ببرک ارغند

مرغ آمین

 

 

آ ییینه یی داشتم دستی .سالهای سال میشد که با من بود . یادم می آید از همان روزهایی که بام خانهء مان سوراخ شد و پاهای من آسیب دیدند ،آن آیینه با من بود .خدا میداند روز چند بار صورتم را در آن تماشا میکردم . یک آدم زمینگیر ، یک آدم مفلوج ِ بی دست وپا ،چی مصروفیتی میتواند داشته باشد در حالی که مالک یک آیینه هم باشد !

آن روز ِ حیرت انگیز و جادویی در اتاق ِ در و پنجره شکسته ام ، زیر کمپل ِ نخ نما شده یی نشسته بودم و همان آیینه در دستم بود و صورتم را تماشا میکردم . یک بار متوجه شدم که پیر مرد بیست و هفت ساله یی با نگاههای غمبار ، نا امید و حیران در برابرم نشسته بود .سر وصورت ژولیده ، محاسن کوتاه و چشمان کود افتاده داشت . چند خط درشت به گونهء تار جولایی روی پیشانی فراخش خانه کرده بود و جسد رنگباختهء یک تبسم مرده روی لبان باریک ، خشک و زنگ بسته اش نمایان بود . مانند کودکی که دنبال مادرش را در چهارراهیی گم کرده باشد ، حیران و سرگردان معلوم میشد .

از خود پرسیدم :

« این پیر سالخورده و از پا افتاده کیست که در قاب آیینهء من ظاهر شده است ؟ »

و با شک وتردید از خود پرسیدم :

« این بینی باریک شده و تیغه برداشته ، این قاب تراش شدهء صورت که از آن من نیستند ؛ پس این مرد کیست که با چنین پررویی در آیینهء من هویدا شده است ؟ »

در آن حال کسی از پسخانهء دماغم غم انگیز ندا داد :

« تو او را میشناسی . خوب فکر کن ! . . . او را زیاد دیده ای ،با او خلوت کرده ای ، راز و نیاز کرده ای ؛ او همراز و همدم توست ، او تن و وجود توست ؛ او در قالب همین آینه منزل دارد ! »

و پرخاشگرانه پرسید:

« عجبا ! تو اندام خویش را نمیشناسی ؟ »

انگشتم را با یک بی باوری روی پوست صورتم گذاشتم و فشردم . انگشتم در گونه ام فرو رفت و پوست صورتم گرد آن جمع شد ،حیرتزده انگشتم را دور کردم ، دیدم چین ها هم فرار کردند . انگشتم را دوباره فرو بردم ،چینها دو باره پدیدار شدند . شگفتزده شدم . حیرت وجودم را فرا گرفت و همان صدا دوباره در گوشم پیچید وپیچید : « او تن و وجود توست . او تن و وجود توست . . . تو اندام خویش را نمیشناسی؟ »

دیدم همان تبسم مرده روی لبانم جنبید و به خنده افتاد ، خندید و خندید و قهقهه زد ؛ گفتی بر من و حافظه ام میخندید . دیدم آن پیر مرد نیز در آیینه به خنده افتاده بود ، میخندید و میخندید و قهقهه میزد . دیدم هردو باهم میخندیدیم ، مگر من صدای هیچکدام مان را نمیشنیدم .

به نظرم آمد که شاید وجود من طی این سال ها ، گندیده باشد ،شاید جذام اندام های مرا خورده باشد ؛ شاید سراپا تکیده باشم . . . . ، نمی دانم ، چیزی را نمیدانم !

گاهی به نظرم می آمد که شاید صورت من در واقعیت چنین نباشد ؛ شاید آیینه ، صداقتش را در برابر من از دست داده باشد ، شاید هم این صورت زشت من آیینه را به تنگ آورده باشد ، شاید از مصاحبت با من خسته شده باشد . . . آخر چند سال میشود که ما در چشمان یکدیگر نگاه میکنیم !

دیدم به راستی آیینه هم طور دیگر شده بود ، صورت آیینه هم زرد میزد و خسته گی در سیمایش آشکار بود، خالهای کوچک و سیاهرنگی در حاشیه هایش ظاهر شده بودند و سفلیس زمان لکه های دلخراشی روی صورتش به یادگار گذاشته بود . به نظرم آیینه هم پیر آمد ، آیینه هم بیست وهفت ساله آمد . آیینه هم مثل من ِ سرخورده و حیران آمد . گویا آیینه هم مانند من از روشنی آن رعد ِ گمراه که آسمانهء اتاقم را بیباکانه لرزانده بود ، به پیر جوانی ، نشسته بود .

یکبار صدایی به گوشم آمد ،صدایی باریک ،جر و خراشیده ،مانند صدایی که از دهن فشردهء پوقانه یی بیرون شود ، ویا نو باوه یی غرغرانک خویش را چرخانده باشد . ناشیانه نگاهم را روی دیوار های کاهگلی و آن سوراخ لعنتی چت ِ لم کرده که مادرم رویش را پلاستیک روشن گرفته بود ، حرکت دادم . گپ مادرم یادم آمد که همیشه میگفت : « کاش یک بچهء دیگر هم میداشتم !»

وسوی من نگاه میکرد :

« کاش کسی میبود و این چت را برایم گل میگرفت . کاش کسی میبود تا این پنجره های کاغذ گرفته را ترمیم میکرد ، کاش همتصویر های تو زنده میبودند ! . . . »

آن صدایی جر و خراشیده که بیشتر به یک نالهء دلخراش میماند ، بلند و بلندتر شد؛دقت کردم ، صدای آشنای دروازهء اتاقم بودکه روی لخک خویش میچرخید ، وآت گربهء سیاه ِ همسایه با همان چشمان ِ سبز و مخوفش وارد اتاق میشد و قناری زیبا و خوش خوان مارا به وحشت انداخته بود . دیدم قناری هراسان پر وبال میزد و از دیوار قفس به دیوار دیگرش میپرید.

مادرم از پشت دروازه، غصه آلود گفت :

« تنها همین قناری مانده که صبح ها برایم میخواند و دلم برایش خوش است . تنها همین قناری ! »

گفتم :

« غم نخور ! . . . فقط خدا به یک حال است ، جهان به یک حال نمی ماند ! »

گفت :

« بیشک ! »

صدایش رعشه برداشت :

« هر صبح وشام ، دوگوش و دو دستم سوی آسمان است . من از همه چیز نومید شده ام !»

گفتم :

« نومید نشوید ، دنیا به امید خورده میشود ! »

شنیدم زیر لب میگفت :

« تو گفتی و من باور کردم ! »

و با صدای بلندی افزود :

« اگر این قناری هم نمیبود ، خدا میداند که من چی میکردم ؟ حتماً دیوانه میشدم ، سر به صحرا میزدم ! »

صدایش میلرزید :

« مگر نمیدانم چرا هر وقتی که نام قناری را میبرم ، این گربه به خاطرم می آید ؟ . . . . پسرم ، من از این گربه میترسم ! . . . یادت است سینهء چکاوک های همسایه را چگونه دریده بود ؟ سر کفتر ها را . . . »

گفتم :

« بکُشمش ! »

مادرم دردآلود گفت :

« با چی پسرم ؟ »

گفتم :

« با همین دستهایم ! »

دستهایم را بلند گرفته بودم و به آنها نگاه میکردم :

« با همین دستهایم ! »

پوست نازک شده یی ، استخوانها و رگهای آبی رنگ و درشت دستهایم را میپوشانید .

مادرم با غصه گفت :

« کاش تنها نمیبودی ، کاش همتصویر هایت زنده میبودند ! »

سرم را پایین انداختم .نگاههایم به دنبال حشره یی که سوی دیوار میخزید ، به حرکت شدند.

مادرم میگفت :

« پسرم دعا کن ، دعا کن ! . . . من هر شام صدای بالهای او را میشنوم ؛ میشود که آمین بگوید و دعای ما مستجاب گردد ، خدا مهربان است ، دعا کن پسرم ! »

و پس از سکوتی ناگهان گفت :

« میشنوی ،این صدا رامیشنوی ؟ این صدا ، صدای بالهای مرغ آمین است که از آسمان ِ کوچهء ما میگذرد . دعا کن ، پسرم دعا کن ! »

و خودش بیدرنگ به نیایش کردن پرداخت :

« خدایا دار ها را بخوابان ! . . . خدایا دیوار ها را بغلتان ! »

احساس کردم که دستهای خویش را پیش صورت چملک خویش گرفته بود و دعا میخواند ودعا میخواند . به راستی صدای بالهای مرغ آمین مانند شرشر آبی از دور می آمد . به آن بهم خوردن بالها که آهنگ دلپذیری داشتند ، گوش دادم ؛ مانند صدای بالهای یک فرشته بود ،صدای بالهای همان فرشته یی که هرگز ندیده بودمش .

گمان میکردم مرغ آمین سینهء سپیدی دارد و چشمانش مانند یک الماس سیاه درخشان است ؛ بالهایش به گونهء بالهای یک کبوتر صحرایی زور و قوت دارند و یک تاج طلایی رنگ دور سرش هاله بسته است .

آیینه را دوباره در جای همیشه گیش ،پهلوی دستم گذاشتم . ناگهان در صورت بیرنگ آیینه تصویر زن زیبایی نمایان شد که دسته مویی سیاه ، براق و روغن خورده اطراف صورت گرد

وپریده رنگش را پوشانیده بود و چشمانش به گونهء دو توته الماس پرتو افگنی داشت . وقطره های شفاف اشک لای مژگان درازش خانه کرده بودند . گفتی هنوز هم گمان میکرد که کودکان ِ رفتهء ما باز میگردند و این قطره های اشک علامت و گواه انتظار بی پایانش بود . بالا ، به دیوار نگاه کردم ، تصویر بنفشه از میخ کج و زنگزده یی آویزان بود و گرد و خاکی روی سینه های سپیدش فشار می آورد .یادم آمد ، چی دورانی بود ! . . . وقتی بالای تخت عروسی میرفتیم با یک دست گوشهء دامن سپیدش را گرفته بود و با دست دیگرش دستم را میفشرد :

« تو خوبترین مرد جهان هستی ! »

و با خوشحالی میخندید و من پاسخ میدادم :

« و تو خوبترین زن جهان ! »

و باز دستم را در میان انگشتان عرق کرده اش میفشرد :

« ترا دوست دارم .»

دوباره ، پایین به آیینه نگاه کردم . قاب آیینه پر از عکس شده بود .پر از نگاههای امیدوار ،منتظر ، مبهم وملایم بنفشه که با لشکری سکوت تن مرا اشغال کرده بود و مانند صدایی بر من پخش میشد . با یک دست پاچه گی انگشتان لرزانم را روی لبان گوشتآلو و سردش گذاشتم ،نوک انگشتم سردی برداشت ، آن را آرام آرام به طرف پایین کشیدم ،انگشتم روی صورتش خط پهنی کشیده بود . گرد ِ چسپیده به انگشتم را روی رانم پاک کردم .جای انگشتم مانند جویی جاری و شفافی در چاه ِ زنخدلنش که خیلی قشنگ حفر شده بود ، مانند آبشاری زمزمه کنان فرو میریخت .

لختی بعد، دیدم که تصویر درقاب آیینه جنبید ، مانند موجی بیقرار روی آیینه به حرکت در آمد . دوباره بالا ، به دیوار نگاه کردم ، دیدم بادی شدید قاب عکس بنفشه را مانند آویزهء یک ساعت دیواری ، گرد آن میخ کج و زنگزده تکان میداد و تکان میداد و آن تکان خوردنها لحظه به لحظه بیشتر وبیشتر میشد . گفتی باد در پشت قاب آن عکس خانه کرده بود ، گفتی آن باد پشت تصویر بنفشه را بر داشته بود .

ناگهان صدای افتادن چیزی در اتاق بلند شد و مانند آذرخشی منفجر گشت و شرنگسی همه جا بال گسترد . دیدم قاب عکس ، پیش رویم در جوار آیینه افتاده بود و روی شیشه اش درزی بزرگ به گونهء شطی ظاهر شده بود و بنفشه با همان نگاههای امیدوار ، مبهم ، منتظر و ملایم خویش از پشت آن شیشهء شکسته ،از بستر ِ سرد ِ آن شط ،سویم نگاه میکرد .

با دست پاچه گی سوی آیینه نگاه کردم ،دیدم تصویر از آیینه رها شده بود و آیینه مانند یک صفحهء سپید، مانندیک کیسهء خالی ،تهی و بی چیز بود . و آن میخ کج و زنگزده با ناتوانی و شرمساری در جوارش به یک بغل افتاده بود . مادرم پرسید :

« چی بود ؟ »

پاسخش را ندادم . من از گپهای که او را جگرخون میساخت ، با خبرش نمیکردم . به دنبال آن پرسش ، صدای حریص و پرطمع گریه بلند شد :

« میو ، میو . »

در آوازش خوی وحشیش منعکس بود .

سپس چیزی به زمین خورد و دراپ صدا کرد . مادرم دستهء جاروبی را سوی وی پرتاب کرده بود . دیدم گربه گریخت ، دُم پر موی خویش را راست گرفته بود و خیز های بلندی بر میداشت : « میو ، میو »

مادرم با آشفته حالی گفت :

« هر صبح که برای وضو کردن از خواب بر میخیزم از صدای این قناری دلم تازه میشود، میترسم خدای ناخواسته کدام روزی این گربهء مکار . . . »

گپش نیمکله ماند . گفتم :

« نمیگذارم ، مادر دلت جمع باشد نمیگذارم ! »

مادرم گفت :

« دلم گواهی بد میدهد . من از چشمان این گربه میترسم ، خیلی وحشی به نظر می آید ،خیلی ! »

و دردازه را بسته نمود . و بادی سرد و سوزناک که هو زده داخل اتاق میشد ، پشت در از پا افتاد .

سوی قفس که از میخ آویزان بود نگاه کردم . هنوز هم وحشت مرگ در چشمان قناری آشکار بود . سینه اش با بیتابی و اضطراب میطپید و از یک گوشه به گوشهء دیگر قفس پر میزد و هراسان اطرافش را مینگریست . گمان میکرد که آن گربهء حریص و آزمند هنوز هم در گوشه یی کمین کرده است ؛ هنوز هم زبان دراز و زبرش را به اشتهای خوردن وی بر لبان باریک خویش میچرخاند .

میدیدم شکم روز بالا می آمد وکودک شب در یک سرمه ریزان کمرنگ به دست وپا زدن میپرداخت و مادرم میخواست دروازه را پشت من بسته کند .میدیدم آن گربهء وحشی با آن چشمان مخوف و سبزش که خط سیاه و درشتی آن را از میان دو نصف کرده بود ، داخل اتاقم میشد .کمرش را کمان ساخته بود و دمش را مانند آنتنی راست وشخ گرفته بود و بوی بدی از بدنش تصاعد میکرد . چنگالهایش از غلاف بیرون شده بودند ، . . . نیتش آشکار بود .

وقتی اتاق در تاریکی غلیظی فرو رفت و سکوت طولانی و وحشت انگیزاطرافم را فرا گرفت ، ترسیدم . مانند بچه یی که در تاریکی از ترس شروع به خواندن میکند ، سر به خود به خواندن پرداختم ؛ دلم آرام نگرفت ، به دعا خواندن پرداختم . ودر آن حال گربه آرام آرام در اتاق گشت و گذار مینمود . کمرش را گاهی کمان و گاهی راست میکرد . « میو » میگفت وبا هر قدمی که بر میداشت نیشهایش مانند دو نشتر براق در پرتو نگاههایش میدرخشیدند و زبانش یک بلست بیرون آمده بود و چنگالهایش مانند دشنه های تیزی معلوم میشدند .

حس کردم که تمام یاخته های تنم عرق کرده اند و احشای وجودم از بیم مرگ میلرزند. احساس کردم که پیراهنم از آب عرق به تنم چسپیده بود . حس کردم که دستم سوی خنجری که در زیر بالشتم پنهان کرده بودم به حرکت افتاد ، حس کردم که دشنه در کف دست عرق آلود و خیسم میلرزد . . . . حس کردم که آیینه از دستم رها شد .

بالا ، سوی آسمانهء اتاق نگاه کردم . دیدم تاریکی غلیظ زایل شده بود ، گویا ابر ها رفته بودند و تیغه یی از نور مهتاب مانند ستونی از آن سوراخ داخل اتاق شده بود و همچون نور افگنی بر سیمهای سبز رنگ قفس میتابید . و قناری با نگاههای هراسانی سوی ما نگاه میکرد. رنگش پریده بود ،پر های رنگینش میلرزیدند و قلب کوچکش به شدت میزد . صدای ضربان قلبش را میشنیدم ، مثل ضربه های ساعت کوکی قدیمی بود ، ساعت کوکیی که فنرش با پنجه های کودک شوخی رها شده باشد ، ِگرَس چرخ میزد ؛ گفتی حرکتش تندتر از حرکت زمان بود .

دیدم گرگ در فاصلهء یک متری ام قرار گرفته بود و با خشم و غضب سویم نگاه میکرد . دهنش باز بود ونیش های تیزش معلوم میشدند . حرارت بدنش را حس میکردم و صدای نفسهایش را که بوی خون میداد ، میشنیدم .

قناری با آن دو چشم گرد و موره مانندش که مانند دو الماس سیاه بودند با بیقراری به گوشهء دیگر قفس پر زد .نگاههای معصوم ، مضطرب و ترس آلودش از ما کنده نمیشد .گفتی صدای پای مرگ را شنیده بود ،صدای پای مرگی را که با چشمان سبزش ، تند تند سوی قفس گام بر میداشت .

یکبار حس کردم که خنجر در میان دستم فشرده شد . حس کردم که خود را برای حمله کردن عقب میکشم وپشتم را به دیوار کاهگلی خانهء مان میفشارم ؛ اما دیواری را حس نمیکردم ، پشتم مثل بستر سردِ کوچهء مان خالی بود . به هر حال ، من از دندانهای گرگ ِ درنده کمی دور شده بودم .

ستون نور مهتاب که از لای سیمهای قفس میگذشت ، قاب شکسته را با چشمان بنفشه که مانند دو الماس سیاه ، تابان بودند ، روشن میساخت ؛ اما شهر آیینه به گونهء یک تاریخ ِ تهی بود . همهء باشنده گانش فرار کرده بودند ، تنها سایهء قفس قناری که مانند گهواره یی نوسان داشت ، از فراز آن به راست و چپ عبور میکرد .

دلم برای قناری سوخت ، نگاههایش از وحشت مرگ پر بود .صورتش مثل زعفران زرد میزد . بیقرار و نو مید معلوم میشد . چنگالهایش سیمهای سبز قفس را با تلواسه میفشردند و میفشردند . میپنداشتم که اکنون سیمها پاره میشوند و قناری آزاد میشود و پرواز میکند ، . . . اما چنین نمیشد .

یکبار صدایی را در درون خود شنیدم ، در درونم صدایی بلند بود ، در درونم فریاد میزدم :

« های مردم ! . . . های همتصویر ها ! قناری را از ما میگیرند ، قناری در خطر است ! »

و در آن حال گپ مادرم یادم آمد که میگفت :

« ای کاش همتصویر های تو زنده میبودند ، تو همتصویر نداری ، همتصویر های تو مرده اند ! »

خنجر در کف دستم میلرزید . صدای فکهای قناری که به هم میخوردند بلند بود و بوی بدِ نفسهای گرگ سیاه اتاق را انباشته بود . دیدم آن گرگ با چنگالهای از غلاف بیرون شده اش به قفس قناری حمله کرد ، قفس از میخ رها شد و به زمین افتاد . دیدم درش باز شده بود و قناری وحشتزده و امید وار به سوی روشنیی که از آسمانهء سوراخ شده می آمد پرواز نمود ؛ آنجا به پلاستیک خورد و دوباره به زمین افتاد . دیدم گرگ درنده که نیشهایش از حفرهء سیاه ِ دهنش بیرون شده بودند ، قناری را گرفت . پرندهء اسیر در میان چنگالهای گرگ چیغ میزد و چیغ میزد ، صدا میکشید و صدا میکشید . و در توالی آن چیغ کشیدنها ، میدیدم که چیغ ها و صداهایش رفته رفته طور دیگر میشدند ؛ گفتی آرام آرام وزن مییافتند ، قافیه مییافتند ؛ آرام آرام آهنگ مییافتند ، موسیقایی مییافتند و در دایرهء سُر و لیی پیچ و تاب میخوردند .

یکبار شنیدم که صداهای قناری سرود شده بود ، یک سرود خونین ، مردابی و غم انگیز . به نظرم آمد که قناری تلخترین و دردناکترین سرود زنده گی خویش را سر داده بود : سرود کوچ ِ بزرگ را .

میدیدم که لبهای من نیز آرام آرام با قناری یکجا تکان میخوردند ، گویا من هم آن سرود را تجربه میکردم .

صدای مادرم آمد :

« میشنوی ؟ . . . صدای بالهای مرغ آمین را میشنوی ؟ دعا کن ، دعا کن ! »

و خودش با صدای غمآلودی نیایش میکرد :

« خدایا دارها را بخوابان ! . . . خدایا دیوار ها را بغلتان ! »

خواستم دستانم را بلند کنم ، دیدم دردستم خنجر بود ؛ خواستم نیایش کنم ، دیدم بر لبم سرود کوچ بزرگ بود .

یکبار حالم بهم خورد . مانند دیوانه ها به گرد خود چرخیدم .

صدای مادرم بلند تر شد که میگفت :

« صدای بالهایش را میشنوی ، دعا کن ، پسرم دعا کن ! »

و غمناک میخواند :

« خدایا دارها را بخوابان ! . . . خدایا دیوار ها را بغلتان ! »

زیر لب با صدای رعشه داری گفتم :

« تو دعا کن در دست من خنجر است ، تو دعا کن ! »

و دستهء خنجر را میفشردم و دو چشمم از چنگالهای آن گرگ دور نمیشد که وحشیانه تن ِ قناری ِ در حال نزغ را میفشرد و پرنده ، سرود میخواند و سرود میخواند : سرود کوچ بزرگ را و سمفونی دردآور مرگ فضای اتاق را انباشته بود .

ناگهان خنجر را با تمام قوتی که داشتم به قصد کشتن آن حیوان درنده پرتاب کردم . تیغ در روشنی ضعیف نور مهتاب درخشید ، حیوان صدای ترسناک و دلخراشی کشید ، پیچ و تابی

خورد و به خیز و جست پرداخت . و من دیگر چیزی نفهمیدم .

صبح وقتی چشمانم را باز کردم ، دیدم گربه نبود ، قناری نبود، صدای به هم خوردن بالهای مرغ آمین نمی آمد و نسیمی سرد و سوزنده از لای دروازهء نیمکش ، داخل اتاقم میشد . با خسته گی فاژه یی کشیدم و طبق عادت آیینه را از جوارم بر داشتم تا صورتم را در آن تماشا کنم . وحشتزده دیدم که چند قطره خون روی آیینه چکیده بود و قطره های دیگری سوی اتاق مادرم راه برده بودند . مادرم را صدا زدم :

« مادر ! . . . مادر! »

کسی جوابم را نداد . مانند َپلزنی خسته ،دنبال قطره های خون را گرفتم و پاهای مفلوجم را به دنبال خویش کشیدم . دیدم اتاق مادرم که یک پته زینه پایینتر بود، مالامال خون بود . خون تا کمرکش اتاق بالا آمده بود و تصویر رها شدهء بنفشه روی آن شناور بود . بنفشه با همان نگاههای امیدوار ، ملایم و منتظرش سویم نگاه میکرد ؛ مگر چشمانش دیگرمثل دو الماس سیاه نمیدرخشیدند و تاج طلایی رنگی ودر سرش هاله نبسته بود . آن طرفتر قناری با سرودِ بزرگ کوچ بر لب ،جان داده بود ؛ مگر آواز دردآلود وغمگینش ، هنوز هم در اتاق میپیچید :

« کوچ کوچ ! »

به نظرم می آمد که جسد مرغ آمین در یک غروب خونی آرام آرام بال میزد و سینهء سپید ش به گونهء پستانهای دخترک ِ آببازی که در مرجانزار سرخرنگی شناور باشد ، آرام آرام تکان میخورد و نگاههای خدمتگزارش به نقطهء نامعلومی خیره شده بودند .

اطراف اتاق را نگریستم ، مادرم در طاقی روی دو پا نشسته بود . دامن چیت سیاهش را با دو دست جمع گرفته بود ومات ومبهوت پیش رویش ، جسد خون چکان گربه را نگاه میکرد . چشمان گربه را پردهء مخمل بیرنگی پوشانیده بود . گربه دیگر حرکتی نداشت ، پوست شکمش دیگر پایین و بالا نمی رفت ، دیگر نمیتوا نست کمرش را کمان کند ، دیگر نمیتوانست دمش را چون آنتنی راست بگیرد . پوست بدنش دو جا شگاف برداشته بود .

از دیدن آن چشم انداز موهای بدنم راست ایستادند . یک نوع سردی نا آشنا داخل وجودم شد . با خود گفتم : « خون ، خون ! » و سوی مادرم نگریستم . دیدم مادرم سرش را بلند کرده بود ، سوی من خیره خیره مینگریست . صورت تو دار و مبهمی داشت .یکبار همزمان از یکدیگر پرسیدیم :

« تو این کار را کرده ای ؟ »

من چیزی به یاد نداشتم . عقب نگاه کردم . خنجر من روی گلیم اتاق افتاده بود و یک دسته شعاع ِ آفتاب از آسمانهء سوراخ شده در آن منعکس بود . مگر من خونی را روی تیغهء براق آن نمیدیدم . دشنه میدرخشید و بل میزد .

مادرم نگاههایش را از من گرفت و به انگشتان خویش نظر کرد .انگشتانش خونآلود بودند . انگشت شکش زخم برداشته بود و از آن ، خون ، قطره قطره روی خونهای دند شدهء اتاق میچکید . همچنان که نگاههای مبهم و تو دارش را از انگشت شکش دور نمیکرد ، رنگش لحظه به لحظه سرخ وسرختر میشد ، گفتی در درون خود ، با کسی پنجه داده بود ؛ گفتی با کسی به نبرد شده بود .

به صورت مادرم دقیق شدم ، دیدم صورتش آرام آرام عوض میشد ، چین و چروکش زایل میگشتند، موهای سپید ش یکی پشت دیگر سیاه میشدند و چشمانش مانند دو الماس تابان به درخشش میپرداختند ؛ مادرم آرام آرام جوان میشد .

یکبار دیدم تاج طلایی رنگی دور سرش هاله بسته بود . عینهو بنفشه شده بود ؛ با همان نگاههای امیدوار ، ملایم ، مبهم و منتظر . دیدم عینهو قناری شده بود ، با همان پرها ،با همان طپایش ، با همان سرود های صبحگاهی . دیدم عینهو مرغ آمین شده بود ، با همان نگاههای خدمتگزار ،با همان سینهء سپید و دو بال پر قوت که مانند بالهای کبوتران صحرایی ، پشت سرش تکان میخوردند .

یکبار دیدم مادرم در جایش آرام آرام شور خورد، جنبید و اندامهای وجودش آهسته آهسته به لرزه افتادند ؛ گفتی بنای پروازی را میگذاشت . ناگهان تکانی خورد و مانند سیمرغی بالهایش را به دو جانب باز نمود . شگفتزده دیدم مادرم پرواز کرد . بال زد وبال زد و شر شر بالهای نیرومند ش بلند شد و بلند شد و از همان راه آسمانه ، از همان سوراخ تنگ که پلاستیکش افتاده بود ، سوی آسمان ِ بیکران پرواز کرد . جانب طلوع سرخی بال میزد .

و من دو چشمم را به آن پرواز دوخته بودم . شگفتزده میدیدم که مادرم یک مرغ آمین شده بود ، با همان سینهء سپید ، با همان بالهای پرقوت ، با همان آهنگ پرواز و همان نگاههای خدمتگزار .

آنگاه پلکهایم را برای لحظه یی روی هم گذاشتم . از نسیم لطیفی که از به هم خوردن بالهای مادرم برخاسته بود احساس لذ ت ، آرامش و غرور میکردم . آخر مادرم مرغ آمین شده بود ،مرغ آمینی که با قوت بال میزد و بال میزد و سوی آن طلوعی که سر از پشت دشتها ، کوهها و ابحار بر افراشته بود ، مردانه می شتافت ، می شتافت تا برای دعاهای من ِ بیچاره « آمین » بیاورد .

و من میخواندم :

« خدایا دارها را بخوابان ! . . . خدایا دیوارها را بغلتان ! »

میدیدم از آیینه هم صدا می آمد :

« خدایا دارها را بخوابان ! . . . خدایا دیوار ها را بغلتان ! »

از کوچه هم ندا بلند بود :

« خدایا دار ها را بخوابان ! . . . خدایا دیوار ها را بغلتان ! »

و به نظرم می آمد که دار ها یکی پشت دیگر به خواب میروند و ریسمانها از هم پاره میشوند . به نظرم می آمد که دیوار ها به رکوع میروند و آجرها یکی پشت دیگر میپوسند . و زمین لرزه یی اتاق در و پنجره شکسته ام را تکان میدهد و تکان میدهد .

پایان

***

آثار ديگر از همين نويسنده :

برگی ازرمان نو ببرک ارغند

شراره ـ داستان کوتاه ـ ببرک ارغند

 

نقد و نظر در مورد آثار ببرک ارغند:

نگاهی به « کفتر بازان» رمان تازهء ببرک ارغند

ربانی بغلانی: گفتنی هایی پیرامون رومان « کفتر بازان»