تاریخ نگارش:12.09.2010 ؛ نشر در آسمایی: 18.11.2010

حمید عبیدی

این سلسله ی یادداشت ها بازتاب دهنده ی خاطراتی اند که در ذهن من نقش بسته اند- خاطراتی از زنده گی خودم و محیطی اجتماعیی که من در آن زیسته ام.

خاطرات دوره ی مکتب

یادواره های دوره ی مکتب-1

صنف اول

در سال 1958 زمانی که پدرم محمد اعظم عبیدی به حیث مدیر دارالعملین قندهار مقرر شد، من گرچی هنوز شش ساله گی را پوره نه کرده بودم، ولی به علت شوقی که به مکتب رفتن داشتم- و یا شاید هم به خاطر رقابت با پدرم و نشان دادن این که من هم می توانم مکتب بروم- شامل صنف اول مکتب شدم. از صنف اول مکتب دو سه تصویر مبهم در ذهنم باقی مانده است. و اما از آن زمان چند یادواره یی که با وضاحت تصاویر سه بعدی در ذهنم نقش بسته اند، اصلاً به مکتب ارتباط نه دارند. درست همین یادواره ها را می خواهم بنویسم.

شورش در قندهار و یک سید مهربان

روزی سید قبادشاه خان شریفی که افسر فرقه  قندهار و از دوستان خانواده ی ما بود با عجله وارد خانه ی ما شد. وی در حالی که بسیار عجله داشت، در مورد اوضاع  شهر - شورشی که  در مخالفت با تصمیم حکومت در مورد رفع حجاب درگرفته بود- سخن گفت و از ما خواست تا تنها چیزهای ضروری را با خود مان بگیریم و با او به خانه اش در «آمران کوت»  که جای امنی بود و در جوار قرارگاه  فرقه قندهار قرار داشت برویم. پدرم که تصمیم داشت شب و روز در  محل وظیفه اش به حیث مدیر دارالمعلمین قندهار بماند، از این دوست سابقه دار خانواده خواسته بود تا ما را به خانه ی خودش ببرد. مادرم چون از نخستین زنانی بود که از رفع حجاب استقبال کرد و حجاب را کنار گذاشته بود ، شاید به همین علت هم پدرم در مورد امنیت ما تشویش داشت.

در حالی که مادرم مصروف جمعآوری وسایل ضروری و لباس های ما بود، من دویدم تا کبکی را که پدرکلانم برایم فرستاده بود با خودم بگیرم. نمی دانم که چی شد که درب قفس باز شد و کبک گریخت و در زیر ذخیره ی چوب که در گوشه ی حویلی انبار شده بود، پنهان گردید. چون جا به جا کردن آن انبوه در چند دقیقه ممکن نه بود، ناچار به اصرار مادرم از کار جستجو دست کشیدم و با مادرم و خواهرانم کوچکم یک جا از حویلی بیرون رفتم. در بیرون دو موتر جیب و چند سرباز مسلح با ماشیندارهایی که پسانترها فهمیدم از جنس روسی اند و «په پشه» نام دارند، انتظار ما را می کشیدند. ما در یک موتر و افراد مسلح در موتر بعدی به طرف محل مورد نظر حرکت کردیم. وضعیت درون شهر- آن چی که ضمن عبور موتر از شهر دیدیم- به یادم نه مانده است؛ ولی محله ی اسکان افسران فرقه ی قندهار خوب به یادم است. این محله در محوطه ی مطمینی قرار داشت. در پیش روی منزل سید قبادشاه خان آغا، مانند خانه های سایر افسران باغچه یی قرار داشت كه با دیوار كوتاه رو به جاده یی  که از شهر به سمت قرارگاه فرقه می رفت، پایان می یافت. خانه ها مطابق به شرایط اقلیمی محل ساخته شده  و سفید رنگ شده بودند.

میزبان ما دارای چند دختر و پسری بود که بیشتر شان همسن و سال من و یا یکی دو سال خورد تر و یا بزرگتر بودند. در این «مهمانی اضطراری» همه چیز آسانتر از آن بود که ما را آرام نگهدارند. در یکی از دعواهایی که معمولاً در بازی میان اطفال پیش می آید ، من انگشت دست سید علی (در خانه وی را سید آغا خطاب می کردیم) فرزند سید قبادشاه خان را که فکر می کنم یک سال بزرگتر از من بود، در جریان یک زد و خورد چنان زیر دندادن فشردم که تا زنده بود درد آن گاهی وی را عذاب می داد و به گفته ی برادرش سید ولی شریفی، سیدآغا در چنین مواقعی دوستانه دشنامی نثار من می کرده است.

به فردای روز رفتن ما به این مهمانی بود، که قوای نظامی شورش را سرکوب کرد و در این میان تعدادی کشته و یا دستگیر شدند. دستگیر شده گان را، پای پیاده از جاده یی که پیشروی منزل بود و از شهر به سوی قرارگاه فرقه می رفت  گذشتاندند.  ما از پشت دیواری که از قد من هم کوتاهتر بود، عبور اسیران را با کنجکاوی تماشا می کردیم. در این میان کسی از میان مان هنگام عبور یکی از اسیران ابراز احساسات کرد و به زبان پشتو گفت:  خوب شد که شما را دستگیر کردند. در این وقت اسیر که همانند همقطاران دیگرش دستهایش با دستبند بسته بود و در دو طرفش دو سرباز مسلح و در عقبش نیز سربازی با تفنگ دارای برچه، پشت وی را از فاصله ی کوتاه هدف گرفته بود، سرش را به طرف ما برگرداند و تصادفاً چشم در چشم من نگریست- با  چشمان سرمه کشیده و پرخون  و چنان نگاهی که ما از ترس آن خود مان را پشت دیوار پنهان کردیم.  دو- سه بار در مورد دو-سه شورشی اسیر این كار تكرار شد و برای بار چهارم دیگر زهره ی ماندن را در آنجا نه داشتیم و وحشت زده به دورن منزل رفتیم ودر آنجا به دور از آن نگاههای خشمناك و پرغضب ، خود را امن تر یافتیم.  این حادثه گرچی در سال 1959 اتفاق افتاد و اینک بیش از پنجاه سال از آن روز می گذرد، ولی من تصویر آن لحظه را هنوز فراموش نه کرده ام. بسیار کوشیدم تا برای این تصویر ذهنی ام عکس و یا نقاشی مناسبی د رجهان وسیع انترنت بیابم که متاسفانه هر چی جستجو کردم، نه یافتم.

نمی دانم در زنده گی موردی پیش آمد یا نه تا من از سید علی شریفی به خاطر  آن چی که در جنجال میان مان بر سر انگشت دستش آمد، معذرت بخواهم یا نه؛ ولی حال که او در میان ما نیست- گرچی می دانم که دیگر انگشتش درد نمی کند- ولی برای آرامش وجدان خودم می خواهم از او طلب بخشایش کنم- روانش شاد و یادش همیشه گی باد.

سید قباد شاه خان شریفی پس از برگشت مان به کابل نیز  گاهگاه به دیدن ما می آمد. در این دیدارها  در وقت نماز، وی به عبادت می ایستاد و در پایان بر جاینماز نشسته دعا می کرد و در این هنگام لبانش آهسته می جنبیدند-مثلی که کسی آهسته و بیصدا سخن بگوید. در چنین حالتی من کنجکاوانه وی را نظاره می کردم و هرگاه در این ضمن با من چشم در چشم می شد، بیفایده تلاش می کرد تا بر خنده اش غلبه کند. سیمای او هنگام تلاش برای غلبه بر خنده اش تا کنون در ذهنم نقش بسته است و هر گاه به او فکر می کنم سیمای مهربان او در چنین حالتی در ذهنم مجسم می گردد.

پدر سید قباد شاه خان، سید شریف آغا پسر سید حسین و نواده ی سید قاسم معروف به «دیوار سوار» بود. گفته می شود که وقتی سید قاسم آغا بر دیواری بر می آمد «دیوار زیر پایش راه می رفت». این خانواده باشنده ی قریه ی بالاباغ ولسوالی سرخرود ولایت ننگرهار بود و زمانی بخش بزرگی از دکان های بازار بالاباغ ، حمام و نیز کشتزارهای محل به این خانواده تعلق داشت.

مقبره ی سید شریف آغا ، سید محسن آغا و سید قاسم آغا ، تا کنون به نام «پیربار ولی» زیارتگاه مردم محل است.  بی بی صفورا دختر بزرگ سید شریف آغا ، دو تن از اهالی سکهـ  بالاباغ را که تاراسنگ و پیارا سنگ نام داشتند، برادر خوانده بود و  در نتیجه تمام اعضای خردسالتر خانواده به این دو هموطن سکهـ ، ماما می گفتند و تا هنوز هم به همین نام از آنان یاد می کنند. می گویند باری ظاهر شاه که شوقی شکار بود، برای شکار به منطقه آمده بود، ولی سید شریف آغا به وی گفته بود که کشتن حیوانات بی گناه برای سرگرمی، روا نیست و به این حساب به وی اجازه نه داده بود در آن منطقه به شکار بپردازد و شاه هم  از شکار در آن منطقه منصرف شده بود.

سید قباد شاه خان نیز در شهر قندهار بچه خوانده یی داشت به نام جک دیش، که عکاس مشهور شهر  قندهار و صاحب عکاسخانه یی به همین نام بود. جک دیش آزادانه به خانه سیدقبادشاه خان رفت و آمد داشت و مانند سایر  اعضای خانواده بر سر سفره ی خانواده گی می نشست و با آنان یک جا غذا می خورد.  جک دیش در خانه ی خود اتاق مخصوصی برای ادای نماز  پدرخوانده ی مسلمان و سیدش داشت و به وی از روی شوخی می گفت پدر جان باور کن من در این اتاق هیچ گاه «بت» را نیاورده ام و پدر خوانده اش هم با خوشرویی جواب می داد من به دین خود مومن هستم و تو به دین خودت مومن باش. پدر خوانده نیز با کمال رغبت با خانواده ی پسرخوانده اش بر سر یک سفره می نشست و با آنان یک جا  غذا صرف می کرد.

آشنایان این سید روشنفکر و آزاده چنان به شخصیتش احترام داشتند که اگر بایسکل سوار می بودند هنگام رسیدن به نزدیکی منزل وی در شهر قندهار از بایسکل پیاده می شدند و پس از آن که مقطع پیشروی منزل مذکور را پیاده طی می کردند دوباره سوار بایسکل خود می شدند.

تبصره ی شما

تماس با آسمایی

تب برای رادیو

روزی از روز ها در خانه ی مدیر مکتب میخانیکی قندهار مهمان بودیم. آن جا بود که برای نخسین بار با رادیو آشنا شدم. در برگشت به خانه از پدرم پرسیدم که چرا ما رادیو نه داریم. پدرم هرچی توضیح داد به گوشم نه رفت. آن شب در خانه، رادیو، رادیو گفته، دچار تب شدم. به فردایش هم با وجود تب، رادیو گفتن بر زبانم  جاری بود. بالاخره پدرم ناچار شد رادیو بخرد. بدنه یلاستیکی این رادیو در قسمت پایینی شکسته و پیوند شده بود. به همین دلیل قیمت آن ارزان بود. چون پدرم توان پرداخت یک باره ی قیمت این رادیو را هم نه داشت ، آن را به قسط گرفته بود. مغازه یی که پدرم رادیو را از آن خریده بود از آقای عبدالرحیم هاتف بود. عبدالرحیم هاتف از همصنفان و  دوستان عتیق الله پژواک -کاکای مادرم و مامای پدرم- بود. به اعتبار همین شناخت و شنیدن قصه ی تب من بود که او رادیو را به قیمت ارزان و به صورت قسط به پدرم فروخته بود.

سال ها بعد زمانی که پدرم پس از ختم دوره ی ماستری  اش در رشته ی تعلیم و تربیه در امریکا، به کابل برگشت، با خود کمره یی هم آورده بود که با آن  پنهانی از رادیوی پرخاطره ی مان عکسی گرفتم که خوشبختانه آن را یافتم و به ضمیمه گذاشته ام- این نخستین تجربه عکاسی ام بود. نخستین آهنگ هایی را که از رادیو شنیدم و هنوز به یادم مانده اند آهنگ های هندی «تیری پیاری پیاری صورت کو» و « روک جا او جانی والی روک جا» اند. البته برنامه ی اطفال رادیو افغانستان را که پدرم متن آن را تهیه می کرد نیز به صورت منظم می شنیدیم.  این رادیو را تا زمانی که در خانه ی مان در دهبوری بودیم با خود داشتیم. آخرین مطلبی را که از این رادیو شنیدم و به یاد دارم، همانا بیانیه یی بود که ببرک کارمل در شب ششم جدی سال 1358، ایراد کرد. حال از چند سال می شود که در خانه رادیو نه دارم و جای آن را کمپیوتر و انترنت گرفته است.
 

آقای عبدالرحیم هاتف را تصادفی باری در دعوت  سفارت اندونیزیا در کابل در محفلی که به مناسبت روز استقلال آن کشور برپا شده بود دیدم. آن زمان آقای هاتف معاون رییس جمهور بود و من رییس انجمن ملی معلولین افغانستان. آخرین باری که با آقای هاتف صحبت کردم، زمانی بود که وی برای ابراز تسلیت به مناسبت وفات عتیق الله پژواک تیلیفون کرد.

تبصره ی شما

تماس با آسمایی