10.2014 .09

قصه های پولیسی دوران تحصیل

 

۴

فرار از استانبول

در پایان  سال دوم تحصیل در بلغاریا ( سال 1974)، باز هم جهت سپری نمودن رخصتی های تابستانی راه وطن را در پیش گرفتم.

اینبار گروه مسافرتی ما چندین نفری بود. چون من تجربه سال پار را داشتم، مسوولیت هماهنگی گروه به خودی خود بر شانه من افتاد. از سوی دیگر چون من یک کمربند جیمزباندی داشتم ،‌ پول مصارف مشترک نیز  در بکسک پنهانی کمربند امنیت یافت.  «اوغایتا» این نوع کمربند تازه در غرب به بازار آمده و این تحفه را بزرگواری برایم مهربانی کرده بود.

از سوفیه با ترن به سوی استانبول حرکت کردیم.  

وقتی شب به استانبول رسیدیم با کمال تعجب شهر را غرق در تاریکی یافتیم. وضعیت ببیخی غیر عادی بود.  پس از پرس و پال دریافتیم که علت این تاریکی همانا  خطر بروز جنگ میان ترکیه و یونان و حمله هوایی یونان است.

ترکیه به روز ۲۰ جولای شمال قبرس را اشغال کرده بود. و ما بیخبر از این ماجرا با پای ترن  و خوش و خندان خود را در دهان بلا انداخته بودیم.

در جلسه ی اضطراری چند دقیقه یی با اتفاق آرا به این نتیجه رسیدیم که باید به هر وسیله یی که شده بی درنگ از استانبول حرکت کرده و هرچه زودتر از ترکیه خارج شویم.  و بالاخره کار ما دوباره کشید به ستیشن ترن .

من پیش از سفر هوشیاری کرده و کارت بین المللی محصلی گرفته بودم. با این کارت سفر در وسایط نقلیه ی عمومی ارزان تر تمام میشد. همسفران دیگر این کارت را نداشتند. به آنان گفتم اگر از جنس کارت چیزی در جیب دارند آن را آماده بسازند. رفتم به غرفه ی نیمه تاریک تکت فروشی. از دریچه ی غرفه  هدف سفر را به مرد میان سال تکت فروش گفتم و تقاضای تکت کردم. از جواب او فهمیدم که تا نیم ساعت دیگر یک ترن به سمت ارض روم حرکت خواهد کرد. شمار همسفران را نیز گفتم و توضیح دادم که همه محصل اند. گفت باید کارت محصلی همسفرانم را نیز برایش نشان بدهم. بسته ی کارت ها را برایش دادم. تکت فروش گرچه با انگلیسی  شکسته ریخته گپ زده میتوانست ، ‌ولی به  هر علتی که بود متوجه نشد که کارت های همراهان دیگرم ،‌ کارت های محصلی نیستند. و اما در مورد یک کارت اعتراض کرد که عکس ندارد. از آن بدبختی که کارت بی عکس را داده بود پرسیدم که عکس مکسی در جیب دارد و یا خیر. عکسی را از بکسک جیبی اش کشید و برایم داد. عکس را به تکت فروش نشان دادم. تکت فروش گفت که عکس در کارت نصب نیست. گفتم که چون عجله بوده سرش کردن عکس در کارت را فراموش کرده است. گفت از کجا معلوم که این کارت از همین کس باشد. آن کس را کنار دریچه خواستم و به تکت فروش گفتم که مقایسه کند آیا آن کس صاحب عکس است و یا خیر. بالاخره قناعت کرد که عکس از صاحب عکس است... . به این ترتیب برای این همسفر نیز  با امتیاز کارت محصلی تکت ارزان گرفته توانستم.

وقتی از غرفه  دور شده و به سوی سکویی که باید ترن  ما از آن جا حرکت میکرد ، ‌به راه افتادیم برای لحظه یی تاریکی  و تشویش ناشی از اوضاع را فراموش کرده و از ته دل شروع به خنده و شوخی کردیم. در این هنگام کسی در حالی که صدا میکرد «او بیادرا شما افغان استین» دویده به طرف ما آمد. او مردی بود میان سال و لهجه اش نشان میداد که افغان است. من در این جا از او با نام «ح» یاد  خواهم کرد. این آقای «ح» با هیجان بسیار با ما سلام علیکی کرد و از هر کدام ما میخواست تا به او اجازه بدهیم کم از کم دست ما را ببوسد- که طبعا کار به آن جا نرسید.

دقیقه ی بعد علت خوشی هیجان آمیز آقای «ح» را از گفته های خودش دریافتیم: بکسک پول او را دزدیده بودند و او بی یک شانزده پولی سرگردان مانده بود که چه کند و در همین حال ما را یافته بود...

راستش این که از این حالت او بسیار متاثر شدیم و تصمیم گرفتیم خواهشش را اجابت کرده  او را به حیث هموطن کومک نموده و با خود به افغانستان برسانیم. خلاصه برای او نیز به همان شیوه یی که پیشتر نوشتم ، ‌تکت محصلی گرفتیم.

وقتی ترن مورد نظر رسید از تعجب شاخ کشیدیم- عمر این ترن دارای لوکوموتیف ذغالی شاید بیشتر از عمر خود ما بود. به هر رو ،‌ همین ترن هم در آن شرایط هر چه بود، غنیمت بود .

هوا گرم بود و تخت خواب های گوپه ترن هم پلاستیکی . به همین جهت ما کوشش میکردیم تا وقت بیشتر را در رستورانت ترن بگذرانیم. برای اجازه ی نشستن در رستورانت هم باید چیزی فرمایش میدادیم. به همین جهت پیش از غذا و پس از آن ،‌ همسفران پیوسته مشروب فرمایش میدادند. همین بود که در روز دوم سفر ذغال سنگی ،‌ بار رستورانت از مشروبات تهی شد...

آقای «ح» چیزی زیر تاثیر مشروب و چیزی هم از روی بیکاری قصه های جالبی میکرد. یک نکته ی جالب در مورد او این که اگر با تخلص از میان خانواده ی همسفران کسی را شناخته نمیتوانست ، ‌آن گاه کمی در مورد کاکا و ماما پرسان و جویان میکرد و حتما از اقارب همسفران کسی و یا کسانی را مییافت که با آن ها آشنایی داشته باشد. خوب ما هم به لحاظ سن و سال هم برای این که او میان ما خدای ناخواسته خود را انگشت ششم تلقی نکند با احترام با وی رفتار میکردیم و در طول راه تا به کابل اگر هم در خورد و نوش بر خود سختی میکردیم  در حق این مهمان در حد توان سخاوتمند بودیم.

در تمام طول راه اگر ماجرایی اتفاق نمی افتاد خود ما ماجراهای کوچکی برای خندیدن  خلق میکردیم . مثلا یکی از همسفران ما عادات داشت که در موتر سرویس بوت های خود را میکشید و راحت میخوابید- گرچه پاهای بویناکش سبب آزار همسایه اش میشد.  روزی  یکی از همراهان سرشوخ  ‌بوت های حریف بودار را پنهان کرد.  وقتی موتر برای وقفه ی نان چاشت   توقف کرد و حریف از خواب بیدار شد ، ‌هرچه جستجو کرد بوت هایش را نیافت . هرچه داد و فریاد کرد کسی  به دادش نرسید . او  ناگزیر با پای برهنه از موتر پایین شد و به رستورانت رفت. پس از خوردن نان ،‌ بوت ها با رعایت سریت سر جایش برگردانده شد. مجرم وقتی میخواست برای رفع حاجت به تشناب برود، از راه عذر پیش آمد و پس از ادای توبه نصوح برایش گفته شد که  زیر سیت موتر را دوباره ببیند ،‌ شاید بوت هایش آن جا باشند. خلاصه این که مجرم پس از آن دیگر هم پاهای خودش را منظم میشست و هم بوت هایش را در خواب روزانه از پا نمیکشید.

در شاهراه نوساخت اروپا- آسیا ،‌ شرکت های مسافربری  اکثرا دارای موترهای سرویس نوع مرسدس  مد روز بودند. موتروان ها نیز پس از چند ساعت دریوری تعویض میشدند. ایستگاه هر موتر برای صرف طعام نیز مشخص بود- شرکت های مسافربری و دریورها در واقع با صاحبان هوتل ها و رستورانت ها قرار و مدارهای خود شان را داشتند. رستورانت های سر راه در ترکیه و ایران از دید چشم آن زمان ما بسیار پاک و مناسب بودند. رستورانت های ایرانی اکثرا چلوکبابی بودند. باری در یک رستورانت وقتی دیدیم که «آبگوشت» هم دارند، شوق شوربا بر سر مان زد. وقتی «آبگوشت» را آوردند و در آن قاشق زدیم و متوجه شدیم که گوشت ندارد ،‌ بر گارسون اعتراض کردیم. وی با قیافیه کاملا حق به جانب پاسخ داد که ما  گوشت فرمایش نداده ایم ،‌ بل «آبگوشت» خواسته ایم! خلاصه ناچار شدیم گوشت را جداگانه فرمایش بدهیم تا چیزی شبیه به شورای افغانی داشته باشیم.

بالاخره وقتی مرز را عبور کردیم و داخل خاک افغانستان شدیم ،‌ در اولین گام همه ی مان زانو زدیم و خاک وطن را بوسیدیم . هیچ تصنعی در کار نبود- این کار را از دل و جان انجام دادیم . در آن زمانه ها وطندوستی یک افتخار و بیگانه پرستی  چنان شرمی شمرده میشد که اگر هم کسی به آن مبتلا میبود آن را تبارز نمیداد. حتا با لهجه ی بیگانه صحبت کردن و کلمات بیگانه را به کار بردن توسط شماری از جوانانی که در خارج تحصیل میکردند از سوی مردم مورد تمسخر قرار میگرفت. به یاد دارم یکی از نو جوانانی را که با استفاده از بورس های «ای اف اس» به امریکا رفته بود و پس از برگشت به وطن با لهجه ی  شبیه انگلیسی زبانان گپ میزد و این کارش خورد و کلان را به خنده مینداخت. یکی از کسانی را که در ایران تحصیل میکرد نیز میشناختم که دچار این عارضه بود و بیچاره از این عارضه احساس سرافگنده گی میکرد. به هر رو این عوارض اگر خفیف میبودند و یا قوی باگذشت زمان رفع میگردیدند.

در طی سفر در شاهراه هرات- کابل، ‌دو حادثه ی جالب اتفاق افتاد.

میان مسافران یک خانواده ی ایرانی نیز بود که در راه با ما آشنا شد. مرد این خانواده در  رستورانت فراه رود از گارسون تقاضا کرد که برایش چنگال ( که همان پنجه باشد) بیاورد . گارسون رفت و چیزی را آورد که یک زمانی حتما پنجه ی غذاخوری بوده ، ‌ولی  در گیر و دار زمانه دندانه هایش چنان کج و معوج شده بودند که غذا خوردن با آن دیگر غیر ممکن شده بود. از دیدن این پنجه ی تاریخی و حالت شگفت زده گی همسفر ایرانی گرچه ظاهراْ سخت خندیدیم ،‌ولی در اندرون خودمان  سخت جگرخون بودیم.

نیمه ی شب بود که به قندهار رسیدیم. برنامه ی چنان بود که موتر  سرویس در قندهار توقف کوتاهی داشته باشد و همان شب به طرف کابل حرکت کند. و اما دریور گفت که موتر ضرورت به ترمیم دارد  و نمیتواند شباشب به طرف کابل حرکت کند. دریور اما وعده داد که تا ساعت هفت صبح  فردا موتر جک و جور آماده ی حرکت به طرف کابل باشد. میدانستیم که دریور دروغ میگوید، اما پس از بحث و دعوای کوتاه و شنیدن دلایل دروغین بیشتر، ناگزیر شدیم دروغهایش را بپذیریم. در جلسه ی فوری به این نتیجه رسیدیم که رفتن به هوتل برای سه چهار ساعت ، به صرفه نیست. پس تصمیم گرفتیم تا این چند ساعت را به شهرگردی بپردازیم. گرچه در آن نیمه شب در قندهار پرنده هم پر نمیزد و تنها ما بودیم و کوچه های خالی شهر، ولی با آن هم برای خود سرگرمی جالبی پیدا کردیم - نوشته های لوحه های دکان ها آن قدر جالب بودند که تا دم صبح ما را مصروف خود ساختند.

روز بعد موتر در ساعتی که دریور وعده کرده بود جک و جور منتظر سوار شدن مسافران بود. ما به مجردی که در چوکی های خود قرار گرفتیم به خواب رفتیم.

وقتی به کابل رسیدیم، ‌با وجود خسته گی راه ، وظیفه ی خود را در برابر مهمان مان ‌فراموش نکردیم . من ، امین الفت و لمر وهاب حمیدی که خانه های ما در سمت پل سرخ و ده بوری قرار داشت ،‌  مهمان را با تکسی به خانه اش که  در جوار مکتب حبیبیه بود رسانیدیم. خانه اش ساختمان عصری دو منزله کانکریتی آهنپوش بود.  آقای «ح» با گرمی تمام از کومکی که به او نموده بودیم ابراز امتنان کرد. وی سپس ما را وادار ساخت تا دعوتش را برای روزی که او معیین کرده بود بپذیریم و تاکید ورزید که در همان روز قرض مسافرت را نیز خواهد پرداخت. البته ما در مورد پول تعارف لازم را کردیم ؛ و اما با توجه به خانه ی شیک و عصری اش قابل درک بود که پرداخت پول قرضی مسافرت اصلا نباید برایش سنگین باشد. در روز و ساعت معیینه همه ی ما با یک دسته گل زیبا و یک قوطی چاکلیت قیمتی پیچیده شده در کاغذ تحفه ،‌ با سر و وضع آراسته و با شیک ترین لباس هایی که داشتیم ،‌ در برابر منزل عصری و شیک آقای «ح» حاضر شدیم. پس از این که در وقفه های نسبتاْ طولانی دو سه بار زنگ  درب منزل را فشردیم ، ‌بالاخره پیرزنی که معلوم میشد خدمه ی منزل است، ‌درب را باز کرد. از او سراغ آقای «ح» را گرفتیم . پیرزن گفت که آقای «ح» برای چند روز با همسر و فرزندانش به خانه ی یکی از اقاربش به مهمانی رفته است. از جواب پیر زن متعجب شدیم. برای آقای «ح» پیام تحریر مودبانه و شماره های تیلیفون خود را گذاشتیم. و اما تا در کابل بودیم  از جناب ایشان تیلیفون و پیامی دریافت نداشتیم.

روزی در یک مهمانی گپ روی گپ آمد و قضیه ی آقای«ح» را با یکی از بزرگان خانواده که آقای «ح» در راه در مورد آشنایی با وی برایم قصه کرده بود، در میان نهادم. آن بزرگوار خندید و از پیشینه ی آقای «ح» قصه های جالبی کرد. از این قصه ها دانستم که این آقا به نام «ح»  کل  شهرت دارد و متخصص حرفه یی این گونه مسافرت های مجانی به حساب هموطنان دلسوز است. طوری که در بخش قبلی نوشتم، سال گذشته دخترخانم «ل»  خواهش کرده بود تا من به حیث برادر افغان وی را به کابل برسانم. مادر این دختر خانم ،‌ به بهانه ی این که خانواده اش برای برادر «ل» موتر خریده دیگر پولی ندارد از پرداخت قرض سفر شانه خالی کرده بود . حالا هم این آقای «ح» از ساده دلی ما سوو استفاده کرده بود. و اما،‌ این دو تجربه نتوانستند عادتم را تغییر بدهند. در سال های بعدی نیز گاهی داوطلبانه و گاهی نیز از سر ناگزیری اگر با هموطن نیازمند کومک برمیخوردم در حدی که امکان میداشتم از بذل کومک امتناع نمیکردم. تا امروز نیز بر آدم ها اعتماد میکنم ،‌ مگر این که کسی خود با عمل خودش سبب گردد تا بر وی بیشتر اعتماد نکنم.

*

در پست بعدی - وقتی که «کا گی بی» لا به لای آثار مارکس ، ‌انگلس و لینین را هم تفتیش کرد

***

پیوند بخش های دیگر « قصه های پولیسی دوران تحصیل» :

۱- نخستین سفر با انشا الله ایرلاینز

۲- افغان- ترک ارقداش ؛ خبر جاری شدن جوی خون در کوچه های کابل ؛‌ ملاقات با پولیس در پغمان

۳- ساواک چرا ما را پنهانی تحت مراقبت قرار داده بود

۴- فرار از استانبول

***

لینک های مرتبطه با موضوع:

یادواره های دوره ی مکتب

۱- شورش در قندهار و یک سید مهربان

۲- از کوبیدن «کفر» یوسف تا بوسیدن روی یوسف

۳- جنگی که به صلح و دوستی دایمی انجامید

۴- دیدار با یک همصنفی و دوست  پس از 31 سال

۵- کباب گرده ی بیت المال و سیلی پدر

- ورود به صفحه ی خاطرات

- صفحه ویژه ی مدیر مسوول آسمایی

- حمید عبیدی در فیسبوک