ببرک ارغـند

داستان کوتاه

شـراره 

پنجرهء اپارتمانم را باز کردم. آمدم و با دل بي حال پهـلوي تابوت نشـسـتم، مادرم آرام آرام قـصه مي کرد. هـمينکه آمد، نفـس نفـس مي زد و صدايش مي لرزيد . هـمينقـدر گفـت که پشـت من مي آيند گلون ِ پُـر و گرفـته يي داشـت . داخل اتاق خود شـد و در را از عـقـب خويش قـلفـک نمود. صدايش را مي شـنيدم که با خود مي گفـت : مگر مرده ام را در آغـوش بکشـند. مگر مرده ام را در آغـوش بکشـند. مادرم زار زار ميگريسـت. و اشـک هايش مانند ژاله و باران فـرو مي ريخـتند، چشـمهايش را با نوک چادرِ گاجش پاک کرد. و افـزود:
ــ اگر ميدانسـتم که از دسـت آنان فـرار کرده اسـت . اگر ميدانسـتم که از دسـت آنها خودش را مي کشـد؛ مي مردم اما نمي گذاشـتم اين چنين شـود.
او در صورت پُـر چين و چروک خويش نواخـت :
من ِ کور شـده آنها را از بالا ديدم که با پاچه هاي پـريده از زينه هاي بلاک ما بالا شـدند. من کور شـده کلشـنکوف هايشـان را ديدم که به شـانه انداخـته بودند. من ِ کورشـده شـنيدم که هـمسـايه ها دروازه هايشـان را از ترس آنان تيز تيز بسـته کردند. من ِ کور شـده صداي دروازه ها را مي شـنيدم اما چه ميدانسـتم. من ِ کور شـده، من ِ کور شـده ... مادر هاي هاي گريست و گريسـت و. گريسـت . گفـتم:
ــ برو بخواب مر آرام بگـذار. تو که اورا نه کشـته اي، شـانهء تو هم که ضرب ديده اسـت برو بخواب، باز کاش با اشـک ها دوباره زنده شـود . مادرم اشـکهايش را پاک کرد کمرش را راسـت نمود و به اتاق ديگر رفـت . ومن سـرم را روي آن تابوت معصوم گذاشـتم، که مثل يک جسـم نوراني و مقـدس در وسط اتاق خوابيده بود. و بوي خود، بوي مرگ و زعـفـران از آن برميخواسـت. و برمي خواسـت و بر مي خواسـت.
****
ديدم دسـتهايش را بدو جانب باز کرد، چنان حالتي بخود گرفـته بود که گمان کردم ميخواهـد پـرواز کــند. آرام آرام پيش پنجره رفـت، باد صدايش را محزونتر سـاخته بود. در برابر باد نشـست. با قـوت بيشـتري بوزيدن آغـاز کرد. و آسـتين هاي اورا به حرکـت در آورد؛ گفـتي باد در آسـتين هايش خانه کرده بود. آســتين هايش مثل بالهاي يک مرغ بزرگ شـده بودند؛ خوشـرنگ، قـوي و اسـيري معلوم مشــدند. به نظرم آمدکه شـراره بال مي زند، به نظرم آمد که روي سـنگي در برابر باد نشـسـته و بال مي زند. گفـتي زور و توانايي خويش را برُخ باد مي کشـد و بي خواند، و مي خواند؛ و بال مي زند و بال مي زند . گفـتي سـازو صداي خفـتهء قـلب ها را بيرون ميداد . يکـبار سـوي من نگريسـت و گفـت: تو هـم بال بزن . گفـتم من پري ندارم .
صداي بالهاي شـراره بلند تر شـده بود، گفـت تو هم بال بزن. ديدم هـيزمي را زير پالهايش انبار کرده بود روي هـيزم ها نشــسـته بود و بال مي زد موهايش بدسـت باد افـتاده و مثل تاجي روي سـرش به اهـتزاز در آمده بودند. ديدم شـراره يک مرغ کلان شـده بود يک مرغ قـشـنگ و نهايت خوش رنگ و خوش آواز . باصداي بهشـتي اي ميخواند و مي گفـت:
تو هـم بال بخوان . من هم خواندم . گفـت: تو هـم بال بزن، ديدم من هم بال ميزنم . شـهـپر هاي رنگيني به مثل او برايم ديدم از شـهپـر هايم خوشـم آمد؛ تيز تيز بال زدم .
شـراره مي خواند و بال ميزد ومي گفـت، تو هـم بخوان، تو هـم بال بزن، که امشـب شـب تولد من اســت . امشـب من هـزار سـاله مي شـوم .
شـراره مسـت شـده بود. روي هـيزم ها در برابر باد نشـسـته بود. بال برهم ميزد و سـرود ميخواند. يکبار ديدم هـيزم ها آتش گرفـته بودند. شـراره ميان شـعله ها بال برهم ميزد و مي خواند، و مي خواند من حيرت زده ميديدم که هـيزم ها زير پا هايش مي سـوخـتند و خاکسـتر مي شـدند، و از آن خاکسـتر ها چيزي شـبه يک بيضه شـکل مي گرفـت، آن بيضه به گونهء يک تابوت بود، يک تابوت سـفـيد و دراز؛ روي کوه هاي آتش نشـسـته بود . يک بار صداي شـراره را از ميان شـعـله ها شـنيدم که بال مي زد و بال ميزد و آرام آرام مي گفـت: اين تابوت بيضهء من اسـت، و اين بيضه تابوت من اسـت.
صدايش در اتاق مي پيچيد ومي پيچيد ومي پيچيد. حول زده بيدار شـدم، سـرم را بلند کردم، ديدم تابوت سـفـيد شـراره به راسـتي مثل يک بيضهء بزرگ پيش رويم قـرار داشـت . و رگه هاي باريک خون زير پوسـتش هـويدا بودند. دلم طاقـت نياورد آرام آرام رفـتم و با دسـت هاي عـرقـدارم پارچهء سـفـيد را از روي تابوتش کنار زدم، صورت جادويي شـراره نمايان شـد، که مثل مهـتاب، شـيري رنگ بود، چشـمان رشـقـه يي اش که خط هاي سـياهي اطراف آن حلقه بسـته بودند هـنوز هم به آسـمانهء سـفـيد اتاق دوخـته شـده بودند. صورتِ متبسـم، نمکي و بازي داشـت، چشـمانش به شـدت برق ميزد و مي درخـشـيد و کنج دامن سـفـيدش از تابوت بيرون آمده بود و اين صدا روي لبان گوشـت آلودش نشـسـته بود و تو هـم بخوان، تو هم بال بزن.
نميدانم چرا برايش گفـتم: شـراره تو نمرده اي، تو بيضه اي، تو باز تولد مي شـوي، هـزار سـال عـمر مي کني، هـزار سـال مي خواني و هـزار سـال مثل خـنده در لبهاي مردم ميدوي. اين را گفـتم و مغموم و خواب آلود پارچهء سـفـيد را دوباره روي صورت نيلي رنگش انداخـتم و سـرم را روي تابوتش گذاشـتم و به فـکر و انديشـه فـرو رفـتم. غـيچک خاموش شـده بود و نينواز ديگر نمي نواخـت . و روزي که در راه بود پشـت کوه آسـمايي ذخـيره بود. گفـتي ميخواسـت از صخره هاي آن بالا بيايد و به اين منظور کمندي را به بام خانهء من انداخـته بود. و من رشـته هاي طلايي رنگ کمندش را مي ديدم که بديوار هاي خانه ام چسـپيده بوند.
****
يکبار صداي دروازه را شـنيدم که باز شـد. سـرم را بلند کردم . ديدم مادرم بود. با صورت رنگ پـريده يي سـوي من مي آمد . برايم شـير آورده بود . پهـلويم نشـسـت و سـرم را در ميان بازوان خويش گرفـت و با صداي شـبيه يک ناله بود گفـت هـمه ي شـب نخوابيدي . ناگهان چيغي کشـيد و درحاليکه صورتم را در ميان دو دسـتش مي گرفـت، بصورت تکيده ام نگاه کرد وهاي هاي گريسـت:
ــ ترا چه شـده اسـت ؟ چرا موهاي سـياهـت يک و يکبار سـفـيد شـده اند؟ واه خدايا ! پسـرم راچه شـده اسـت ؟ واه خـدايا !...
مادرم گريسـت و گريسـت و گريسـت. نگو که من به اندازهء هـزار سـال پير شـده بودم . گفـتي هـزار سـال با شـراره خوانده بودم. گفـتي هـزار سـال با شـراره بال زده بودم . گفـتي هـزار سـال پاي بيضهء او به انتظار نشـسـته بوم . مادرم مويه کنان به سـرو صورت خويش زد وبا کمر دولا، هاي هاي کنان به اتاق ديگر رفـت.
از آن اتاق صداي هـمسـايهء ما مي آمد که به طفل خويش مي گفـت : سـرت مرگت را بمان و بخواب؛ آنها که ماتم دار هـسـتند تو چرا گريه مي کني.؟
آواز هـمسـايه در گوشـم پيچيد و پيچيد و پيچيد ... سـر مرگت را، سـر مرگت را، سـر مرگت را بمان.
يکبار حيـرت زده ديدم که تابوت آرام آرام تکان خورد و بيضه به حرکت در آمد. و لـُخـتي بعـد درز برداشـت و درز برداشـت؛ و شـکسـت و شـکسـت، و عـطر مهَيجي از آن برخاسـت وبر خاسـت و برخاسـت و فـضاي اتاقم را انباشـت و انباشـت . گفـتي اتاقم از عطرمنفجر مي شـود .
لحظاتي متواتر مثل ديوانه ها به آن بيضه و به آن درز برداشـتن ها و آن شـکسـتن ها نگاه کردم. ديدم که چگونه جسـم بيضه پارچه پارچه از هم جدا شـدند و چگونه زلفان معـطر شـراره سـر از آن بيرون آورده اند. يکبار به نظرم آمد که لبخـندي روي لبان خشـکيده و زنگ بسـته ام زاييده شـده اسـت. بنظرم آمد که کف هاي دسـتهايم بهم شـقـيده مي شـوند بنظرم آمد که مثل آدمهاي مسـت رو به آيينهء ديوار اتاقم ايسـتاده ام و مادرم پهـلويم ميباشـد او هم صورت خويش را در آيينه تماشـا ميکند و من با خوشـحالي برايش مي گويم :
مادر ! مي بيني، نمي گفـتم شـراره برمي خيزد، شـراره برمي خيزد، شـراره بار ديگر تولد مي يابد. و در آن حال صداي هـمسـايه در گوشـم مي پيچـيد و مي پيچـيد که به طفل خود مي گفـت:
سـر مرگت را بمان و بخواب آنها که ماتم دار هـسـتند، تو چرا گريه مي کني.
بوي عـطر تند و مهَيج در فضا پـراگنده بود و صداي خودم به گوشـم مي آمد شـراره برمي خيزد، شـراره بار ديگر تولد مي يابد. و مي شـنيدم که ني اي به سـرود در آمده بود و غـيچکي بلند بلند مي خواند و مادرم با کمر راسـتي در برابر آيينه ايسـتاده بود و سـرو صورتش را تازه مي سـاخت.□
***

يادداشت : ببرک ارغند اين داستان را در هجرت نوشته است