10.2014 .10

قصه های پولیسی دوران تحصیل

 

3


 

ساواک چرا ما را پنهانی تحت مراقبت قرار داده بود

پس از سپری کردن رخصتی سال اول تحصیلی (سال ۱۹۷۳)،‌ با شماری از دوستان باز هم از راه زمینی به سوی بلغاریا به راه افتادیم.
طوری که پیشبینی کرده بودم ، ‌باز هم در گمرک ایران با مشکل مواجه شدم. علت همانا وجود چند عکس داوود خان و چند نسخه «بیانیه خطاب به مردم» بود. تالاشی کنند وقتی این مواد را دید ، پرسید که آیا این ها را دولت به ما داده است. من با افتخار و تا حدی نیز کنایه آمیز پاسخ گفتم که خیر من خود آن ها را خریده ام ،‌ زیرا به نظام جمهوری- که آن را از نظام شاهی و شاهنشاهی به مراتب بهتر میدانم - علاقه دارم...
وقتی از تهران به سوی مشهد حرکت کردیم ، در راه متوجه شدم که یکی از سرنشینان موتر سرویس به طور غیر عادی به سوی ما مینگرد. موضوع را به یکی از همراهان سفر در میان نهادم و ساعتی بعد او نیز این گمان مرا تایید کرد. حدس ما این بود که این شخص باید مامور مخفی ساواک باشد. حتا تصور کردیم که ممکن است او مامور اصلی نباشد،‌ بل تنها برای اغفال ما توظیف شده باشد ... خوب خوانده و شنیده بودیم که ساواک چه گونه سازمانی است . این که سی آی ای و موساد نیز ساواک را کومک میکردند، گپ چندان پنهانی نبود...
واقعیت این است که من با احزاب چپی ایران در خارج در تماس بودم و اما هیچگاهی آن ها از من خواهشی نکردند تا من برای شان در هنگام سفر به ایران کاری انجام بدهم. این تماس از برکت دکتور جمشید سیار از مهاجران سیاسی ایران که در یونورستی سوفیه کرسی استادی داشت،‌ حاصل شده بود. او گاهی اوقات مرا به خانه اش دعوت میکرد . همسرش که او هم ایرانی بود با خوراک های خوشمزه و مهماننوازی بسیار استقبالم مینمود. جمشید سیار هم از این موقعیت استفاده میکرد تا به افتخار مهمان افغان از همسرش برای نوش جان کردن مشروب اجازه بگیرد. دکتور معالج نوشیدن مشروب را برای او منع کرده بود. خوب فکر کردم شاید ساواک به دلیل این ارتباطات و یا هم شاید آن چه که کمرک ایران در بکس من یافته بود،‌ما را تعقیب میکند.
مامور ساواک تعقیب ما را نتنها تا مرز ترکیه ادامه داد، ‌بل وقتی داخل خاک ترکیه شدیم نیز به دنبال ما آمد. او که در تمام این مدت حتا یک بار هم با ما داخل صحبت نشده بود، در حالی در صف انتظار برای کنترول اسناد توسط ماموران ترکی ایستاده بودیم ، ‌به طرف ما آمد. پس از سلام و احوالپرسی گرم ، از من خواهش کرد تا برای لحظه یی پاسپورت خودم را به او بدهم. از این تقاضا غافگیر شدم. او که شک و تردیدم را دید ،‌ توضیح داد که قصد بدی ندارد و حتا برای تضمین پاسپورت خودش را به سویم پیش کرد. خوب بالاخره به اثر اصرار او و برای ارضای حس کنجکاوی خود و در حالی که همسفران دیگرم او را در محاصره گرفته بودند تا فرار نکند،‌ پاسپورتم را به دستش دادم. او پاسپورت را با احترام گرفت و با اشتیاق بوسید و بر چشمهایش مالید و با صدای بغض آلودی گفت: " آغا، شما افغانيها خوشوقتين كه جمهوري دارين ، معلوم نيستش كه ما ايرونيهای بيچوره ی بدبخت ، تا كي بايد جور اين نظام پدر سوخته ی شاهي رو بكشيم . . ."
از این گپ ها و حركات آقاي ايراني، من و افغان هاي حاضر دیگر از خوشي و غرور، بال كشيديم و به آسمان هفتم رسيديم . پيش خود فكر کردیم كه اگر دوست هاي تاريخي ما يعني ترك ها با شنيدين خبر به رقص آمدند و غير دوست هاي تاريخي ما در برابر موفقيت ما به احترام سر خم می کنند، پس ما و امثال ما كه افغان استيم و خود را روشنفكر و اروپا ديده می دانيم ، مگر مغز خر خورده ایم که از نظام جمهوري طرفداري نه كنيم ؟!
خوب این را که حوادث سال ها و دهه های بعدی سرنوشت جمهوری و افغانستان را به کجا خواهد کشانید،‌ آن زمان اصلا گمان هم کرده نمیتوانستیم. و اما منصافانه نیست اگر در این ارتباط کسی را که همان وقت این سرنوشت را پیشگویی کرده بود، ‌معرفی ننمایم. در همان هفته ی های اولی که به کابل رسیدم ، مامای بزرگ مادرم عبدالباقی خان ننگرهاری به افتخار من و آن خاله ام که از تهران با خانواده اش جهت سپری کردن رخصتی به کابل آمده بود،‌ دعوتی بر پا کرد که در آن برخی بزرگان خانواده نیز اشتراک کرده بودند. ضمن صحبت ها در مورد اوضاع، او نظر خود را در مورد کودتا و عواقب آن به روشنی بیان کرد. کلماتی که ایشان به کار بردند، ‌به یادم نیست و اما در محتوا راجع به زمینه ها و عوامل ثبات و بی ثباتی سخن گفتند و راجع به خطراتی که در اثر کودتا به میان آمده بودند. مرحوم عبدالباقی خان ننگرهاری ،‌ از درسخوانده گان دوره ی امانی و سخت هوادار شاه امان الله و نهضت امانی بودند. و اما ایشان در عین زمان به ظاهر شاه احترام بسیار داشتند و به این اعتقاد رسیده بودند که تحول تدریجی قابل تحمل برای مردم، بهترین ومطمین ترین راه برای پیشرفت و ترقی است و باور داشتند که کودتا افغانستان را از مسیر این رشد ارتقایی و تحول تدریجی خارج ساخته و در سراشیب بروز بحران ها قرار داده است. خوب یک ضرب المثل غربی است که میگوید اگر جوان رادیکال نبود قلب ندارد و پیر اگر محافظ کار نبود عقل ندارد.
هان وقتی به آلمان مهاجر شدم با تعدادی از ایرانیان آشنا و دوست شدم و از زبان آن ها شنیدم که میگفتند: «مرگ بر ما که میگفتیم مرگ بر شاه» . و اما تصادف نشد تا آن ایرانیی را که خیال مامور ساواک کرده بودیم دوباره ببینم و بپرسم که نظر او در مورد این شعار چیست.

در پست بعدی ماجرای فرار از کشته شدن در استانبول را برای تان خواهم نوشت

***

پیوند بخش های دیگر « قصه های پولیسی دوران تحصیل» :

۱- نخستین سفر با انشا الله ایرلاینز

۲- افغان- ترک ارقداش ؛ خبر جاری شدن جوی خون در کوچه های کابل ؛‌ ملاقات با پولیس در پغمان

۳- ساواک چرا ما را پنهانی تحت مراقبت قرار داده بود

۴- فرار از استانبول

***

لینک های مرتبطه با موضوع:

یادواره های دوره ی مکتب

۱- شورش در قندهار و یک سید مهربان

۲- از کوبیدن «کفر» یوسف تا بوسیدن روی یوسف

۳- جنگی که به صلح و دوستی دایمی انجامید

۴- کباب گرده ی بیت المال و سیلی پدر

- ورود به صفحه ی خاطرات

- دیدار با یک همصنفی و دوست  پس از 31 سال

- صفحه ویژه ی مدیر مسوول آسمایی

- حمید عبیدی در فیسبوک