© Afghanasamai

از ليلي عنايت سراج

 

بازتاب تمناي صلح يا " نفس سبز رها "

در اشعار

ليلا صراحت روشني

 

 

 

ليلا چه افتادت به سر كه ناگهان و بيخبر

گلهاي سرخ عارضت ، نيلوفر تالاب شد؟

ليلا كسي در ميزند، بيدي كه ميلرزي مگر؟

بر خيز در بگشا ، چرا آيينه ات سيماب شد

مخاطب شاعر كيست ؟

شاعر گله مندي دارد :

آمدي اما نه همچون ابر پر بار بهاران

آمدي سرد و فسرده چون روان سوگواران

... راز و نياز دارد : " نگاه گرم شكوفه ! كه پاسخت دهد از مهر؟"

انتظار دارد ... : " چشمان مانده بر رهم بار دگر در خواب شد " .

در اين نگارش ، درنگ كوتاهي از ديد غير عنعنه يي بر واژهء صلح ، مطمح نظر است . اگر صلح را چنان كه معمول است قطع جنگ بخوانيم ، يكي از ثمرات آن رهايي از زد و خورد مسلح و فراغت خاطر از نهيب دلخراش و هراسناك انفجار تفنگ و توپ و بم خواهد بود ، نه صلح - كه بر فرحت دروني ، آرامش روحي و آسايش جسمي ، تكيه دارد . صلح ، تنها قطع جنگ نيست ؛ زيرا ولو هم در يك منطقه جنگ داغ جاري نباشد ، در فضاي جنگزدهء خفه كن و مختنق آن رايحهء نفس سبز رهاي صلح  را به مشكل ميتوان به مشام جان رساند . برعكس ، صلح را در آنجا راه نيست . و شكوه از همچو حالاتي ناشي از اختناق روحي ، حزن و حرمان ، جوهر مايهء شعر شاعران جوان افغان را تشكيل ميدهد . گويي احساس شاعر از نابسامانيهاي كشور ، با به كاربرد صنايع و بدايع شعري چون استعاره و تلميح ، به شكل تمناي صلح بازگو ميشود ، كه بازتاب آن در اين نوشتار مطرح است .

نقطهء طلايي در دو گزينهء اشعار ليلا صراحت روشني - " از سنگها و آيينه ها" ، و "حديث شب" - تمناي صلح و صفا ميباشد ، كه چون غوغاي وسوسه انگيز در نسج كلام وي نهفته است ، بي آن كه براي يكبار هم ، كلمهء صلح به كار رفته باشد ؛ زيرا ... " شعله گون درديست ، بـيتابم زبان گفتنم نيست - به زبان بي زبانيها صدا را مي سرايم " ، و گوييي هراس است كه نشود به محض افادهء اين كلمه ، تار نازك طلسمي از هم بپاشد .

نكتهء ديگر بايستهء يادآوري در اشعار وي تكرار كلمات بارور و طراوت زاي ، باغ و برگ و سبزه و گل ، درخت و شكوفه و چمن و بهار آراسته اند . اين واژه ها و ايماژهاي زيبا ، راحت روح ، صفاي قلب و فرح بار اند و با صلح انباز . دريغا كه در سايه روشن اين " آذرخش و ابر " ، هيولاي مهيب جنگ چون " ابر بي باران و آذر خنجري بر جانسپاران " زبانه ميكشد . و اين آواهاي گنگ از تخيل بكر اين شاعر جوان ميتراود ، كه با چيره دستي با كار برد Euphemism  يا حسن تعبير ، با كلمات نيكو و مطلوب موضوع نامطلوب را مطرح ميكند . ما بر اين پنداريم كه شاعر فرياد و غريو صامت شعله گون دردش را در تمناي صلح به قالب الفاظ ريخته كه با زنده گي ملموس و اجتماعي پيوند تنگاتنگي دارد . براي توجيه مطلب از دو قطعه شعر يكي مرثيه يي براي باغ و ديگر فصل مرجاني بهره ميگيريم .

مرثيه يي براي باغ :

بيا كه مرثيهء باغ بي بهار سراييم

ز خود رها شده ويراني ديار سراييم

بساط باغ ندارد چو برگ و بار بهاري

نهال اشك بياورده برگ و بار سراييم

پرنده مرثيه خواند نسيم نوحه سرايد

من و تو نيز نشينيم ازين قرار سراييم

هزار حنجره آوا شكسته در دل نايم

هزار پنجره آيـينه ، بي غبار سرايـيم

نگاه گرم شكوفه! كه پاسخت دهد از مهر؟

در آن ديار كه ما خون و مرگ و نار سراييم

ز انتحار مگو لاله زار خون و شهادت

كه ورد درد به چشم شكوفه بار سراييم

شعري است تلخ و محكم ، جسته بُـعد عيني و تجربي شاعر .

براي اين كه قلمرو زبان و پيوند آن را با استعاره و تلميح بررسي كرده باشيم ، شيوه هاي بــيان شعري را در سايهء يافته هاي تازهء فلسفي و زبانشناسي جستجو ميكنيم . به اين معني كه استعاره و تلميح به نظر علماي علم بديع و بـيان محض قواعد زينت و آرايش كلام نبوده ، بل ريشه در آفريننده گي و تخيل خلاق زباني دارند . بنأً چون استعاره و تلميح بر سه افق اسطوره يي ، تاريخي و شعري تكيه دارد ، ساحهء معني شناسي آن را نميتوان در چهارچوب تعريف كوتاه بـيان نمود . با اين باور كه زبان شعر به فراسوي لفظ پا ميگذارد تا بر خرابه زار آن طرح معني شناسي نو را پـيريزي كند ، روش استعاري با بهره گيري از لفظ ، معاني حقيقي را باطل نموده زمينهء بازآفريني مفهوم نو را از كنهء آن لفظ امكان پذير ميسازد . از اين رو به طور فشرده به تبـيــين زبان و نسبت آن با حقيقت و مجاز ميپردازيم . در اين زمينه از دو فيلسوف آلماني نيچه و هايديگر ياري ميجوييم .

در مقاله يي به نام پيرامون صدق و كذب به معني فراسوي اخلاق ، نيچه Nitzsche مدعي است كه مجاز ، استعاره و تلميح و ... گوهر اصلي زبان شعر اند . چنانچه در آثار منظوم و منثور ميتوان كلمه و يا شماري از كلمات و مفاهيم را به عوض ديگر واژه ها ، تعابـير و مفاهيم طوري قرار داد كه معني آن را برگردانند . او اضافه ميكند كه ما با كاربرد مجاز و استعاره ، ادراك حسي را به تصوير ذهني برميگردانيم . از آن رو ميتوان گفت كه استعاره معني شناختشناسي Epistemological  دارد و به اين اعتبار حاوي مطالب و معارف جديد ميگردد . نيچه مي افزايد كه زبان از انواع مجاز ، استعاره و تلميح شكل ميـپذيرد . به همين سبب نيچه زبان شعر و اسطوره را برتر از زبان طبـيعي و متعارف علمي ميـپندارد ؛ چون بـيان شعري آگاهانه از آرايشهاي استعاري و تلميحي زبان بهره ميگيرد . از آنجا كه براي شاعر صور خيال چون استعاره و مجاز و تلميح گوهر اصلي زبان است ، اين ابزار را در بـيان شعري به گونه يي به كار ميبندد و موجب ميشود كه استعاره و مجاز و تلميح به حد كمال جلوه كنند و زيـبايي پوشيدهء خود را عيان سازند تا زمينهء تنگاتنگي را با سرچشمه هاي راز اسرار آميز هستي فراهم سازند . درنگي بر "فصل مرجاني" مفكورهء فوق را قوت ميـبخشد :

به فصل مرجاني شهادت ، چه ناله خيزاست زمين كابل

تداوم مرگ شعله بنياد ، شكسته قلب غمين كابل

شكسته بال ستاره گانش، شكسته است آن غرور سركش

فگنده اهريمنان ظلمت بساطش اندر كمين كابل

جنون شكوفد ز ديده گانم  شرر چو بارد  ز آسمانش

دويده خون نفير زاغان به جام شام حزين كابل

چه سربلندي چو بـــيرق خون ستاده بر بارگاه تاريخ

شكوه نام سپيده دارد سرير و تاج و نگين كابل

به جاي هر كاج سربلندش كشيده قامت نهال آهي

به خون نشسته به خاك خفته اميدكابل يقين كابل

ايا نسيم نوازش صبح بكش تو دستي به زخمهايش

هزار زخم شگفته جو شد ز هر رگ نازنين كابل

در انجماد طلوع مهتاب در امتداد شبان ديجور

ز بانگ اذان رسد به گوشم نويد صبح نوين كابل

همچنان هايديگر Heidegger به تاييد از نيچه بر اين باور است كه " شعر فراگردي است كه از مرزهاي وجودي شاعر فراتر رفته و به حقيقت ( به مفهوم يوناني آن Alethia ) امكان ميدهد تا سيماي خويش را آراسته سازد" . گوهر زبان از پـيوند آن با هستي دانسته ميشود . آنچه شعر را از زبان طبـيعي و متعارف جدا ميكند ، رهايي آن از هرگونه تعيــين ابزاري است . پس انسان در سايهء شعر ميتواند آنچه را در دل دارد بگويد . فقط زبان شعر است كه قادر ميباشد همه هنجارهاي عرفي و اجتماعي را در معرض سوءال قرار داده و هراسي را به خود راه ندهد .

سرانجام ، اين تصوير هاي تغزلي تلفيق لطيف هر دو آرمان هنري و اجتماعي شاعر است كه از نياز وضع نابسامان كشور الهام گرفته است : به قول شاعر :

در رگانم خون فرياد است، بغضي در گلويم

بر لبم خشكيده شعر ، اما صفا را ميسرايم

اما باز رو به سوي اميد هم دارد :

شود كه نوحه سرآيد ، پرنده نغمه سرايد

به آيه آيه ، وحشت سرود دار سراييم

و سوره سوره ، زيبايي بهار بخوانيم

سرود سبزه به دامان لاله زار سراييم

 

                                                                                           ژنيو - جولاي 2000

***

 نبشتهء بالا  به گونهء اختصاصی برای آسمايی نوشته شده و  در شمارهء 16 مجلهء آسمايی ( اکتبر سال 2000 ) چاپ شده است

***

چند شعر از  ليلا صراحت روشنی

شبانه

 

 

شب با طلوع اشك           

              آغاز ميشود

وقتى كه نيستى

من ميتپم چنان دل خورشيد،                          

در محضر غروب

آوازهاى مردهء من با گلوى شب                      

                           انباز ميشود.

اي سبز   

       اى بهار

اى قامت تمامت ايمان

با رويش نسيم بشارت

با قلب پرشكوهتر از صبح

تو رفته اى كه فتح كنى آفتاب عشق                        

                                  با دستهاى شوق

من با شبانههاى غمت راز ميكنم

با روشناىى روى تو تا آستان روز                     

                                  پرواز ميكنم

نام سپيده را

با نام نازنين تو  

              آغاز ميكنم

 

 

****

 

 



آتشفشان خاموش

 

 



ليلا! خورشيد دلت را پوشيده ابرى توفانى

آسمان هرچه باريده در جانت كرده زندانى

آسمان هرچه باريده دشت تن تو نوشيده

از گوهر چشمت اما چشمه سارى نجوشيده

هرچه سرودست باران آهنگ مهربانى را

بر گوشهايت رسانده شور و حال جوانى را

اما افسوس يك توفان يك تلخ بى باران

منزل گزيده در جانت بى پيغامى از بهاران

بشكن سكوت درونت بخروش بخروش بخروش

بشكن دگر بردهبارى اى آتشفشان خاموش

                                               

                                                اگست 2000 هاليند

****

سرود رهايي

بيا كه قامت سبز صدات را بسرايم
به تار هاي دلم چشم هات را بسرايم
در آبشار نگاهت تي فسرده بشويم
ز شب رهيده طلوع صفات را بسرايم
به دست هات دل مبتلام را بسپارم
رها ز خويش شوم مبتلات را بسرايم
به چشمه سار تنت خويش را رها بنمايم
و به تمامت خود روشنات را بسرايم
چو در شكوه حضورت نماز عشق بخوانم
در انتهاي شبم ابتدات را بسرايم
به ديده پردهء راز نهفته را بدرانم
و قطره قطره دل آشنات را بسرايم

سكوت ميكشدم اي سرود سبز رهايي
بيا كه قامت سبز صدات را بسرايم
****
شب

زشام شهر تباهم ستاره دزديدند
ستاره هاي مرا آشكاره دزديدند
چو فوج فوج ملخ را به باغ ره دادند
كليد باغ به دست شب سيه دادند
شبي كه بركه ي ماهش به تشنه گي پيوست
شبي كه روزنه هاي ستاره اش را بست
شبي كه شعله اش ار بود برق خنجر بود
شبي كه جام سكوتش شكسته باور بود
شبي كه خيل ملخ راه بر بهار زدند
پرنده را به درختان خسته دار زدند

***
غزل

و سبزه ها ز سموم سياش پژمردند
و نفمه ها به گلوي پرنده ها مردند
شبي كه گر سحرش بود سخت خونين بود
جبين باور خورشيد تلخ و پرچين بود
فلق به شهر من آتش به دوش رخ بنمود
كه شعله هاش درختان سبز شهرم بود
چه دزد ها كه دليرانه و چراغ به كف
سوار اسب جنون و كليد باغ به كف
ز شام شهر تباهم ستاره دزديدند
تبسم سحرش آشكاره دزديدند