رسیدن به آسمایی : 19.09.2008؛ تاریخ نشر در آسمایی : 19.09.2008

 س. ح. روغ 

نکاتی از مسایل میانقومی و میانمذهبی در افغانستان

کوچ نشین کوچهء چپ   -   بخش دوم 

1- 3: معضل دیگر این که این ستیزه گری، سوال هویت را نادرست مطرح میکند

 

هویت چیست؟

 

وقتی دراین سوال دقیق میشویم، به ناگاه و غیرمنتظره تکان میخوریم؛ چون ما این مفهوم را به همین گونه که به ما رسیده است، تحویل و بدیهی گرفته ایم، بی آنکه تبیین دقیقی برای مفهوم هویت فراهم آورده باشیم.

براستی هویت چیست؟ و بحث درمفهوم هویت با وضع کنونی ما چی ربطی دارد؟

برای این که بدانیم که بحث در مفهوم هویت از "کلمکل" های جاری ما فراتر میرود و مسالهء هویت اصلا از مهمترین مسایل آیندهء ما است؛ برای این، دستکم سه سوال را باید مطرح کنیم :

1- این که آیاهویت یک "متعلق به ذات" است و یا هویت "کسبی" است؟ آیا هویت با ما یکجا بدنیا آمده است و یا یک "برساخته"، یک کونستروکسیون است؟

2- این که آیا مفهوم هویت در فلسفهء قدیم مطرح بوده است؟ چرا در فلسفهء قدیم هویت شامل انسان نمیشده است؟ چه وقت و چگونه از مفهوم "تفاوت" به مفهوم " دیگری" عبور شده است ؟

3- این که آیا "دولت"، مفهومی از"هویت" است؟ آیا هویت ("ملی" و "وحدت ملی") برای ما افغانها "ممکن" است؟ آیا ما باید در پی"هویت بی دولت" باشیم؛ و یا در پی "دولت بی هویت" ؟ در شرایط "دولت بی هویت"، اَشکال ناسیونالیزم در نزد ما چگونه جابجا میشوند؟

v      

بحث در چیستی مفهوم هویت را چگونه آغاز کنیم؟

آیا هویت شامل اشیاء هم میشود و یا خاص زنده گان است ؟ آیا هویت برای زنده گان است و یا برای مرده گان؟ چرا ما برای مرده گان "سنگ نبشته" مینویسیم؟ و یک گام فراتر: چرا ما " آبدهء سپاهی گمنام" برپا میکنیم؟ چرا کلیسا، کسی را سالها و قرنها پس از مرگش" قدیس" اعلام میدارد؟ " قدیس" و" قهرمان" چه وجه مشترکی دارند ؟ ما برای بوریس بیکر  ( ورزشکار تنیس) مدال میدهیم. در میان این "مدال" و آن "سنگ نبشته برای گور" چه وجه مشترکی موجود است؟

چرا از دل تاریخ صدای یک تعداد نام ها تا ما میرسد ؟ مگر آنانی که صدای شان تا ما نمیرسد، "نبوده" اند ؟ اصلا "دل تاریخ" چیست؟

در خاطرهء ما تعدادی از نامهایی نقش بسته اند که ما با آنها پیوند مستقیمی نداشته ایم : هانیبال، افلاطون، مولوی، بودا، چنگیز... چرا ما این نامها را "متمایز" از یکدیگر بخاطر داریم و "متمایز" از یکدیگر بخاطرمی آوریم؟ "تمایز"، و اساسا "تفاوت"، چیست؟

اگرهویت همان وجه شناسایی است که در"تذکرهء هویت" درج است، پس چرا"لانگ لانگ"(پیانونواز) برای ما از "دیگر" چیناییان شناساتر است ؟ " دیگری" چیست؟

یک همسایه را احتمالا نمی شناسیم، و اما آن ستارهء سینما را که هیچ همسایه گی با ما ندارد، "می شناسیم" ؟ با کدامیک همجوار هستیم؟ "همجواری" چیست؟

چرا نام  اینشتاین  در نزد ما "نظریهء نسبیت" را تداعی میکند و نه لزوما یهودی بودن خود  اینشتاین  را ؟ چرا نام گاندهی  در نزد ما "عدم خشونت" را تداعی میکند و نه لزوماً هندو بودن خود گاندهی  را ؟ چرا نام  ماندیلا  در نزد ما ، بطورغریبی، سیاست سفید "اپارتاید" را تداعی میکند، و نه لزوماً سیاه بودن خود  ماندیلا  را؟

آیا هویت همیشه "قومی" بوده است؟ آیا هویت اساساً " قومی" است؟

کاتالان ها و یا ایرلندی ها ،هم، امروز در اروپا "هویت قومی" را عنوان میکنند؛ و ما هم در افغانستان امروز چیزهایی را تحت نام "هویت قومی" ادعا میکنیم؛ در میان این دو"هویت قومی" آیا و چه تفاوتی موجود است؟

"هویت" مفهومیست که ما را وارد میدان این گونه سوال ها میکند.

- یکی از وسیع المقیاس ترین مفاهیم تفکراست و امروزه از اشیا تا زنده جان، از حجرات زنده تا identität هویت به معادل انسان، از ریاضی تا فلسفه، و از نظریهء اجتماعی تا نظریهء سیاسی استفاده و کاربرد دارد.

دو مفهوم"عینیت "  selbigkeitیا  identität و "غیریت " verschiedenheit  یا diversität از مفاهیم بنیادی فلسفه اند که از همان زمان افلاطون مطرح شدند. افلاطون در"تیماوس" مفهوم عینیت را به معنای"اینهمانی" مطرح کرد  . گادامر مینویسد که در نزد  افلاطون عینیت ناظر بر آسمان بود ؛ وغیریت، آغاز تعدد و توالی. ارسطو "عینیت" و "غیریت" (تفاوت) را به "جوهر" رابطه داد.

در زبان دری به معادل مفهوم identität ، مفهوم "هویت" را گذاشته اند. "هویت" در زبان دری به معنای تشخص است، واز واژهء"هو" آمده است با پسوند"یت".واژهء "هو" از جانبی ضمیر است به معنای "او" و "آن"؛ ازجانب دیگربه معنای"کرانه" است؛ و اما بعد به معنای "ذات احدیت" است و ازین جهت خویشاوند مفهوم افلاطونی"عینیت" است. ("لاهوت" هم ازهمین ریشه آمده است)

مفهوم "عینیت" و"اینهمانی" در فلسفهء قدیم، و ازهمین رو در حکمت اسلامی نیز، معطوف به امر متعالی است.

نخست در فلسفهء جدید (و مدرن) است که مستقل از مفهوم متعالی، مفهوم "انسان" و مفهوم "سوژه" (دکارت) مطرح میشوند؛ ازین جاست که نخست در فلسفهء مدرن این مجال گشوده میشود که دو مفهوم عینیت و غیریت، از نظر طرح مفهوم "انسان" موردی برای تبیین فلسفی بیابند. بدین سان مفهوم"هویت"، آن جا که بطور مشخص مفهوم انسان را منظور میدارد، یک مفهوم اساساً و صرفاً مدرن است.

لایب نتز وسپس هابز کوشیدند مفهوم "تفاوت" را با طرح فلسفی مفهوم "انسان" رابطه بدهند. پسانتر کانت موفق شد که با طرح سوال" انسان چیست؟"، مفهوم "تفاوت" را وارد بحث فلسفی از مفهوم "انسان" بسازد؛ و بعد هایدگر توانست ازین سوال فراتر برود و با طرح سوال "انسان کیست؟" راه را برای طرح مفهوم "دیگری" بگشاید. بدینسان بود که از مفهوم"کس" فراتر رفته شد و مفهوم هویتمند "شخص" تاسیس شد (پرسونالیزم).

و فلسفهء قرن بیستم، خاصتا در "فنومنولوژی" و"هرمنوتیک"، برمحور مفاهیم "تعدد" و "توالی" و سپس"همزمانی"، راه را برای طرح مفاهیم "این" و "آن"؛ "اینک" و "آنک"(اینزمان و آنزمان)؛ و"اینجا" و "آنجا" گشود.

بسیارحیرت انگیز است که مولوی در زمان خود این مفاهیم را چنان دریافته بود، که ما امروزه ملحوظ میکنیم:

ما ز بالاییم و بالا میرویم

ما ز دریاییم و دریا میرویم

ما از آنجا و از ینجا نیستیم

ما ز بیجاییم و بیجا میرویم

همچو موج از خود برآوردیم سر

باز هم در خود تماشا میرویم

"بالا" درینجا به معنای "همزمانی" است. "بالا رفتن" به معنای عبور از "توالی" به معنای "ظاهر"، و گذار به "همزمانی" به معنای "باطن" است. "باطن" یعنی همزمانی؛ در همزمانی نسبت متوالی در میان"جزء" و "کل"، دیگر جاری و نافذ نیست؛ در همزمانی،" جزء" به یک "فراکتال" از "کل" مبدل میشود؛ و این همانست که ابن عربی "همدمی" نامید.

بر گردیم به مفهوم هویت.

هویت، پس، یک گزارش است از ارزش و ارزشگذاری : از گامی که با آن انسان از خود فراتر شتافته است. از نامی که با آن انسان از زمانهء خود فراتر رفته است. هویت شراری است که توانسته است به جهیدن از سنگ، برسد. هویت، حجمی است که انسان از خود در خط زمان بجا میگذارد. هویت صداییست که انسان در نفیر جاودانه گی میدمد...." و صداست که میماند ".

هویت آن "فرایند معنامندی نشانه داری" است که انسان در کنش متقابل با فضای اجتماعی "برمی سازد". این "برساخته یا کونستروکت"،  هویت را به بخش اجتماعاً لازمِ  حضور(existenz) مبدل میکند و  آن را "درونی" میکند، یعنی"نهادینه" میکند؛ و سپس هویتی که نهادینه شده است، متقابلاً، خود، کنش اجتماعاً لازم برمی انگیزد. ازین جاست که نهاد ها پیرامون هویتها، و هویتها پیرامون نهاد ها شکل میگیرند.  هویت محصول کنشگری اجتماعی است و پیدایی آن شرط و دلیل حضور کنشگر اجتماعی است.

v      

درجادهء شلوغ تاریخ که به عقب برویم، به جوامع بدویی میرسیم که نه مفهوم هویت، و نه حتا مفهوم تمایز را می شناسند؛ با اینحال، این جوامع، ولو بدوی، اما "جوامع" هستند. پس "جماعتگرایی" انسان منشاء دیگر دارد و از "هویت" نمی آید.

جماعتگری و جماعتگرایی انسان ریشه در مناسبت نابرابر در میان انسان ازیک طرف؛ و محیط متعرض به انسان، از طرف دیگر؛ داشته است. هم جماعتگری انسان، و هم مطابقت انسان با محیط، یک حاصل تنازع انسان برای بقاء بوده است. و ازین رومقصد اصلی از جماعتگرایی، نیل به مصوونیت بوده است. در جریان این تنازع و مطابقت، مرز های جامعهء بدوی به مرزهای خشونت در برابر "غیر از خود" و در برابر "بیگانه" مبدل شد. آشنایی انسان با غیریت، با آشنایی انسان با بیگانه ستیزی، همزاد است؛ ازین جاست که طرد غیریت، مبتنی برخشونت گردید. بدینسان خشونت، محصول و فرجام شکل گیری هویت بدوی طایفه یی- قبیله یی نیست، بلکه آغاز این هویت است. این هویت بدوی، از طریق "توتمیزم قبیله یی"، وسپس به کمک دین، به سیمای قبیله مبدل میشود، و یگانه نهاد سلطه در قبیله میگردد . و این نهاد سلطه، برای تداوم خود، خشونت قبیله یی را نهادینه میسازد: هویت قبیله یی مبتنی بر خشونت بیگانه ستیزانه است. قبیله در هویت جمعی بدوی بسته بندی شده است. خشونت نهاد قبیله است. خشونت، حلقه و محورعدول از شهر به قبیله است.

بدینسان است که به هویت های "قومی و دینی" برمیخوریم که انسانها درعقب دیواره های آنها مقاومت میکنند. این "هویت های گروهی- قومی" از مفاهیم آن دورهء قدیم و حتا عتیقه از تاریخ هستند که هنوز "فضای اجتماعی" مساوی با "فضای قبیله" است و برای پذیرش "تفرد" و "فرد" گشاده نه شده است. این مردمان هنوز ساز و کارهای "آمد و برآمد" فرد، نهاد های مصوونسازی فرد، را نمی شناسند.

و می بینیم که در متن همین "هویت های قبیله یی" ،هم، بعضا کسانی خطر کرده اند که "به آسمان یورش ببرند"، و به تفرد برسند؛ اما آنها این جسارت را می بایست در شرایط فقدان ساز و کارهای اجتماعیِ مصوونسازیِ فرایند تاسیسِ فرد، به سر برسانند.

ازینجاست که یک هویت به سرنوشت ابن سینا رسیده است؛ وهویت دیگری به سرنوشت حلاج. ازین تعارض است که مفهوم     " شهید" شکل می یابد. مفهوم شهید آمیزه یی است از "قهرمان" و "قدیس" در فرایند"تفرد". این فرایند برای قبیله ناشناخته و مرموزاست.

فرد در قبیله صرفا بی اهمیت نیست؛ فرد در قبیله ناشناخته است. هویت قبیله یی مبتنی بر امتناع هویت فردی است. "یکی" در قبیله ابزار بقای گروه است. "یکی" تا بدانجا مطرح است که برای بقای قبیله قربانی شود. قبیله این "یکی" را در مقام ابزار بقای خود، آرمانی میسازد، قهرمان میسازد. قهرمان قبیله در راه ننگ قبیله سرمی نهد. این ننگ قبیله غیرت نام دارد، و به طرز غریبی با غیریت خویشاوند است. قبیله غیرت را در برابرغیریت میگذارد. هویت قبیله یی ازمفهوم قدیمتر قربانی فراترمیرود، و قهرمانسازی و شهید پروری را اساس قرارمیدهد. قبیله قهرمان خود را تقدیس میکند. قهرمان قبیله ، شهید قبیله است: تقدیس  مرگ از شاکله های اصلی هویت قبیله یی است:

«توپ اول صدا کد

توره خدا ره یاد کد

توپ دویوم صدا کد

توره ره وارخطا کد

توپ سه یوم صدا کد

توره ره ده هوا کد

توره جان مزاری...

نه کده عذر و زاری...»

قبیله از اسطوره آغاز می یابد، و به اسطوره می انجامد.

و اما از "شهید" که نماد روان قبیله است، تا  روانشناسی حوزهء تمدنی  کثیرالاتنیک ما چه فاصله و چه رابطه است؟

"وحشت تاریخ" در حوزهء تمدنی ما چنان تداوم وپیوسته گی داشته است، که میدان حوزهء تمدنی ما، به مدار زخم پیوسته خوندهندهء سیاووشان، مبدل شده است. اینست که سیمای"شهید"، سیمای اصلی روانشناسی اجتماعی حوزهء تمدنی ما است.

v                                      

بر گردیم به سر چشمهء اجتماعا لازم هویت.

هویت های اجتماعی مبتنی برکنش گران اجتماعی هستند. فرایند تاسیس هویت های اجتماعی، فرایند های شکلیابی معناسازی های اجتماعی هستند(کاستلز.ص26). در طی این فرایندها هویت های اجتماعی "تفرد" خود را متحقق میسازند . یعنی به همانگونه یی که فرد به تفرد میرسد، هویت های اجتماعی هم به تفرد میرسند. برای تاسیس این تفرد، نه تنها زمان و مکان اجتماعی، بلکه مواد و مصالح اجتماعیی که برای هر جامعه، خاص خود آن جامعه است، به کارگرفته میشوند.

بدینسان است که هویتهای اجتماعی یک محصول مشترک سنت و تاریخ هستند ؛ و ازهمینرو نیز ذاتی نیستند ، بلکه هویت ها، مینتالیتیت های اکتسابی هستند ؛ و بنابران هویت ها پیوسته متحول میشوند.

ازنظرسیرتاریخی، در می یابیم که مفهوم هویت در دنیای مدرن سیرخاصی داشت. در قرن هفدهم هنگامی که مفهوم کلتور به معادل فرهنگ برای بار نخست به وسیلهء ویکو و هردر مطرح شدند، در همین دوره مفهوم هویت با مفهوم فرهنگ رابطه داده شد. سپس مفهوم هویت به منزلهء وجه تعریف مفهوم ناسیون مطرح شد که هابسباوم آن را "تعلق داشتن به یک ملت"(عصر امپراطوری. ترجمهء فروغان. تهران1382.ص190) (همان«روح قومی» هگل ) می نامد . از این طریق، مفهوم هویت ملی مطرح شد و دو نهاد دین و زبان به مفهوم هویت ملی پیوند داده شدند. بدینسان ، مطابق به اندرسون، مفهوم زبان ملی از شرایط تکوین مفهوم ناسیون، و از شرایط تکوین مفهوم دولت ناسیونال قرار داده شد.

در آغاز، در نظریهء اروپایی "اویروسنتریزم"، مفهوم فرهنگ، و بنابران مفهوم هویت ، نه به منزلهء یک مفهوم همه شمول، بلکه به منزلهء یک مشخصهء ذاتی نژاد سفید و اروپایی دانسته شد؛ و بدینوسیله این فکر توجیه شد که نژاد سفید با لشکر کشی استعماری به سایر بخشهای جهان، اصلاً رسالت تاریخی خود را انجام میدهد تا دیگر مردمانی را که فرهنگ ندارند، صاحب فرهنگ بسازد. در قرن نزدهم هنوز این نظر حاکم بود، و حتا مارکس انقلابی هم چنین می اندیشید. در قرن بیستم نظریات کسانی مانند هانتینگتون، ادامهء همین فکرهستند.

در آوان قرن بیستم با بنیاد گذاری جامعه شناسی فرهنگ (بوسیلهء الفرد وبر)، این جریان دگرگون شد. ثابت شد که همه مردمان جهان صاحب فرهنگ هستند و بوده اند؛ و فرهنگ غربی نه تنها که یگانه فرهنگ نیست، بلکه لزوما بهترین فرهنگ هم نیست؛ و نیز نه تنها که خود فرهنگ غربی یک پدیدهء ترکیبی و هیبرید است، بلکه دستبرد غرب به سایر فرهنگ ها در امریکای لاتین و افریقا و آسیا نابود کننده و ویرانگر و جایتبار بوده است(سرژلاتوش. غربی سازی جهان. ترجمهءامیررضایی. تهران1379).

این جریان فکری، از جمله، به مکتب اننال انجامید؛ و براودل بجای مفهوم ناسیون، مفهوم مینتالیتیت را پیش کشید؛ و بعد این جریان به فلسفهء فرهنگ تیودوروف انجامید.

همین مسیررا رشتهء "انتروپولوژی" هم پیمود. در آغاز، چون فرهنگشناسی خاص غرب شناخته میشده، پس برای تحقیق در بارهء" سایرین تحت استعمار"، رشتهء "انتروپولوژی" یا مردمشناسی (الفینستون و کتاب وی "افغانان") تاسیس شد؛ بعد کوشیده شد که نارسایی ها و نادرستی های انتروپولوژی در "انتروپولوژی سیاسی" (پیرکلاستر و دیگران) رفع گردد؛ که بعد به "انتروپولوژی فلسفی"( گادامر و دیگران) عبور کرد.

بدینسان اروپا در مسیر تکوین مفهوم هویت، نخست به مفهوم هویت ملی رسید. ازین پس مفهوم هویت، در اروپا در سه جهت سیر کرد :

- یکی در جهت تاسیس مفهوم فرد تام الحقوق . این مفهوم حاصل یک انتزاع دو طرفه است :از یکطرف  از هویت ملی    منتزع شد؛ وازطرف دیگرازمفهوم «نسب» که پایگاه آن سلسله مراتب اجتماعی قومی بود ؛  به عوض مفهوم نسب، مفهوم شایسته گی فردی تاسیس شد که این اخیر در رکاب مفهوم آزادی، بالاخره به مفهوم بنیادی هویت فردی و سپس به فلسفهء سوژه و ابژه رسید (هانا آرنت و گیدنز و فوکو ودیگران) و الوین تافلر تا بدانجا فرا رفت که فرد صاحب هویت را به منزلهء سلول اولی جامعهء کوانتومی آینده مطرح کرد؛

- دیگری در جهت رابطهء اندرمیانی میان هویتهای ملی یا هویت های ناسیونال. درین رابطه نخست مفهوم انترناسیونالیزم و بعد، در برابر آن، کوسمو پولیتیزم وارد فکرسیاسی شدند؛

-  وسپس،اخیراٌ، در جهت مسالهء «هویت» در چارچوب رابطهء «دولت ملی» با «گلوبالیزم» مطرح شد. درمرحلهء گلوبالیزم ،جهان ومناسبات جهانی برمبنای نوین برآورد شدند؛  کشورهای "پیرامونی" سابق، اینک به منزلهء میدان و اجزای عمل گلوبالیزم درنظرگرفته شدند.

درکتاب مانویل کاستلز، "عصر اطلاعات" ، که جلد دوم آن " قدرت هویت " عنوان داده شده است، میخوانیم:

«« نیکوس پولانزاس در 1978 چنین نوشته بود:

 ویژه گی دولت سرمایه داری اینست که زمان و مکان اجتماعی را در خود حل میکند و چارچوب هایی از زمان و مکان بر پا میدارد، و سازمان(یابی)زمان و مکان را به انحصار خود در می آورد، به گونه یی که زمان و مکان از رهگذر کنش دولت، به شبکه های سلطه و قدرت مبدل میگردند. و بدینسان است که ملت مدرن محصول دولت است.»

مانویل کاستلز ادامه میدهد :

« اما دیگر چنین نیست. جریانهای جهانی سرمایه، کالا، خدمات، تکنولوژی، ارتباطات و اطلاعات ، بطور فزاینده یی کنترول دولت بر زمان و مکان را تضعیف کرده اند. هویت های متعددی که سوژه های مستقل تعریف میکنند، سیطرهء دولت بر زمان تاریخی را که از طریق بکارگیری سنت و (باز) برساختن هویت ملی میسر میشد، به چالش فرا میخوانند. تلاش دولت برای اعادهء قدرت در حیطهء جهانی از طریق ایجاد نهاد های فراملی، حاکمیت مستقل خود دولت را تضعیف میکند؛ و تقلای دولت برای احیای مشروعیت قدرت خویش از طریق نامتمرکز ساختن قدرت اجرایی و پراگنده ساختن آن در سطوح محلی و منطقه یی، باعث تقویت گرایش های گریز از مرکز میشود، چرا که شهروندان را به دستگاه دولت نزدیک تر ، اما از دولت ملی دورتر ساخته است.

ازینرو، در حالی که سرمایه داری جهانی رونق میگیرد؛ و ایدیولوژی های ملی در سراسرجهان فوران میکنند؛ دولت ملی، به گونه یی که درعصر تاریخی مدرن پدید آمد، ظاهرا قدرت خود را از دست میدهد، هرچند که-واین نکته ی مهم است- نفوذش همچنان پابرجاست.» (عصر اطلاعات.ج 2. قدرت هویت. ترجمهء علی پایا. تهران 1380.ص297)

این بیان کاستلز نشان میدهد که معضل هویت ، به پیچیده ترین معضل جهانی شدن  مبدل میشود. این معضل را که از نزدیک بررسی کنیم، می بینیم که دو جانب  دارد:

 

از جانبی مقابله درمیان جهانی شدن وهویت باعث شد که خود مفهوم هویت  به مقیاس جهانی مطرح شود. یعنی استنباط ازمفهوم "هویت فردی" که تا کنون به مقیاس "فضای ملی" مطرح بود، اینک براساس "فضای جهانی" قرارداده شد واز نو تعریف شد. در نتیجه ازمفهوم"شهروند" فراتر رفته شد ومفهوم بسیار پیچیده ومتناقض وهنوز نیازمند تبیین«شهروند جهانی»پدید آمد؛

مانویل کاستلز می گوید که "هویت" این "شهروند جهانی"، یک هویت شبکه یی است. معنای "هویت شبکه یی" اینست که از یکطرف جهانی شدن امکان و میدان میدهد که فرد شخصیت و مقام خود را در سطح جهانی برآورد کند؛ و از طرف دیگر فرد و هویت فردی به چار راه های اصلی تلاقی جریانات جهانی شدن مبدل شود.  یعنی فرد همزمان صاحب و حامل هویت های چند گانه میشود.

خود مفهوم "شهروند جهانی" هنوزیک مفهوم متناقض است وعمده ترین تناقض  آن دراینست که این مفهوم، ازنظرریشهء اروپایی خود یک مفهوم مدنی است، و محصول دوران خشونت زدایی ازتفکراست؛ تحقق نهایی مفهوم "شهروند جهانی" فقط میتواند به مانند یک فرایند توسعهء پیگیرمدنی به مقیاس جهان درنظر گرفته شود.

تناقض اول اینکه مفهوم "شهروند جهانی" پیش ازان به دنیا آمده است، که نهاد های جهانی تمثیل کنندهء آن بدنیا آمده باشد ؛ فقدان چنین نهاد های جهانی بدان انجامیده است که تلاش غربی غریبی جریان بیابد برای اینکه همین مفهوم مدنی (شهروند جهانی)را به ضرب خشونت بر"جهان پیرامونی" تحمیل کند.

کوفی عنان بعدا همین اندیشه ها را انکشاف داد و گفت که ما به یک تعریف نو از مقولهء "تروریزم" و "تروریزم دولتی"  نیاز داریم.

الوین تافلر  در کتاب "به سوی تمدن جدید" دردههء  1990 نوشته بود که دوران گذار از"تمدن صنعتی" به "تمدن انفارماتیک" لاجرم و ناگزیر خونین خواهد بود؛

این نظر الوین تافلر، امروزه بطورمشمیزکننده یی برای اطفای یک اشتهای غریب توسعه طلبی جدید جهانی بکار گرفته میشود که نمونه هایی مانند عراق و افغانستان ، بیشتر ازینکه وجه  تاییدی برای آن نظریه باشند، آن را زیرسوال می برند.

 

ازجانب دیگر جریان«جهانی شدن» به این نیز انجامید که «تضاد میان جهانی شدن وهویت» بیشتر برجسته شود . در متن این تضاد، مظاهر و مسایل اصولا نوینی ظهور کردند.

تناقض دوم اینکه هرگاه مجموع این مظاهر ومسایل را خلاصه کنیم، میتوانیم بگوییم  که  هویت  درنقطه مقابل جهانی شدن  ظاهر میگردد.

هم ازین نظر که جهانی شدن، "هویت " را تا اعماق جهان نفوذ میدهد و سراسری میسازد؛ وهم ازین نظر که هرگاه جهانی شدن تمثیلی از قدرت در دنیای کنونی و آینده باشد،  پس "هویت" به منزلهء یک "ضد قدرت" وارد تناقضات جهانی میشود.

v      

به دلیل همین تناقضات است که  توجه نظری و تحلیلی به "هویت های سنتی" معطوف شد. جهان در شرایط جهانی شدن ناگزیر شد که یکبار دگر به معضل هویت های سنتی بر گردد.

معضل «هویت های سنتی» اساسا زود تر، و در دهه های 70 قرن گذشته، ظاهرشد؛   و زود تر هم زیر سوال برده شد. علت این بود که مهمترین پروژهء سیاسی غرب برای تحول ساختار سیاسی کشورهای «پیرامونی» درقرن بیستم، یعنی پروژهء تاسیس دولت های ناسیونال درین کشورها، به شکست مواجه شد. منظور غرب ازین پروژه اصلا تثبیت ساحه های نفوذش بود از طریق تثبیت و تقدیس سرحدات جدید که استعمار به نفع خود درطی قرن بیستم بر«حوزهء پیرامونی» تحمیل کرد. ازینجاست که «ناسیونالیزم پیرامونی» دریک استقامت تاریخی اصولا متفاوت از«ناسیونالیزم اروپایی» تاسیس شد.

درحالیکه ناسیونالیزم درغرب، توسعه طلبی و سیطره جویی استعماری را در چارچوب پاتریوتیزم خودی تبیین و توجیه میکرد(ونظریهء امپریال امریکایی، همین اکنون نیز چنین تبیین میکند)، درینحال در«جهان پیرامونی»، هویت، سنتی ماند. جهان پیرامونی، مفهوم هویت را با مضمون مفهومی قدیم می فهمید و تفسیر میکرد و میکند. عمده ترین مشخصهء این مفهوم قدیم از هویت ،  "بیگانه ستیزی" بود. وهمین اکنون نیز چنین است.

در جهان پیرامونی مفاهیم بنیادی وطن و استقلال  نتوانستند  از مضمون "سنتی" آزاد ساخته شوند و برمبنای مفهوم جدید "هویت ملی" بنا شوند. این جریان دستکم نیمه تمام ماند. درمیان هویت مبتنی برسرحدات دولت ناسیونال و درنتیجه پاتریوتیزم منبعث ازان ازیکطرف، وهویت های قومی که در اکثرموارد سرحدات دولتی را عدول میکردند، ازطرف دیگر، تناقض پایداری پدید آمد. پس بحران تکوین دولت ملی، وبنابران بحران تکوین هویت ملی، درکشورهای «پیرامونی» نه ناشی از کثیرالاتنیک بودن این کشورها بود، بلکه ناشی از سرحد گذاری استعماری بود، ناشی ازین بود که  سرحدات این کشور ها طوری کشیده شده بود، که صرفنظر از همه دلایل دیگر، صرفا همین سرحدکشی استعماری باعث شد که این کشورها اصلا نمیتوانستند "کشورشوند"(ریچارد رورتی. کشور شدن کشور.ترجمهء عبدالحسین آذرنگ.تهران 1383) .

سرحدگذاری استعماری مانع شد تا تکوین "دولت های ملی" درکشورهای«پیرامونی» با تکوین "هویت ملی" همراهی شود. استعمار این تدبیر راعملی ساخت تاراه را برای مداخلهء دایمی«نو- استعماری» درجهان «پیرامونی» گشوده نگهدارد  و جریانات اقتصادی "جهان پیرامون" را با "متروپول ها" وابسته سازد.  ماهیت این جریانات را گوندر فرانک، سمیر امین و والرشتاین باز کردند.

فرانتس فانون  که این واقعیت را دریافته بود، نشان داد ناسیونالیزم «پیرامونی» اصولا فقط وقتی میتوانست از یک مضمون واقعی و مستقل برخوردار باشد که خصلتا در مقابله با استعمار، و ازینرو و بناگزیر، در مقابله با خط کشی های سرحدی استعماری، تکوین بیابد. ازینجاست که در این تذکر بسیار مهم باید دقیق شد که در میان "دولت ملی اروپایی" و "دولت ملی جهان سومی" یک تمایز اساسی بر قرار است . (اریک هابسباوم.جهان در آستانهء قرن بیست و یکم. ترجمهء فروغان.تهران1382.ص34/35)

چنین که فانون گفت نه شد. و«دولت ناسیونال پیرامونی» به تناقضات قومی و قبیلوی و دینی در داخل و درخارج ازسرحدات خود کشانیده شد و بدینسان دور باطل جنگ های «جهان سومی» شکل گرفت که در نیمهء دوم قرن بیستم ، مهمترین شکل بروز جنگها در جهان بود.

بسیار بعد ها معلوم شد که این جنگ ها را ماهیتا،  نه میتوان جنگ رهایی بخش نامید، نه میتوان جنگ انقلابی و یا طبقاتی نامید، ونه میتوان جنگ وطنپرستانه نامید.  نظریه های سیاسی «پیرامونیان» در قرن بیستم (ازچپ و رست) ازشناخت و تبیین درست ماهیت این جنگ ها عاجزآمدند و عقب ماندند. نخست درنیمهء دههء هشتاد بود که در چارچوب نظریهء مصالحهء ملی درافغانستان، این امکان اصولی و نظری بوجود آمد که این گونه جنگ ها بدرستی تعریف وتبیین شوند. این جنگها،« جنگ برادرکشی» نامیده شدند. دردههء 1990ملل متحد این معنی راپذیرفت ودرچارچوب نظریهء«توسعهء پایدار»، تعریف نوی ازمفهوم«امنیت» را مطرح ساخت.(حسین نصیری. توسعهءپایدار.تهران 1379.ص162) 

این مسایل بودند که باعث شدند که مفهوم تکوین اتنیک ها (اتنوجینیزethnogenese) ازین نظر دوباره زیر بررسی قرار داده شد که اصلا هویت اتنیک آیا و به چه صورتی و تا چه اندازه یی  بوسیلهء دو مفهوم زبان و فرهنگ مشروط  شده میتواند؟؟

مطابق به کونراد شیتتر ، اینگونه "شرطیت" امروزه  د گر رد شده است:

««...امر اتنیک (  (das Ethnischeیک پدیدهء اجتماعی قایم بخود نیست، بلکه به حضور یک انبوه مفروض از انسانها وابسته است...

درگذشته معمولا تلاش شد که امر اتنیک دریک Ethnie ، با یک شاخصهء یگانهء فرهنگی پیوند داده شود....با تمایل زیاد، دانشمندان به«زبان» متوسل شدند، تا امر اتنیک را مضموناٌ پرکرده باشند؛

واما ... این عقیده راه گشود که هیچ Ethnie نمیتواند ازطریق مراجعه دادن

به یک شاخصهء همه شمول تعریف شود.

درمقابل زبان به منزلهءشاخص یگانه، انبوهی از مثال ها ازطریق تحقیق میدانی نشان دادند که علی رغم  کاربست زبان ها و یا لهجه های متفاوت، یک Ethnie بنا یافته است و یا بنا شده است.

همچنان  این  مفکوره  مسترد شد  که یک Ethnie حتما می باید دارای یک

فرهنگ مداوما موثرِ متمایز کننده  distinktive ، باشد...

"گروه های اتنیک نمیتوانند ازطریق نگهداشت یک بنیاد معین از فرهنگ تعریف شوند... یک پیشینی apriori  پیوند در میان فرهنگ و گروه اتنیک، وجود ندارد. بسیار بیشتر، این پیوند ها بوسیلهء تاریخ مشروط میشوند. فرهنگ، واما همچنان سازمانیابی اجتماعی - اقتصادی و سیاسی یک گروه اتنیک در روند تاریخ دگرگون میشوند.  برخی متغییرهای اتنیک شاید می توانند ثابت بمانند، اما با تحول درمحیط ، ازیک فرهنگ پایدار نمیتواند سخن زده شود."»» conrad Schetter. Ethnizität und ethnische konflikte in) afghanistan.2003Berlin. S.56)

v      

درین احوال قرن بیستم به پایان رسید. اریک هابسباوم نوشت:

« ...قرن کوتاه بیستم با مسایلی به پایان رسید که هیچکس نه راه حلی برای آنها داشت  و نه حتی ادعای داشتن آنها را میکرد. هنگامی که شهروندان پایان قرن راه خود را در ابر و مه جهانی به سوی هزارهء سوم می پیمودند، همه یقینا میدانستند که دورانی از تاریخ به پایان رسیده است. اما چیز دیگری نمیدانستند...امید ها و بیم ها پیش بینی پذیر نیستند... میدانیم که پشت ابر تیره و تار نادانی و عدم قطعیت نتایج، آن نیرو های تاریخی که قرن بیستم را شکل دادند، هنوز تاثیر گذار اند. در جهانی زنده گی میکنیم که روند های ... سرمایه داری ... هنوزهم حاکم است... این نظام تا بی نهایت نمیتواند ادامه دشته باشد. .. و نشانه هایی وجود دارند... حاکی ازانکه به یک نقطهء بحرانی تاریخی رسیده ایم...نمیدانیم به کجا رهسپاریم. فقط میدانیم که تاریخ ما را به این نقطه رسانیده... آینده نمیتواند تداوم گذشته یا حال باشد...»(اریک هابسباوم.عصر نهایت ها.ترجمهء حسن مرتضوی.تهران 1383.ص 733 و 703)

در جریان و شاید به پیشواز این "پایان قرن" بود که "جهان اول"   به"نظریهءامپریال"  عبورکرد.

دریندوره است که مفهوم هویت، به مادهء مشتعلهء برخورد های جهانی مبدل ساخته میشود؛ و در نتیجه  ازنو،  زیرسوال برده میشود .

ازاستقامت درون خود جامعهء مدرن اروپایی "هویت" ازطریق ظهور«"هویت های قومی"و"ناسیونالیزم بی دولت"»(مانند کاتالانها)ظاهرمیگردد؛ وازاستقامت «پیرامونی»  ترین جوانب دنیای گلوبال، "هویت" ازطریق مقاومت«هویت های سنتی» ، خود را دوباره نشان میدهد.(کاستلز).

دراروپا ، دردورهء گلوبالیزم، مفهوم "هویت" از مفهوم "دولت ملی" فراتررفت تا میدانهای پسامدرن برای هژمونی راتاسیس واشغال کند؛ یعنی بتدریج بیک «فرا قدرت» مبدل شود؛

این جریان با تحول وتغییر درنظام های مرزی دولت ملی اروپایی و در مضمون سیاسی آن همراه بود. بگفت کاستلز« دولت ملی مدرن زیر تاراج شبکه های جهانی ثروت و قدرت و اطلاعات، قسمت اعظم  حاکمیت واستقلال خود را از دست داده است. دولت که میکوشد نقش ستراتژیک در صحنهء جهانی داشته باشد، توان نماینده گی شاکله های داخلی خود را از دست میدهد» .(کاستلز. ج 2. ص425)

درهمین حال در کشور های «پیرامونی»، مفهوم"هویت" ، که نتوانسته بود شامل

روند تاسیس دولت ملی شود؛ و«ناسیونالیزم پیرامونی» که نتوانسته بود که هژمونی های ملی تاسیس کند؛ اینک در دورهء گلوبالیزم، در برابرهجوم  ستراتژی های بزرگ قرار گرفت که کوشیدند  هم ظرفیت های قومی و هم ظرفیت های دینی "هویت سنتی" را در استقامت درهمشکستاندن هژمونی های نیمه تمام ملی درین کشورها و هویت های مشترک حاصل ازیندوره، حرکت دهند.

"هویت های قومی" به ابزاری برای تحقق ستراتژی های بزرگ برای لغو سرحدات دورهء استعماری و "دولت های ملی جهان سومی"، و به ابزاری برای وصله کردن "جهان پیرامونی" به "دنیای امپریال" مبدل شدند.

دنیای امروزعرصهء نمایش این کنش ها و واکنش ها قرار گرفته است.

این که حاصل این جریان برای دنیا چه باشد، بحث دیگر است؛ و اما برای ما همان خواهد بود که مانویل کاستلز میگوید:

«جوامع ... به منظومه یی از قبایل از هم گسیخته مبدل میشوند که گاهی با حسن تعبیر اجتماعات نامیده میشوند»(کاستلز.ج2.ص26)

ازینجاست که ما به مقصد اینکه به موضوع بی ارادهء جریان فوق نیرومندی مانند جریان جهانی شدن،  مبدل نه شده باشیم،  نیاز عاجل داریم که به وضع خود از نو نظر بیافگنیم. ما نیاز داریم که به یک بازنگری هر چه عاجلتر در باب نظریهء سیاسی کنونی در افغانستان برسیم، نظریهء سیاسی که مشخصهء اصلی آن مبالغه در خصومت های میانقومی در افغانستان است و بوده است.

 

کار را از کجا آغاز کنیم؟

آمارتیا سن ( برندهء جایزهء نوبل در نظریهء اقتصادی در 1998)  کتاب جدید خود را عنوان داده  است : «دام هویت».

چرا هویت، یک دام است؟؟

زیرا در"کجاوهء" مفهوم هویت میتوان  به سهولت درخط زمان به جلو وبه عقب لغزید و در نتیجه به آسانی سمت یابی و زمان حال را ازدست داد ودچارتوهم  تغایر زمانی (اناکرونیک) شد ودر نتیجه به تولید نفرت وخصومت پرداخت. ازینجاست که نفرت قومی و نفرت دینی اساسا با هم خویشاوند هستند.

چگونه کنیم که دردام هویت نیافتیم؟ یعنی چگونه کنیم که طرح سوال از هویت را از افتیدن در دام هویت فرق بتوانیم؟؟

آمارتیاسن مشوره میدهد که دو شاخص را پیوسته در نظر گیریم:

                            «... از دو نوع تقلیل گرایی احتراز کنیم:

    یکی را میتوان نا دیده گرفتن هویت، نامید؛ که خود را درین نشان میدهد  که اثرگذاری یک حس هویت  و تمایز از دیگران، در زمینه یی که برای ما طرف حرمت است، و یا درآن زمینه ما به گونه یی(خاص خود. مترجم) رفتار میکنیم،  نادیده گرفته شود و یا  مورد بی اعتنایی قرار گیرد....

دیگری رامیتوان "تعلق تک بعدی" نامید؛ که درین تلقی ظاهر میشود  که گویا انسان صرفا به یک جمع تعلق دارد، نه بسیار و نه کم.

ما میدانیم، معلومدار، که هر انسان واقعی در حقیقت به گروپ های بسیار متفاوتی تعلق می رساند... هرکدام ازین هویت های گروهی میتوانند به انسان حس تعلق و وفاداری منتقل کنند...با آنهم این تلقی که  انسان یک "تعلق تک بعدی" دارد، درنزد بسیاری ازنظریه پردازان نظریهء اجتماعی بطورتعجب آوری محبوب است... این نظرخاصتا تحسین میشود، از جانب طرفداران نظریات قومگرایانه و ازجانب آن نظریه پردازان یک"سیاست فرهنگ" ، که مردم جهان را  با رغبت به فرهنگ های مختلف تقسیم میکنند. اینها مسایل بغرنج "چندین گروهی"  و "تکثر وفاداری ها" را کاملا کنارمی زنند،  بدینگونه که اینها هر انسان را تنها و فقط در یک تعلق، عصاره گیری میکنند وهمه جوانب متعدد یک زنده گی بسیارغنی انسانی رابطور شیماتیک درین فرضیه تقلیل میدهند که گویا انسان بنا بر طبیعت تنها بریک هیاءت تنصیب شده  باشد.

    معلومدار، تلقی تک بعدی نه تنها  تغذیهء اصلی  تعداد زیادی از نظریه پردازان هویت است،  بلکه همچنان،... به منزلهءسلاح فعالین سکتاریست بکارگرفته میشود که  مستمعان مورد نظرشان را میخواهند بدان هدایت کنند که ازهمهء آن مناسبت های دیگری صرفنظرکنند که وفاداری به گروه ستودهء خودی را میتوانند متاثر بسازند.

    این هدایت که ازهمه مناسبت ها و وفاداری ها صرفنظر شود، به جز همان یکی که از وفاداری محدود یگانه منشاء میگیرد، میتواند بسیار به توهم هدایت کند وهمچنان به تشنج و خشونت اجتماعی بیانجامد..»

 (amartya sen .die identitätsfalle. warum es keinen krieg der kulturen gibt. beck verlag .münchen  2006.s.35)

این گفته ها روشن میسازد که تفسیر تک بعدی ازهویت، که هویت را صرفاقومی و یا صرفازبانی و یا صرفادینی میداند، نه تنها با واقعیت دنیای شبکه یی کنونی همخوانی ندارد؛ بلکه روشن شد که تفسیرتک بعدی ازمفهوم هویت، مادهء ساختمانی نظریهء امپریال است که تیوری هانتینگتونی "جنگ تمدنها" ازمظاهر آنست. تفسیرتک بعدی ازهویت ازمنابع اصلی تداوم تشنج و جنگ  درکشور های "پیرامونی" به نفع نظریهء امپریال است.  

نظریهء هانتینگتون اصلا نه تنها با نظریهء  پسامدرن خویشاوند نیست، بلکه با برگشت دادن دین به میدان فکرسیاسی، اساسا از مدرن هم عقب ترمیرود. نظریهء هانتینگتون از طریق  فاجعهء  فرو ریختاندن  تندیس های بودا برای همیشه  در خاطرهء ما افغانها  باقی  خواهد  ماند.

درعقب این نظریه این ستراتژی قرار دارد که، خاصتا درشرق میانه وشرق نزدیک، تقسیمات سرحدی  براساس تقسیمات قومی، دوباره سازی شود. یعنی کشورهای کنونی به واحد های قومی منقسم  شوند تا کوچکتر شوند. مطابق به لوموند دیپلماتیک این یک پروژهء ستراتژیک برای تغییرسرحدات همه کشورهای همجوارما است.

مهمترین ابزار تحقق این  ستراتژی، عبارتست ازعقبگرد به  ناسیونالیزم های قومی و زبانی از طریق سرکوب کردن مشترکات هویتی ناسیونال. کسانی که ناسیونالیزم قومی و زبانی در افغانستان  را  دامن  میزنند ، اصلا به این  نظر خدمت میکنند.

نخستین مشکل این نظر، درشرایط معاصر افغانستان، پیش ازهمه مشکل تطبیقی است. یعنی هرگاه «ناسیونالیزم زبانی» را اساس قراردهیم، پس در افغانستان سوال «ناسیونالیزم» 30 زبان و 200  لهجه  را باید مطرح کنیم. و اگر«ناسیونالیزم قومی» را اساس قرار دهیم، پس در افغانستان  سوال«ناسیونالیزم» 57  قوم را باید مطرح  کنیم. هیچ عقل سلیمی نمی تواند اصرار کند که چنین یک طرحی، حامل  کدام  راه  حل است .

 دهقان زهما مینویسد:

« ...در افغانستان ناسیونالیزم اتنیکی و ناسیونالیزم زبان پیوند تنگاتنگ با تلاشهای نخبگان سیاسی و سیاستهای زبانی و اتنیکی آنها داشته است که هدف اصلی آنها حفظِ انحصار قدرت و دستیابی به هژمونی بوده است....»

مشکل بعدی این نظر درشرایط افغانستان، نتیجهء نادرستی است که ازان دررابطه با طرح بحث از"زبان ملی" گرفته میشود. کسانی بحث در رابطهء میان زبان های کشور ما را به بحث در رابطهء کنونی درمیان اقوام کشورما، کشانیده اند. چنین یک التقاط  رابحث در"زبان ملی" نامیدن، بدون تردید یک فریب عظیم است.

افغانستان، به منزلهء یک کشور، از 1880 باین طرف وارد نقشهء سیاسی جهان شده است. "افغانستان" یک پدیدهء معاصر است. زبان های افغانستان( و نیز همجواری اقوام افغانستان) محصول یک تاریخ حد اقل 2000 ساله هستند. هرگونه عبور بلاواسطه از بحث  در سرنوشت  تاسیس و تکوین  معاصر افغانستان، به بحث ازسرگذشت  تاریخ قدیم این حوزه، که عدهء قابل ذکری از هرطرف بدان مصروف هستند، یک برخورد غیرتاریخی و"اناکرونیک"است؛ و فقط به سوء تفاهم و "خود- ویرانگری" می انجامد وانجامیده است.

با این سوء تفاهم  به دوعلت  باید مقابله شود :

اول این که ما را در دیدن مسایل معاصر دچارگذشته نگری و گذشته نگاری یک جانبه میسازد؛  یعنی این فرصت را ازما میگیرد که بپرسیم که به مسایلی که از گذشتهء دور و نزدیک به ما به میراث رسیده اند، امروز و در شرایط معاصر چه و چگونه جوابی باید بیابیم؟

دوم این که توجه ما را ازین حقیقت منحرف میسازد که«زبان ملی» یک مفهوم اساسا متفاوت است؛ مفهوم "زبان ملی" از جمله  ازمفهوم«زبان رسمی» متفاوت است.

        دهقان زهما مینویسد :

«سخن راندن از "زبان ملی" در مسیر تاریخ دوهزارسالۀ یک قوم و یا جماعت حرف کاملاً بیهوده و یک اسطوره است، زیرا که پدیدهیی به اسم "زبان ملی" بیشتر از دوصد سال قدامت ندارد و به همین دلیل همانند دولت-ملت پدیدهیی کاملاً جدید است و تاریخ پیدایش آن به قرن هژده و نوزده در اروپا بر میگردد.»

مشکل بعدی این نظر درشرایط افغانستان، مشکل عملی است، یعنی اینکه این نظر درعرصهء سیاست عملی، به نتایج  نادرست میرساند. حاصل این نظر در سطح عملی این شده است که یک هژمونی اتنیکی با هژمونی اتنیکی دیگری مقابله شود. این جریان نه تنها اساسا بلحاظ  تیوریک  نادرست است، بلکه بلحاظ  سیاسی نیز جز به سوی تشدید تشنج،  به سوی هیچ حلی راه نمی گشاید و نگشوده است. این ستیزه گری درست  ازهمان  چیزی  ما را  دور تر میسازد، که ظاهرا به مقصد رسیدن به آن عنوان شده است. این ستیزه گری نه تنها هیچ چشم اندازی بروی حل مسایل میانزبانی ومیانقومی درافغانستان نمی گشاید،  بلکه برعکس راه را بر هرگونه چشم اندازی می بندد. هم راه را برچشم انداز فرهنگی می بندد وهم راه را برچشم اندازسیاسی می بندد. اصلا راه را برهرگونه چشم اندازی می بندد.

       دهقان زهما مینویسد:

« ما باید از بتوارهگی، تقدس و تلاش برای "پاکسازی" زبان از واژههای انطباق یافتۀ "بیگانه"در زبان مادری دست برداریم وشالودههای ذاتگرایانه و ناسیونالیستی  آنرا بشکنیم، زیرا که اگر وضیعت فکری "باسوادان" و "روشنفکران"مان طوری باشد که یک هژمونی را در برابر هژمونی دیگر قرار دهند ، پس چه جای شکایت از آقای ... میتواند وجود داشته باشد.

ما باید بکوشیم تا شالودههای ناسیونالیزم زبان را بشکنیم که در حقیقت تلاشی است برای بدست آوردن هژمونی سیاسی و تثبیت هویتهای اتنیکی در صحنه سیاسی...».

v      

فلسفهء سیاسی، تا آنجا که خشونت را مستدل میسازد، اساسا قبیلوی مانده است. فلسفهء سیاسی، تا آنجا که خشونت را تقدیس میکند، اساسا دینی مانده است.

قبیله گری و قومیگری یک دور باطل است. روشنفکرما برای بیرون برامدن ازین دور باطل، باید در برون از فرهنگ قبیلوی قرارگیرد. و اما ما افغانها تا کنون اصلا نیاندیشیده ایم که فرهنگ قبیلوی و مظاهر آن در فکر و عمل سیاسی ما کدام ها هستند ؟؟

 توجه کنیم که مفهوم "هویت سنتی"، درنسبت با "هویت مدرن"، به معنای هویت  اروپایی ،است که "هویت سنتی" نامیده شده است. "هویت سنتی"، یک فراافگنی از مفهوم(مدرن) هویت است.  منظور از"هویت سنتی"، همه اشکال "هویت ماقبل مدرن" است. منظور از "هویت سنتی"، هویت هایی هستند که تا مدرن رسیده نتوانسته اند. یعنی    "هویت های سنتی"، در راه تکوین خود هنوز به دو مفهوم کلیدی  آزادی ودولت ملی نرسیده اند و از صافی این دو مفهوم هنوزنگذشته اند؛ زیرا این دو مفهوم بنیادی مدرن، درجهان پیرامونی یا اصلا شناخته نه شدند، و یا شناخت شان نیمه تمام ماند.

ازینجاست که  مفهوم"هویت قومی" که در افغانستان رواج شده است؛ را نمیتوان و نباید با مفهوم"هویت قومی     کاتالان ها" و یا اصلا هر گونه "هویت قومی پسا مدرن"،سنجید. در میان این دو مفهوم یک تفاوت بنیادی برقرار است:

 مفهوم "هویت قومی کاتالان ها"(هسپانیا) اولا متکی بر سه قرن تکوین مدرن است؛ سپس در نسبت با دولت مدرن تبیین میشود؛ وسپس تلاش دارد اندازه وشکل جدیدی ازنسبت با دولت مدرن را بر مبنای متمایز ساختن مفهوم "هویت" از مفهوم "دولت"، بیان و مطرح بسازد. این جریان به تبیین "هویت بی دولت" می انجامد؛

مفهوم "هویت قومی" در افغانستان، بر مضمون مفهومی قدیمی استوار است؛ رخ به یک گذشتهء دستکم 2 هزار ساله دارد؛ و حاصل اصرار بر آن جز بر هم زدن دستاورد های  نیمه کاره و بسیار صدمه دیدهء دورهء مشروطه چیزی نیست.

اگرچه غیرمنتظره معلوم شود، اما صراحت میدهیم که  شیفته گی به ناسیونالیزم قومی ، مناسبتی ندارد با تمایلی که یک عده آدم ما مور برای  کشانیدن افغانستان به سوی تجزیه، دامن میزنند. تمایل برای تجزیه، ذخایری در داخل کشورما، و در مناسبات متقابل در میان مردم ما ندارد. تمایل برای تجزیه در افغانستان یک چشمداشت ویک اقدام خارجی بوده است ویک چشمداشت ویک اقدام خارجی مانده است.

مساله اینست که شیفته گی سهلگیرانه و خوشباورانه به "ناسیونالیزم قومی و زبانی"، به این سوال ساده جواب داده نمی

تواند که  این شیفته گی رخ به کجا دارد؟ جزییات پاسخ به این سوال را در ذیل  بررسی خواهیم کرد.

 مسالهء کلیدی که باید درینجا مطرح کنیم اینست که ناسیونالیزم قومی و زبانی در افغانستان، از نظر مضمون مفهومی خود سخت زمانزده است وما را با جنگ، با خشونت، و با بدویت دوباره پیوند میدهد و به آنها برمیگرداند ؛ بدون آنکه متضمن حل هیچ مسالهء اساسی تحول مدرن در کشور ما باشد.

نسخهء قدیمی و اکثرا نادرست و توام با سوء نیت " وحدت ملی" که معطوف به "هویت مبتنی بر دولت " بوده است، بدون تردید از میدان بیرون میرود. اینچنین یک "وحدت ملی" دیگر در افغانستان قابل نیل نیست.

واما بدیل این " وحدت ملی"  چیست؟

بدیل این وحدت ملی، نمیتواند "ناسیونالیزم قومی ویا زبانی" قرار داده شود. ناسیونالیزم قومی و یا زبانی نمیتواند موضوع سیا ست ها و ستراتژی هایی از خارج قرار نگیرد؛  و ازینرو یا یک دام وابسته گی برای روشنفکری ما بوده است ، و یا یک دام وابسته گی برای روشنفکری ما میشود.

ازسوی دیگر، مفهوم "وحدت ملی" که معطوف به تاسیس " دولت ملی" ، از هر دو نوع مذکور در فوق آن، باشد، با تکوین جهانی در تناقض قرار میگیرد وهرچه بیشترازعرصهء عملی و برنامه یی به بیرون پرتاب میشود.

افغانستان شانس رسیدن  به ناسیونالیزم مبتنی بر دولت ناسیونال، و هویت ملی مبتنی بر آن، را استفاده نا شده گذاشت و از کنار آن گذشت. دیگر نمیتوان در افغانستان یک دولت مبتنی بر هویت را نگهداشت و یا ساخت. نتیجهء منطقی این فرایند اینست که مفهوم "هویت" از مفهوم "دولت" کنار میرود. اگر کاتالان های هسپانیا به مفهوم"هویت بی دولت"(کاستلز) رسیدند ؛ کاملا در نقطه مقابل آن ، در افغانستان ما به مفهوم "دولت بی هویت" می رسیم .             این سخن،اما آغاز و مقدمهء یک کار بسیار دشوار و بسیار جدی تحقیقی است.  ما باید، خود ما، به یک تعریف روشن برسیم که "دولت بی هویت " در شرایط ما چی و چگونه میتواند باشد؟؟؟

ازین میان چند چیز را میدانیم : تردیدی نیست که "دولت بی هویت" یک دولت "غیرقومی" است؛ اما تردیدی هم نیست که این یک دولت " ضد قومی" نیست : این یک دولت فرا قومی است. 

برای ناسیونالیزم درافغا نستان، فقط یک شانس باقی مانده است: نا سیونالیزم در افغانستان فقط میتواند برمبنای شهروندی قرار گیرد. و این همان "دولت ملی بازسا زی شده" است.

بدینسان موضوع اساسی فعالیت برنامه یی سیاسی آینده در افغانستان ، ازعقبگرد به منبع عتیقه  وآینده گریز      "هویت قومی" برنمی خیزد، بلکه از طرح سوا ل دربارهء آیندهء هویت  برمیخیزد.

و سوال از آیندهء هویت ، یک سوال داخل کشوری نیست، بلکه یک سوال حوزه یی – تمدنی است ؛ یعنی به عنوان یک چشم انداز تحول تمدنی برای همه واحد های(کنونی) حوزهء تمدنی ما مطرح است.  

وهرگونه پاسخ هوشیارانه به این سوال به یک دیالکتیک  نو درمیان "دولت ملی بازسازی شده" از یکطرف؛ و "حوزهء تمدنی ما" از طرف دیگر؛ میرساند.  دولت ملی که برمبنای فراهویتی تاسیس شده باشد؛ وهویتی که ازیک سرچشمهء حوزه یی تمدنی  فرا ملی آمده باشد.

و این هما نست که ما یک مضمون جدید از مفهوم استقلال نامیده ایم. وازینجاست که گفتیم اَشکال   نا سیونالیزم در نزد ما به شدت جا بجا میشوند.

شواهد نشان میدهند که نه تنها در نزد ما، در افغانستان، بلکه درسطح حوزهء تمدنی ما نیز، هنوز این مسایل مطرح نمیشوند؛ و هنوز مسایل ما ، اینچنین که درین نبشته مطرح شد ، مطرح نمیشوند.

ما، و نظریه پردازان حوزهء ما، هنوز نه تنها مسایل جهان کنونی را بدرستی نمی شناسیم؛ بلکه هنوز بدرستی نمیدانیم که مسایل اصلی خود ما  درین جهانی که پیوسته  د گرسان  میشود، کدامها اند.

چالش هایی که جهان کنونی در برابر مفهوم هویت به پیش کشیده است، چالش های اساسا واصولا نو هستند.

نخستین گام در راه مقابل شدن با این چالش ها، اینست که ما بالاخره  دریابیم که با سلاح های زنگ زدهء چند هزار ساله نمیتوان به میدان این مصاف شتافت.