رسیدن به آسمایی :07.04.2008؛ تاریخ نشر در آسمایی :07.04.2008

اسماعیل اکبر

باز هم درباره زبان

 

سال 2008 از جانب یونسکو سال دفاع از زبانهای مادری عنوان داده شده است. مردم مثلی دارند که می گویند: شری بخیزد، که به خیر ما تمام شود. هیاهویی تند و تیز و احساساتی در رابطه با ضرورت و یا عدم ضرورت اصطلاحات سیاسی و اداری واحد در رسانه ها به وجود آمد که با مقاله ی جدی آقای اشراق حسینی سویه بحث سنگین تر شد. من نقدی بر آن مقاله نوشتم و اینک مقالۀ پرمایه یی از جانب جوان مستعد و فعال خالد خسرو در نقد از نوشته من نشر شده است. این مقاله ظرفیت جدی شدن بحث را دارد. من اول به سوالهای مطرح شده در مقاله می پردازم.

آقای خسرو می نویسند: "پیشنهاد نویسنده این است که آقای اکبر با ارایه درک و نظر خویش از گفتمانهای ادبی، معرفتی و زبانشناسی روشن نماید که با کدام بخشهای نظریه معاصر در حوزه معرفت و زبانشناسی مشکل دارد و مشخصات این انتقاد در چهارچوب گفتمانهای معاصر چیست؟" من این مطلب را در مقاله قبلی خود در حد زبان و بیان ژورنالیستی نسبتاً کافی توضیح داده بودم و از آنجایی که برخی از نماینده گان فلسفه تحلیلی به صورت تدریجی و گام به گام زبان را از خاستگاه و منشا اصلی آن که به نظر من انعکاس واقعیتها در مغز انسان، شکل گیری اندیشه و افاده آن به صورت کلمات می باشد، توضیح داده بودم. اما خود آقای خسرو نظر خود را درباره خاستگاه اولیه زبان نگفته است. تداوم اندیشه جدا کردن زبان از واقعیت به جدا کردن آثار ادبی از واقعیت جهان تا سر حد قتل مولف کشید که من آن را گرایش پندار گرایانه یی که در عقب آن دیدگاه های سیاسی قرار دارند دانسته بودم. در این جا چیزی ندارم به آن اضافه کنم. سوالی که در آخر مطرح شده این است: "چگونه بنیادگرایی و تمامیت خواهی که در تمدنهای معنویت گرا وجود دارد می تواند با چپ جدید که جریان سکولار و عقل گرا است، جور در بیاید؟" اما نظر من اتحاد تمدنهای معنویت گرا و چپ جدید نبود که خود آقای خسرو آن را با امانت نقل کرده اند و آن احیای حکمت خالده از جانب عده یی از متفکرین غرب برای جبیره طبیعت گرایی، ماده گرایی، و دنیویت مدنیت غربی بود که از بحران معنوی آن هیچ اندیشمندی انکار نمی کند و -حتّا- اندره مالرو که یک شخصیت دولتی فرانسه بود، اما با تفکر و نوشتن نیز سر و کار داشت، در سالهای 60 قرن بیست هوشدار داده بود که قرن آینده یا قرن احیای معنویت خواهد بود و یا قبول مخاطره نابودی تمدن. به جز طرفداران حکمت خالده فیلسوفان عرفانگرا، امثال ماسینیون، نیکلسون، ویلیام چی تک، آن ماری شمیل و بسیار اشخاص دیگر نیز برای همین ایدآل کار و مبارزه کردند و سال گذشته که به نام سال مولانا اعلام شد اعتنا به ضرورت تقویت همین جریان معنویت گرا و عرفان گرا بود. نظر من دقیقاً اینگونه بود: چپ جدید که بر ضرورت تغییر نظام اقتصادی و سیاسی غیر عادلانه سرمایه داری چندین ملیتی مبارزه می کند و معنویت گرایانی که برای جبران بحران معنوی دست اندر کار اند هر دو در پی تغییر ماهیت ظالمانۀ نظام موجود بین المللی اند. این دو گرایش با وجودی که از نظر جهان بینی با هم فاصله دارند، هدف انسانی واحدی را تعقیب می کنند و آن به اعتدال کشیدن نظام و روابط بین المللی و داخلی مسلط کنونی است. چپ گرایان با آن که سکولار و -حتّا- ضد دین اند، آنگونه که اقبال در مورد مارکس گفته:

زان که حق در باطن او مضمر است قلب او مومن دماغش کافر است،

درد انسانی دارند.

حال می آییم به پاره یی مسایل قابل کند و کاو در مقاله جناب خسرو: در این نوشته مرز میان جریانات ادبی و زبانشناسی آمیخته است و بیشتر نگرانی های آقای خسرو آنچنان که من دریافته ام، در مورد توضیح گرایشات گوناگون ادبی است، البته با تمایل شدید به توجیه گرایشات مسلط حاکم، تا فلسفه زبان. زیرا دراین مقاله -حتّا- اشاره یی هم به مکاتب زبانشناسی عمده معاصر یعنی ساختگرایی که با سوسور آغاز شد، فلسفه زبان چامسکی که بیشتر متکی بر عقل گرایی و علم گرایی از گونه ریاضی آن است و مکتب نقش گرای آندره مارتینه که می کوشد زبان شناسی را از گرایشات فلسفی دور نگاه کند، نشده است. بنا براین، میان علم زبان شناسی و جریانات فلسفی و ادبی، خلط مبحث شده است. این دو جانب باید جدا شود تا موضوع سامان یافته و روشن ساختن حدود هر یک آن روشن و آسان گردد. زبانشناسی علمی است در تناسب معین میان قیاس و تجربه. چامسکی می کوشد به علم زبانشناسی دقت ریاضی ببخشد. ساختگرایان که با جریان فلسفی به همین نام آمیخته اند، به جانب تجربی زبانشناسی اهمیت بیشتر می دهند، علی الخصوص زبانشناسی کارکردگرای امریکایی که به وسیله بولمفلد ایجاد شد و توسط شاگردانش گسترش یافت. حتّا استالین که همه چیز را در پرتو ایدیولوژی از نوع درک و دریافت خودش ارزیابی می کرد، به علم بودن زبانشناسی اذعان کرد و گفت زبان پدیده طبقاتی نیست، در آن انقلاب صورت نمی گیرد و تحول آن تدریجی است. هیچ یک از این مکاتب از این انکار ندارند که مفاهیم و کلمات دال اند برای نشان دادن مدلولها، و مدلولها طبعاً یا مادی اند، مانند درخت، سنگ و ستاره و یا معنوی اند، مانند اندیشه، عقل، عشق و غیره. و بعد طبعاً انسان از این اسم ها در فعالیتهای اجتماعی خود کار می گیرند و به این سبب کلمات دال بر افعال پدید می آید، مانند آموختن، خوردن، زدن، و غیره. و افعال و اسما کوایفی دارند که از آن صفت و قید به وجود می آیند و طبعاً الفاظی برای ربط و نسبت کلمات ایجاد می گردند، زیرا وقتی که انسان بخواهد، اندیشه معینی را بیان کند، باید از ترکیب کلمات جملات را بسازد. جریانی که منجر به جدا شدن بحث زبان از واقعیت گردید یک نظریه سوسور بود که گفت زبان باید در درون خود و بدون مراجعه به مصداق خارجی مطالعه شود تا با منطق و فلسفه نیامیزد و در جمله به حیث واحد زبانشناسی، جای کلمات دقیق تعیین شود. بعد با قاعده همنشینی و جانشینی، گسترش زبان پیگیری گردد، یعنی در جمله فعل، اسم، صفت، به دقت نصب و همنشین گردند و ادات ربط و نسبت دقیق جابجا گردند و اگر جمله تغییر داده می شود، مطابق معیار کلمات جانشین انتخاب گردند، با کمال تاسف و پوزش از خواننده گان ما اجباراً این بحث فنی را برای فهم مطلب وارد موضوع نمودیم. در ادامه این بحث، زبان شناسی بنام بنونیست گام جدی دیگری برداشت. او گفت: اینگونه که سوسور نشانه و تصور مدلول را با بحث می آمیزد، یعنی می گوید نشانه تصور درخت یا فلان مفهوم دیگر است، دو باره عین و مصداق وارد صحنه می گردد و بحث زبان را از درونی بودن و استقلال فاصله می دهد. بنابراین، باید فقط به کمک تصور ذهنی درباره همنشینی و جانشنی بحث نماییم. و به این ترتیب عین و واقعیت از بحث زبانشناسی خارج ساخته شد. اما مربوط ساختن این بحث زبانشناسی به ادبیات از جانب یاکوبسن، زبانشناس و ناقد ادبی روسی که شخصیت اعجوبه یی داشت، صورت گرفت. این یاکوبسن اندیشه ساختار گرایی را به همکاری لوی استروس، مردمشناسف و لاکان، روانشناس، وارد عرصه های علوم اجتماعی و انسانی ساخت. فلسفه ساختارگرا از مطالعۀ میان رشته ییِ این دانشها سامان یافت. یاکوبسن گفت: اثر هنری یعنی فورم. این نظریه ادبیات را از محتوا گرایی به فرمالیزم کشاند. البته می توان تصور کرد که تلاشهای یاکوبسن عمدتاً واکنش در برابر ادبیات و هنر محتوا گرا، ایدیولوژیک و شعاری، ریالیزم سوسیالیستی بود، که هنر و ادبیات را به مسخ کامل کشانده بود.

ارتباط این دو عرصه، یعنی ذهنی ساختن کامل زبانشناسی و شکل گرایی در هنر و ادبایت به صورت کامل زبان، پدیده هنری، و متن ادبی را از واقعیت جهان، فاصله داد. نظریه هنر برای هنر، بیان دیگر این جریان فکری است. بنونیست، اگر عین را از زبانشناسی تبعید کرده بود، تصور کشتن زبانشناس از ذهنش نگذشت، اما بارت برای به نهایت رساندن جریان، مولف متن ادبی را با نظریه مرگ مولف از بین برد، تا راه را برای استقلال کامل متن از واقعیت عینی هموار نماید. من این جریان را به کلی انحرافی و پندارگرا، در همسویی با سیاستهای اربابان جهان دانسته بودم که می خواستند نقش هنر و ادبیات را در تغییر وضع موجود و تعالی و کمال انسان، به تعطیل و تعویق بکشانند. اگر چه من منکر نیستم که هم نظریه هنر برای هنر و هم فورمالیزم نقش مثبتی در نجات ادب و هنر از شعاری شدن و ابتذال بازی کردند، اما در نهایت تفریطی بودند در برابر افراط.

حال رد انعکاس واقعیت بودن زبان را در مقاله آقای خسرو تعقیب می کنیم: "مساله اول این است که آیا زبان توانایی این را دارد که تمام تصورات و دریافتهای نویسنده را انتقال دهد؟ اگر مطابق نظر آقای اکبر عمل کنیم، پاسخ مثبت است. در این صورت زبان سرخپوستان استرالیا به اندازه زبان انگلیسی قادر به انتقال مفاهیم است." این نتیجه گیری توجیه نظر من است. این که زبان سرخ پوستان نمی تواند مفاهیم زبان انگلیسی را بیان کند، ناشی از تفاوت پرداخت آنها به واقعیت عینی و فاصله ی تاریخیی است که در برخورد علمی با جهان دارند. زیرا اگر زبان – اگر چه آقای خسرو نگفته اند اگر انعکاس واقعیت نیست پس چیست – پدیده متافزیک یا موهبتی فطری و نژادی باشد، باید توانایی هر دو زبان یکسان باشد، مگر این که بیاندیشیم - نعوذ بالله- خداوند التفات بیشتری به انگلیسها دارد و با سرخپوستان قهر است و اگر زبان موهبت فطری و نژادی است، لابد اجباراً به این نتیجه می رسیم که توانایی بیشتر زبان انگلیسی نسبت به زبان سرخپوستان از برتری نژادی شان سرچشمه می گیرد، درست به این دلیل که زبان پدیده اجتماعی، تاریخی، مربوط و متکی به شناخت انسان از واقعیتهای طبیعی، اجتماعی و بشری است، میان زبان انگلیس ها و سرخپوستان تفاوت وجود دارد. چون انگلیس ها و سایر جوامع پیشرفته معاصر، از رنسانس به این سو گامهای بلندی در شناخت پدیده های طبیعی، اجتماعی و انسانی – هم در عمق هم در پهنا – برداشته اند. چهارصد سال قبل، زبان انگلیسی و فرانسوی توانایی بیشتری از زبان سرخ پوستان نداشت. آنها هر پدیده تازه یی را که کشف کردند، برایش نام جدیدی گذاشتند، و هر قدر اندیشه شان گسترش یافت، ظرفیت زبانی شان بیشتر گردید. با استفاده از فرصت می خواهم موضوعاتی را در همین مطلب و مسایلی که ما برای تقویت ظرفیت زبانی خود داریم، طرح نمایم. متاسفانه در این رابطه آنقدر خطر قرض گرفتن واژه ها را بزرگ می سازند، که اصل خطر یعنی نفوذ ایدیولوژی ها و پدیده های فرهنگی نامتناسب برای ما پوشیده می ماند. زبان با گرفتن واژه های قرضی در صورت ضرورت نه تنها خراب نمی شود، بلکه غنا می یابد. این تجربه تاریخی خود ما در عرصه واژه ها و مفاهیم از زبانهای دیگر، به خصوص زبان عربی، حاکی از این حقیقت است که ظرفیت و قدرت زبان ما با اخذ مفاهیم و کلمات بالا رفت، زیرا دین اسلام حاوی و ناقل جهان بینی جدیدی بود و به اصطلاحات و مفاهیم جدیدی ضرورت داشت. بنابراین، هزاران واژه در عرصه های حکمت، عرفان، حقوق (فقه)، دانشهای طبیعی و انسانی وارد زبان ما شد و قدرت شناخت و تحلیل آن را از جهان، جامعه، و انسان بالا برد. تجربه تازه، زبان انگلیسی است. تعداد واژه های قرضی و جعلی در این زبان به شدت و سرعت از واژه های اصلی آن رو به فزونی است ولی نه تنها این زبان تخریب و بی هویت نشده، بلکه ظرفیت اعجاب انگیزی کسب نموده است. البته برای گرفتن واژه ها یا معادل سازی با آنها، باید به صورت علمی، معیاری و با ایجاد نهادهای صاحب صلاحیت اقدام کرد. به خصوص نباید کلماتی را که حاوی مفاهیم و ارزشهای تثبیت شده و حامل جهانبینی دیگری هستند، به جای اصطلاحات و کلمات تازه گذاشت. زیرا موجد اغتشاش در جهان بینی است و همین مساله است که موجب تخریب و یا تغییر هویت کلتوری می گردد. به گونه مثال تغییر مفهوم کلمه های فرهنگ، ملت، سنت به جای کلمات و واژه های دیگر اغتشاشی را در اندیشه و زبان پدید آورده است و ما تا هنوز نتوانسته ایم، تعریف های دقیق و مورد اتفاق برای این اصطلاحات بوجود بیاوریم. زیرا طوری که گفتیم، آنها اندیشه ها و ارزشهایی را حمل می کردند که مغایر و -حتّا- مخالف با کاربرد فعلی شان است. به گونه مثال، فرهنگ در ادب معیاری و -حتّا- کاربرد شفاهی ما حاوی ارزشهای مثبت به مفهوم ادب، دانش، و فراست است، اما کلتور تمام فراورده های ذهنی یک قوم را، به شمول خرافات و مزخرفات، شامل می شوند، آن هم اگر آن را به معنی محدودش بگیریم. به این سبب است که کاربرد کلمه بی فرهنگ و با فرهنگ در زبان و ادب کنونی ما متناقض و بیمعنی است. این اغتشاش وقتی به صورت بارز معلوم می گردد که بخواهیم با برداشت امروزی مفهوم فرهنگ را در ادب گذشته خود معنی کنیم. هر قدر تعداد این جایگزین سازی ها که ناشی از برخورد ناسیونالیستی سطحی گرا است، زیاد شود، همان قدر زبان ناهنجار می شود. نسبت به این گرفتن خود اصطلاح بهتر است، زیرا این واژه ها نیستند که نتایج منفی به بار می آورند، بلکه پذیرش اندیشه هایی که حمل می کنند، موجب انتقال ارزشهای منفی است.

دیگر این که باید علوم را به زبان اصلی شان فرا گیریم، زیرا تقویت ظرفیت زبان، از راه واژه سازی یا قرض گیری جریانی بسیار پیچیده، دشوار، زمان گیر، و اختلاف آور است، اما علوم به شتاب بسیار زیادتر از ظرفیت سازی زبان ما به پیش می رود. مردم نیم قاره هند با تصمیم گیری شجاعانه در این مورد هم از شکل گیری قوم گرایی های سطحی و اختلاف بر انگیز جلوگیری کردند، و هم فراگیری علم را تسریع نمودند، به نحوی که فاصله آنها در علوم، از امریکا و اروپا به شدت کم می شود. -حتّا- در بعضی عرصه های تکنالوژی امکان پیشی گرفتن را نیز حاصل کرده اند. اما این که زبان در علوم و ادبیات به گونه های متفاوت بکار می روند، و در هر یک از این عرصه ها و گاهی حتا در کاربرد روزمره دلالت چند معنایی دارند؛ پرابلم حل ناشدنی نیست تا آن حدی که تصور غیر عینی بودن را بار آورد. ابهام فقط در زمینه متون مذهبی مشکل بار می آرود، و برخی متون دشوار ادبی یا متون فلسفی آمیخته به فنون و شگردهای ادبی نیز در حد پایان تری مشکل ساز است. در مورد متون مذهبی چون آنها مقدس اند و گذشت زمان که مسایل تازه پدید می آورد، علمای دینی به خصوص اهل کلام را وادار به تفسیر های جدید و متناسب به اوضاع زمان می سازد، و مشکل متون ادبی و فلسفی نیز با تاویل، که شکل متکامل و منسجم آن هرمنوتیک ادبی و فلسفی است، حل می گردد. بزرگ ساختن این مشکل که هرمنوتیک را در حد یگانه جریان فلسفی و ادبی معنی کردن متون بپنداریم یک نظریه تفریطی است که از افراط حلال همه مشکلات دانستن علم، فلسفه و منطق تحلیلی به وجود آمده است. در برخی عرصه های علم که سهم و نقش فرضیه بالا رفته، نقش تجربه محدود تر شده است. مانند فزیک هسته یا پیمایش حرکات اجرام سماوی این پدیده موجب شکل گیری فیزیک و اخترشناسی نظری گردیده است که با تیوری احتمالات حل می گردد و هرمنوتیک کاری در این زمینه کرده نمی تواند. اما این که علم عموما دچار ابهام و غموض گردیده و یا فاقد اعتبار شده باشد یک تبلیغات مغرضانه و سازمان یافته است که به نام مبارزه با تمامیت گرایی فلسفه، علم مدرن و ایدیولوژی های منبعث از آنها علم گردیده است. این جریان که از نیچه آغاز شد با استفاده مزورانه از برخی اظهارات هایدگر در نظریه فوکو خود به یک ابر روایت و ایدیولوژی دیگر به نام دیسکور تبدیل شد که آنرا به گفتمان ترجمه کرده اند. در این زمینه، به اندازه ای تبلیغات افراطی صورت می گیرد که امروز -حتّا- ژورنالیست های بسیار کم سواد ما آنرا به صورت بسیار نابجا به کار می برند. افراطیت این جریان را با استفاده از مقاله خود آقای خسرو نشان می دهیم. به این اظهارات توجه کنید: "زبان و متون علوم انسانی هرگز بازتاب واقعیت عینی نبوده بلکه جز درک چند معنایی نیست." جل الخالق! پس این همه دست آورد های بشر در غلبه بر مشکلات اجتماعی از کدام راه به دست آمده است؟ این همه سیستم های حقوقی، مکاتب اقتصادی و مردم شناسی و جامعه شناسی بر کدام مبنا به وجود آمده اند؟ اگر مثلا علم اقتصاد بازتاب واقعیت عینی نباشد و ناشی از مشکلات چند معنایی زبان باشد بشریت چگونه توانسته است از منابع استفاده کند؟ موسسات اقتصادی بسازد؟ این همه بانک به وجود بیاورد؟ و هر روز نظریات تازه یی برای غلبه بر مشکلات ناشی بر فقر، بیکاری، و عدم توسعه طرح نماید؟ مثال ساده تر و موجزتر می آوریم تا بلکه بتوانیم آقای خسرو را از خر شیطان پیاده کنیم: در این وقتها، کتابهایی برای انکشاف و توسعه افغانستان با مبانی بشری به وسیله موسسات تحقیقاتی تحت نظر ملل متحد نشر گردیده اند. در این کتابها با استفاده از علوم اقتصاد، احصاییه، جامعه شناسی، و فرهنگ شناسی راه های غلبه بر مشکل عقب ماندگی، رفع بی سوادی، بیرون رفتن از فقر، ایجاد موسسات بهداشتی، احیای مشاغل و حرفه ها، ایجاد موسسات تولید برق، پیریزی صنعت مدرن و سایر مسایل انکشافی نشان داده شده است. حالا با این برنامه ها چه کنیم؟ آیا همه آنها را به خاطر این که با مطالعه زمینه های عینی اجتماعی تدوین گردیده اند باطل اعلام کنیم؟ درست است که علوم اجتماعی به اندازه علوم طبیعی دقت ندارند و به پیمانه زیادتر از فرضیات و قیاس ها کار می گیرند، زیرا یک جانب مسأله مربوط به آینده است که هنوز سخن گفتن درباره آن جانب فرضیه را بیشتر تقویه می کند. اما این فرضیات و قیاس ها نیز به پیمانه های متفاوت با استفاده از تجربه جامعه های مشابه با افغانستان تهیه گردیده اند و در همه جای دنیا کارایی شان، اگر نه صد فیصد، الی هشتاد- نود فیصد ثابت گردیده است. بهره گیری از نظریات پرارج فلسفی جناب خسرو را ادامه می دهیم: "علوم انسانی متاخر با جدا شدن از روش شناسی شناخت علمی پارادایم پوزیتوستی قرن هجده و نزده میلادی به هرمنوتیک هستی شناسی نزدیک شده و آنارشی را در نظم مستقر هستی و طبیعت پذیرفته است." ای داد و بیداد! ما فکر می کردیم که آنارشی در جامعه ما ناشی از عقب ماندگی مفرط، جهل و بی سوادی، نفاق و انحصار گری گروه های قدرت است ولی حالا که علوم، آنهم علوم انسانی، آنارشی نظم مستقر هستی و طبیعت را کشف کرده اند چه خاکی به سر ما بریزیم؟ به جز این که دست زیر بغل بگیریم و منتظر از هم پاشیدن هستی و طبیعت باشیم. دوست عزیز، این نظریات پر طمطراق و پر از اطصلاحات نا همگون به جز پراگنده گویی ناشی از پراگنده اندیشی نیست، زیرا موضوع علوم انسانی مطالعه نظم مستقر در هستی و طبیعت نیست.

و حالا برای درک یک استنتاج درخشان دیگر ذهن های پراگنده تان را متمرکز کنید. " انعکاس عینی واقعیت در ذهن شاعر چیزی غیر از درک رویا گونه از امیال، جهان و وضعیت هستی نیست." با این حکم قاطع دیگر باید تمام شعرای بزرگ جهان را از رده شعرا خارج کرد، زیرا نه مولوی و حافظ و عطار و بیدل و سنایی با این معیار شاعر حساب می شوند و نه لا مارتین و بایرون و گویته. اما به نظر من، این نتیجه گیری فقط در مورد عده معدودی از شاعران به اصطلاح پست مدرن صادق است، مگر این که شعر را به هذیان و مالیخولیای اذهان بیمار تقلیل دهیم. تا اینجا، ما از مشکلات خود در فهم مقاله آقای خسرو سخن نگفتیم ولی حالا از خودشان و خواننده گان محترم می خواهیم ما را در درک این جملات یاری کنند: "انعکاس عینی درک مولف در متن خود یک ارزش مهمل است."

"تحلیل زبانشناسانه تاریخی مبتنی بر کشف معنی واژه گانی متن، به عنوان یکی از ابزار های تحلیل متن، برای رسیدن به معنی نهایی به هیچ وجه کمک مورد انتظار به گفتمان تاویل کلاسیک نمی کند، زیرا اساس این روش معنی در طول تاریخ متن به ندرت دگرگون ناپذیر وجود داشته و با تحلیل درست تاریخی، مبتنی بر اسناد این معنی پنهان آشکار می گردد."

و اتکا اندیشگی و فلسفی نویسنده نقل قول هایی از این گونه است:

"سخن خود را با نقد رادیکال نیچه، فیلسوف مهم آلمانی، آغاز می کنیم: می گویند که تنها حقایق وجود دارند، اما من می گویم خیر؛ حقایق درست همان چیزهایی اند که وجود ندارند. تنها تاویل ها وجود دارند. ما نمی توانیم حقیقتی در خود را متصور شویم. شاید درخواست آن نیز خود حماقتی باشد. می گویند پس همه چیز ذهنی است، اما حتا این نتیجه نیز خود گونه یی تاویل است. مو1وع چیزی موجود نیست. چیزیست افزونه، اختراع شده، اخراج شده و طرح ریزی شده پشت هر آن چه است. آیا اساسا ضرورت است که مدام تاویل کننده یی را پشت هر تاویل جستجو کنیم. -حتّا- این کار چیزیست فرضی و بدعتی است بی سابقه تا آنجا که واژه شناخت معنایی دارد، جهان شناختی است، اما از راه تاویل ها معنی جدا از تاویل وجود ندارد. معنی ها بی شمار اند."

این جملات و عبارات به اندازه یی مشغوش، ناهنجار، افراطی و اغراق آمیز است که آدم می خواهد باور نکند که از فیلسوف برزگی مانند نیچه است و نویسنده ی جوان و با مطالعه یی استنتاجات خود را بر آن استوار می کند. عزیزان من، چنین نقل قول هایی که شاید در درون یک متن معنی دارند، تصور آنرا به وجود می آورند که یا شما مرعوب مفاهیم مبهم، پیچیده و عجیب غریب شده اید یا می خواهید مطالعات خود را به رخ مردم بکشید. اگر ما مسخ نشده باشیم و قدرت تفکر را از دست نداده باشیم، آیا به دنبال این حکم که هیچ حقیقتی وجود ندارد و حقایق تاویلات شخصی اند می گردیم؟ پس این همه ایجادیات بشر در عرصه های تکنالوژی، ایجاد جوامع دارای نظم و انسجام بر مبنی چه به وجود آمده اند. درست با روبرو شدن به همین گونه موضع گیری ها است که من به جوانان هشدار می دهم که تقلید مقلدان را نکنند. به خود باور کنند. اعتماد به نفس ایجاد کنند. ما اگر نمی توانیم درباره فیزیک هسته و اختر شناسی ابتکار پیشرفت را به دست بگیریم، می توانیم درباره زبان خود، ادبیات خود، جامعه خود، اقتصاد خود، سیاست خود، مطالعات دقیق تر از خارجی ها انجام دهیم و به نتایج علمی تر و دقیق تر برسیم. حالا می خواهم برخی از برداشت های اشتباه آمیز آقای خسرو را درباره نظر خود در زمینه هنر و ادبیات رفع نمایم. آقای خسرو مدعی شده اند که من خواهان تقلیل هنر و تبدیل شدن آنها به ابزار ایدیولوژی و سیاست می باشم. و نظریه ادبیات متعهد سارتر یک نظریه ایدیولوژیکی تاریخ مصرف خورده است و زمان آن سپری شده است. به نظر من، این برداشت اشتباه آمیز آقای خسرو از ناخودآگاه خود شان سرچشمه گرفته است. ایشان آنقدر ترسیده اند که به طور ناخودآگاه پنداشته اند فقط سیاست وسیله بهبود زندگی و کمال و رهایی انسان است. اما من این گونه نمی پندارم. ادبیات و هنر هر قدر اصیل تر و مستقل تر باشند به همان اندازه بهتر می توانند به رهایی انسان از مظالم سیاسی و اقتصادی، قیود عینی و ذهنی و اسارت بند های درونی و بیرونی یاری رسانند. شما چه فکر می کنید؟ مگر نقش دانته و پترارک و پوکاجیو ، لیوناردو داوینچی و رافایل، ولتر و گویته و هوگو، تالستوی و داستایوسکی، و بلاخره باخ و بتهون، شوپن و چایکافسکی، وان گوگ و پیکاسو در تکامل جامعه انسانی کمتر از نقش ماکیاولی، روسو، مونتسکیو، مارکس، استوارد میل، و سایر متفکرین، فیلسوفان، حقوقدانان، علمای اقتصاد، مورخین جامعه شناسان و سیاسیون است؟ به نظر من هر قدر نقش سیاست و علوم اجتماعی موقت و محدود است، نقش هنر و ادب متداوم می باشد. اما ادب و هنر باید در برابر انحرافات، ترفند ها، و سیاست های ملمع کاری شده حساس باشند و آنها را افشا کنند، اما در مورد ضرورت گفت و شنید و بنابر بیان آقای خسرو گفتمان به نظر من حد و مزر دارد. گقت و شنید با آنهایی که آگاهانه و با امکانات به مراتب بیشتر برای اغوای بشریت می کوشند خود فریبیی بیش نیست. به گونه مثال وضع چامسکی را در جامعه امریکا در نظر بگیرید. آن بدبخت را همه جوامع بشری جهان سوم بیشتر از امریکاییان می شناسند. آنها با ما "گفتمان!؟" نمی کنند، بلکه می خواهند ما را با توطیه سکوت نادیده بیانگارند و اگر شناخته شدیم به ما برچسب های عجیب و غریب ببندند. اینجا، گفتگو و تفاهم به کار نمی آید. اینجا از آن من، آنجا از آن آنها! زمین و آسمان متحد نمی شوند! و اما در مورد سارتر و ادبیات متعهد او، آیا آثار سارتر در نمایش نامه نویسی؛ از مگس ها تا گوشه نشینان آلتونا، در رمان نویسی؛ از تهوع تا کلمات، کدام شان سیاسی و ایدیولوژیک اند. همه آگاهان ادب می دانند که این آثار عمیقا فلسفی، و آنهم فلسفه اگزیستانسیالیستی است که دغدغه اساسی آنها آزادی بشر از هر گونه قیود است و این که فرموده اند این افکار کهنه شده است، اگر نه ناشی از بی خبری حد اقل بی دقتی است. امروز تفکر چپ و -حتّا- متفکرین مارکسیست از هیچ یک از نحله های فکری کمتر مطرح نیستند و جریان پرداختن و مطالعه مجدد مارکسیزم در مراکز علمی و تحقیقی رو به شدت گرفتن و گسترش اند. و اعضای مکتب فرانکفورت که یکی از منظم ترین حلقه های فکری اروپا در نیمه قرن بیستم بود خود را احیاگران و مروجین مارکسیزم و قرائت جدید از آن می دانستند. از مارکوزه و هورک مایر، بنیامین و آلتوسر تا هابرماس. و متفکرین منفرد و مستقل مارکسیست نیگری و هارت، فریدریک جیمسون، آلرشتاین، سمیر امین، و دهها کس دیگر دقیق ترین تحلیل ها و پیشنهاد ها را درباره وضع موجود و راه های پیشرفت از آن مطرح می کنند. من در این روز ها نشریات از چپ رادیکال افغانستان به دست آورده ام. آنها به جای آمیختن با تبلیغات "خر رنگ کن" روزمره، آنقدر تحلیل های دقیق از تغییرات پدید آمده در این سی سال گذشته و وضع گذشته داده اند که آدم فکر می کند فقط آنها مسئولانه در پی روشنگری هستند.

گفته اند، من فوکو، هابرماس و دریدا را نوکر بورژوازی گفته ام. این کمال بی لطفی است. این پرنسیب من نیست که به اشخاص حمله کنم. من اندیشه ها و جریانات را نقد می کنم. من گفتم اربابان و حاکمان جهان با استتار جنبه های مثبت اندیشه های این متفکرین و با استفاده از جوانب مبهم و تاویل پذیر افکار آنان، آنان را مطرح می کنند و درباره همان جنبه های اندیشه آنان تبلیغ می کنند. زیرا می دانیم که متاسفانه در اندیشه های این بزرگان، از نیچه و هایدگر تا همه کسانی که متاثر از آنان اند، ضدیت غلیظ با عقل، دموکراسی، و تمدن بسیار بارز است، اما حساب هابرماس از انها جداست، زیرا او هنوز از جدی ترین مدافعان هومانیزم و عقل دوره روشنگری است.

درباره گروه پوچ گرایان، همه آنها در یک ردیف نیستند و مبلغین سیستم و نظام حاکم، جنبه های خاصی از افکار آنان را که نخبه گرایانه است، برجسته می سازند. نویسنده گانی چون جیمز جویس، کافکا، آلن رب گریه، سامول بکت، پروست، اگر چه فهم آثار شان بدون شرح و توضیح برای خواننده عادی دشوار است، مگر آنان به حق در افشای فساد و ابتذال نظام، اندیشه، اخلاق، و شخصیت بورژوازی کند و کاو های پر وسواس کرده اند و میتوانند با ریالست های بزرگی امثال بالزاک، تولستوی و دیکنز مقایسه شوند. -حتّا- یاسی را که آنها تصویر کرده اند برای درک ماهیت خوش خیالی های عقل مدرن تاثیر مثبت داشته است و به ایجاد گرایشات معنوی مدد رسانده است. من همه این گرایشات مثبت و انسانی، فکری، ادبی و سیاسی در غرب را تعقیب می کنم و آنها را می ستایم ولی بنیاد نظام فکری آنان را به جز معنویت گرایان و طرفداران حکمت خالده تایید نمی کنم. همه آنها ادامه جنبش بزرگ طبیعدت گرا، دنیاگرا، و ماده گرای غرب اند. حالا، برای معرفی موضع فکری خود اندکی توضیح می دهم، اگر چه گرایش و اتکای مرا به عرفان همه کسانی که با نوشته هایم آشنا استند می دانند و آقای خالد خسرو نیز می داند، اما او به صورت شتاب زده با تحلیل سطحی نقد من از مقاله آقای حسینی مرا چپ عقب مانده، روشنفکر آماتور، حکیم همه فن حریف، چریک مایل به ترور مخالفان، ایدیدلوژی زده، و سیاست زده معرفی کرده اند. من در سال 58 بعد از پنج سال تردید و مطالعه مجدد از آن آثار فکری معاصر که در اختیارم بود و بازگشت به مطالعه مجدد دین، معنویت، و عرفان اسلامی و استفاده از تجربه انقلابات افغانستان و ایران به این نتیجه رسیدم که در یک کشور شرقی اسلامی به جز متکی بودن به یکی از شاخه های سنت و جذب ارزش های کلتوری و فلسفی معاصر بر اساس آن نمی توان راهی بدهی برد. اگر چه مشکلاتی که این نظریه بار می آورد بسیار بزرگ است. اما هر گونه حرکت جدا از سنت منجر به افراط و تفریط و انشقاق و انقطاب جامعه به جریانات مدرن و بومی می گردد و طبعا موضع بومی گرایان قوی می باشد، زیرا آنها به اعتقادات مردم نزدیکند و از آن استفاده ابزاری سیاسی می کنند. و بعد این گروه های مدرن هیچ راهی نمی یابند به جز متوسل شدن به حمایت خارجی ها آن طوری که در افغانستان تجربه کردیم و در ایران شاهد می باشیم. من با مطالعاتی که داشتم، شاخه عرفانی تفکر دینی را مرجح یافتم، زیرا در آن امکان تسامح بسیار است و می توان در پرتو آن با تعصب و ارتجاع قشریون و تقلیل دهنده گان دین به سیاست مبارزه کنیم، علی الخصوص آنکه انحراف آنان از دین بسیار آشکار است. به این سبب، من به معنی واقعی کلمه مسلمان بنیاد گرا استم و آنانی را که تبلیغات غرب و مقلدین شان بنیاد گرا می نامند ظاهرگرایان افراطی می دانم.

اما یک مطلب دیگر که ممکن است منجر به غلط فهمی شود این است که اگر چه محمل بیان اندیشه های علمی، فلسفی و هنری واقعیت اجتماعی و طبیعی است اما این اندیشه ها بعد از انسجام خود به ابزار تغییر جهان و انسان تبدیل می شوند و قوای ذهنی انسان را، به شمول تخیل، بالا می برند. اما این اندیشه ها در صورتی بر تغییر واقعیت و استفاده از آن منجر می شوند که خود متکی بر امکانات عینی و واقعی باشند و نه متکی بر خیال پردازی ها و تبدیل تمام محصول اندیشه آدمی به میتافیزیک جدا از او که او را از خود بیگانه می سازد و بر او حکومت می کند. اگر انسان بر این از خود بیگانگی غلبه کند، کاملا می تواند رشد تکنالوژی را به نفع مصالح جامعه انسانی کنترل نماید.

یک مطلب دیگر درک حقیقت پیچیدگی زبان ادبی است. این پیچیدگی دلایل گوناگون دارد که مهم ترین آنها دشواری بیان حالات عاطفی، احساسی، و روانی انسان به نسبت پیمایش ناپذیری آنان است که هنرمند، شاعر و نویسنده با استفاده از استعاره، تمثیل، و مجاز آنان را بیان می کنند. از طرف دیگر، گاهی نویسنده، شاعر و هنرمند به خاطر ملحوظات اجتماعی، عقیدتی، سیاسی و -حتّا- ناگزیری های شخصی قادر به بیان مستقیم عقاید خود نیست و آن را در لفافه استعاره و تمثیل می پوشاند و گاهی هم شاعران و نویسنده گانی که به رده های ممتاز تعلق دارند و تغییر وضع جهان به نفع شان نیست، عمدا آثار پیچیده و نا مفهوم ایجاد می کنند که فورمالیست ها مظهر کامل این گونه نویسنده گان اند. اندیشه های دشوار و پیچیده فلسفی نیز ممکن است گونه بیان را پیچیده سازد. و اساسا ابزار های شناخت ما یعنی مغز و حواس توانایی محدود دارند و واقعیت علی الخصوص واقعیت روانی بسیار پیچیده است. به این سبب، شناخت نسبی است، اما بی اعتبار نیست. بگونه مثال دلیل اعتبار آن را فقط در پرواز سفینه های فضایی یا مثلا کشف واکسین ها و شناخت واقعیت های اجتماعی می توان مشاهده کرد و مطمیین شد. تجربه نشان داده است که اندیشه بشری در هر عرصه با گذشت زمان و پژوهش در شناخت واقعیت تواناتر می گردد. در تمام این موارد نیز متن مطلقا غیر قابل فهم نمی باشد. دقت در سبک شاعر و نویسنده و مطالعه زمینه اجتماعی، سیاسی، و ادبی اثر و تاثیراتی که شاعر، نویسنده و هنرمند از دیگر آثار ادبی می گیرد، فهم مطلب را برای ما ممکن می سازد و البته تاویل و تفسیر و یا به زبان امروزی هرمنوتیک نیز بنابر همین نیاز ایجاد گردیده است.

اگر چه دفاع از خود در اوضاع کنونی یک پدیده چندان اخلاقی نیست اما در این جا ضرورتا چند موضوع را یاد آوری می شوم تا سوءتفاهماتی که نوشته های من ایجاد کرده رفع شود. اولا، من دامن زدن اختلافات زبانی، آنهم به شیوه های ناسنجیده و غیر قانونی و به صورت واکنشی را به نفع تقویت موضوع ملوک طوایف می دانم که مانع عمده یی در راه ایجاد نظم قانونیست و هرج و مرج را دامن می زند و طبعا این هرج و مرج تا روز قیامت برای مردم قابل تحمل نیست و در اوضاع کنونی که امکان شکل گیری گروه های مستقل بسیار محدود است، خطر اعاده دوباره دیکتاتوری و استبداد بیشتر می شود. و بعدا اکثر این ما و شمایی که این اختلافات را دامن می زدیم، فرار را بر قرار ترجیح می دهیم و مردم بیچاره ای که زبان برایشان مسأله شانزدهم است، نتایج شوم آن را تحمل می کنند. دوم، سهم گیری من در بحث مسأله زبان ناشی از یک علاقه دراز مدت چهل ساله است. من از وقتی که آثار صدرالدین عینی و جلال آل احمد را خواندم و خواستم با ترکیب دستور محاوره یی جلال آل احمد و استفاده عینی از زبان پرغنا و گسترده مردم برای ایجاد زبان و ادب معیاری کوشش کنم، این علاقه در من رو به شدت بوده است، اما من یک تنبل علاج ناپذیر و بالفطره ام و طی همین مدت کوشش صادقانه به خرج ندادم تا یکی از زبان های پیشرفته معاصر را فرا گیرم اما به صورت متداوم و پیگیر دستور پنج زبان را از سه خانواده زبانی با هم مقایسه نموده ام؛ دستورزبان های انگلیسی، دری و پشتو را از خانواده زبان اندو اروپایی، دستور زبان ترکی را با مطالعه آثار ادبی ترکمنی، ازبکی، اویغوری، و آذری با مطالعه آثار شعرا و نویسنده گان کلاسیک آنان از خانواده زبان های آلتایی و دستور زبان عربی را از شاخه زبان های سامی. و طی این مدت طولانی مکاتب مختلف زبان شناسی را نیز، البته از روی ترجمه ها، تا حد توان تعقیب کرده ام. چه با استفاده از آثار و صحبت دانشمندان خود ما؛ از استاد سلجوقی و دکتور روان فرهادی گرفته تا پرفیسور سعیدی، پوهان الهام، استادان؛یمین و فرمند و جاوید، نوشته هایی را بکرات خوانده ام. از نظر فلسفی متکی بر نظریات زبان شناس مستقل و برجسته اما فروتن رضا باطنی استم و شاید کتاب زبان و تفکر او را از سال 50 تا حال سی بار خوانده باشم. طی این مدت طولانی، از مطالعه در مکاتب ادبی و نقد ادبی نیز غافل نبوده ام. بگونه مثال، نقد تفسیری رولاند بارت را که تقی غیاثی ترجمه کرده بود به نسبت دشوار بودن دهها بار خوانده ام و در لهجه های مختلف زبان دری، از بدخشی و بلخی، پروانی و هروی، هزارگی، و -حتّا- جوگی گی بسیار کند و کاو نموده ام. یک بار با کمک برادرم کوشیدم ضمن مطالعه و بررسی گسترده یک ده اصطلاحات شبانی، زراعتی، ساربانی، گیاه شناسی، پرنده شناسی، حیوان شناسی و ... لهجه ده ما را بر اساس موضوعات تدوین نمایم. من آنقدر به آثار فولکلوریک علاقه داشتم که یک صد و بیست عنوان اثر را تنها در زمینه فولکلور زبان پشتو مطالعه کرده ام و حالا که امسال، به برکت یونسکو، سال زبان اعلام شده است، آگاهانه می خواهم بحث درباره زبان را گسترش داده و تشدید کنم، اگر چه متاسفانه تا هنوز هم مراجع علمی ما، هم مدافعین دفاع از زبان های مادری هرگز برای روشن کردن وضع زبان های خود و استفاده از امکاناتی که عنوان شدن سال زبان پدید آورده است برنامه یی را اعلام نمایند. بناء فکر نمی کنم که من به صورت شتاب زده و با برخوردن به مطلبی در یک سایت به مسأله زبان علاقه گرفته باشم و این که در پی استفاده سیاسی از این مسأله استم یا نیستم، فقط خدا عالم است. اما خودم لازم می دانم یک بار دیگر موضع خود را در سیاست آشکار سازم؛ من دقیقا از سال 57 بدینسو که وطن ما عرصه تاخت و تاز های جهانی واقع گردید و زمینه برای حرکت سیاسی مستقل دشوار و خطرناک شد از سیاست عملی فاصله گرفته و طی این مدت به صورت مصرانه ومستمر حلقات، گروه ها و شخصیت های سیاسی مستقل را به فاصله گیری از سیاست عملی و پرداختن به کار فکری عمیق و تا قانع گردیدن قدرت های خارجی به این حقیقت که نمی توانند با عاملین استفاده جوی خود در افغانستان نظم دلخواه خود را به وجود بیاورند، انتظار بکشیم. طی شش سال اخیر دهها بار به من پیشنهاد شده است که از ارتباطات و امکانات خود به ایجاد تشکل سیاسی استفاده کنم، اما من مصرانه تا تمکین جامعه جهانی در برابر تشکل یک نیروی ملی مجهز به برنامه توسعه متکی بر کادر ملی و دور نمای اتکا به خود اقتصادی و سیاسی از این پیشنهاد ها کنار رفته ام. درباره این که نوشته مرا عامیانه گفته اند باید بگویم که عام فهم نوشتن دیگر است و عامیانه نوشتن دیگر. نوشته آقای خسرو به یک دلیل عوام فریبانه است، زیرا خودشان نیز می دانند که در سطح مخاطب موجود نشریات ژورنالیستی ما نمی باشند؛ فقط می توانند نشان دهنده تبحر و دانشمندی نویسنده باشند.

برای این که از خستگی ناشی از مطالب قلنبه و سلنبه فاصله بگیریم، مطلب را با یک سوال از آقای خسرو خاتمه می دهیم؛ جناب خسرو عزیز، اگر زبان انعکاس واقعیت عینی نیست، شما حد اقل در نوشته خود یک جمله را نشان بدهید که به واقعیت عینی ارتباط نداشته و ناشی از عالم بالا یا ذهن خالص باشد. در صورتیکه شما ذهن را نیز قبول ندارید. از نوشته شما استنباط این نظر بسیار طبیعی است که زبان یک تعداد الفاظ مبهم دارای دلالت های نامعلوم است که معلوم نیست از کجا در دهان انسان گذاشته شده و وظیفه انسان ها هم این است که عمر خود را به خاطر تاویل معنی ها بگذرانند. اگر چه شما زیرکانه حد اقل سینمای هالیوود، نویسنده کتاب هری پاتر، موسیقی پاپ چند چیز دیگر را توجیه کرده اید، اما ما به این نتیجه گیری شما باور نداریم و می ترسیم که راهنمایی شما ما را به بیس المصیر رهنمون شود.

[پایان]