کاوه  ( شفق) آهنگ

 

بني آدم اعضاي يکديگرند

 

زمان توفان  هاي ويرانگر اجتماعي که سپري مي شود نوبت نکبتِ توفانزده گان فرا مي رسد . اين توفان ها غالباً اخلاق مردم را تباه کرده و عنان روزگار را به دست متملقان،چاپلوسان،تقرب جويان ،توطيه کاران و ناجوانمردان مي دهد. آدم هاي باصلاحيت ، مدبر و پاکنفس در چنين اوضاعي به فرياد بي صداي دست غريقي مانند اند که در هياهوي روان  هاي زخمي  و بيمار شنيده نمي شوند .

خطرناکترين مرضي که دامنگير روان و فکر جامعه مي گردد همانا بيهويتي فرهنگي و فقدان انديشه است .اکثراً آدم ها ديگر شخصيت  هاي مستقل خردباور نمي باشند؛ بل، حل شده در شخصيت ها يا جماعت ها تبارز مي نمايند. خردباوري جايش را به شخصيت پرستي و قوم و قبيله پرستي خالي مي کند .سياست ها مي توانند به ساده گي اذهان عامه را به سمت دلخواه بکشانند. در چنين حالتي در جوامع کثيرالقومي برخورد افراد در رابطه با مسايل سياسي و اجتماعي نه بر اساس برداشت  هاي عقلي انفرادي، بل بر پايهء احساسات گروهي صورت مي گيرد. به اين معني که گروهي از قلم به دستان و منفعت جويان سياسي با مطرح نمودن و تبليغ  مشترکات فرقه يي - مانند زبان، قوميت ، و غيره - سير تکامل جامعه پذيري را در اذهان مردم براي مدتي نامعلومي قطع مي کنند .

ماکس وبر (Max Weber) وقتي ناسيوناليزم زمان خود را مورد بررسي قرار مي دهد ميان « جماعت » و « جامعه » و بدين طريق ميان « جماعت پذيري » (Vergemeinschaftung) و « جامعه پذيري» (Vergesellschaftung)* تفاوت مي گذارد. ماکس وبر بر اين باور است که جماعت پذيري بر اساس بر داشت  هاي ذهني (سنتي و احساسات و انديشه   هاي تصنعي ) افرادي که خود را مربوط به جماعتي مي دانند به وجود مي آيد و جامعه پذيري بر اساس ارزش ها و خواسته هاي منطبق بر عقل جهت هماهنگي افراد جامعه استوار است که خصلت پيوند دهنده دارد (Max Weber 1972, S. 21) . ماکس وبر ناسيوناليزم را در جامعه آلمان که همزمان با جمهوريت وايمر (Weimarer Republik 1918-1933)  بعد از جنگ جهاني اول دوباره قد علم کرده بود جامعه پذيري ناسيوناليستي مي داند. ملت آلمان يکپارچه بود و مشکلات اتنيکي نداشت ، اما چون اين يکپارچه گي نه بر تهداب خرد بل بر تهداب ارزش هاي تصنعي مانند ملت و نژاد بنا شده بود، به نظر ماکس وبر خصلت جماعت پذيري داشت که بالاخره به فاشيزم هيتلري انجاميد .

از آن جايي که جماعت پذيري انسان را محاط به ارزش هاي تصنعي مي سازد ، « دگرانديشي » و « دگر بودن » در اين محدوده تحمل پذير نمي باشد . چون طرز فکر در اين جماعت ها ديکته شده است و نه بر پايه تعقل، تأمل و تعمق انديشه انفرادي ، طرز تفکر سياه و سفيد است . به اين معني که هر آن چه مغاير ارزش هاي قبول شده يک جماعت است قابل قبول نيست و اي بسا که با ديد خصمانه نفي مي گردد . کسي که از نژاد آريايي نبود دشمن نازي ها بود، کي که طرفدار حزب ديموکراتيک خلق نبود دشمن محسوب مي گرديد ، آن که پشتون نيست بيگانه شمرده مي شود و آن که فارسي زبان نيست همچنان بيگانه است و آن که بي قيد و شرط به قهرماني ، صداقت، دانش و ديموکرات بودن احمدشاه مسعود ايمان ندارد دشمن هواخواهان وي  و انسان خاين به ملت و مملکت شمرده شده و وابسته به يکي از شبکه  هاي جاسوسي جهان تلقي مي گردد.

جماعت پذيري حتمي نيست که بر اساس مشخصات قومي و نژادي باشد . آن چه راه را براي جماعت پذيري در اذهان افراد هموار مي سازد ، همانا خرد گريزي و خود برحق دانستن غير منطقي است. اگر يک نظر گذرا بر وضع جامعه افغانستان بيندازيم به وضوح مي بينيم که خواسته  هاي مردم ( به خصوص آناني که در افغانستان زنده گي مي کنند ) با خواسته ها و اهداف اکثريت قلم به دستان فرق فاحش دارد . هدف من در اين مقالت بيشتر نشان دادن روحيهء جماعت پذيري در اذهان آن  قلم به دستان جامعه ما مي باشد که دسترخوان نفاق را با مقالات متعدد عاري از هر نوع مسؤوليت اجتماعي رنگين و رنگينتر مي سازند .

***

موضوع بحث آسمايي « آيا ملت شويم يا جمع پراگنده باقي بمانيم؟ » در نوشته احمد حسين مبلغ به شيوه اکادميک و همه جانبه مورد بررسي قرار گرفته است.  مبلغ امکانات تشکل دولت ـ ملت را نخست در تيوري و بعد سير تکامل و عدم تکامل آن را در روند تاريخ افغانستان تحقيق نموده که يکي از اندک خواندني ترين مقالاتي است که در صفحات انترنتي افغانها مي توان يافت .

ناگفته پيداست که بار معنايي کلمه روشنفکر فقط در کتاب خواندن، مقاله و کتاب نوشتن خلاصه نمي گردد. در جامعه ما هستند روشنفکراني که بر علاوه اندوخته  هاي علمي مسؤوليت انساني خود را در قبال جامعه و انسان جدي گرفته و مبتلا به مرض قوم ، قبيله، گروه و شخصيت پرستي نيستند . اگر بخواهم بطور نمونه از چند روشنفکر به معني ذکر شده نام ببرم دهقان زهما ، صبورالله سياه سنگ ، احمد حسين مبلغ ، فاروق فاراني ، شکرالله شيون و عدهء ديگر از اين جمله اند . اين ها وقتي از وحدت و برابري حرف مي زنند منظور شان نه برابري اقوام بل برابري افراد جامعه است .

زماني که از برابري اقوام صحبت مي کنيم باز هم قوم را در نظر داريم و نه فرد را . يکي از مشکلات جديي که در اين طرز تلقي وجود دارد مثلاً مسألهء اداره دولت است. تا زماني که دولت اين يکي از فکتور  هاي اساسي پروسه ملت شدن بر اساس قوميت بنا گردد و نه بر اساس اهليت افراد ، به هيچ صورت نمي توانيم از روند ملت شدن صحبت نماييم-چون با چنين تقسيماتي پايه دولت متزلزل بوده و هر لحظه امکان بر خورد  هاي خصمانه وجود خواهد داشت و هر بر خورد امکان حل شدن افراد جامعه را در قوم و قبيله جبراً تشديد خواهد کرد .

اگر تاريخ اروپا را در نظر بگيريم مي بينيم که ديموکراسي در عصر سقراط ، قدم هاي اولش را برميداشت هر چند آن ديموکراسي براي دو فيصد جامعه بود ؛ اما، همين که انديشهء ديموکراسي در اذهان مردم پا به عرصه گذاشته بود مهمترين اصل بشمار مي رود. يقيناً که ديموکراسي امروز اروپا بدون انديشه  هاي کانت ، جان لاک ، روسو و ديگران امکان پذير نمي بود؛ اما، اقتصاد به نوبه خود پايه  هاي ديموکراسي را محکم نمود. بحران اقتصادي 1928 که دامن آلمان را بيشتر از ديگر کشور  هاي اروپايي گرفت به شکست جمهوريت وايمر و به اين طريق به شکست ارزش هاي ديموکراسي انجاميد و زمينه رشد برق آساي فاشيزم را مهيا نمود . مقصد از اين ياد آوري اين است که اروپا در طول دوهزار سال آشنايي با انديشهء ديموکراسي مد و جزر هاي فراواني را گذشتاند و هر پديدهء تازه اجتماعي ـ سياسي تجربهء تازه يي بود . جوامعي مانند جامعهء افغانستان حتمي نيست که اين همه مد و جزر دوهزار ساله را بگذراند تا به حکومت قانون برسد؛ زيرا، تجربه تاريخ اروپا در دسترس ما قرار دارد . ما مي توانيم از تجربهء بشريت بياموزيم . درست است که نود درصد ( بيشتر يا کمتر ) بيسواد در جامعه نه تنها از تجربيات تاريخ اروپا و جهان خبر ندارد که از تجربيات تاريخ خود هم بيخبر است . اما قلم به دستان ما در اين عصر انترنت يقيناً اين امکان را دارند که خود را از اين تجربيات با خبر سازند و از نتايج تاريخي قوم و قبيله گرايي و شخصيت پرستي پند بگيرند. متأسفانه ، اکثريت اين قلم به دستان پيوسته با نام مردم و وحدت ملي مقاله هاي شان را تزيين مي بخشند ولي آخرالامر خواننده معني روشني از وحدت ملي و مردم حاصلش نمي گردد؛ زيرا، «هر کس براي مطلب خود دلبري کند ».

در صفحه انترنتي خاوران ، هموطني به اسم ميرزايي مقاله يي نوشته اند تحت عنوان « آرياناي کبير ، خراسان بزرگ و افغانستانِ خالي از بنمايه هاي فرهنگي و اقتصادي». آقاي ميرزايي در صفحه چار پراگراف اول به ادامه صحبت خود مي نويسند: « وشما جناب ..... حق داريد که نه تنها خودتان را ، بل تمام متعلقين و دوستان را به افغان و افغانيت متعلق بدانيد و سالها افغان باشيد و اما ديگران هم حق دارند که خود را در زادگاه شان حد اقل افغانستاني بنامند و از آن هويتي که شما بر آن مي باليد ، اينها هم بر هويت خود ببالند و افتخار نمايند .»

مقصد آقاي ميرزايي اين است که افغان يعني پشتون و افغانيت يعني پشتونيت و آناني که از تبار پشتون نيستند ،افغانستاني مي باشند .

من - نگارنده اين سطور - که از پدر و مادر تا هفت پشتم فارسي زبانم ، با نظر آقاي ميرزايي همنوا نيستم. نه تنها با آقاي ميرزايي ، بل با هيچ يک از هموطناني که از اين انديشه پيروي مي کنند تفاهم ندارم. اين است که خواسته هاي تعدادي از قلم به دستان با خواسته هاي مردم در مغايرت قرار مي گيرند .

فارسي زبانان و ديگر اقوام غير پشتون در افغانستان مثلأ اگر از امروز به بعد افغانستاني ناميده شوند ، باور ندارم که اين همه درد و رنجي را که هر روز متحمل مي شوند، حل گردند. مردم افغانستان نظم اجتماعي مي خواهند ،کار مي خواهند، مکتب و تحصيل مي خواهند، نان مي خواهند و ....تا جايي که من اطلاع دارم فارسي زبانان ( بخشي از مردم) به اين نمي انديشند که اگر ديگر افغان نه بل افغانستاني ناميده شوند دفعتاً افتخارات گذشته شان که با افغان ناميده شدن «جعل» گرديده و از بين رفته ، دوباره احيا شده و تاريخ پر افتخار ما فارسي زبانان درخشان مي گردد- چون ديگر افغان نه بل افغانستاني مي باشيم. در حالي که نيک انديشان همين فرهنگ کوشش نموده اند که ما را متوجه مسؤوليت خود مان در قبال خود ما بسازند: پشت نام پدر چه مي گردي ــ پدر خويش باش اگر مردي.

قلم به دستان ما نبايد اين اجازه را به خود بدهند که از جانب مردم نماينده گي نمايند. چه گونه امکان دارد که من فردا به دوست و هموطن پشتونم بگويم که تو و من از افغانستانيم، تو افغان هستي و من افغانستاني؟! و اضافه نمايم که شديداً طرفدار وحدت ملي هم مي باشم .

من با آقاي ميرزايي و هموطناني که باور به اين انديشه دارند ، دشمني شخصي ندارم و هيچ نوع قصد توهين و عفت قلم به لجن آلوده کردن را نيز ندارم؛ ولي، از اين قلم به دستان خواهش مي کنم که از من به حيث فارسي زبان نماينده گي نکنند؛ زيرا، من خود را اولاً انسان، ثانيأ افغان و ثالثاً فارسي زبان مي دانم .

آقاي ميرزايي در صفحه ششم مي نويسند: « .... و اين کار شما اصلاً درد نه افغان را دوا مي کند و نه از افغانستاني را».

اين يک حقيقت انکار ناپذير است که پشتون هموطن من است، دوست من است، فاميل من است، همسايه من است، با من در پهناي تاريخ پهلو به پهلو مد و جزر ها را ديده و با هم يک جا جاده هاي تاريخ را گذشته ايم. اگر افراد مشخصي از فارسي زبانان و يا ازپشتون ها بر اين ملت ( افغان ) جفا نموده اند ، همين ها منحيث افراد مسؤول مي باشند. اين وظيفه روشنفکران است که دامن انديشهء مردم را از دست تبار گرايان بيرون بکشند. افغانستاني ناميده شدن علاوه بر اين که دردي را دوا نمي کند ، انسان پشتون را - يعني هماني که کوچه  هاي تاريخ را با من شانه به شانه پيموده - از من دور مي سازد و همان جفاکاران را به هدف نهايي شان مي رساند که نمي گذارند تا ما «ملت» شويم.

 

آقاي ميرزايي در صفحه پنج ، پراگراف هاي دوم و سوم مي نويسند: « ... اول بکوشيد يک قضيه را بشکافيد و بعداً مهر خاين بودن را بر پيشانيش وارد سازيد. اول در قسمت مسعود شهيد راه آزادي و استقلال کشور شما روي کدام منظور و چه گونه به خود حق مي دهيد که آن را خاين خطاب نماييد ؟ ازين گفتار قبيحانه و سخيفانه شما بر ملاست که حد تعصب شما تا کجا ريشه دوانيده است. مسعود در برابر روس هاي آدمخوار مبارزه کرد و آنها را مردانه وار و رستم وش از سر زمين آزاده گانش بيرون راند.»

اگر ما فراقومي بينديشيم ، متوجه مي شويم که در طول بيست و چند سال  جنگ ، مسعود ، يگانه قومانداني نبوده که جنگيد. احمد شاه مسعود يکي ازقوماندان هاي مجربي بود که در پنجشير مي جنگيد. در غزني ، قندهار ، پروان ، لوگر ، مزار ، هرات ، هزاره جات ، ننگرهار و ديگر ساحات افغانستان قوماندان هاي فراواني هر يک در ساحهء خود جنگ را رهبري مي کردند. اما از يک حقيقت نگذريم که در ميان اين همه بت سازي ها چيزي که رفته رفته به فراموشي سپرده شده نقش«مردم » است. همين مردمي که درمقاله ها به شکل تزييني استفاده مي گردند. همين « مردم » قهرماني کرد که دنيا به شهامتش حيران مانده بود. مردم -افغان ها- با صداقت جهاد کردند و هيچ چشمي به مال و ثروت براي خود و فاميل هاي خود نداشتند. همين ساده گي  هاي مقدس بودند که حماسه آفريدند. اما، امروز از فرزندان يتيم و زنان بيوه شان کسي خبر ندارد که چه خاکي از بيکسي ، فقر و درد نبودن پدر و شوهر به سر خود مي ريزند؛ گور شان معلوم نيست که در کجا است؛ نام شان را کسي نمي فهمد. چرا از اين قهرمانان ياد نمي کنيم و معيار صداقت و راستي اين شهيدان راه آزادي را با عظمتش بيان نمي کنيم ؟ اينان صادقانه جهاد کردند و نمي دانستند- بهتر است بگويم باور نداشتند-  که در اين جهاد مقدس به چه سرمايه ها و نام و نشان  هاي بادآورده يي مي توان رسيد. آيا اينان- مردم- قهرمانان ملي نيستند ؟

آقاي مرزايي در مورد ارتباط احمد شاه مسعود با روس ها مي نويسند: « ... و بعدأ اين دشمن چندين ساله اش [ يعني روسها ـ نگارنده ] به حقانيت و هوشياريش پي برد و خواست که روابط همسايه گي برقرار کند، آيا به نظر شما ارتباط داشتن با کشور هاي بيروني هم جرم است؟ »

گمان نمي کنم که روابط سياسي و آن چه طي سال هاي اخير در افغانستان گذشت ، به همين ساده گي بيان گردد که چون روسها دفعتأ متوجه حقانيت و هوشياري احمدشاه مسعود گرديدند ، دست دوستي به سويش دراز کردند و مسعود آن را پذيرفت .

آقاي ميرزايي با اين تحليل ضربه محکمي به شخصيت کسي مي زنند که خود ، اين شخصيت را قهرمان ملي و مبارز خسته گي ناپذير مي دانند . اگر واقعأ چنين بوده باشد ، پس احمد شاه مسعود شهادت اين همه انسان را که در مبارزه عليه اشغال شوروي جان  هاي شيرين شان را فدا نمودند،بايد نا ديده گرفته باشد؟!

اگر با همچون مسايل مغلق و بغرنج بازي هاي سياسي جهاني خرد گرايانه برخورد کنيم و نه احساسي ، بايد مستند و مدلل به قضايا بنگريم و چون تا به حال اسناد مؤثق در دست ما قرار ندارند،عاقلانه نيست که جهت به کرسي نشاندن حرف هاي خود از وهم و خيال استفاده نماييم .

به تحليل ديگري از آقاي ميرزايي بر مي خوريم :« مسعود توانست که طالبان بي فرهنگ و فرهنگ ستيز مزدور پاکستان را با همه نيرنگ آي.اس.آي و جامعهء غرب و عرب هاي وهابي ،از پاي در آورد و فرهنگ سرزمين کهن را يک بار ديگر از دست اين خفاشان شوم روي نجات دهد ....»

فقط سوال مي کنم که طالبان را کي از پاي درآورد ، احمدشاه مسعود ؟ يا امريکا ؟

آقاي ميرزايي در مورد عبدالرشيد دوستم مي نويسند: « دوستم در نزد شما حقير است ولي در نزد قومش هزار در صد نماينده گي از قوم با ريشه و تاريخدارش که نمونه کلام تيموريان هرات و شخص نوايي دانشمند است ، نماينده گي مي کند و اين قوم در پشت سر اين فرزند پاک نيت و دهقان زاده مانند آهن محکم و استوار ايستاده هستند ...»

ارتباط دوستم با تيموريان هرات و علي شير نوايي را بگذاريم که موضوع بحث ما نيست .

حرف روي اين نيست که دوستم پاک نيت است يا نيست، حرف روي بينش قلم به دستان ما و مسؤوليت آنان در برابر تاريخ و مردم است .

در مورد احمدشاه مسعود و بسياري از شخصيت هاي زمان جهاد مشترک مردم افغانستان حرف هاي زيادي نوشته شده اند. از حرف هاي احساساتي و تبار گرايانه که بگذريم ، اسنادي هم ارايه گرديده اند. اگر اين اسناد را با ديد انتقادي و واقعبينانه بررسي نماييم، يقينأ بيشترو بهتر از نتيجه گيري هاي احساسي و احساساتي ، به کنه مسايل، در محدوده امکانات موجود پي مي بريم. رسالهء « خورشيد خراسان از شخصيت سازي دروغين تا قهرمان پرستي تهوع آور » به قلم شخصي به اسم سهراب که اسم مستعار مي باشد ، مدارکي را در مورد احمدشاه مسعود ارايه مي نمايد که در مغايرت با نظرات بعضي از هموطنان و چنگيز پهلوان قرار مي گيرند. داکتر شيرشاه يوسفزي که خود سالها در جبهات جهادي خدمت نموده در کتاب با ارزش « تاريخ مسخ نمي شود » که به جواب جنرال نبي عظيمي نوشته ، در صفحه 437 اثرش تحليل هايي دارد که حد اقل خواننده واقع بين را در رابطه با شخصيت هاي جهادي به تأمل واميدارد. و اين را هم مي دانيم که تاريخ مسخ نمي شود .

ما با نتيجه گيري هاي احساساتي بر اساس خوشبيني هايي که داريم، برملا شدن حقايق را به تعويق مي اندازيم .

احمدشاه مسعود و ديگر شخصيت ها فراموش ذهن تاريخ نمي گردند. اما،  ما - ما مردم - بايد غم خود را بخوريم، ما بايد بر مسؤوليت خود در قبال خود آگاه گرديم. اکثر قلم به دستان ما چنان در بند ارزش هاي تصنعي و خرد گريز گروهي افتاده اند که آقاي حميد روغ با خاطر جمع و وجدان راحت، داکتر نجيب ،آخرين رهبر حزب ديموکراتيک خلق ، سابق رييس خاد را با مهاتما گاندي مقايسه مي کند و گاندي و نجيب را دو شخصيت مشابه مي داند که هر دو در کشورهاي شان طرفدار آشتي ملي بوده اند. به قول حسين مبلغ « و باز هم سکوت روشنفکران ».  يا -مثلأ- آقاي مصطفي روزبه که ايشان هم مانند آقاي روغ يکي از مطبوعات چيان پروپا قرص حزب ديموکراتيک خلق هستند ، نبي عظيمي را که نظر به اسناد ارايه شده از جانب داکتر شيرشاه يوسفزي عملأ در کشتار مردم ما به نفع قواي تجاوزگر شوروي دست داشته ، بزرگترين اديب، دانشمند و انديشمند مي خواند-« و باز هم سکوت روشنفکران ».

روشنفکر مبلغ خردباوري است و نه پابند شخصيتپرستي و تبارگرايي . قلم به دستان ما اگر واقعأ به مردم مي انديشند و هواي قرن 21 را تنفس مي کنند بايد با بينش امروز براي آينده بهتر رهيابي نمايند .

علم بشر به کره مريخ رسيده و اما ماهنوز استخوان  هاي مرده گان خود را به فرق هم مي کوبيم. هر ملت بايد گذشته خود را بشناسد تا نگاه بهتر براي آينده و فرهنگ متعالي براي آينده گان خود داشته باشد؛ نه اين که با احساسات به ابهامات گذشته بيفزايد و فکراً در همان گذشته ها مسکن گزين گردد. خرد باوري انسان را به ارزش هاي متعالي مي رساند. خدايش بيامرزاد کسي را  که هزار سال پيش با زبان مادري ما به ما گفت :

به نام خداوند جان و خرد

کزان برتر انديشه بر نگذرد

 

«نقش اقوام در پروسه تشکل ملت در تاريخ معاصر افغانستان » نوشته يي است از پوهنوال دوکتور روستار تره کي ، در صفحه انترنتي آسمايي .

روستار تره کي اين مقاله را در سال 1999،  يعني در اوج قدرت طالبان نوشته است .از اين طيف نوشته ها و انديشه ها ، در صفحات انترنتي کم به چشم نمي خورند. عدهء زيادي از نگارنده ها فقط نظر به علايق قومي، قبيله يي ، زباني و... در حد يک عکس العمل،  نادانسته دنباله رو انديشه  هاي خاصي مي گردند که سطحي بودن شان از چه گونگي پرداخت به مسايل در متن نوشته  هايشان تبيين مي يابد . چنين نگارنده ها نظر به آگاهي و سوادي که دارند توانايي آن را ندارند که تأثير گذار باشند .

واما، وقتي فرد با سوادي چون دوکتور روستار تره کي انديشه يي را مطرح مي کند ، بايد جدي گرفته شود؛ زيرا، ايشان وقوف کامل بر موضوعاتي دارند که  ارايه مي دارند. نامبرده واقعات تاريخي را طوري تحريف مي کند که تخطي از ايديولوژي مورد نظر شان نکند. اين ايديولوژي مورد نظر آقاي روستار تره کي ، واضحأ ايديولوژي فاشيسم مي باشد .

ايشان با آگاهيي که از فاشيسم دارند ، آن را با خصوصيت هاي جامعه افغاني خلط نموده و از سال ها به اين سو تلاش دارند تا اين نظرگاه را در اذهان بخشي از جامعه افغانستان تزريق کنند و اساس ايديولوژي دولت قرار دهند. آقاي روستار تره کي نه مريض رواني هستند و نه هم آدم کم سواد .

 

اولين حزب فاشيستي در سال 1919 تحت رهبري موسوليني در ايتاليا تأسيس گرديد . نظام حاکميت فراگير ( توتاليتر ) تحت قيادت رهبري مقتدر ، اساس انديشهء حزب موصوف را تشکيل مي داد. اين انديشه اصولأ مخالف سر سخت ديموکراسي ، ليبراليسم و کمونيسم مي باشد که بطور مثال مي توان از موسوليني در ايتاليا (1919ــ 1943)، فرانکو در هسپانيا ( 1936ـ1975 ) و الويرا سالازار در پرتگال (1933ـ 1970)  نام برد .

فاشيست ها اصولاً بر يک اصل سه گانه معتقد اند :

1 ـ آني که قويتر است ، حق با اوست ( اين را يک اصل طبيعي مي دانند ) و استفاده از زور به هر شکلي که باشد جهت حفظ حق قويتر مشروع شمرده مي شود ؛

2 ـ انسان ها طبيعتاً برتر يا پست اند . آناني که برتر اند و بهتر با خصايص بهتر پا به عرصه وجود مي گذارند (اين خصايص را معلول  رنگ جلد ، نژاد ، دين ، ملت...مي دانند ) و آناني که پست تر اند با همان خصايص پست متولد مي گردند ؛

3 ـ چون اين تفاوت ها در چوکات اين ايديولوژي ، بي قيد و شرط در طبيعت انسان ها وجود دارد پس فاشيست ها  ( بر تران ) به رهبريي نياز دارند که با توانمندي از آن هايي که عضو اين جماعت اند نماينده گي نموده و آنان را رهنمون باشد .

 

بر داشت کلي ما از فاشيسم همان اصطلاحي است که بر نظام هاي ديکتاتوري نسبت مي دهيم. فاشيسم حرکت سياسيي است که هدفش به وجود آوردن يک نظام فراگير مي باشد. اساس اين نظام بر دولت مقتدر ديکتاتوري، ناسيوناليسم افراطي و قسمي که ذکر شد بر ضديت بي چون و چرا با آزاد انديشي قرار دارد. هر چند اين نهضت در ايتاليا قوام يافت، اما در جهان هواخواهان خود را پيدا کرد. اين حرکت سياسي در هر کشور از اوضاع اجتماعي و تاريخي آن کشور تأثير پذيرفته است. فاشيست هاي ايتاليا جانبدار امپرياليسم و خواهان احياي مجدد امپراتوري روم بودند، فاشيست هاي آلمان نازي هواخواه « نظم نوين » بر اساس نژادباوري ( راسيسم) بودند و فاشيست هاي هسپانيا به سنت هاي ملي ، به ويژه سنت هاي پادشاهي و مسيحي هسپانيا اهميت مي دادند .

موسوليني بر اين باور بود که فقط دولت ، مرجع و قدرت مطلق بوده  که در قياس با آن همه افراد و گروه ها نسبي مي باشند و تنها در رابطه با دولت معنا مي يابند. از نظر موسوليني دولت قدرت مجسم است و رشد امپراتوري نشانهء زنده بودن و خلاف آن نشانهء زوال مي باشد. هيتلر، همچنان دولت را نماد عالي قدرت ملي و مستقل از نظارت و خواست افراد مي دانست و اراده عالي ملي را در تصميم  هاي « پيشوا » مجسم مي ديد.

 

آقاي روستار تره کي دولت افعانستان را فقط و فقط حق طبيعي مليت پشتون دانسته که نجات و بقاي افغانستان ، از نظر وي ، تنها در وجود چنين دولتي امکان پذيراست.

ايشان نه قصد امپراتوري دارند و نه انديشه نژاد باوري ( هر چند تاجيک و پشتون را بعضأ دو نژاد مختلف قلمداد مي نمايند ) .روستار تره کي دولت افغانستان را همان دولت مقتدر ، فراگير و خاصتاً دور از هر نوع نظارت افراد مربوط به اقوام ديگر آرزو مي کند - همان نوع دولتي که موسوليني ، هيتلر و فرانکو برقرار کرده بودند. اما تره کي تبار باوري را به جاي نژاد باوري هيتلر مطرح نموده و به اين طريق  مليت پشتون را مليت برتر و برحق مي داند. وي چون آدم کم سواد نيست ،مي خواهد  با تحليل هاي مطلق که خصلت انديشه  هاي توتاليتر است و تحريف وقايع تاريخي ـ اجتماعي ، فاشيسم افغاني را که توسط سردار محمد هاشم خان ،سردار محمدنعيم خان و محمد گل مهمند مطرح و عملي شده بود تقويه نموده و بنمايه  هاي فکري آن را نظم ببخشد. به اين تحليل ها دقت کنيد :

- « يکي ديگر از کارروايي  هاي امير [ عبدالرحمن خان ـ نگارنده ] که در استحکام بافت اجتماعي جامعه کثيرالاقوام افغاني بسيار مفيد ثابت شد ، تطبيق پروگرام اسکان ناقلين است ، که طي آن برخي قبايل جنوب افغانستان به شمال کشور کوچانيده شدند. امير با اين کار مي خواست ، تجانس قومي (Assimilation) مردمان شمال کشور را تأمين نموده و از آن طريق هسته  هاي مقاومت ملي را عليه پيشروي روس ها در آسياي مرکزي تقويت کند ».

روستار تره کي ماهرانه مي خواهد تاريخ را تحريف نموده و اين انديشه را در اذهان عام و تاريخ بگنجاند که گويا اين تنها مليت پشتون بوده که در طول تاريخ از آزادي در مقابل تجاوز بيگانه گان دفاع نموده است. قسمي که گفته آمد بيخردي محض خواهد بود اگر خيانت افراد و يا عده يي را به يک ملت ، قوم يا مليت نسبت بدهيم. به چند جمله مختصر ذيل دقت نماييد :

ــ غازي امان الله خان را ملا  هاي فروخته شده ساخت ديوبند به تحريک لارنس انگليس از بين بردند .

ــ تفرقه ميان اقوام را محمد هاشم خان ، محمد گل خان مهمند و محمد نعيم خان شعله ور ساختند .

ــ با روس ها سردار محمد داود خان اتحاد نمود و پاکستاني ها طالبان را در کشور ما بسيج کردند .

ــ وهابي ها به پشتيباني عرب ها در کشور ما نفاق مي اندازند .

ــ محمد نادر خان را انگليس ها به قدرت رساندند و وي براي دلخوشي آنان شخصيت هاي ملي و مخالفين استعمار انگليس را با فاميل هاي شان يک جا از بين برد و حتي فرزند شانزده ساله غلام جيلاني خان چرخي را به دار آويخت .

ــ برادران دوست محمد خان حتّا به حرم ولي نعمت خود ، کامران ، حمله بردند و از هيچ نوع تجاوز دريغ نکردند .

ــ شاه زمان ، اين بزرگمرد تاريخ کشور ما به توطيه برادران خود به نفع انگليس ها کور گرديد و از شاه شجاع به بعد ديگر انگليس بود که حکومت مي کرد .اما از احمدشاه بابا تا شاه زمان شمشير و قلم به دست قزلباشان بود و آن ها معتمد آن سه شاه مستقل بودند .

ــ همين مردم شمال افغانستان بودند که به رهبري دوست محمد خان ، محمد اکبر خان و عبدالرحمن خان در مقابل انگليس جنگيدند و عاقبت جفايي که در مقابل اين وطنپرستي و از خود گذري شان صورت گرفت ، چون آفتاب روشن است .

اما،تمام اين واقعات به اين معنا نيست که مليت پشتون فقط نادر خان ببار مي آرد يا شاه شجاع يا محمد گل مهمند و غيره . اينان افراد اند. هزاران هزار پشتون جان هاي شيرين شان را در راه وطن و آزادي فدا نمودند و جالب اين که آقاي تره کي از اين وطنپرستان و قهرمانان يادي نمي کنند. من در بالا فقط چند پيشآمد تاريخي را خاطر نشان کرده ام و چون تفصيل آن از حوصله اين مقاله خارج است ، فعلاً به همان چند تذکر مختصر بسنده مي گردم .

آقاي روستارتره کي مي نويسند : « بر مبناي يک پروگرام حساب شده ، احساس کينه ، خصومت و انتقامجويي قومي و مذهبي دامن زده شد و اتحاد و همبسته گي اقليت هاي قومي عليه اکثريت قومي تشويق گرديد .

براي از ميان بردن ضابطء اخلاقيي که مبتني بر آن در ميان خانوادهء واحد مرکب از اقوام کشور که ملت افغانستان را مي سازند ، قوم اقليت به قوم اکثريت به صفت « برادر بزرگ » با محبت و صميميت احترام مي گذاشتند ، تلاش هاي دوامدار صورت گرفت .

از ميان بردن سلسله مراتب اخلاقي را که اقوام افغانستان را در آميزش و جوشش خود به خودي و طبيعي قرار مي دهد ، بايد يک فاجعه ملي به حساب آورد که تلافي آن به کار و « پيکار » متداوم ضرورت دارد .

شوروي ها، پشتون ها را به عنوان قوم داراي نفوس اکثريت و متصدي تاريخي قدرت سياسي در افغانستان ، دشمن اصلي خود تلقي مي کردند و ادعاي طبيعي آنان را براي حفظ قدرت سياسي مغاير پلان هاي هژمونيست خود تلقي مي نمودند ».

آقاي روستار تره کي در هر قدم بر برتر بودن و بهتر بودن يک مليت بر ديگران اصرار مي ورزند . ايشان با وجود اين که خوب مي دانند که تا هنوز در افغانستان احصاييه گيري دقيقي صورت نگرفته است تا مسألهء اکثريت و اقليت ثابت گردد ، با آن هم از نگاه نفوس بر اکثريت بودن مليت پشتون ايستاده گي مي کند و با بخشيدن صفت  « برادر بزرگ » به آن درونمايه اخلاق سنتي مي بخشد. درست است که ما همه به برادران بزرگ خود احترام داريم؛ اما، اين احترام به هيچ صورت به معني تسليم مطلق نيست و نبايد باشد. در فرهنگ « پشتونوالي » احترام به برادر بزرگ به معناي تسليم مطلق است. خوب ، اين روش مربوط اخلاق سنتي بخشي از مردم افغانستان است. بسياري از دوستان من و در جمله خود من هم با بخش  هايي از اخلاق سنتي نزديکترين اعضاي فاميل خود مخالف هستيم؛ ولي، نه به اين معنا که با اين افراد دشمن باشيم و نابودي آنان را بخواهيم. اخلاق و در کل فرهنگ پديدهء ايستا نيست؛ بل، با شرايط اجتماعي در روند تاريخ پيوسته در تحول مي باشد که اين مسألهء را آقاي تره کي نيک مي دانند. و امّا، چون ايشان يک جامعهء ايستا با نظام يک قومي مي خواهند ، اخلاق سنتي بخشي از مردم افغانستان را مورال فراگير جامعه تبليغ مي کنند و آن را دليل عمدهء وحدت و آ زادي افغانستان مي دانند. اگر هيتلر نژاد آريايي را مطرح کرد ، تره کي مليت پشتون را مطرح مي کند. اگر هيتلر ، موسوليني ، فرانکو و غيره نظام توتاليتر يک حزبي برپا کردند ، روستار تره کي نظام توتاليتر يک قومي مي خواهد که رهبري آن آزادي بي قيد و شرط داشته باشد- درست آن چه که فاشيستان اروپا آرزو داشتند و بر آورده کردند.

قبلاً هم ذکر کرديم که روستار تره کي آدم کم سوادي نيست، ولي وقتي که مي خواهد انديشه اش را به مردم تزريق نمايد چنان با احساسات خود و مردم به بازي مي پردازد که ديگر منطق از فکرش فرار مي کند ، وي مي نويسد : « از ميان بردن سلسله مراتب اخلاقي را که اقوام افغانستان را در آميزش و جوشش خود به خودي و طبيعي قرار مي دهد ، بايد يک فاجعه ملي به حساب آورد که تلافي آن به کار و « پيکار » متداوم ضرورت دارد ».

حرف اين جا است که اگر جوشش مردم طبيعي است پس اين تکامل طبيعي نه به اخلاق ضرورت دارد، نه به سنت ، نه به پشتو و نه به فارسي و اگر طبيعي نيست، يعني معلول است، پس چرا بايد اخلاق سنتي «برادر بزرگ» که فرهنگ بخش ازهموطنان ما است علت تحول ديناميکي آن شود ؟ آقاي تره کي ! چرا براي مردم نمي گوييد که به خرد اتکاء کنند و نه به برادر بزرگ؟ اتکاء و تسليم به برادر بزرگ يا به هر شخص و قوم و نژاد، هويت انسان بودن و کرامت مرا از من مي گيرد. ما که در قرن 21 زنده گي مي کنيم و بهترين امکانات را براي آموختن در دسترس داريم چرا براي جامعه يي « پيکار » نکنيم که به خرد و قانون اتکاء داشته باشد؟ چرا براي احياي اخلاق سنتي به « پيکار » ضرورت داشته باشيم ؟ کلمه پيکار را در گيومه ( « پيکار» ) گرفته ايد ، ندانستم چرا ؟ و لي کتاب «نبرد من» را  در خاطرم زنده کرد.

روستار تره کي از نگاه نفوس مليت طرف توجه اش را اکثريت اعلام کرده و سلسله مراتب اخلاقي را که  فرهنگ بخشي از ملت افغانستان است مورال کلي جامعه تعيين مي کند. « آنها » مي گفتند احترام بي قيد و شرط به « پيشوا » فرض است و آقاي تره کي مي فرمايند که احترام بي قيد و شرط به « برادر بزرگ » فرض مي باشد . و به اين طريق برتر بودن يک مليت را در عرصه سياسي چنين طرح مي ريزد : « شوروي ها پشتون ها را به عنوان قوم داراي نفوس اکثريت و متصدي تاريخي قدرت سياسي در افغانستان ، دشمن اصلي خود تلقي مي کردند....» تره کي ادامه داده و مي نويسد : « شوروي ها ناسيوناليسم پشتون را تبلور ناسيوناليسم افغاني قياس مي کردند ».

تکيه نمودن روستار تره کي روي مسايل تصادفي مانند زبان و مليت و معيار قرار دادن آن ها جهت بر حق بودن و بهتر بودن (« متصدي تاريخي قدرت سياسي») درست همان انديشه يي است که ماکس وبر آن را احساسات تصنعي جماعت پذيري مي داند.

روستار تره کي به خياطي مانند است که تاريخ را به قد و قامت انديشه خود مي بُرد. وي چون طرفدار نظام توتاليتر مي باشد مي خواهد برداشت هاي ذهني خود را به گونهء انديشهء مطلق در اذهان بخشي از مردم تزريق کند. اين است که از اصطلاحاتي چون « متصدي تاريخي قدرت »، «حق طبيعي برادر بزرگ »، « دشمني شوروي با قوم داراي نفوس اکثريت» ، « ناسيوناليسم پشتون تبلور ناسيوناليسم افغاني» و غيره استفاده مي کند که نتيجه مطرح نمودن اين احساسات تصنعي، به وجود آوردن مشترکات غير منطقي و برخورد دشمنانه با ارزش هاي خرد باوري و ديدگاه  هاي مخالف است. آقاي روستار تره کي از آرمان هاي انقلاب کبير فرانسه ، از آزاد انديشي سارتر، از نظريات روسو و آخرالامر از ارزش آزادي و آزاد انديشي نمي نويسند تا مردم فکراً براي جامعهء قانون که در آن افراد  برابر اند ، آماده گردند .

دکتور وستار تره کي در مقاله يي تحت عنوان « درنگي بر پروسه دردناک ملت سازي در جوامع قبيلوي » مي نويسند : « در جامعهء طبيعي قبيلوي اعمال حاکميت توسط خانواده و قبيلهء واحد همان رولي را در تجانس و تمرکز قدرت بازي مي کند که در ديموکراسي  هاي مدرن احزاب اکثريت. از قراين بر مي آيد که در جوامع طبيعي و قبيلوي حتي ديموکراسي وارداتي هم مي تواند بلاي جان هويت هاي کوچک قومي باشد. در اين جوامع اصولاً ديموکراسي با تمام زرق و برق آن در بر خورد با واقعيت هاي سر سخت اجتماعي کوچک و کمرنگ مي شود و در برابر ضوابط جامعهء قبيلوي سقوط مي کند. آراي سياسي رنگ قومي مي گيرد. مقطع بزرگتر قومي از مجراي ديموکراسي سهم زياده تري در رهبري دولت به دست مي آورد  و تسلط اکثريت قبيلوي و قومي بر دولت تضمين مي شود »  .

اولاً از جناب روستار تره کي خواهان توضيح لازم در مورد « جامعه طبيعي قبيلوي » مي باشم. يک جامعه نظر به شرايط اقتصادي ، ساختار اجتماعي خاص و سطح انکشاف فکري مي تواند قبيلوي باشد و اين عقب افتاده گي فکري جبر تاريخ در مقطع محدودي است که از نگاه فکري توسط انديشه وران روشن ضمير و از نگاه مادي با پيامدهاي تکامل اقتصادي از تاريکي تاريخ به سوي جامعه مدرن در حرکت مي افتد. تنها گذشته پرستان و يا نظر به اصطلاح رايج سياسي « مرتجعين » مخالف هرگونه دگرگوني در روابط و بنياد اقتصادي ، اجتماعي و سياسي مي باشند .

ثانياً برداشت آقاي دوکتور روستار تره کي از ديموکراسي همان برداشت جالبي است که هيتلر از سوسياليسم داشت و نام حزبش را « حزب ناسيونال سوسياليست » گذاشت. تا جايي که بنده در محدودهء امکانات آموزشي و فکري  خود از ديموکراسي اطلاع دارم احترام به فرد ( کرامت انسان )  و قانون پايه هاي اساسي ديموکراسي را تشکيل مي دهند. در ديموکراسي قانون حاکم است و نه « برادر بزرگ ». زماني که جامعه به درک ديموکراسي برسد و افراد بتوانند در چوکات قانون آزاد بينديشند- و نه چون روباي کليله و دمنه در بند و اسارت اين و آن- يقين کامل دارم که فارسي زبان آزاد انديش و آگاه ، نه رباني ، فهيم ، دوستم ، محقق و ... را انتخاب خواهد کرد بل شخصيتي چون زنده ياد گل پاچا الفت يا زنده ياد نجيب الله توروايانا را. هر فارسي زباني که فرا قومي مي انديشد ،ايمان دارد که واصف قندهاري يکي از برجسته ترين شخصيت هاي ملي کشور ما مي باشد - « ترک جان و ترک مال و ترک سر  ــ در ره مشروطه اول منزل است » .

اما همان طوري که سلف فکري آقاي روستار تره کي دشمن ديموکراسي بودند ايشان نيز همان عَلَم را برداشته اند و صد آفرين بر وجدان آقاي تره کي که مي توانند راحت نفس بکشند و کساني چون سمسور افغان « نگارنده دويمه سقوي » را هار نموده و به جان فرزندان اين ملت رها کنند. حالا ببينيم که آقاي روستار تره کي چه گونه  فکراً در جنگل هاي قرون وسطا مسکن گزين مي باشند و وقتي مي گوييم ايشان ارتجاعي مي انديشند ، يعني چه .

تره کي مي نويسد : « .... اما با ملاحظه اين که فعلأ دو گروپ عمدهء نژادي يعني طالبان مرکب از اکثريت پشتون ( داراي نفوس اکثريت قومي ) ، و اييتلاف شمال شامل اقليت هاي قومي با همديگر مي جنگند ، ترديد باقي نمانده است که جنگ جاري متأسفانه صبغه قومي به خود گرفته است ».

تره کي ادامه داده مي نويسد: « ....بعد از اين که طالبان اشتراک اقوام اقليت را در تشکيل حکومت پذيرفتند ، اييتلاف اقوام اقليت اعلام کرد که رهبري سياسي طالبان را به رسميت نمي شناسد. با اين اعلام به شيوهء معمول پس از تجاوز شوروي رهبري سياسي پشتون ها به صورت غيرمستقيم معروض به مخالفت اقوام اقليت گرديد و قدم اساسي براي پيگيري ستراتيژي تفرقه افگني شوروي ها بالوسيله اقليت هاي قومي که ما قبلاً بدان اشاره کرديم، برداشته شد».  

تره کي در هر جمله طالبان را نمايندهء بي چون و چراي مليت پشتون تبليغ مي کند و حکومت طالبان را بر اساس خيالبافي اکثريت و اقليت مشروع مي داند و اين که مردم افغانستان طالبان را قبول نکردند توطيهء تفرقه افگني شوروي مي پندارد .

اين که طالبان را کي ها به وجود آوردند و به کدام مقصد داخل افغانستان کردند و چه گونه آنان را دوباره از صحنه سياسي راندند ، گمان نکنم که امروز کسي از آن بيخبر باشد- جز کساني که مانند روستار تره کي خود را در خواب زده اند. از شوروي و سرمايه گذاري هايش روي نورمحمد تره کي ، حفيظ الله امين ،ببرک کارمل و نجيب ،  هم مي گذريم که براي هر طفل دبستاني نيزروشن است و ضرورت به تحليل و ياد آوري ندارد. از اين که روستار تره کي مليت هاي همنژاد را « دو گروپ عمدهء نژادي» مي خواند ،هم بگذريم. اما به هيچ صورت از اين که دوکتور روستار تره کي مليت پشتون ما را - بخشي از پيکر اين ملت را - کلأ طالب مي خواند ، نمي توان گذشت و آن را ناديده گرفت. آيا ، اين همه افغان هاي پشتون تباري که براي آزادي در مقابل هر نوع ستم و تجاوز بيگانه جان فشاني کردند، ننگ تاريخ بشر يعني  طالب هستند؟! اين که روستار تره کي به اين شکل  مليت آزاده و سربلند پشتون را طالب- يعني نماد جهالت و تاريکي- خطاب مي کند  درد آور است؛ اما، سکوت شخصيت هايي چون محترم سرمحقق زلمي هيوادمل ، محترم خوشحال روهي ، محترم زرين انځور ، محترم معراج اميري و دانشمند محترم دوکتور گرديزي و ديگران درد آور تر است و استخوان روشنفکر را مي سوزاند. آيا واقعأ بايد در مقابل چنين توهيني سکوت کرد ؟

فرياد بر مي آورم که  هاي هموطنان پشتون من ، آيا خوانديد، شنيديد و ديديد که روستار تره کي چه گونه به کرامت شما توهين کرده است؟ آيا نمي بينيد که تره کي از هر حيله و نيرنگ استفاده نموده و من و تو يعني ما را به جان هم مي اندازد ؟ آيا نمي بينيد که  روستار تره کي چه گونه راهزن تعالي و پيشرفت فکري ما و فرزندان ما مي گردد ؟ چه گونه تا به حال کلامي از شما که چراغ هاي فکري جامعهء ما هستيد در مقابل اين همه تحقير و تفرقه افگني نخوانده ايم؟

 

جالب است که به خاطر چند کلمه- مانند « افغانستاني » و « دانشگاه »- صفحات انترنتي و اخبار و مجلات پر شده اند و آن هم با صداهايي که بيشترينه روستار تره کي وار اند ، ولي باز هم صدايي از هموطنان پشتون نمي شنويم .

به آن هموطناني که با شنيدن کلمهء «دانشگاه» دو هفته تب مي کنند ، خطاب مي کنم که شما اولين کساني هستيد که به زبان پشتو توهين مي کنيد. آيا زبان پربار خوشال خان ختک ، رحمن بابا، حميد مومند ( مو شگاف ) ، اشرف خان هجري ( د زولنو شاعر ــ شاعر زولانه ها ) ، مرحوم اسحاق ننگيال ، رحمت شاه سايل ...اين قدر ضعيف و لرزان است که اگر فارسي زباني به زبان مادري خود دانشگاه گفت ، بنياد زبان پشتو از بين مي رود ؟ اگر فارسي زباني به زبان مادري خود به جاي « د کرهني وزارت» ، وزارت زراعت گفت و يا به جاي « د کورنيو چارو وزارت » وزارت امور داخله گفت ، زبان رحمن بابا از بين مي رود ؟ آيا هزار سال حکومت ترک و هزار سال حکومت مغول ، عرب ، يونان توانستند که زبان فارسي را محو کنند که با چند کلمهء «دانشگاه» و «چالش» زبان پشتو محو گردد ؟ نه خير عزيزان ، شما به جاي اين که به روستار تره کي و همقطارانش متوجه گرديد که مليت پشتون را طالب خطاب مي کند ، به جان دانشگاه و چالش چسپيده ايد. شما خود زبان پر بار پشتو را چنان حقير جلوه مي دهيد که گويا بقاي اين زبان کهنسال آريايي به موجوديت چند کلمه در لوحه ها و مقاله ها بسته گي دارد.

با ديدن اين وضعيت مي بينيم که انديشه  هاي روستار تره کي و همقطارانش کارگر افتاده که بايد آن را جدي گرفت و در اين جا دخالت روشنگرانهء روشنفکران و دانشمنداني چون سر محقق زلمي هيواد مل ، معراج اميري ، دوکتور خوشال روهي ، زرين انځور ، دکتور گرديزي و ديگران حتمي و ضروري است تا باشد که به اين بحث هاي  - در واقع دشنام نامه  هاي - عبث و منحرف کننده از گفتار  هاي اساسيِ  اجتماعي ـ سياسي خاتمه داده شود .

 

ملت شدن به تحمل ، تفاهم ، تأمل و بالاخره به خرد باوري ضرورت دارد. در افغانستان فقط يک اکثريت و يک اقليت وجود دارد ، اکثريت مردم است ( ما ) و اقليت جنگ افروزان و قلم به دستان تفرقه انداز جماعت باور .

مسألهء فرهنگ بسيار وسيعتر از آن است که در مقالات گوناگون و بي محتواي افغان ها مي خوانيم . من ( نگارنده اين سطور ) فارسي زبانم اما اشتباه محض خواهد بود اگر ادعا نمايم که من فقط با فرهنگ فارسي به تعالي خواهم رسيد . زبان من فارسي است اما تولستوي ، داستايوفسکي ، شيلر ، گويته ، کانت ، جان لاک ، مارکس ، سارتر، نزار قباني ، ناظم حکمت ، محمود درويش و .... نيز فرهنگ و انديشه مرا که در قرن 21 زنده گي مي کنم ، پر بار نموده و وسعت مي بخشند ، چون :

 بني آدم                  

         اعضاي يکديگرند 

----------

توضيح:

* اصطلاحات «Vergemeinschaftung»  و «Vergesellschaftung» را من « جماعت پذيري» و « جامعه پذيري»  ترجمه کرده ام و اميدوارم با تعريفي که ماکس وبر ارايه نموده  خوانده شوند.