سيد حميدالله روغ

جستار دوم

حوزهء تمدني ما

 

 و سير تاريخي «دولت» و «ملت»

 

در اين جستار اصلا در نظر بود که به ناهمساني تكوين مفهومي مفهوم  ناسيون در شرق و درغرب بپردازيم واين كه رابطهء سير دولت درشرق دورهء اسلامي، وافغانستان، با مفهوم ناسيون چگونه بوده است؟ و بالاخره اين كه ماهيت بحران ميانقومي جاري درافغانستان چيست؟ و اين كه ازاين بحثها به كدام نتايج جديد ميتوانيم برسيم.

اما بحث هاي آگنده از سوءتفاهمي که درين رابطه درين اواخر در ميان ماافغانها دامن زده ميشوند و شيوه هاي سهلگيرانهء طرح نظري اين مسايل در ميان ما، از يک طرف؛ و جريانات بسيار جديد و غيرمعمول در جهان و درافغانستان، ازطرف ديگر؛ اين ضرورت اجتناب ناپذير را به پيش ميکشد که بحث را از طرح مفهومي nation-staate در انديشهء غربي آغاز کنيم و بعد به توضيح رابطهء متقابل دو مفهوم ناسيون و دولت در افغانستان، وشرايط امكان و امتناع هاى تاسيس ناسيون و دولت مدرن در افغانستان، و مشخصات غيرمتعارف وضعيت کنوني افغانستان مبادرت کنيم.

- 1 دربارهء دولت

بحث در بارهء دو مفهوم دولت و ناسيون تنها به اين علت ضرورت ندارد که اين دو، مفاهيم اساسي فلسفهء سياسي اند،بلکه به دليلي که بحث در تاءسيس دولت مدرن در افغانستان، و سپس بحث در تحولات اخير در افغانستان، در غياب بحث در اين دومفهوم ميسر نيست.

فلسفهء سياسي معاصر اساساً در بارهء" دولت مدرن"بحث ميکند.اين بحث عمدتاً نشان ميدهد که دولت مدرن از نظر مفهومي و نهادي چگونه تکوين يافته است وآخرين تمايلات در تحول دولت معاصر کدام ها اند. به هرحال هنوز هم اين يک مبحث گشوده است و در مباحثي که پيرامون اين مفهوم داير ميشوند، در خود منابع غربي  ديدگاه ها و ابهامات متعدد  وجود دارند.

به عنوان مثال از منابع ستاندرد در اين موضوع يکي هم کتاب "نظريه هاي دولت از «اندرو وينسنت» است. وي در پايان کتاب خود، به منظورنتيجه گيري، ازقول «دايسون »ميآورد که :

"دولت چارچوبي از ارزش ها است که در درون آن زندگي عمومي جريان مي يابد، و خود-يعني دولت- قدرت عمومي را در جهت تحقق آن ارزش ها بکارميگيرد" ؛

و بعد خود وينسنت اضافه ميکند که در رابطه با دولت " بايد ديد که ماهيت آن، يعني ماهيت قدرت عمومي چيست وچگونه ميتوان ارزش هاي مطلوب درحيات اجتماعي رادر درون چارچوب هاي مدنيت،که همان دولت است، جستجو کرد".

دراين تعريف زياد ميتوان بحث کرد. مهمترين ايرادي که براين تعريف وارد مي آيد ازجانب گروهي از فلاسفه است که "مخالفان شالوده باوريantifoundationalistes“  ناميده ميشوند،مانند ريچارد رورتي.اين ها ميگويند چيزي به نام "ماهيت دولت"، به معناي يک شالودهء مستقل و بيرون از دولت، وجود ندارد. از اين گونه ايرادها که بگذريم، آنچه به بررسي ما رابطه ميگيرد اين است که طرح مساله به اين گونه دو سوال اساسي را بي جواب مي ماند:

يکي اين که آن"دولت"هايي را که قبل از "دولت مدرن" موجود بوده اند، چگونه و به مثابهء چه چيزي تعريف ميکنيم؟ آيا مردمان پيش از مدرن نيز "ذي دولت"بوده اند؟ ؛و سپس اين سوال که هرگاه بخواهيم سير دولت در طي تاريخ را تبويب کنيم، پس معيارهاي ما براي اين تبويب کدام ها اند؟

معمول ترين جواب به سوال اخير همان است که در نزد ما هم خيلي رواج داشت و گفته ميشد که معيارهاي ما براي تبويب دولت،معيارهاي طبقاتي هستند، يعني گفته ميشد که دولت را بايد بر اساس تحول در روابط طبقاتي حاکم تعريف کرد؛طوري که ميدانيم اشکال متعدد اين تبيين،از نظريهء مارکسي منبعث ميشوند.در اين جا يک واقعيت مهم ناديده گرفته ميشود و آن اين که  کارل مارکس خودش تنها به تبيين "سرمايه" پرداخت و بعد کوشيد از تبيين سرمايه به تبيين قانونمندي هاي جامعهء سرمايه داري برسد و سپس نتيجه گيري هاي خود را بر تاريخ جامعهء  اروپايي تعميم بخشيد. اما وقتي مارکس کوشيد نتيجه گيري هاي خود را بر جوامع پيش از سرمايه داري غير اروپايي و خاصتاً جوامع آسيايي نيز تطبيق کند، به بن بست رسيد. نظريهء مارکسي قادر نبود که مسايل تحول جوامع آسيايي را بگشايد.خود مارکس با تعجب ناگزير شد اين واقعيت را در نظر گيرد و نظريات بسيار محدود و فشردهء خود در بارهء جوامع آسيايي را در مفهوم"شيوهء توليد آسيايي" جمعبندي کرد. بعد ها اين اعتراف مهم مارکس کنار زده شد، و کوشيده شد نظريهء تکاملي بر "سراسرتاريخ" تعميم بخشيده شود و اين شيوه به غفلت عظيم در تبيين مسايل جوامع آسيايي، خاصتاً شرق دورهءاسلامي انجاميد.

نخستين دانشمند غربي که کوشيد جوامع غير اروپايي را نيز تحليل کند و اين جوامع را، براساس جامعه شناسي  سياسي و جامعه شناسي دين ، با جوامع اروپايي مقايسه کند- ماکس وبر بود. ماکس وبر نظام مفهومي جديدي را انکشاف بخشيد، بحث در نظام هاي معنايي را پيش کشيد و از اين بحث مفهوم" تيپ هاي ايديال" را جمعبندي کرد و از اين جا به بحث در نظام هاي مشروعيت رسيد.

ستيفان بروير آلماني،از پيروان ماکس وبر، درکتاب معروف" دولت " خود مي نويسد که" مقصد از مفهوم سازي تيپ هاي آرماني، در همه جا، اين نيست که گروهي بودن، بلکه خود نوعي بودن مظاهرفرهنگي راباهمه قوت در معرض فهم قرار دهد“. بروير در کتاب خود مفهوم دولت را بر اساس جامعه شناسي سياسي ميگشايد و نشان ميدهد که:

- 1ذي دولت بودنstaatlichkeit يک مفهوم منحصر به وضعيت مدرن نيست، بلکه ميتوان آنرا در سراسر تاريخ نشان داد؛

-2سيردولت درطي تاريخ را، نه تنها ميتوان بلکه،بايدبراساس  نوع شناسي نظام هاي مشروعيت تبويب کرد؛

وي مينويسدکه تا اواخرقرن19 فکر ميشد که"سياسي" يعني "دولتي" ؛ براي بارنخست ماکس وبر در ميان "دستهءسياسيPolitischeverband " و"دولت"واضحا تمايز گذاشت و نشان داد که دولت به امرسياسي تاءسي ميکند. پس براي ورود در بحث دولت بايد ديد که مفهوم امر سياسي در اندبشهء غربي چگونه سير کرده است. و ما به دليلي اين مفهوم را – صرفاً - د رانديشهء غربي پيگيري ميکنيم که مفهوم امر سياسي در انديشهء شرق دورهء اسلامي عمدتا مفقود است؛ و اين از منابع اصلي  اين مجبوريت است که ما در طرح موضوعاتي مانند دولت و ناسيون اساساً رخ به انديشهء غربي داريم.

بحث در امر سياسي يک بحث پيچيده است وبه طور کل سه ريشهء امر سياسي را نشان داده اند:

يکي ريشهءمنبعث از polis،يعني تبيين امر سياسي بر اساس انديشهءيوناني شهر که ل. شتراوس وک.لوويتس و بعدآ هانا آرنت آن را مطرح ميسازند؛ هانا آرنت نشا ن داد که امرسياسي عبارت است از عمل در شهر و از آن جايي که انديشهء شهر بر انديشهء آزادي استوار است، پس امر سياسي، و از جمله انقلاب، عبارت از امر توسعه بخشيدن به آزادي است و نه برعکس.

ديگري ريشهءمنبعث ازانديشهء ماکياول که سياست را هنر رسيدن به قدرت، با مجاز ساختن هرگونه وسيله، تعريف ميکند؛ ماکياول مفهوم دولت را مطرح نکرد. وي از قدرت بحث ميکند و در تعريف وي قدرت به حيث يک موقعيت و يک مقام درنظرگرفته ميشود و هدف فعاليت سياسي قرار داده ميشود.اين نظر، دربارهء قدرت، براي سه قرن در تفکر سياسي غربي تفوق داشت،تا جايي که نيچه هم از "ارادهء معطوف به قدرت" سخن گفت. براي بارنخست ماکس وبر نشان داد که قدرت يک رابطه ا ست.درسدهء بيستم عدهء زيادي ازمتفکرين غربي ما نندها نا آرنت وخاصتاً ميشل فوکو تبيين قدرت به حيث يک رابطه را انکشاف بخشيدند.ميشل فوکو جا معهء مدرن را به حيث شبکه يي از روابط قدرت تبيين کرد که در آن ادراه کردن مردم از اشکال آشکار به اشکال نهان تحول يافته است. تبيين فوکو از قدرت مهمترين مشخصهء فکر پسا مدرن است.

سومي ريشهء منبعث از انديشهء کارل اشميت است. وي امر سياسي را به دولت برميگرداند؛ مفهوم "دولت تمام عيارtotal staate  را مطرح ميکند و وظيفهء دولت را" سياسي کردن سراسر زندگي " مي داند؛ و ميگويد که" مستقل آنست که وضعيت اضطراري را متعين ميسازد" و ازين گونه. انديشه هاي وي مايهء فکري توتاليتاريزم و نظريهء ولفوويتز در بارهء" جنگ تمام عيار"total war  قرار گرفت.

اين تفسير ها از امر سياسي، که هر کدا م يک کا نون حر کت در فکر سياسي بوده اند،به مهمترين سوالي که کمتر ميپردازند اينست که در ميان سياسي و دولتي چي تمايزي است؟

ماکس وبر در جامعه شناسي سياسي خود نشان ميدهد که امر سياسي آن است که يک دستهء verband سياسي حامل آن است؛ ازين نظر امر سياسي بيان آن کنش ها، و اندر- کنش Interaktionهايي است که پيرامون مفاهيم قدرت  Macht؛ سلطه Herrschaft؛ و جماعت هاي سلطه Herrschaftsgemeinschaften؛ شکل ميگيرد.

وبر نشان داد که قدرت يک رابطهء اجتماعي است،اجتماعا فاقد شکل است،از منابع محتلف برميخيزد، و در مظاهر مختلف خود را نشان ميدهد و متواترا تغيير مي يابد. سلطه عبارت از نهادينه شدن قدرت است در نهاد سياسي. گذار از قدرت به سلطه، در واقع عبارت از گذار از روابط شکل نيافته به سوي يک نظم معين است. تمام verband هايي که اعضاي آن به فرماندهان و فرمانبران تفکيک شوند،verband هاي سلطه اند.هر دستهء سلطه بر اعمال قهر متکي است، و هر دستهء سلطه داراي يک قلمرو است براي اعمال سلطه؛

يک دستهء سياسي زماني به يک دولت مبدل ميشود که انحصار مشروعيت براي اعمال اجبار فزيکي را به خود متعلق بداند. پس دولت آنجا هست که قلمرو دولتي، مردم ذيربط و اجبار دولتي دريک نظام سلطه يکجا با هم حضور دارند و از اندرکنش Interaktion آنها"حاکميت" تاسيس ميشود.

بدين معنا ستيفان بروير اين نظر،منبعث از بوددين تا روسو،را که دولت مدرن بر مبناي مفهوم حاکميت بايد تعريف شود،زير سوال مي برد و ادعا ميکند که همه دولت ها در طي تاريخ،هر کدام به مقياسي، داراي حاکميت بوده اند و از اين جا وي به آموزش وبر در زمينهء نظام هاي مشروعيت عبور ميکند و نشان ميدهد که تکوين اشکال مشروعيت بر مبناي تکوين اشکال عقلانيت قرار داشته است و متناسب با سه شکل وبري عقلانيت – مشروعيت، سه نوع دولت راازهم متمايزميسازد:

  - 1نوع دولت قديمArchaische Staat

و در تحت اين نوع دولت دو شکل اصلي : سر کرده سالاري Häuptlingtum؛ و دولت کاريزمايي رامي آورد.

– 2 نوع دولت سنتي Traditionale Staat

در تحت اين نوع چار شکل اصلي:  دولت - قلمرو شهري; Der urbane Teritorialstaat شهر-دربار  پاتريمونيال ؛ امپراطوري هاي قديم ؛ فيوداليزم - را مي آورد.

– 3 نوع دولت عقلاني Rationale Staat؛

اين دولت عقلاني ، همانست که در فلسفهء سياسي ملت - دولت نا ميده ميشود.ماکس وبر ميگويد که اين سه نوع دولت از هم جدا نيستند ، بلکه از نظر تاريخي با هم در پيوند هستند؛ و در متن آنها حالت قدرت Aggregatzustand der Macht دچار تبدل ميشود. منظور وبر اينست که قدرت مانند  رشتهء مشترک در همهء اين انواع دولت ها جاري است؛ و گاهي در حالت منقبض، گاهي در حالت منبسط ؛ و گاهي در حالتي قرار ميگيرد که از نظرها پنهان ميشود. مهم درين تصوير وبر اينست که وي  تنها يک استقامت ارتقايي – و"تکاملي" براي قدرت را در نظر نميگيرد، بلکه ميگويد در دولت هاي پيشرفته هم ميتوانند سير قدرت بر عکس شود و قدرت دچار انقباض گردد و در دولت های قديم نيز می توان نمونه های انبساط قدرت را نشان داد.

- 2 دربارهء ناسيون

در رابطه با دو مفهوم ناسيون و ناسيوناليزم، فکر سياسي ما، پيش از هر چيزي دچار يک ناهنجاري غريب بوده است. در همه نوشته هاي ما، به شمول نوشته هاي اخير، ما به يک تبيين هنجارمند و رهنما ازين مفاهيم نرسيده ايم. ما تقريبا در همه موارد اين دو مفهوم- ناسيون و ناسيوناليزم- را معادل هم آورده ايم و خوبترين کوشش هاي ما معطوف به اين بوده اند که نشان دهيم اين دو مفهوم از کجا مي ايند. آخرين کوشش هاي ما تا اينجا رسيده اند که مفهوم ناسيون يک محصول وضعيت مدرن و انديشهء مدرنيته، و محصول جامعهء مدرن اروپايي است . بسيار خوب . اما اين به چي معناست؟

هر قدر هم اين بيانات "مستند" باشند، امروز به چند بنبست اساسي ميرسند  :

اولين بنبست، يک بنبست تاريخي است و اين سوال مطرح ميشود که پس براي نايل آمدن به ناسيون بايد به اروپا نايل آمد؟ اينک اين هدف برآوردني باشد يا نباشد، در انديشهء سياسي معاصر، ديگر اروپا- محوري اساساً رد شده است، يعني اين نظر رد شده است که اروپا يگانه نمونهء سرمشق براي تحول است؛ و از آن فراتر نظريهء خطي پيشرفت نيز رد شده است که انديشهء ناسيوناليزم بطور اجتناب ناپذيري از آن نتيجه ميشود؛ و اين بدين معناست که هر کشوري بايد به شيوهء خود به وضعيت مدرن نايل آيد ؛

دومين بنبست، اينست که پس از ادوارد سعيد ميدانيم که وضعيت پسامدرن اساساً به معناي وضعيت  پسااستعماري است. پس انديشهء ناسيون در وضعيت پسا مدرن در بستر پسااستعماري مطرح ميشود ؛  يعني در ميان طرح انديشهء ناسيون در کشورهاي اروپايي، که همزمان بطور عمده کشورهاي استعماري بوده اند، و طرح انديشهء ناسيون در کشورهاي رهايي يافته از استعمار نه تنها يک تعارض" تاريخي" برقرار است بلکه ازان فراتر يک تعارض در" وضعيت"- فلسفي- طرح مساله برقرار است؛

سومين بنبست، يک بنبست مفهومي است. در جريان تلاش براي اين که ما نشان دهيم که مفهوم ناسيون از کجا آمده است، به تدريج ما دچار اين غفلت شده ايم که توضيح دهيم مفهوم ناسيون اصلاً به چي معنا است؟ رسيدن به اين معنا به ما کمک ميکند که اول نشان داده بتوانيم که رابطهء مفهوم ناسيون با دولت مدرن از چي قرار بوده است؟ دوم نشان داده بتوانيم  که چگونه ما خود ما به مفهوم" ناسيون"رسيده بوديم و چگونه و چرا اين تلاش ما متوقف شد و اينک از کجا مي بايست دوباره آغاز کنيم؟ سوم نشان داده بتوانيم که در تحت "وضعيت " گلوباليزم به کدام مفاهيم و مسايل فراتر از "ناسيون" ميتوان و بايد انديشيد؟

هابسباوم ميگويد " بايد با مقولهء ناسيون، و... ناسيوناليزم، آغاز کرد تا با واقعيتي که اين تصور بر آن مي ايستد، زيرا ناسيون، چنان که از جانب ناسيوناليزم فهميده شود، پيش از پيش آشکار ميسازد که ناسيون واقعي پسانتر قابل تصور ميشود. ازين جاست که اين نظر که بحث در معناي مفهوم  ناسيون در شرق ما را به جايي نميرساند، يک نظر عميقا نادرست است.

همه دلايل برازندگي و استثنايي بودن اثر بنديکت اندرسن، که ما چنين با رغبت از وي نقل قول ميکنيم، دقيقا در همين نهفته است که وي بحث از ناسيون و ناسيوناليزم را به يک بحث مفهومي مبدل ميکند. وي در کتاب معروف خود  " ابداع ناسيون" از همين آغاز ميکند که مفهوم ناسيون يک مفهوم ابداعي انسان ها است، که به تحولات عميق نهادين در زندگي انجاميده است.“ ناسيون بودن...فرا گيرترين ارزش مشروعيت  يافته در زندگي سياسي ما است؛ يعني وي ميگويد که ناسيون يک گفتمان است. وي بحث خود را ازين آغاز ميکند که اين ساخته يي که ما آن را ناسيون ناميده ايم، اصلا چي است ؟ و وي ازين بررسي خود يک تعريف بيرون ميکشد که ما اکثرا به آن بي توجه مانده ايم: ناسيون يک جماعت سياسي  تصوری است- تصوري به منزلهء محدود  و  داراي حاکميت.

 تصوري به دليلي که اعضاي حتي کوچکترين ناسيونها بخش عمده يي از ساير اعضاي ناسيون خود را- مستقيما و يا به گفتهء ما به چهره- نمي شناسند؛

محدود به دليلي که هر ناسيون هر قدر هم بزرگ باشد و در سرحدات متحول زندگي کند، بازهم ازين آگاهي دارد که آن طرفتر از آن ديگر ناسيون- ها- زندگي ميکنند.هيچ ناسيون خود را برابر با همه بشريت قرار نميدهد.

داراي حاکميت به دليلي که اين مفهوم در يک زماني تولد يافت که روشنگري و انقلاب، مشروعيت ظل اللهي نظام هاي استبداديسلسله مراتبي را درهم ريختند.

جماعت به دليلي که بي رابطه به نابرابري هاي واقعي، و استثمار، و...، به منزلهء يک جماعت رفيقانه يي از برابران Gleichen  فهميده ميشود....برادري برابران....

درمفهوم" تصوري" دقيق ميشويم :

اين مفهوم به معناي تصور از حضور ديگران است.اين تصورکه عده يي که مستقيماً همديگر را نمي شناسند در يک تعداد چيزها با هم مشترک هستند؛ و به دليل اين مشترکات از آن عده يي که داراي همين مشترکات نيستند متمايز ميشوند. بدينسان تصور از حضورديگري و بنابران تصور از تفاوت به يک" ما-هويت Wir-Identität  مي انجامد. مطابق به بروير همين "ما- هويت"  از طريق يک مرز کشيدن معنايي بر مبناي توصيف از خود و ديگري به يک نظام معنايي جمعي مي انجامد که تعلقات متقابل را پيوند ميدهد.مهمترين اشکال اين اجتماعيت که احساس جهان سياسي بيروني و برخورد در برابر آن را تنظيم ميکند، و اين نه تنها در نزد حکومت کنندگان بلکه در نزد حکومت شوندگان نيز، اين عبارت از ناسيون است.

مفهوم آزادي، مفهوم برابري و مفهوم برادري، هر سه بر مبناي يک درک روشن از حضور ديگري تعريف ميشوند. مفهوم تساهل که از مباني تاسيسي جامعهء مدرن است، نيزاساساً مبتني بر يک درک روشن از حضور ديگري و از مفهوم تفاوت است. مفهوم گفتگو که، به گفتهء رامين جهانبگلو،مقولهء اصلي فکر مدرن است، نيز اساساً مبتني بر پذيرش حضور ديگري و بنابران مبتني بر پذيرش تفاوت است

تالکوت پارسونز مراتب تکوين اين "ما -هويت"  را بر مبناي تاريخ فرهنگ قرار ميدهد و آن را مشروعيت فرهنگي مي نامد و ميگويد كه „هر كشور زمانى از مشروعيت فرهنگي برخوردار است كه در ان مفهوم ناسيون نه تنها وجود داشته باشد، بلكه اتباع آن كشور نيز آن مفهوم را پذيرفته باشند  

مشروعيت فرهنگي يعنى اين که تعريف فرهنگي مفهوم „ماWe و “مابودگي Weness از مرز گروه خويشاوندي و„خوديت„ يا Ownness فراتر رفته و ضمن در بر گرفتن „ آن هاThey يا „ديگرانOthers و گستراندن عرصهء خوديت به قلمرو پهناور „ديگر بودگي „ يا „غيريتOtherness جامعهء گسترده تر و وسيع تر را شامل گشته و نهادينه گردد.“

اينک سوال اينست که چگونه به سوي اين" تصور" مدرن از حضور ديگري حرکت شده است؟ يعني حلقات و ابزار هاي وصل کدام ها بوده اند؟ و ميکانيزم هاي تاسيس اين مشروعيت " فرهنگي" کدام ها بوده اند؟

نخستين و مهمترين ابزار، مطابق به اندرسن، تاسيس دو پديدهء خاص و جديد در زندگي بشري يعني تاسيس روزنامه و کتاب است که بدنبال ايجاد فن چاپ، به سرعت گسترش يافتند. روزنامه و کتاب در واقع نخستين مظاهر توليد انبوه بودند. خصوصيت اصلي روزنامه  خصلت انعکاسي آن بود، يعني توليد اين تصور که هر خواننده ميدانست که علاوه از وي عدهء ديگري  نيز آن را ميخوانند. روزنامه و کتاب در مسير دسترس يافتن به تعداد هر چه وسيعتر خوانندگان به يک تحول بسيار اساسي انجاميدند: از طريق توحيد ايديوم ها و لهجه هاي  متعدد زبان هاي نوشتاري تاسيس شدند که به معيار توسعهء مناسبات ناسيونال مبدل شدند. لغتنامه هاي يک زباني و دو زباني بوجود آمدند. يعني در غرب تاسيس زبان هاي نوشتاري از موضع تقويت تصور ناسيون مطرح گرديد و نه بر ضد آن. تاسيس و توسعهء معارف دولتي تداوم اين جريان بود. معارف و پوهنتونها به مراکز اصلي توليد و پرورش و ترويج تصور ناسيون مبدل شدند.  

دومين پاسخ را ماکس وبر ميدهد. وي ميگويد که تاسيس بوروکراسي عقلاني مهمترين گام در جهت پيوند دادن ساختارهاي هاي پيشامدرن با ساختار مدرن است. تاسيس دولت مرکزي در همين چارچوب مطرح ميشود.اين جريان در تاريخ اروپايي به سوي مفهوم دولت سراسري ملي انکشاف کرد.

سومين پاسخ در نوآوري بزرگ مفهومي نهفته است که بوسيلهءنهضت روشنگري آغاز يافت و به دگرگوني اساسي در تصور انسان از خود انجاميد. اين دگرگوني راه را براي تصور جديد از ديگري گشود.در همين مسير مفهوم جديد حقوق و دولت حقوقي و بعد قانون هاي اساسي بنيادهاي مفهومي انتظام جديد اجتماعي را بدست دادند.

در مفهوم  "محدود" دقيق ميشويم:

اساساً از مهمترين چيزهايي که در دوران مدرن رخ داد، دگرگون شدن تصور انسان از جغرافياي جهان بود.اين تصور، از جانبي، درک قرون وسطايي از مفاهيم متناهي و غيرمتناهي را دگرگون ساخت؛ و از جانب ديگر به شناخت جديدي از سرزمين هاي ديگر انجاميد و اين به درک جديد از مقياس ها و مقايسه ها و مرز ها و  مرزبنديها کمک کرد که در پيامد آن، از جانبي انديشهء اروپا- محوري و از طرف ديگر رشتهء جديدي به نام حقوق بين الدول بوجود آمد. نقش سرمايه داري در تدقيق مفهوم مرزها دو جانبه بوده است. از يک طرف سرمايه داري به منظور اشغال بازار خودي موانع مرزي- مانند گمرک - را تقويت ميکرد که اين امر، به گفتهء مارکس، به " تحول پول به مثابهء پول" انجاميد؛ و از جانب ديگر سرمايه از همان آغاز با خصلت فراملي خود از مرزها عدول ميکرد.

„كندورسه فيلسوف روشنگري مفهوم ناسيون را چنين به کار ميگيرد :

„ در خصوص شرايط آيندهء نوع انسان، شايد بتوانيم اميدهاي مان را در سه نكته خلاصه كنيم :

- از بين بردن نا برابري بين ناسيون هاى مختلف ؛

- گسترش برابري در ميان يك ناسيون؛

- و بالاخره اصلاح و تعالي نوع انساني؛

آيا روزى همه ناسيونها به سطحى از تمدن نخواهند رسيد كه مردمانى نظير فرانسوي ها و انگليسي ها -امريكايي ها، كه روشن انديش ترين،آزادترين، و فارغ از تعصب ترين ناسيونها هستند، به آن دست يافته اند؟

آيا اسارت كشورهاى پامال پادشاهان،عقب مانده گي قبايل افريقايى، و جهالت وحشيان به تدريج زايل نخواهد شد؟

آيا بر روى اين كرهء خاكي جايى وجود دارد كه ساكنانش را طبيعت محكوم كرده باشد كه هرگز از آزادي برخوردار نباشند و هرگز عقل خود را به کار نبرند؟ „ 

در مفهوم  "حاکميت"دقيق ميشويم :

مفهوم حاکميت پيش از انديشهء مدرن هم مطرح بوده است. شکل مهم اين مفهوم پيش از دوران مدرن مفهوم حاکميت قدسي بوده است.اين يک مفهوم تقليلي است و در آن سلسله مراتب از پايان به بالا برقرار است: رعيت به شاه تقليل داده ميشود و شاه به خدا راجع ساخته ميشود. اين همان مفهوم ظل اللهي از حاکميت است.مشکل اصلي اين مفهوم، برعکس معروف، مضمون ديني آن نيست، بلکه اينست که "رابطهء شاه با خدا" غيرقابل تعريف و بنابران موضوع سوءاستفاده هاي متنوع بوده است.اين مفهوم از حاکميت منشاء اصلي استبداد شناخته شد.اين تلقي سلسله مراتبي کنار گذاشته شد و به جاي آن يک استنباط تاريخي  قرار داده شد که به حرکت افقي و خطي از گذشته به آينده قايل بود. نام همين استنباط عبارت از تلقي سيکولار است. برعکس معروف درين تلقي دين کنار گذاشته نميشود، بلکه يک استنباط پايان به بالا از حاکميت  کنار گذاشته ميشود؛ و بدينسان اصل مرجعيت دگرگون ميگردد: ديگر يک شخص که مدعي يک رابطهء خاص - و غيرقابل اثبات - با آسمان ها بوده، مرجع حاکميت نيست؛ مرجع حاکميت اينک مردم است. براي بار نخست هردر مفهوم مردم را از تعبيرهاي فرهنگي آزاد ساخت و آن را به حيث يک مفهوم مجرد که حاکميت ملي از آن منبعث است، تعريف کرد. بدينسان  افادهء " حاکميت ملي ناشي از ارادهء مردم است" که در قانون هاي اساسي مذکور آمده است، نخستين اصل حاکميت سيکولار است. مفهوم حاکميت ملي در برابر مفهوم حاکميت قدسي مطرح شد.

دو مفهوم تساهل و استنباط سيکولار از حاکميت دو جريان اصلي تاسيس دولت مدرن اند و تعامل اين دو جريان به تاسيس مفاهيم حوزهء خصوصي و حوزهء عمومي انجاميد و در نتيجه دين، مفهوم اصلي حوزهء خصوصي شد و آزادي وجدان اصل تاسيسي جامعهء مدرن گرديد.

از نظر سيرتکوين، مفهوم حاکميت در انديشهء غربي به تدريج تکوين يافت. در انديشهء مدرن از بوددين تا روسو از حاکميت سخن گفتند. اين روسو بود که حاکميت را تجسم ارادهء همگاني خواند و اين اصل را وضع کرد که دولت مدرن بر مبناي حاکميت تعريف شود.

طوري که در بالا آمد ستيفان بروير به پيروي از ماکس وبر مي نويسد که همه دولت ها در طي تاريخ به نحوي داراي حاکميت بوده اند، پس مشخصهء اصلي دولت مدرن را تاسيس نظام عقلاني مشروعيت ميداند و از همين رو دولت مدرن را به منزلهء دولت عقلاني تعريف ميکند.ستيفان بروير مفهوم حاکميت در دولت مدرن را از يک زاويهء متفاوت  مطرح ميکند. وي ميگويد که دولت مدرن در گروه به وجود آمد، يعني نه از دولت مدرن بلکه در واقع از دولت هاي مدرن بايد سخن گفت. وي ميگويد در حاليکه سلطهء عقلاني و دموکراسي دو استقامت اصلي سياسي – داخلي توصيف ميشوند، و اما از آنجا که دولت مدرن در گروه ها ظاهر ميشود پس اين، به گفتهء  وبر اجتماعيت vergesellschaftung، يک سيماي خارجي نيز مي يابد که از اسباب اصلي تحقق آن است؛ و اين جانب خارجي به وسيلهء يک مرز کشيدن معنايي بر مبناي توصيف از خود و بيگانه که يک " ما- هويت  Wir-ätIdentit “ را به وجود مي آورد و به يک نظام معنايي جمعي مي انجامد که تعلقات متقابل را پيوند ميدهد.مهمترين اشکال اين اجتماعيت که احساس جهان سياسي بيروني و برخورد در برابر آن را تنظيم ميکند، و اين نه تنها در نزد حکومت کنندگان بلکه در نزد حکومت شوندگان نيز، اين عبارت از ناسيون است.ازين جاست که گفته ميشود که ناسيون سيماي خارجي دولت مدرن است.

بالاخره در رابطه با مفهوم حاکميت ملي بايد تذکر داد در حالي که در وضعيت مدرن حاکميت ملي از منظر مفاهيمي مانند حراست از استقلال و پاسداري از مرزها، تبيين ميشود؛ در وضعيت پسامدرن و-  در گلوباليزم -، مفهوم حاکميت از منظر ميثاق ها و اتحادهاي منطقه يي و بين المللي تبيين ميشود و اين يک دگرگوني مضموني نو درين رابطه است که به استقامت هاي نو در تبيين مفهوم ناسيون مي انجامد.

در مفهوم جماعت دقيق ميشويم :

اين افاده که ناسيون يک مفهوم مدرن است، معنايي را که درخود پوشيده دارد، اينست که ناسيون در دوران پيش از مدرن وجود نداشته است. ناسيون يک ابداع فکر مدرن است. يعني به گفتهء گلنر ناسيون در جايي ايجاد ميشود که قبلا موجود نبوده است. به همين معنا هم مفهوم ناسيون يک مفهوم تصوري است، يعني يک نظام معنايي جمعي است که جديداً پي ريزي ميشود. ناسيون  يک گفتمان تاسيسي است.

پس در تحت درک از حضور ديگري، و در تحت درک از تفاوت اصلا چگونه ميسر است که يک نظام معنايي جمعي مبتني بر مشترکات تاسيس کرد؟ خاصتاً که اين درک از تفاوت ها بر نابرابري هاي بسيار خشن جامعهء معاصر متکي است : نابرابري هاي سياسي، اقتصادي، قومي، مذهبي، جنسي و ازين گونه. پس براي تاسيس مفهوم فراگير ناسيون که شامل همه شود، نابرابري هاي معمول در جامعه بايد در يک برابري متفاوت تر جبران شود.اين برابري، برابري در برادري است.ناسيون عيارت از برابري برادران است. زمينهء تاسيس اين برادري مفهوم  وطن است و انگيزهء حرکت دهندهء آن مفهوم استقلال. از طريق اين دو مفهوم يک فضاي وسيع اجتماعي تاسيس ميگردد که در وجود آن مرزهاي مفهوم ديگري از عرصهء داخلي فراتر برده ميشود و به خارج معطوف ساخته ميشود، يعني يک نوع تجديد تقسيم فضاي جغرافيايي صورت ميبندد. بدين گونه مرزهاي مفهوم ما و مفهوم ديگري به طور همزمان جابجا ميشوند. به مفهوم ما مصداق وسيع تر داده ميشود. يک ماي جديد تاسيس ميشود که سابقه نداشته است.همين جابجايي مفاهيم ما و ديگران منبع اصلي  ظرفيت منازعه برانگيز بودن مفاهيم ناسيون و ناسيوناليزم است که به طور بالقوه پيوسته وجود دارد و ميتواند شعله ورساخته شود.در همين چارچوب مفهوم جديد منافع ملي تاسيس شد.اين مفهوم  دلالت ميکرد به مصلحت همگاني همين جماعت، در برابر مصلحت هاي قسمي بخش هاي تشکيل دهندهءاين جماعت. منافع ملي يک نتيجه گيري مجرد از مصلحت همگاني است و ادامهء سادهء منافع قسمي نيست، همان گونه که حق آزادي مردم،ادامهء حق آزادي فردي نيست.

ناسيون و دموکراسي، هر دو،از تعامل ميان مفاهيم اساسي انديشهء سياسي مدرن آزادي و برابري و برادري تاسيس ميشوند. درين ميان دموکراسي بر انديشهء برابري متکي است؛ و اما ناسيون بر انديشهء برادري متکي است. انديشهء آزادي در ميان هر دو مشترک است. انديشهء آزادي در رابطه با دموکراسي در استقامت آزادي هاي اساسي و آزادي هاي مدني تکوين مي يابد؛ و انديشهء آزادي در رابطه با ناسيون در استقامت مفهوم استقلال تکوين مي يابد. و درين ميان مفهوم شهروند، به منزلهء عضو جماعت سياسي،در حيثيت  يک مفهوم واسط در ميان دو مفهوم ناسيون و دولت مدرن مطرح ميشود؛ يعني مهمترين پل ارتباطي در ميان ناسيون و دولت از طريق مفهوم شهروند بر قرار ميشود. معنا اين که  براي تاسيس نظام شهروندي  نه تنها ما بايد نهاد هاي وساطت کننده تاسيس کنيم ، بلکه در يابيم که خود "شهروند"  به منزلهء يک نهاد وساطت کننده در مد نظر قرار ميگيرد.

بدين گونه است که ناسيون يک جماعت سياسي است. و ظرفيت ناسيون براي تکوين بعدي سياسي نيز از همين جا ميآيد.

بدين سان دو مفهوم مدرن دولت و ناسيون عبارت از دوم نظومهء مفهومي جداگانه هستند که از آغاز با هم يکي و يک جا نبوده اند ، بلکه به تدريج و بعدا به همديگر پيوند داده شده اند؛  پس اين تصور ما که تاسيس  مفاهيم و نهادهاي دولت عقلاني، به خودي خود راه را به سوي ناسيون ميگشايد نادرست است.  براي تاسيس ناسيون ما بايد يک جريان جداگانه و مستقل مفهومي را تکوين ببخشيم.به گفتهء بروير ناسيون يک زايده epiphenomen عقلاني سازي سياسي نيست. بدين معنا مفهوم ترکيبي ناسيونستييت پسانتر تاسيس شده است.اما به طور کلي اين اصل پذيرفته شده است که ناسيون بر دولت متاءخر است، به ديگر سخن پذيرفته شده است که ناسيون يک محصول روند عقلاني سازي است؛ به گفتهءهابسباوم " اين ناسيون ها نيستند که دولت ها و ناسيوناليزم را پديد مي آورند، بلکه برعکس“.

مطابق به بروير نظربه اين که آيا ناسيون درين جريان تقدم داشته و يا ستييت، دو نوع اساسي ناسيون حاصل مي آيد؛ يکي ناسيوني که متقدم به مفهوم ستييت است و ديگري ناسيوني که متاءخر به مفهوم ستييت است

به حيث نمونهء نوع اولholestik-ethnik  بروير از آلمان ذکر ميکند که در آن "هويت يابي ملي"  - قرن17- پيش از تاسيس دولت مدرن –قرن 19-  واقع شد:" در جايي که انکشاف دولت مدرن تاءخر داشت و خود رابا يک امپراطوري عنعنوي و از نظر اتنيک غيرمتجانس روبرو ديد؛ درين صورت هويتيابي ملي در مفهوم"Staatsvolk  تحقق نيافت بلکه بر تفاوت هاي زباني و قومي متکي شد

و نوع دومي مطابق به بروير متاءثر بود از تيپ ها و پروسهءعقلاني سازي؛ و وي در آن دو نوع بعدي را مطالعه ميکند :

 يکي نوع individualistik-teritoreal  که  نمونهء آن امريکا است :“ عقلاني سازي حرفوي به تيپ فردي – قلمروي «ناسيون» که همان تيپ ليبرال است، انجاميد. درين جا ناسيون عبارت از جماعت افراد آزاد و برابر است و تحقق ناسيون انعکاس ارادهء آنان است.“

و ديگري نوع holestik-teritorial که در آن "عقلاني سازي معطوف به سازمان، در مقابل به يک تيپ هوليستيک از ناسيون انجاميد که مطابق به آن ناسيون يک وسعت عيني است که در آن فرد در رابطه با Akzidentien –  سجل و سند هويت- قرار دارد.“

تاءمل در تفاوت هاي اين انواع ناسيون در گام نخست اين نتيجه گيري مهم را پيش ميکشد که در خود غرب مفهوم هويت ملي يک مفهوم يگانه نيست و، به گفتهء کاستلز، نسخهء هويت ملي در فرانسه سياسي است و نسخهء هويت ملي در آلما ن زباني  .

 پس مهم اينست که در نظر گيريم که مفهوم ناسيون در خودغرب، که زادگاه آن است، انواع دارد؛ و خود غرب براي رسيدن به ناسيون از راه هاي متفاوت رفته است و به معا ني متفاوت از „هويت“ رسيده است.. و اشکال تحقق ناسيون در غرب متنوع و اکثرا آميخته و ترکيبي بوده است.بروير مينويسد که "نمونهء فرانسه به هر حال به روشني نشان ميدهد که چرا پر از سوءتفاهم است، از يک مفهوم واحد ناسيون غربي سخن گفته شود، جايي که تنها براي فرانسه نميتوان يک مفهوم واحد ناسيون را نشان داد.  

از آن گذشته اندرسن ازين گفتهء هابرماس "مدرنيته يک پروژهء ناتمام است"، يک نتيجه گيري مشخص ميکند و مينويسد که" ناسيون يک پروژهء ناتمام است" ؛ و هابسباوم اضافه ميکند که “ناسيون يک واحد اجتماعي اولي و ياغيرقابل تغير نيست... مفهوم ناسيون در لغتنامه هاي انگليسي.... و فقط در دورهء بسيا رجوان به معناي  مفهوم وحدت سياسي و استقلال آمده... رابطهء ناسيون با دولت - هنوز- ناروشن مي ماند.... در طي تمام اين دوره با مضامين متفاوتي که اين مفهوم گرفت... ازمعاني مدرن خود بسيارفاصله داشت.....ازين رو مفهوم ناسيون به معناي مدرن، و اساساً سياسي آن، يک دادهء بسيار جوان است.... رابطهء کليدي در ميان جماعت اتباع دولتي يک قلمرو از يک طرف، با هويت يک ناسيون به لحاظ قومي و زباني و يا ساير معاييري که يک شناخت جمعي تعلق گروهي را ممکن ميساخت،- هنوز-  مفقود بود...“ و رورتي ميگويد که جريان ناسيون سازي در امريکا هنوز هم تکميل نه شده است.

و اندرسن بر اين ها همه يک حرف روشن آخري را مي افزايد" برپايي جماعت هاي جديد ناسيونال بدون موجوديت يکي و يا احتمالا همهء اين عوامل هم ممکن بود" ؛

و هر گاه اين دريافت را در کنار آن دريافت پسامدرن قرار دهيم که ميگويد دوران اروپا- محوري به پايان رسيده است ؛ پس از همه آن چه در بارهء ناسيون گفته آمد فقط يک اصل بر جا ميماند، همان که اندرسن ميگويد که "...ناسيون چون يک جماعت پايدار فهميده ميشود که خود را به طور هم اندازه در تاريخ به سوي بالا حرکت ميدهد...

– 3 يک ديد گاه ملي جديد

ناسيون اين است. ناسيون چيزي در يک طاق بالا و در کدام جايي دور، و مثلا در " مدرنيته"، نيست که بايد براي رسيدن به آن کمر به مسافرت بست. ناسيون آن جا است که خود ما هستيم و مواد تاسيس ناسيون در  دم  دست ما قرار دارند. 

 

ناسيون عمارتي است که خود ما مواد ساختماني آن هستيم و ما خود ما آن را تجسم مي بخشيم. ناسيون آن جا آغاز مي يابد که ما در بارهء ديگران از ديدگاه خود بيانديشيم ، در حالي که تا کنون ما در با رهء خود از ديدگاه ديگران مي انديشيده ايم. و درين راه نه خود ناسيون – که در آن صورت "وارداتي" خواهد بود- بلکه فکرما بايد مدرن شود. نه خود ناسيون بلکه  فکر ما بايد جهاني شود. پس فکرکنيم و بسازيم. همين و بس.

در گام نخست براي اين سوال جواب پيدا کنيم که ما چگونه به منزلهء يک جماعت پايدار به طورهم اندازه در تاريخ به سوي بالا حرکت کرده ميتوانيم؟ بدون هيچ گونه ترديدي،و خاصتاً در وضعيت معاصر،اين به معناي به دور انداختن انديشه ها و تجارب و ره آورد هاي ديگران نيست، بلکه به معناي اينست که دريابيم که درين راه ما خود ما چه چيزهايي را ابداع ميتوانيم؟ قبل ازهمه به کدام معاني جديد رسيده ميتوانيم؟ و با توجه به واقعيت کثيرالاتنيک بودن افغانستان کدام يک از انواع نا سيون به حال ما مطابقت بيشتر دارد؟ و  به مهمترين سوال چه جوابي داريم اين که در جهان کنوني ما در ميان ديگران چه جايي داريم؟ و جاي ما چگونه دگرگون ميگردد؟ پاسخ به اين سوالات به ديدگاه خودي ما از جهان مربوط ميشود. و اين ديدگاه خودي يک مفهوم صرفاً نظري نيست، بلکه بيان همهء آن کيفيت هايي است که در وجود آن ها ما در جهان ظاهر و حاضرميشويم؛ يعني مفهوم ما از ناسيون، مطابق به براودل، بيان شيوهء زندگي  Lebensweise  و مينتاليتييت Mentalität     ما است و بايد باشد.

و اما تاسيس چنين يک ديدگاه ملي جديد در شرايط ما با پاسخ گفتن به دو مسالهء بعدي نيز پيوند ذاتي دارد:

مساله اول اينست که ما افغانها هر چشم اندازي براي آيند ه اتخاذ کنيم،راه ما به سوي آينده از مسير صلح مي گذرد. شايد اين درست است که صلح در افغانستان امروز ديگر يک نياز و يک ضرورت صرفاً افغاني نيست. شايد اين هم درست است که صلح اينک يک شعار است که برخي تحولات پيچيده خود را در پس آن پنهان ميکنند. و اما اين هم درست است که پاسخ به سوال صلح بايد همزمان پاسخ به مسايل خود ماهم باشدهم اکنون يک بخش اين مسايل به بحران ميانقومي در افغانستان مربوط ميشوددر بارهء اين که دلايل و منابع اين بحران کدام ها اند و راه هاي حل احتمالي آن چي و کدام ها ميتوانند باشند، در ذيل سخن خواهيم گفت.

درين جا اين تذکر که کار مفهومي براي تاسيس ناسيون بايد، و در گام نخست، به تبيين درست خود اين مفهوم و مفاهيم ذيربط  در نزد ما خدمت  کند؛ و اين امر تنها به روشن ساختن و تصحيح آن استنباط هاي نادرستي برنمي گردد که، يا از سر  بي اطلاعي و يا از سر سبکسري و غرض، همين استنباط ها به وسيلهء همه طرفها به منابع و مواد منازعهء ميان افغاني مبدل ساخته شده اند، بلکه بدون ترديد به ظرفيت هاي واقعي منازعه برانگيز اين مفاهيم  نيز بر ميگردد که،خاصتا در شرايط تحريک شدهء کنوني، فقط از طريق يک کار عظيم معطوف به تاسيس نهادهاي وساطت کننده و تاسيس پيوندهاي تشريکي جديد، از طريق يک کار عظيم براي تاسيس شکلهاي تازهء بحث و گفتگو،ميتوان بران فايق آمد. ما بايد در همه سطوح طرح مفهوم ناسيون، به  وفاق ملي، نايل آمده بتوانيم و از ضروريات تاسيس اين وفاق کار روشنگرانه براي تبيين دقيق نه تنها جوانب قدرت  در مفاهيم ناسيون و ناسيوناليزم،بلکه تبيين جوانب ضد قدرت درين مفاهيم نيز است.

ک. د.کامپاني مينويسد:... بلايي که الفاظ ناسيون و ناسيونال و ناسيوناليزم به بار آورده اند، اندازه گيريش دشوار است. اما آيا بر ضد اين بيماري دارويي هم پيدا ميشود؟

درمقابل تجديد حيات ايديولوژي هاي ناسيوناليستي که از پايان جنگ سرد کم و بيش در همه جهان مشاهده ميکنيم، ابزارهاي سياسيي براي مبارزه وجود دارد؟

بدون ترديد وجود دارد. اما شا يد درين مورد ابتکار عمل از نا حيهء مردم ظاهر نميشود و درين صورت بايد که ابتکار از جانب خود دولت ها بايد صورت بپيوندد. بايد همه دولت هاي سراسري ملي که جهان امروز از مجموع آنها تشکيل ميشودب فهمند که بذل مساعي در راه تاءمين  صلح به نفع همهء آنهاست...".

و براين سخن بايد افزود که در شرايط افغانستان مهمترين مرجع اين ابتکار عمل روشنفکران اند، زيرا غرب  زماني که خودش ناسيون ميساخت بر سر چنين مذمت ازين مفاهيم نبود، و اما اينک که مستعمرات سابق در آن وضعيت قراگرفته اند که ناسيون بسازند، پس با يد اندر باب مضرات اين مفهوم فکر شان روشن باشد !!.

و اما مسالهء دوم اينست که در اوضاع ناشي از گلوبا ليزم واقعا هم مفهوم ناسيون ابعاد و مشخصا ت جديدي مي يابد؛ و اين نه تنها براي کشورهاي مستعمرات سا بق، بلکه نيز براي ناسيون هاي اروپايي سابق. گلوباليزم مسايل و معضلات تازه يي را به پيش کشيده است که اروپاي به ناسيون رسيده را به همان گونه يي دچار بحران کرده است، که ما را به جريانات غيرمتعارف مواجه ساخته است. مسالهء اصلي اينست که اين ابعاد و مشخصات جديد به هر حال ابعاد و مشخصات مفهومي هستند. و اين گونه نيست که اين مشخصات جديد مفهومي بر مشخصات پيشين افزود ميشوند، بلکه برعکس اين گونه است که مشخصات مفهومي پيشين بر اساس  اين نظام مفهومي جديد بازانديشي ميشوند، طوري که ما در واقع با يک فراوردهء فکري اساساً و ماهيتا متفاوت مواجه هستيم. پس نبايد دچار اين اشتباه شد که در حالي که جهان در راه ترک مفهوم  قبلي از ناسيون است، توجه ما در راه تاسيس ناسيون به نظام مفهومي قبلي محدود بماند و داده هاي نو را از نظر بياندازيم.

در دوران پيش از گلوباليزم پنج نظريه در بارهء تاسيس ناسيون- ستييت در مستعمرات پيشين وجود داشت :

- 1 نظريهء مارکسيستي لينينيستي. اين نظريه مسالهء ملي مستعمراتي را تابعي از مبارزهء طبقاتي ميدانست؛ و تبيين مفهومي ناسيون در آن جاي مستقل نداشت. در دورهء بعدي مهمترين دستاورد اين نظريه مفهوم راه رشد غيرسرمايه داري و سمتگيري سوسياليستي بود که در نهايت به تلاش شوروي سابق براي تاسيس حوزه هاي نفوذ انجاميد؛

2 – نظريهء انکشاف سرمايه داري مستعمرات که در چارچوب " نظريهءمدرنيزاسيون" به وسيلهء کاووتسکي مطرح شد و به وسيلهء پارسونز و روستو انکشاف داده شد. اين نظريه به بحران توسعه در مستعمرات سابق انجاميد.و ب وسيلهء باران و گوندر فرانک و والرشتاين نقد شد؛

3- نظريهء بيهرنت Behrendt در بارهء استکمال فرهنگي تقليدي imitative Akkulturization مستعمرات سابق که تا کنون هم در شکل تکامل تقليدي nachahmende ٍEntwicklung از آن سخن ميرود و منظور از آن  عمدتا صدور نمونه هاي تطبيقي – پاتنت – توسعه و تا سيس ناسيون در مستعمرات سابق بود؛

4 نظريهء فرانتس فانون در بارهء تشکل  ناسيون پيرامون کانون هاي مبارزهء ضد استعماري؛

5 – نظريهء کم و بيش مستقل و انتقادي که عمدتاً بر استنباط هاي نو از مفهوم فرهنگ مبتني بودند، مانند نظريات مکتب فرانسوي Annals و سايرين. اين نظريات بالاخره به مفهوم ملل متحد از نظريهء توسعه، يعني  نظريهء توسعهء پايدار sustainabledevelopment انجا ميد.

اينک در اوضاع گلوباليزم همهء اين نظام  هاي مفهومي، صرفنظر از تنوع آنها، دچار دگرگوني  هاي  اساسي ميشوند، هر گاه نگوييم که کاملاً از ميدان  بيرون رانده ميشوند.

مفهوم و مقام دولت ملي، و تناسب در ميان مفهوم  دولت و مفهوم ملي دگرگون ميشود، اما دولت ملي به منزلهء حامل اصلي مفهوم و چشم انداز توسعه نه تنها کماکان بر جا ميماند، بلکه ميتوان گفت بناگزير تقويت ميگردد.

مهمترين اصل اينست که گلوباليزم با همه پيامد هاي فلسفي سياسي؛ و اقتصادي سياسي آن به کدام نوع يکسان سازي سياسي جهان، و مثلا به کدام دولت جهاني نميتواند بيانجامد. منطق حضور در جهان آينده دگرگون ميشود، ولي دولت ملي به عنوان مهمترين نماد  تنوع و تکثر درين جهان  همگرا برجا ميماند.

مفهوم توسعه و مفهوم وابستگي، طوري که مورد نظر گوندرفرانک بود، دگرگون  ميشوند، اما توسعه به حيث مهمترين انگيزهء حرکت مجموعي ارتقايي جهان معاصر بر جا ميماند و براي تبيين دقيق تر مفهوم و مسايل آن بايد چشم انداز هاي جديد نظري گشوده شود.

مفهوم دموکراسي دچار دگرگوني هاي اساسي مي شود. دموکراسي به يک ادعاي حيرت آور و اکثرا متناقض مبدل ميشود.غرب در همان کشورهايي که بر مبناي دموکراتيک متحول ميشوند، دخالت و مدا خله ميکند،اما دموکراسي نه تنها به منزلهء يکي از مهمترين بسترهاي حرکت بعدي جهان معاصر برجا ميماند بلکه مهمترين مسايل دگرگوني آينده با تقويت روند دموکراسي  پيوند مي يابد. جهان استنباط خود را از مدل هاي دموکراسي دگرگون ميسازد و درين ميان خود استنباط مدرن از استقرار دموکراسي بازانديشي ميشود.ارزش هاي بنيادي و مثلا حقوق بشر به لغزشها و لرزشهاي سهمگيني مواجه ميشوند. گوانتانامو، ابوغريب، و زندان هاي خصوصي در افغانستان اينک به مفاهيم  زنده در فکر سياسي مبدل ميشوند، اما همزمان به منظور حراست از ارزش هاي همه بشري، و مثلا حقوق بشر، به تاسيس نهادهاي جديد جهاني انديشيده ميشود که مبنايي براي حراست از پديدهء نوين جهان – شهروندي  قرارگيرند. مهمترين اين نهاد ها جامعهء مدني جهاني است.  

و از همه مهمتر مفهوم استقلال، و ژيوپوليتيک مفهوم استقلال، دگرگون ميشود.غرب که در دوران استعمار، صرفاً به ملاحظهء منافع همانوقتي خود، خط کشي هاي سرحدي در مستعمرات سابق را تحميل کرد، در اوضاع گلوباليزم خط کشي هاي  قبلي را مطابق به منافع و خواهش هاي کنوني خود نمي يابد و در نتيجه تاسيس دولت هاي کوچک مبتني بر هويت هاي کوچک را تشويق ميکند که با در نظر داشت تجربهء کشور هاي بالکان، ميتوان آن را موج جديدي از بالکانيزاسيون ناميد. اين امر در کشورهاي کثيرالاتنيک – مانند افغانستان- به بازي هاي جديدي با " احساسات ملي" مردمان- عمدتا ناآگاه- اين کشورها انجاميده  که به تشديد تنش هاي ميان ملي منتج شده است و.به سوي چيزي کشانيده ميشود که در تحليل هاي جديد" اتنوفدراليزمEthno-foederalismus"  ناميده ميشود و بدون ترديد ملاحظات ژيوستراتژيک در عقب آنها نهفته است. اما از جانب ديگر تشديد گرايش به سوي مفهوم هويت وازجمله هويت هاي قومي شايع کنوني به منزلهء ابزار مقاومت در برابر هجوم فرهنگي گلوبال مطرح ميشوند. محتواي مفهوم ناسيوناليزم به شدت جا بجا ميشود.

درين صورت ما با چالش هاي جديدي در عرصهء منافع ملي مواجه هستيم. و مردمان زيادي و نه تنها مردمان کشورهاي پسااستعماري در جستجوي زمينه هاي مقاومت در برابرهجوم گلوبال اند.از موافقان تا مخالفان گلوباليزم در برابر روند جاري" بنياد گرايي بازار" اعتراض ميکنند.

Stiglitz آلماني اين وضعيت راMarktfundamentalismus  مي نامد و از اين حالت که همه چيز به طور سرسام آوري در خدمت گسترش بازار جهاني قرار داده ميشود، انتقا د ميکند و مفهوم دموکراتيزه کردن گلوباليزم را مطرح ميکند، به اين معنا که ميگويد بايد مقا م سياست را درين جريان اعاده کرد و بايد موازنهء درست در ميان بازار و دولت را دوباره برقرار ساخت.

مخالفان گلوباليزم از يک " الترموندياليزمAlter-mondialismus"  سخن ميگويند: جهاني ديگر، جهاني بهتر ممکن است.

جهان در درون آن نظام مفهومي در هم ميشکند که خود در طي سه صد سال آن را بنياد کرده است. گلوباليزم در واقع گسست هاي سياسي فلسفي انديشهء مدرن را جهاني ميسازد. تناقض حاکم بر وضعيت امروز مشخصات يک زايش جديد را در خود نهفته دارد. درين ميان هر کشور بايد درين جريان عظيم تجديد آرايش، در فکر بسترها و فرصت هاي جديد براي خود با شد.

و افغانستان در چنين وضعيت متناقض مفهومي و سياسي و جهاني ميدان اصلي مهمترين رقابت گلوبال در قرن 21  قرار گرفته است. ترديدي نيست که اين جريان براي کشور هاي متفاوت، ارمغان هاي متفاوتي داردو درين ميان اين که گلوباليزم براي ديگران چه ارمغان هايي داشته است، اين يک مساله است. اما در برابر ما اين سوال قرار دارد که گلوباليزم براي ما چي  پيامد دارد؟.اين سوال، سوال اصلي ديدگاه ملي جديد ما است.

پيامد تحول گلوبال براي افغانستان يک پيامد بنيادي است. پيامد تحول گلوبال براي افغانستان اينست که براي بار نخست پس از تحديد در سرحدات کنونی در 1880، افغانستان  از زندان ژيوپوليتيک آزاد ميشود. همان کشورهايي که افغانستان را در زندان ژيوپوليتيک انداخته بودند، امروز بنابر منافع خود شان، تحولي در حوزهء ما را تشويق ميکنند که به طور ناگزير به رهايي افغانستان از زندان 120 سالهء ژيوپوليتيک مي انجامد. هر قدر هم متناقض معلوم شود، ما بايد به درستي و به روشني درک کنيم که انقلاب واقعي در افغانستان هم اينک فرا رسيده است.

و اما مقام جديد ژيوپوليتيک افغانستان ، مطابق به تافلر، يک مقام ژيواکونوميک geoeconomic، يک مقام جغرافيايي اقتصادي است؛ و اين قبل از همه هر گونه حضور نظامي ، به شمول حضورنظامي خود افغانستان، را در نهايت اضافي ميسازد و بايد بسازد. تحول جديد ژيوپوليتيک در افغانستان سر آغاز جريان غير اتومي سازي و غيرنظا مي سازي حوزهء تمدني ما است و بايد شود.

ازين رو تفکر همه جانبه در ماهيت اين  دگرگوني و رهايي ژيوپوليتيک، به مسالهء اساسي ديدگاه ملي جديد ما مبدل ميشود

همزمان ترديدي نيست که حضور گلوبال در افغانستان پيامد هاي جنجال برانگيز نيز دارد. مهمترين اين پيامد ها در دو استقامت مطرح هستند:

در استقامت اوج يابي دوبارهء بنيادگرايي اسلامي، به حيث عکس العمل عقبگرايانه در برابرحضور گلوبال؛ و در استقامت ستراتژي هايي که در نهايت با نيات تجزيه طلبانه مطابقت مي يابند. احتمال اصلي عبارت ازين است که قدرت هاي منطقوي که در برابر نيات گلوبال قرارگيرند ، از طريق برانگيختن منازعات قوميمذهبي عقب زده شوند. و اين حالت به علتي ميتواند در افغانستان به اهرم فشاري براي طرح مفهوم ناسيون مبدل شود که به دليل تحول در اناتومي سياسي" منطقهء ما" عوامل تحريک کننده در امتداد سرحدات افغانستان در موقعيت جديد قرار گرفته اند. اما ازجانب ديگر اهميت ژيوستراتژيک افغانستان به حيث يک گارانت و ضمانت کنندهء مهم حفظ وحدت افغانستان عمل ميکند.

جريان 120 سالهء پر از فراز و فرود تاريخ معاصر افغانستان آگاهي عظيمي را برجا گذاشته است. اينک مردم ما دريافته اند که جدي ترين خطرات براي آيندهء افغانستان پيوسته ازجانب همسايگان صادر شده است.براي بارنخست وضعيت ما طوري است، و شده است ،که اينک ما ميتوانيم در برابر ستراتژي هاي مغرضانهء  همسايگان ايستادگي کنيم. واضح است که تحولات وضعيت همسايگان بر ما هم تاثير خواهد گذاشت .ما هم بايد بيانديشيم که تحول در وضعيت ما چه تاثيراتي بر همسايگان خواهد گذاشت. به هر حال بدون کوچکترين ترديدي اين به مردم افغانستان تعلق ميگيرد که در برابر دامن زدن به چنين تمايلا ت تجزيه طلبانه به کدام تصاميم ميرسند؛ و اما در چارچوب همين ساختار سياسي هم اکنون مستقر در حوزهء ما، دو مسا لهء اسا سي در کانون توجه قرار ميگيرد:

يکي اين که پس مقام افغانستان در برابر کشور هاي همسا يه چگونه دگرگون ميشود؟

و ديگري اين که چگونه ممکن است که افغانستان به منزلهء مرکز همگرايي حوزهء تمد ني ما وارد يک نقش اساساً جديد تاريخي شود، که تا کنون اصولاً متصور نبود.

مبحث دومي در رابطه با ديدگاه ملي جديد ما به اين بر ميگردد که ما به کدام انتخاب از مفهوم ناسيون مي رسيم؟ يعني از ميان انواع ناسيون کدام نوع را برمپگزينيم؟  و چرا؟

به پيروي از بروير، فکر سياسي درين استقامت قرار ميگيرد که ما چگونه امر تاسيس ناسيون را بر مبناي عقلاني سازي قرار داده ميتوانيم؛ يعني چگونه تاسيس ناسيون را در چارچوب دولت قرار داده ميتوانيم؟  به نظر ميرسد که با در نظر داشت کثيرالاتنيک بودن افغانستان و با در نظر داشت جريان طولاني "اتنيک سازي منازعات سياسي"  در افغانستان، مناسب ترين انتخاب براي ما عبارت از نوع holestik-teritorial  يا نوع قلمروي- کليت بخش باشد.  درست اين انتخاب است که به ما کمک ميکند مفهوم هويت ملي را بر مبناي سياسي قرار دهيم.

مبحث سومي در ديدگاه ملي جديد ما به اين امر معطوف ميگردد که ما چگونه ميتوانيم از "کشورخود، کشور بسازيم" . چگونه ميتوانيم از آن چه براي ما پس از اين همه جفاي زمانه برجا مانده است ، جاي بهتري براي هموطن خود بسازيم؟ بازسازي افغا نستان ناگزير انديشهء پراگما تيک را در تقدم قرار ميدهد که نظريات ريچارد رورتي  امريکايي در بارهء پراگماتيزم از مهمترين منابع آن است.  وي درين رابطه مينويسد که مهم ترين مشخصهء پراگماتيزم امريکايي کوشش براي تاسيس يک" مذهب مدني"  است. در همين راستا ج .ل.نهرو نظريهء" سيکولاريزم چند مذهبي "  را براي هند پيشنهاد کرد؛ و نجيب الله نظريهءمصالحهء ملي را براي افغانستان مطرح ساخت. و مهمترين نهادي که اين انديشه ها را با انديشهء ناسيون پيوند ميدهد، عبارت از نهاد جا معهء مدني است يعني در شرايط گلوباليزم مبارزه براي تاسيس جامعهء مدني به مسالهء اصلي فکر و برنامهء سياسي  مبدل ميگردد.

چنين اند خطوط اصلي ديدگاه ملي جديد ما.

در رابطه با اوضاع جاري کشور مباحثي که عنوان ميشوند ازين زمره اند که چند و چون حکومت جناب کرزي چيست؟ حضور نيروهاي خارجي در افغانستان اشغال است و يا نيست؟ وجوه امدادي هدر ميروند و يا نه ؟ چرا دولت از توليدات داخلي  در برابر کالاي وارداتي  حما يت نميکند؟ و ازين گونه ...

نه اين که اين  سوالات و اعتراضا ت موجه نيستند.  و اما  وجه مشترک اين سخنان تنها اين نيست که در آن ها انديشه هاي بنيادي در تحليل وضعيت ما مفقود اند؛ بلکه اين نيز است که  اين سخنان را همه مطرح ميکنند .چگونه است که از القاعده وطالبان تا سازمان هاي روشنفکري و "چپ بنيادي" همه و به يکباره عين سخنان را پيش ميکشند؟ چگونه است که روشنفکر افغانستان جاي مستقل خود را در عرصهء سياسي از دست داده است؟ چگونه است که نهضت روشنفکري افغانستان ديگر قادر به تاسيس موضع سياسي موءثر نيست؟

ازين جاست که در شرايط متناقض کنوني مهمترين مساله ، تاسيس يک ديدگاه ملي جديد است. فقط در تحت چنين يک ديدگاه جديد است که ما ميتوانيم مواضع سياسي ايجاد کنيم و اتخاذ کنيم .

پيش از ما يک مردم ديگر نيز به همين راه رفت. آلمان پس از جنگ سوال اساسي فکر سياسي را درست بدين گونه مطرح ساخت . 

ادامهء اين  مطلب به زودی منتشر می شود