میزیست. برای چه زمانی وی پذیرفته بود و تا چه عمری در آن کلبه محقر کنج حویلی زنده گی کند. چنان چه  پدرش زنده گی کرده بود. من آخرین پَرم را بازی کردم. یک جفت « مادکه» و یک « ده تایی». حسن « مادکه » ها را برداشت.
« میدانی، مه فکر میکنم که فردا آغا صاحب را بسیار سربلند خواهی ساخت.»
« همتو فکر میکنی؟»
گفت: « انشأالله!»
« انشأالله » انعکاس نمود. کلمه توصیفی« خدا بخواهد » به صورت بی ریا محابانه از لبم بیرون نشد.
من « شاه » حسن را کُشتم و آخرین پرم را بازی کردم. « توس قره». او میبایست تا آن را  بردارد. من میدان را بُردم. اما زمانی که  قطعه ها را برای دور بعدی « گد» میزدم، گمانم به یقین مبدل شد که حسن گذاشت تا من ببرم.
« امیر آغا؟»
« چی میگی؟»
وی همیشه این کار را میکرد. ذهن مرا میخواند: « میدانی... من جایی را که در آن زنده گی میکنم، دوست دارم. آن جا خانهء من است.»
گفتم: « به هر صورت، برای دَور دیگر، آماده باختن شو!»


 

 بخش های اول ، دوم و سوم

بخش های چهارم ، پنجم و ششم

 بخش های هفتم و هشتم