© Afghanasamai

نامهء سر گشاده يي به

 

                           ليلا صراحت

 

 

ليلا چرا بيقراري از عشق بيزار مانده

بيتابي هر ستاره در چشمت بيدار مانده

تا باغ اين باغ خفته در زير آوار آتش

با زخمهاي فراوان ، بي يک پرستار مانده

 

ليلا ! خسته و اندوهگينم ، ساعتي بيش نمي گذرد که باز گشته ام ، اين راه چقدر دراز و طاقت فرسا بود . از « لايدن » تا « فرانکفورت » همراه با توفان خشماگين باد و باران ، ره زدن چه دشوار است . در سراسر اين راه دراز تو در برابر من بودي ، با صورت آماس کرده ، دستان مرتعش ، نگاهي راز ناک و مبهم و سکوتي تلخ و آزار دهنده.

 با خود ميگويم ايکاش نمي ديدمت . ايکاش همان تصوير واپسين را که در سال دو هزار ميلادي ، از تو داشتم ؛ نگاهش مي داشتم .

تو در شب شعر خالده فروغ آمده بودي ، شاد و سرمست در ميان چند تن از شاعر زنان ديگر . يادت هست چه شادمانه مي خنديدي و مارا شعر باران مي کردي ؟ هنگام بازگشت به خانهء ماهم سري زدي . توقفي کوتاه بود اما قول دادي که نوبتي ديگر ، ديدار طولاني خواهي داشت که هرگز چنين نشد

ليلا ! امروز که در آسايشگاه معلولان ديدمت ، هرگز باور نمي کردم همان ليلاي صراحت آن سالها باشي ، سر و صورتت چنان آماسيده بود که اگر نامت را در ميلهء تخت خوابت نمي ديدم ، نمي شناختمت .

انگشتانت ، انگشت هايي که پنج دفتر شعر را رقم زده اند ــ به سختي مي لرزيدند ؛ انگار برگهايي بودند در گذر بادي سهمگين . پيکرت به صخرهء فرو ريخته يي مي ماند که از سينهء کوهي کنده باشند و روي بستري ، پرتاب کرده باشند ، بي هيچگونه تکاني و جنبشي ، پاي هايت چون دو استوانهءسيماني خشک و بي رمق بود . در تمام وجودت ، تنها چشمهايت بودند که مثل دو گنجشک خسته ، ميتوانستند در فضاي غمبار اتاق پرواز کنند .

باور دارم که مرا شناختي ، چون لحظه هايي پر شماري ، نگاهت را به صورتم ميخکوب کرده بودي . پنداشتم که با لبهاي بسته و با واژگان نگاهت چيزهايي مي گفتي ، شاِيد شعر هايت را تکرار ميکردي ، شايد ميگفتي :

 

من خشک خشک خشکم ، تو رود بار جاري

من گنگ گنگ گنگم ، تو يک قفس قناري

 

شايد هم خاطرات گذشته را برگ برگ ورق مي زدي ، از سي و اند سال پيش از امروز به ياد مي آوردي ، از روزي که پدرت ــ آن مرد پاکد لي که صفاي تاکستان هاي شمال را داشت ــ  دست کوچکت را ميان انگشتان استخواني خويش مي فشرد و مهربانه به من ميگفت :اين دخترم ليلاست خيلي شعر مي خواند . خيلي شعر را دوست دارد .

يادم مي آيد بدين گونه شناختمت ولي آن روز بي اعتنا از کنارت عبور کردم ، چرا که بسا از دختران سرزمين ما در آن برههء زماني شيفتهء شعر بودند ، شعر ميخواندند و گاهي هم صندوقچهء حافظهء شان را از تک بيت هاي عاشقانه مي انباشتند اما سال 1353 که آن رفيق شفيق من غزلي را به من سپرد و در پاي آن نام همان ليلاي کوچک آن روزي را نگريستم به حيرت افتادم . غزلي با طراوت، تازگي ، غناي تخيلي و استوار و فخيم .

و انگاه با خود گفتم :اينک بانوي ديگري از راه ميرسد ، با مرده ريگ عاطفه و جربزه ء رابعه بلخي ، مهري هروي و مهستي گنجوي .

تو آمدي آئينه يي از شعر در کف و آئينه يي براي تصوير هايي تازهء زندگي در بغل آمدي تا در ايوان پهناور شعر و شيدايي خيمه زني و فرياد در گلو خفتهء زن سرزمينت را به گوش کر تاريخ برساني ، آمدي تا در روزگار خون و حماسه از عشق بگويي و نعره زني که :

 

             چشم هايم را در آئينه ميکارم

             تا آيتي  رويد

                   جاودانگي بهار را

آمدي تا در ( قحط سال آئينه و بهار ) بپرُسي :

آيا تو مزهء خون را چشيده اي ؟

زماني که کارد به استخوان برسد ،

خون ، چگونه مزه يي خواهد داشت ؟

وقتي کارد به استخوان برسد ،

خدا چه رنگي ميداشته باشد ؟

گناه چه رنگي ميداشته باشد ؟

در همان سالهاي خاکستر و خون که « حرمت خاک را آسان مي شکستند » تو بانگ برداشتي که :

خون ، 

فوارهء خون

جاري ،

     جاري

روي خاک غمگين

روي زمين

        مي بينم

حرمت خاک چه آسان که شکست

ظلمت ظالم پست                                ( در ژرفناي شب )

در همان بهار هاي مرجاني که عشق را بر نطع چرمين بيداد سلاخي     ميکردند تو ميپرستيدي ؟

به من بگو

   اي بهترين

      اي يار

من در اين بهار مرجاني

از کدامين عشق

          چگونه سخن بگويم ؟             ( بن بست )

 

کساني که ميپندارند در سال 1365 خورشيدي با کتاب ( طلوع سبز ) خويش، طلوع کردي ياوه مي بافند که طلوعت در همان پايان نيمهء اول دههء پنجاه بود با نخستين ترانه هايت ، ترانه هايي که چون جويباري در دل زمانه جاري شدند و هميشه (تداوم فرياد ) هاي تو بودند . تو به ما ( حديث شب ) را ميخواندي و شب دوباره شب ميگفتي ، تو( از سنگها و آئينه ها) حکايت ميکردي و تو از عشق و فاجعه سخن ميزدي و تو از مرگ ميگفتي و از صبوري آدمها :

در آئينهء دريدهء زمان

حضور وحشي مرگ را

                   به نظاره نشسته ايم

صبور

     سنگين

       چونان سنگ زير آبشار

زمزمهء خاموش اشک بر چهره ها

        معصوم درد هاي مانرا

                            تکرار ميکند           ( در تداوم فرياد مرگ )

من دليري و جربزه ات را ، هم در شعر هايت گواه بوده ام و هم در نبرد طولانيت با زندگي ، بابيماري و با غربت و تنهايي .

کسي که شعر هاي ( گريز ) و ( گناه ) ترا خوانده است با من همنواست که پيام رابعه و مهستي و مهري و فروغ را يکبار از زبان تو مي شنود و بر بي پروايي هاي تو در برابر خنجر هاي آهختهء عصبيت و خشونت آفرين مي فرستد.

 تو پيوسته ناظر نستوهي  بودي که جفا و بيداد زمانه را نظاره مي کردي ، جفايي که روزگار برتو ، بر سرزمينت و بر نزديکترين کسانت اعمال مي کرد . چقدر بايد مي گريستي ، چقدر بايد مويه ميکردي . براي آسمايي ــ آن شعر بلند قامت تاريخ ــ که قلبش را دريده بودند و براي « مرجان » هايي که در آبهايي دور دست ، گم کرده بودي .

به خاطر مي آوري روزي را که بر سنگفرش خياباني سقوط کردي دندانهايت شکست و بيهوش  بر زمين افتادي ؟ چند روز پس از آن حادثه تلفني از تو خواستم که تنها براي خريد نيازمندي هاي زندگيت بيرون نشوي و تو خنديدي و بي پروا گفتي : « من آنقدر به زمين خورده ام که از اين افتادن ها بيمي در دل راه نمي دهم .»

 

خاتون خرگاه شعر !

چرا لب بسته اي ؟ چرا دست به اعتصاب شعر و سخن زده اي ؟آخر از سنگها و آئينه بگو ، از عشق آغاز کن و فرياد بزن تا بغض خونين آن گشوده شود که عشق را با نفرت و کين در پيچيده اند :

عشق  اي عشق

بر دستهاي نازنينت

   . . .

زنجيري

 باحلقه هايش

       نيرنک

             کين

                نفرت

در پيچيده اند

ليلا ! بگو ، خاموش منشين  به باد نفرين بفرست ، مثل آن روز ها که ميگفتي :

      اي باد ! اي باد ! اي باد ، بنيانگر هر چه بيداد 

                          دستانت بادا شکسته ، باغ از تو بي بار مانده

نميخواهم خاموش و اندوهگينت ببينم . نمي خواهم نگرندهء نگران تماشايت کنم ، مي خواهم از زبان خودت ، به خودت خطاب کنم :

بيا اي همزبان باغ

سلام سبز باران را تو پاسخ گوي

و ايمان شگفتن را ،

به جان غنچه جاري کن .

ببين از آنروزي که نخستين غزلت را براي داوري به من سپردند تا امروز سي سال و اندي ميگذرد . تو در اين فاصله ، از هفت خوان رستم گذشتي . تو در اين سي سال و اندي ، سرودي ، نوشتي ، خواندي فرياد زدي . پنج دفتر شعر بر جاي نهادي . عاشقانه ها و سروده هاي غنايي . شعر هاي اجتماعي و شعر هايي که رنگ و بوي سياسي داشتند ، اما هرگز شعار سياسي نبودند .

مي پنداري که حرف آخرت را زده اي که چنين مهر بر لب زده و خاموشي. چرا اين سکوت نفرين شده را که چون گرد باد صبحگاهي در محاصره ات کشيده است نمي شکني ؟چرا از همان شعرهايت نمي خواني ؟انگار فصل صبور غصه هايت آغاز گشته است که مهر سکوت بر لب کوبيده اي ؟انگار سروده هاي غمگينانه ات را بخاطر مي آوري ، سروده هايي که در آنها تفاؤل اين روز را مي زدي و مي گفتي :

اينک من و اينک سکوتي سرد

اندوه بشکسته صدايم را

بر دوش دارم ، اينک اينک واي

فصل صبور غصه هايم را

ليلا بگو از تاکستان هاي انگور شمال ، از چاريکار ــ شهر زادگاهت ، از زيتون زار هاي شرق بگو ، خاموش منشين ، خفاشان که نتوانستند صدايت را خاموش کنند ، اين ديو سرطان چگونه لبانت را دوخته است ؟

حميرا نگهت ميگفت ، با ليلا گپ بزن ، برايش شعر بخوان ، مثل هميشه سر به سرش بگذار ، اما بغض گلويم را گرفته بود وانگهي نمي دانستم ، آيا صدايم را مي شنوي يا نه ؟

به بيان سهراب سپهري  ( ما هيچ  ،ما نگاه ) به تو نظاره مي کرديم و تو با نگاه راز آلودت به ما مي ديدي و به من مي نگريستي نگاهت را به سويم ميخکوب کرده بودي .

و انگار با زبان بي زباني ، بخشي از شعر « هديه » خويش را زمزمه ميکردي :

و اما

اين من

اين گنگ خوابديده

اين سنگ ايستاده

            در مسير هزاران تازيانهء شب

اين منگ ،

اين گيچ ،

با نگاه شيشه يي سرد

سکت

ما کنار تخت تو ايستاده بوديم ، نگرنده و مضطرب به تو مي ديديم و به سايه هاي دست تو ،پنج دفتر شعرت را روي ميزي نهاده بودند ــ طلوع سبز ، تداوم فرياد ، حديث شب ، از سنگها و آئينه ها و آخرين گزينهء شعرت را روي تقويم تمام سال .

دو تابلوي نقاشي ترا به ديوار تکيه بودند و چند تا پيکرهء کوچکي از سنگ تراشيده بودي ، اينجا و آنجا پراگنده بودند

و دريغا که تو نمي توانستي برخيزي ، يکي از دفتر هاي شعرت را بر گيري و مثل هميشه با آواي حزين و لحن لرزان خويش ، از آنها بر خواني .

تو مي داني که صداي تو خلاصهء غمهاي ماست ، صداي تو مثل آهنگي قديمي است که ملودي هاي آنرا يکايک در حافظه داريم .

چگونه اين آهنگ خاموش شده است ، چگونه ملودي هاي آنرا نابود کرده اند و در هم شکسته اند ؟

روزگاري ( نکراسف ) سخنور روسي تبار ، شعر خويش را «شعر انتقام و اندوه » ناميده بود ولي من شعر هايت را « شعر انتقام و عشق » نامگذاري ميکنم بر خيز باز هم با بيداد بستيز و از آن انتقام بستان ، بر خيز از عشق بگو، از انسان بگو ، از آزادي و رهايي سخن بزن ، از گل و سبزه و گياه بگو ، از غمهاي سرزمين بگو و از فرهنگ زمين . صدايت را زلزله بساز ، توفان بساز، سيل و آتشفشان بساز ، آخر خاموشي تو گناهست ، آخر تو نبايد جاودانه لب فرو بندي ليلا .

                                                                                                            

       لطيف ناظمي   فرانکفورت 22 جون 2004