رسیدن به آسمایی: 11.2007 .03 ؛ تاریخ نشر در آسمایی :11.2007 .03

 

علی اديب

نقدواره یی بر

نبشتار "روشنفکری" جاويد فرهاد

با سپاس ويژه از انديشمند فرهيخته جناب آقای فرهاد جاويد که بحث جالب و تحقيق زنجيره يي و مسلسلی را در حوزه ی روشنفکر و روشنفکری به راه انداخته اند. در اين مبحث با درنظرداشت محدوديت و توانايي قلمی و ارایه عناصر تیوريک، کوشش مي شود تا بن مايه های اساسی نظريات و گوشه های بکر پديده ی روشنفکر و روشنفکری که آقای جاويد کمتر بدان پرداخته است، درنگی صورت گيرد و نيز گونه ی نگاه نقادانه ی خواهيم داشت به تيوری های ارایه شده از جانب ايشان در اين راستا.
آقای فرهاد جاويد در مبحث "جستاری درباره ی روشنفکری و نقد مقوله های افسونگرايي و عقلانيت"، روشنفکری را با است
ناد به تعاريفی از تيوريسن های مشهور غربی "انتونی روشمن و فوکوياما"، اينگونه بيان مي دارد: "روشنفکری روش تحليل عقلانی پديده ها و گريز از دريافت های افسونگرايانه است". تعريفی را که آقای جاويد در اين باره ارایه داشته است، زيباترين تعريفی است درباره ی روشنفکری که تا به حال در بازار آزاد ارتباطات و مجامع روشنفکری عرضه شده است. اما مهمترين بخشی که از ديد ايشان به دور مانده و در جستارهای شان بدان اشاره و توجه صورت نگرفته است، همانا پس منظر تاريخی و روند پيدايش، تکامل و بلوغ مقوله های روشنفکر و روشنفکری است. با نگاهی کوتاهی در اين باره و معرفت با شکل گيری پروسه ی روشنفکری از پس منظر تاريخی، دستاويزی خوبی برای روشنفکران جامعه ی افغانی خواهد بود تا بومی ترين زوايای اين مقوله را شناخته و با ديواره ها و چالش های کمتری در تطبيق اين پروسه روبرو شوند.
خيلی روشن است که مقوله ی "Intellectual " با ترجمه و تفسير دری آن "روشنفکر" در جامعه ی غربی در قرن شانزده نطفه گرفت و تا قرن هفده هم، پيش زمينه های برای آن ساخته و پرداخته شد که در اواسط سده ی هفده هم، کوليکتيف و جمع بزرگ از انديشه وران غربی که آشفته و خسته از قدرت انحصاری و طويل ده سده ی پاپ و کليسا بودند، خيلی مدبرانه تحولات گروپيک و توده ی شان را هم در درون قدرت مذهبی پاپ و کليسا و هم نيروی سياسی فيودالی آن زمان به راه انداختند. بدون شک که در اين مقطع تاريخ غرب، انديشمندان غربی دو هدف مشخص بيشتر نداشتند که تا اين جا حرکت و نهضت فکری آنها درخور ستايش است:

يک: اضمحلال و فروريختن نظام کهنه و انحصاری فيودالیسم در بستر اجتماع و اقتصاد؛
دو: تاکيد بيش از حد و نيرنگ بازی گرداننده گان کليسا به رياضت و معنويت پرستی ذهنی در بستر مذهب و فلسفه.
که تا قرن نوزده هم ميلادی حرکت جنبش های فکری غربی با الگوهای انسان مدارانه و عدالت اجتماعی خيلی خوب و عالی به پيش رانده شدند و اصطلاح روشنفکر "Intellectual" نيز از همين حرکت ها تنها در جوامع غربی متولد شد و خيلی سريع رشيد و متکامل شد. بنا بر همين توضيح تاريخی کوتاه، گفته مي توانيم که روشنفکر، زاده ی همين نوسازی و رنسانس فکری غرب است که فقط با تحولات و حرکت های فکری پس از آن در مشرق زمين، به ويژه در کشور ما تطابقی ندارد.
بنابراين، اگر تعريف مشخص روشنفکر و روشنفکری آنچنان که قبلاً تذکار يافت، با پس منظر تاريخی آن و بسترهای تحولات جغرافيايي با ويژه گي های مشخص آن در جامعه ی غربی باشد، طبيعتاً که ما را نه در آن جای می برد که غربی ها (خوب يا بد) به آن نقاط تعالی رسيده اند، بل ما را به جای مي کشاند و بدبختانه کشانده است که امروز، در آنجا محصوريم و پنجره ی منوری را در عالم خيال و وهم خويش عاجزانه جستجو مي کنيم. ژرف تر اين که پيش زمينه های نوزايي با تابلوهای مشخص آن زمانی شان را، ما نه در گذشته داشته ايم و نه در حال آن را متصوريم. دنيای ما دنيای ديگری است. رنسانس فکری ما شرايط و زمينه های جديد و همخوان با بسترها و نظام های شرقی و افغانی خود ما را می طلبد. بی ترديد که گرايش به عقلانيت وعقل محوری و گفتمان های مبتنی بر تعقل و خردمحوری مسدود ساختن راه های ورود هر آنچه افسون و افسانه و خيال های واهی خوانده مي شود، ويژه گی مهم روشنفکری است. اما اين مسأله نبايد برگشتی به تاريخ و جغرافيا و بافت های سيستماتيک غرب آن روز داشته باشد، بل پتانسيل های ويژه ی موجود در جغرافيا و اجتماعات خود ما بايد برجسته شده و در اتموسفير اقليم که هستيم جستجو گردد.
فرهاد جاويد در مبحث ديگری "مشکل روشفکر چيست و چالش های روشنفکری" تيوری های مشخص در رابطه به روشنفکر ارایه مي دارد. وی مشکل روشنفکر را در عدم حضور روشنفکر منحيث پديده ی عامل و نداشتن قدرت کارآيي در عرصه ی مديريت مي خواند. چالش های روشنفکری را درک نادرست از مفاهيم و ارزشهای معياری در جامعه، ترديد و نفی اعتقادات و باورهای همگانی و جنون مدرن گرايي مي خواند.
خيلی جالب است اينکه آقای جاويد، آنهای را که فاقد اين پنج مشخصه و ويژه گی عمده و مهم از نظر فردی و هم از نظر اجتماعی و تاثيرات رقت بار آن بر جامعه هستند، روشنفکر مي خواند(!)
من باور کامل دارم، روشنفکری که ويژه گی عامل بودنش را در جامعه درک نتواند، آن را نمي توان روشنفکر با ظرفيت های عاملی نام داد. اصولاً نداشتن قدرت کارآيي در عرصه ی مديريت يعنی چه؟ بدين معنا که اين يکی فاقد دانش کارآيي و مديريت است. خوب است بگويم که در اين عرصه سواد ندارد. لبه ی کارد دانسته ها در عصر امروز خيلی باريک اند و باريکتر مي شوند. آدمی که در محدوده و چوکات کاری خودش نتواند مدير بااراده، مصمم و کاردانی باشد، نمی شود به وی روشنفکر نام گذاشت. حال آن که مديريت در کانون های چندين هزاره ی دنیای متمدن، مهمترين و اولاترين دانشی است که هر انسانی در حوزه ی کاری خودش بايستی داشته باشد. در واقع محتوای هر دو مشکل يکی اند. کسی که مدير خوب نيست و دانش مديريت را ندارد، هيچگاهی نمی تواند اساس و رکن بهترين عامل باشد. که عمله و طفيلی يي بيش نيست. (حال آن که مضاف روشنفکری در اين مقوله، نبايد "عمله" باشد و اين ضربه ی فنیی است به جان هستی و بود و نبود روشنفکر و در سایه ی اين مقوله، روشنفکر پديده ی منفعلی بيش نخواهد بود).
اين مشخصه و صفت خوبی برای آنانی است که در کشور ما به (پادو) معروف و مشهورند. برای او بايد ديکته شود که اين کار را بکن و يا نکن. ماشينی است که جلو آن بدست توست. تا می توانی ازش کار بکش. اما خودش باالنفسه فاقد ظرفيت انجام کاری به اراده ی خودش است.
من مي گويم که اين مسأله را نبايد ويژه گی مهم يکی از مشکلات عمده برای روشنفکران دانست. بلکه به آن که اين ويژه گی را ندارد، نبايد صفت روشنفکر را اطلاق کرد. از جانبی روشنفکر به عنوان مدير عامل و کارفرما، هيچگاهی در آشفته بازار جامعه، از (شايد و نشايد) استفاده نمي کند. زيرا در بسا موارد باعث فنا و زوال جامعه مي گردد. روشفکر در ارایه تيوری های اجتماعیش بايد در نهايت و آخرين موج مشوشات و مذبذبات فکريش رسيده باشد. او بايد در يک پروسه ی مشخص، به يقين کامل رسيده باشد. زيرا يکی از ويژه گی های مهم تيوری روشفکری اين است که حتماً به مفاد جامعه باشد و آنچه به مضار جامعه باشد، قابليت کارآيي را نداشته و اصولاً قضايای از اين دست، هيچگاهی تجربه پذير نيستند و هرگز نبايد تجربه شوند. بدين معنا که نتيجه ی اين قضيه بايد حتماً مفيد و خوب باشد. ورنه، مانند آنانی که غير مسوولانه تيوری تکامل داروين (Social Darwinism) را در زنده گی کشورها به تجربه گرفتند و سرانجام ديديم که چه خون های ريخته نشد.
به نظر نگارنده مشکلات که فراراه روشنفکر وجود دارند، غير از آن چيزهای است که آقای جاويد بدان اشاره داشته است. خوب است تا مشکلات و مسووليت های روشفکر طی مقال ديگری به صورت مفصل و همه جانبه بررسی و ارزيابی گردد. اما آنچه که من باورمندم اين است که هر مشکلی مي تواند برای روشنفکر چالش باشد و مقوله ی مشکل و چالش تا آنجای که در نوشتار و جستار آقای جاويد بصورت جداگانه و بسيار بارز متبلور شده اند، مباحث جدای نيستند و خيلی با هم مرتبط و در بيشتر موارد همسويي و هم خوانی دارند.
نگارنده، همچون ارزيابی قبل، معتقد است که درک نادرست از مفاهيم و ارزش های معياری در جامعه و نفی اعتقادات و باورهای همگانی "نه شک" و جنون مدرن گرايي ، از جمله مشکلات عمده ی است که فراراه روشنفکران امروز افغانستان وجود دارند. در واقع ما وقتی مي توانيم مقوله ی چالش را با مرکبات و ارزيابی های روشن مدارانه و تفکر محورانه ی جامعه ی صاحبان فکر خويش مورد کاربرد قرار دهيم که پديده ی متبارز و جدی ديگری از تبار رقيبان کار و زار فکری، نمک دار تر از ما وارد صحنه و ميدان شوند. در غير آن، گويش چالش و استفاده آن در تشريح و بيان باريکه های گذار روشنفکر از هر کانالی، ما را نه تنها به سمت و سوی مشخصی نمی برد، بل مي تواند پرتگاهی باشد برای آنکه ابزار انديشه را در کف دست حمل مي کند. باور من اين است که اينها چالش نيستند. بلکه ناکارآيي، بی ارزه گی و قصاوت آن عده کسانی است که مهر و برچسپ روشنفکری را بر پيشانی شان زده اند و وارد معرکه شده اند.
در بحث ديگری آقای جاويد روشنفکران را از نظر طرز تفکر به روشنفکران حوزه ی و منطقوی و همه شمول دسته بندی می کند که به نظر من اين تقسيم بندی در حوزه ی معمول روشنفکری در ميان جامعه ی روشنفکری افغانی ما پسنديده و سامانمند نيست. اين گونه تقسيم بندی، در واقع بر مي گردد به طرز نگرش خاصی به جهان بينی های مشخص. ما می توانيم جهان بينی ها را جهان بينی های حوزه ی، منطقوی و جهانی بدانيم و يا با پارادوکس های بيشتر از آنچه که ذکر شد و طبيعتاً محيط زنده گی افراد و اشخاص، اين صنف بندی را به ما مي دهد. اما وقتی از باريکه يا باريکه های مشخصی گذشتيم و شالوده ی فکری انسان مدارانه و همه شمول را در باور خويش حک کرديم، ديگر صف بندی ها و نوع نگرش صنفی و مرزبندی های محدود، همه از ميان مي روند و ما صرف به انسان مي انديشيم. به گفته ی سعدی بزرگ:
بنی آدم اعضای يکديگرند / که در آفرينش ز يک گوهرند
چو عضوی بدرد آورد روزگار / ديگر عضوها را نماند قرار
سخن درستی است که مي گويند، آدم روستا نشين، تنها و تنها به ده خود مي انديشد و جهان بينیش از اندازه ی آسمان خانه و دهکده اش بيشتر و بيرون نيست. اما انسان که انديشه و طرز تفکرش، مرزهای ساخته و پرداخته را شجاعانه در مي نوردد، ديگر نيازی به اين صنف بندی ها ندارد. آنکه به حوزه ی محدود و مشخص محيط زنده گی خويشتن مي انديشد و باور دارد و ابزار و بن مايه های وارداتی بيرونی را مردود و پليد مي داند، حيف است که واژه ی متعالی روشنفکر را بدان اطلاق کرد و اين نهايت پيش پا نگری و سرخورده گی ما را به نمايش مي گذارد. آنکه بينش های بسته ی ايديولوژيک و منحصر به فرد دارد، روشنفکر نيست. بل ادای روشنفکری را در مي آرد و اين خود بلا و آفتی است که تعمداً خلق و دربست عرضه مي شود.
نفی اعتقادات (نه شک آن) و باورهای همگانی و جنون مدرن گرايي را نيز از اين قبيل مي دانيم.
جای ديگری آقای جاويد در مورد "جدال روشنفکر با سنت" مي نويسد که کار روشنفکر در جوامع سنتی فقط نابودی محض نيست، بل نوسازی سنت، با توجه به عقلانيت سازنده و ساختاری در جامعه است. اما من معتقدم که سنت ها هيچگاهی خواسته و از روی عمد از نو ساخته نمي شوند، بلکه سنت ها هميشه اتفاقی بوجود مي آيند و سنت های موجود، آرايش و پالايش داده مي شوند و آنکه درک درست از مفاهيم "سنت زده گی"، "سنت شناسی" و "سنت پرستی" ندارد، نمی توان آن را روشنفکر با مقوله ی اجتماعیش دانست و نياز مبرم به فرآورده های معلوماتی روشنفکری دارد و بايد خيلی بپيچد تا به جای برسد که روشنفکران به آن جاها رسيده اند.
اين مباحث کندوکاوی و نقادی بيشتر را مي طلبد. الحال کافی است.
(علی اديب، عقرب 1386، کابل)