رسیدن به آسمایی : 16.09.2008؛ تاریخ نشر در آسمایی : 17.09.2008

 س. ح. روغ

 

نکاتی از مسایل میانقومی و میانمذهبی در افغانستان

 

کوچ نشین کوچهء چپ   -   بخش دوم          

 

درین اواخر مسایل قومی و زبانی و مذهبی در میان افغانها، به تحریک  همه جوانب، وسیعاً دامن زده میشود. وضع طوری شده است که  یک بحث همه جانبه پیرامون این مساله، و نقد نظریهء سیاسی  جاری درین زمینه، از اشد ضروریات ماست .

دربارهء تاریخ زبان ها  و اقوام  و قبایل افغانستان به اندازهء کافی نوشته شده است. ما میکوشیم به این مساله ازهمان زاویه یی بپردازیم که امروزه دامن زده میشود:

آیا و چگونه مسایل زبانی و مسایل قومی و مسایل مذهبی، در افغانستان، در سطح سیاسی منعکس میشوند ؟

1

معضلات تحلیلی مسایل زبانی و قومی در افغانستان

1 -1 :اولین معضل این که  ما توجه نداده ایم ، این که ما هرگونه  طرحی از مسایل کنونی افغانستان را از "مساءلهء زبان" آغازمیکنیم ، و یا به "مساءلهء زبان" مشروط میسازیم، این یک خبط بسیارخشن است. ماعادت کرده ایم که مساءلهء زبانی قومی را به منزلهء اصل پیشینی فکر (اصل پیشینی یک مفهوم کانتی است؛ وقتی یک اصل، اول قرار داده شود و بدون استدلال پذیرفته شود که درست است،و بعد سایر اصل ها براساس آن اصل اولی مستدل ساخته شوند؛ درینصورت آن اصل اولی یک اصل پیشینیapriori است.) مطرح کنیم.  یعنی ما  مساءلهء سیاسی را از مسلم  گرفتن  مساءلهء  زبانی- قومی آغاز میکنیم. ما دیدگاه زبانی و یا دیدگاه قومی را در جای و به عوض دیدگاه  سیاسی قرار داده ایم.

چرا این کارنادرست و اشتباه  و خبط است؟؟ زیرا امروز معلوم شده است که یک فضای اجتماعی بر مبنای سه محور: محور اقتصادی، محور سیاسی، و محور فرهنگی تکوین می یابد. در میان این سه محور کنش متقابل و یا  INTERACTION   بدون تردید برقرار است؛ اما این سه محور ازهم، اساسا، متمایز اند و هر کدام بر مبانی ساختاری متفاوت، متحول میشوند؛ این نظریه را، نظریهء تمایز فضاهای اجتماعی یا  DISJUNCTION   OF THE SPHERES  می نامند. تا این نظریه را نفهمیده باشیم فلسفهء فرهنگ (تیودورف) را نفهمیده ایم. مطابق به این دریافت مسایل تکوین فرهنگی، و ازجمله مسایل تکوین زبانی در یک کشور چندین زبانی، را اساسا و اصلا نمیتوان  در جای مسایل تکوین سیاسی قرار داد ؛ و  برعکس.

چرا این کارنادرست و اشتباه و خبط است؟؟ زیرا ما با این کار، خود نقد را به حیث یک اصل پیشینی مطرح میکنیم و بدینگونه چیز های  زیادی را مسلم میگیریم؛ و همان خبط را مرتکب میشویم که در اکثر موارد در کشورهایی در شرایط افغانستان رخ داده است.

ما مسایل خود را درشابلون های فکری از قبل پذیرفته شده جا میدهیم؛ و بعد ازینراه نه به تحلیل منظم مسایل خود، بلکه به تبیین این و یا آن نظریهء سیاسی عبور میکنیم. درنتیجه کار ما از یک جستجوی واقعی مسایل ما به آنطرف میلغزد که کدام مسایل ما و چگونه، چارچوب توجیه برای کدام نظریه شده میتوانند.  یعنی در واقع ما مدت مدیدیست  که به جزیک نسخه برداری خشن چیزی انجام نمیدهیم. ما به تاسیس فکرعبور نمیکنیم. این"تکلیف" تشخیص شده است و آن را تحت نام «CRITIC PAR EXTRAPOLATION » می شناسیم . 

آیا درشرایط گلوبالیزم هم میتوان ازین "تکلیف" سخن گفت؟ جواب اینست که بدون تردید میتوان و باید سخن گفت.

گلوبالیزم، نه به تو نشان میدهد و نه به تو کمک میکند که تو مسایل خود را حل کنی. گلوبالیزم تو را به همان اندازه و ازهمان جهاتی متحول میسازد که تو را برای نیات و اهداف خود قابل استفاده بسازد. پس از این استفاده، تو برای گلوبالیزم یک زباله هستی که حتی به زحمت بدور انداختن هم نمی ارزی. راه حل مسایل خود را، خودت باید بیابی. وبرای این،  باید فکر کنی و باید بیا فرینی :  مدرن فکر کنی و مفاهیم و نهاد های مدرن بیافرینی .

بدینسان درطرح مسایل خود از«اسطوره سازی» واز«ایدیولوژیک سازی» ،ازهر دو،

باید فرا تر برویم و به تفکر مستقل برسیم.

ازینجاست که"تب وتاب"های جاری، نه اینکه تنها کنش سیاسی ما را منحرف ساخته اند، یعنی عمل سیاسی را از میدان سیاسی  بیرون انداخته  اند؛  بلکه  بسیار مهمتر ازان، این«تب وتاب»ها راه ما را بسوی فکر سیاسی بسته است.

مساءلهء زبانی- قومی، فکرسیاسی ما را گروگان  گرفته  است.

مثالی میزنیم تا موضوع روشنتر شود:

اخیراَ پارلمان افغانستان، پس ازجنجال های طولانی نظر داد که در پوهنتون کابل، درهر صنف، به زبانی تدریس شود که گویندگان همان زبان در آن صنف اکثریت دارند؛ بعد بدنبال این تصمیم چند تن «روشنفکر سیاسی» در انترنیت جمع شدند و گفتند که:

«...نی نی نی این درست نیست..؛...نی نی نی این درست..است؛...زیرا در کابل کتاب به زبان فارسی زیاد تراست !»

اینک :

اول این «روشنفکران سیاسی» باید توضیح بدهند که راه حلی که ایشان پیشنهاد کرده اند، به لحاظ کدام دلیل،  از راه حلی که پارلمان پیشنهاد کرده است، متفاوت است؟

دوم پارلمان افغانستان، که اصولا باید یکی ازسه ارکان  دولت مدرن درافغانستان  باشد، باید توضیح بدهد که با اینچنین انتقال دادن سر به خود مسایل زبانی به  داخل پوهنتون  مرکزی افغانستان(کابل)، چرا و به کدام دلایل، مرکز یک کشور درگیر در جنگ را به مرکز زدایی بیشتر مواجه کرده است ؟

سوم هم پارلمان نشینان و هم این گروه روشنفکران سیاسی، که سیاستگری شان زبانزد و روشنفکری شان زبانزده است، این ها باید توضیح دهند که اصلا مفهوم یونیورسیتی و پوهنتون و دانشگاه را چی و چگونه فهمیده اند ؟

یونیورسیتی ها، مراکز تولید و انتشار «فکر»هستند و ازین لحاظ نهاد های اساسا و بطور پیگیر مدرن هستند؛ بلحاظ تاریخی از اولین نهاد های فکری و سپس سیاسی مدرن که در یونیورسیتی ها تکوین یافته است، نهاد یونیورسال و همه شمول «ناسیون» به معادل «ملت» بوده است. یونیورسیتی ها مراکز پرورش اندیشه و هویت و شخصیت ناسیونال اند .

ازین نظر وارد ساختن کشمکش های قومی- زبانی در یونیورسیتی ها، و در صنف صنف و سلول سلول یونیورسیتی ها، تنها نشانهء سوء قصد و یا جهالت در «تدبیر ملک» نیست، بلکه این اقدام نشانهء نفهمیدن و ندانستن ماهیت و سنخیت خود مفهوم یونیورسیتی  است.

چارم، و اما، پوهنتون مرکزی افغانستان (کابل)، امروز و اکنون، اصلا در کدام شرایط  مطالعه میشود؟

در شرایطی مطالعه میشود که در مقیاس داخل کشور دیده شود، امروزه افغانستان دارای پوهنتون های متعدد است و مطابق به احصاییه 20 پوهنتون در ولایات افغانستان فعال اند؛ و در مقیاس خارج از کشور دیده شود، امروزه افغانستان به یکی از میدان های تحول گلوبال مبدل شده است- حال خواسته و یا ناخواسته.

موقف پوهنتون مرکزی افغانستان، ازهمین دو مشخصه نتیجه گیری و تعریف میشود.

یکی در نسبت با پوهنتون های  ولایتی : بخش اصلی پوهنتون مرکزی به یک نهاد تحصیلات بالاتر مبدل گردد. یعنی فارغان پوهنتون های ولایتی  بتوانند در پوهنتون مرکزی تحصیلات فوق لیسانس و دوکتورا کسب کنند.

دیگری در نسبت با موقف افغانستان در جریانات جهانی : پوهنتون مرکزی مستعد شود به این که محصلان خود را در سطح استفاده از انکشافات گلوبال قرار دهد.

ازین هردو نظر، زبان اصلی  تدریس در پوهنتون مرکزی، به تدریج، می بایست زبان های اروپایی، و اساساً انگلیسی شود.  شرط ورود در پوهنتون مرکزی باید آماده بودن برای استفاده از یکی از زبان های اروپایی، و خاصتاً انگلیسی، قرار داده شود.

علاوتاً در پوهنتون مرکز، رشته های زبان های خارجی به سویهء فوق لیسانس، رشتهء انفارماتیک، و رشته های جدید معطوف به بازسازی افغانستان مثلا پلانگذاری انجنیری، و از این گونه، تدریس شوند. 

پوهنتون های ولایتی به زبان معمول در ولایت تدریس شوند.  درصورتی که در یک ولایت چند گروه زبانی معمول باشد، برای حل مساءلهء زبان تدریس در سطح همان ولایت تصمیم گرفته شود. تدریس زبان های خارجی از صنوف ابتدایی مکاتب  تا پوهنتون های ولایتی  تنظیم شود .

زبان های افغانستان مسلما به پوهنتون مرکزی می آیند، اما نه در مقام زبان تدریس، بلکه درمقام رشتهء درسی.  خود زبان های ازبکی و بلوچی و پشتو و پامیری،  پشه یی، دری  و نورستانی، و ازینگونه، در پوهنتون مرکزی به سطح دکتورا تدریس میشوند. پوهنتون مرکزی افغانستان هدف کار خود قرار میدهد که همه فرهنگهای فراموش شده و فرورفتهء افغانستان در معرض تحقیق و بررسی قرار گیرند و احیاء شوند.

در پوهنتون مرکزی تحصیلات فوق لیسانس در بخش های رشته یی، زبان همان رشته را دنبال میکند؛ کار پوهنتون مرکزی  با این معیار پلان میشود که حد اکثر استادان پوهنتون های ولایتی  در پوهنتون مرکزی دوره های بالا تر تحصیلی را گذشتانده باشند. فارغان رشته یی پوهنتون مرکزی صلاحیت می یابند که  در پوهنتون های ولایتی رشته های مربوطه را تدریس کنند.

اگر در نظر داریم که نظام در حال گسترش پوهنتونها در افغانستان، به کانون یک حرکت جدید مبدل شوند، باید اینچنین  و درین استقامت بیاندیشیم.

مگر "روشنفکران سیاسی" ما نمیتوانند این بدیهیات را  دریابند ؟ بدون تردید میتوانند. چرا چنین نمیکنند؟ چون پیشداوری های زبانی قومی پیش چشم شان را گرفته است. 

پس وضع ما بخوبی نشان میدهد که سخن هرگاه به صرف سخن تقلیل داده شد، با سیاست بیگانه میشود.

وضع ما بخوبی نشان میدهد که هرگاه مساءلهء زبانی- قومی در مقام اصل پیشینی فکرسیاسی قرارگیرد، میدان بحران، میدان اصلی فکرمیشود و بدین وسیله جنگ  دایمی سازی میشود و ما استعداد جلو رفتن را از دست میدهیم.

خاصتا وقتی دریابیم که خود "دیدگاه زبانی" و "دیدگاه قومی" در نزد هیچکدام از ما اصلا بر مبانی  قابل اعتمادی استوار نیست؛ درست آنوقت درمییابیم که علی رغم همه جنجال و واویلا، ما به یک مشغلهء بیهوده و بی نتیجه درگیر هستیم، که ماهیتا یک "خود- ویرانگری" است.

 بدینسان"روشنفکر"سیاسی کنونی ما، دانسته و یا ندانسته، با اصرار و پافشاری "پیشینی" در مسایل زبانی و قومی، خود به یکی از عوامل تاسیس بحران، خود به یکی ازعوامل دامن زدن و تداوم بحران مبدل شده است.

لگام زدن به این پرخاشگری و ستیزه گری زبانی قومی  از مقدم ترین مسایل ما است که باید  وجدان  بیدار سیاسی ما  بلاتاءخیر با آن تصفیهء حسا ب کند.

این ستیزه گری، و استغراق  دران، مانع میشود ازینکه دریابیم که  جنگ جاری  در کشور ما بدور کدام  محورها، فراتر از محور های  قبلی، دایمی سازی میشود، و ما ازکدام طرق وبا انکشاف بخشیدن به کدام نظریات و تدابیر، امر به پایان رسانیدن جنگ را دردستان خود گرفته میتوانیم. یعنی این ستیزه گری ازمهمترین موانع درراه تکوین یک اندیشهء ملی فراگیر ضد جنگ در میان  ما است.

1-2 : این ستیزه گری مساءلهء رابطهء متقابل در میان زبان ها را برمبنای نادرست قرارمیدهد.

در میان زبان های زنده در جهان یک ستیزه گری و یا  وا- کنشی   contra- action برقرار نیست، بلکه یک همگرایی و یا هم- کنشی inter-action برقراراست. این ادعا که چرا این زبان در آن زبان تداخل پیدا کرده است، نشانهء ساده لوحی است. زبان  یک  سیستم باز است؛ یعنی  زبان در حال  تعامل  دایمی با محیط  پیرامون است. پس زبان "خالص" موجود نیست. زبانی که مقفول شد، مغفول شد. مقرر کردن چوکیدار و سرایدار و "پاسدار" برای "پاسداری" از زبان،  فقط  نشانهء آن  سر درگمی  تاثرآوری  است  که  نسل  بازمانده  از جنگ  ما، دران دست و پا میزند. نسلی که  ضربت  مهیب  جنگ  وی را چنان در آشفته فکری  فرو برده  است که بجای این که  کار رویدست کند، ناکار  رویدست میکند.

 دهقان زهما مینویسد:

   «زبان و فرهنگ، آنهم در دنیای امروز، پديدههای زنده و سیال اند که هیچ دیوار آهنینی نمیتواند راه را بر آنها ببندد. قلع و قمع و سانسور زبان، بیانگر حقارت پاسبانان خشکمغز و جولازدگانی است که هنوز که هنوز است از واقعیتهای خونین افغانستان و تاریخ معاصر وی چیزی نیاموخته اند، چه رسد به اینکه روح زمانه را درک کرده باشند.

برعکس طرح و نظریههای ذاتگرایانه ، مدافعین مباحث کونستروفیستی به این باورند که فرهنگ و زبان در هیچ دورهیی از تاریخ پدیده‌‌های یکدست و یکبافت نبودهاند.

در واقع امر "زبان ناب" و "فرهنگ ناب" وجود ندارد و یک اسطوره است. فرهنگ و زبان و تفاوتهای حاکم میان آنها به هیچوجه از نوع "هستیشناسانه" (Ontologisch) نیست، بل، یک دستاورد تاریخی و اجتماعی است که مهر زمان و "عناصر غیر خودی" را با خود حمل میکند. در یک کلام فرهنگ و زبان پدیدههای مختلط ((hybrid)اند. اختلاط زبان فارسی با زبان عربی میتواند برای ما مثال خیلی قابل لمس باشد. از اینرو توان گفت که فرهنگ و زبان نه از یک عنصر، بل، از عناصر گوناگون و "غیر خودی" تشکیل شده است.»

خاصتا درمیان گروه های همجوار زبانی،  مانند گروه زبانی اندو- ژرمانیک (زبانهای خود ما)، گروه زبانی سامی (عربی)، و گروه زبانی اورال-آلتای(گروه زبانهای ترکی)، چنان  یک ترکیب  در حوزهء تمدنی  ما بوجود آمده است، که  درین  میان  وسواس  برای  جستجوی  یک  زبان  خالص، نشانهء  نادانی  خالص است. زبان هایی  که امروز در وطن ما افغانستان  رایج اند، در واقع آیینهء تمام نمای همین آمیزش اند. و در واقع همین آمیختگی دایمی بوده است، که به ایجاد لهجه ها   و در نهایت  به ایجاد زبان  گفتاری عمومی انجامیده است.

 بگفت دهقان زهما :

« ... واژگانی که در زبان روزمره مردم رایج میشوند و در ادبیات ما مأنوس هستند، جزء لاینفک زبان مادری ما میشوند....»

اگرهم ضرورت آید که در زمینهء این آمیزش میان زبان ها، نوعی انتظام برقرارساخته شود ، پس این از وظایف یک نهاد  با صلاحیت  همانند یک فرهنگستان است، و نه کار هر"فرمایندهء سربازار". بگفت دکتر ر. باطنی  این فرهنگستان  باید به «...برنامه ریزی زبانی ( language planing ) » بپردازد و « آگاهانه در خط مشی کلی زبان و مسیر زبان» مداخله کند و به «نیازهای واژه سازی علمی» پاسخ گوید . پس  فرهنگستان کدام "سرای" برای « پاسداری از زبان» نیست.