رسیدن:  27.01.2012 ؛ نشر : 05.02.2012

نوشته و نقاشی از پروین پژواک

ابر، باران، دریا

۷

ستارهء پروین!
هر شب در پیشگاه جلال تو می ایستم و ترا که همنام منی، ستارهء خویش می دانم.
گاه چون سکوت شب عمیق می شود، احساس می کنم پروین های سالخوردهء بیشماری در عقبم صف بسته اند که زمانی ترا از آن خویش می پنداشتند و در پیشرویم نیز صف بی انتهایی می بینم از پروین های به دنیا نیامده که شبی ترا از آن خویش خواهند پنداشت.
می اندیشم تو بی تاثیر از عمر کوتاه ما، در آن دورها بیخبر از نام خود، بیخبر از نام ما، چه آرام می درخشی.


*


ستارهء پروین!
روزی سوی تو پرواز خواهم کرد و شاخهء گلسرخ و خوشهء گندم زرد را برایت هدیه خواهم آورد، تا تو با ایندو، یکی غذای روح و دیگری غذای تن، برای زیستن آماده شوی.


*

کتابی را که به ما هدیه کرده ای، گشودم. خواندم ولی ندانستم. زبان ما با هم یکی نبود.
دلتنگ به باغ رفتم. برگ های سبز، گل ها با نقش های عجیب، خال های پر پروانه، پرواز پرنده گان، ابرها، نسیم... آه این آیات پاک تو که هر دل پاک زبان شان را می داند، کتابی بود گشوده که هر بار از آن رازی تازه می آموختم و آن را هرگز نمی بستم.


*


درون من معبدیست بزرگ که در آن ترا به تماشا نشسته ام.
درها باز اند. نسیم آزادانه می وزد و خورشید بر کنار پنجره نشسته است.
تو هستی و معبد مرا با شمع و نیاز و دعا کاری نیست.
تو هستی و معبد من خانه نور است.
گر تو نباشی این درون را با هزار خورشید نیز نتوان روشن کرد.


*


تو به من نزدیکی.
آنقدر که اندیشه ام را می دانی.
تو از من دوری.
آنقدر که اندیشه ترا نمی دانم.


*


من از تو نام نمی خواهم. خانه و لباس و نان نمی خواهم.
مرا برهنه در آغوش سبز جنگل جا بده.
به من روح سبز درختان را ببخش و زلالیت آب و گرمای آتش را...
این است نیاز من.


*


ماه رمضان است.  دختران چادر پوشیده اند. پسران می کوشند لبان خود را خشک نگهدارند. همه آهسته راه می روند، گویی احساس ضعفیت می کنند.
دلم می خواهد به هوا بپرم. سبک سبکم و احساس نیروی عجیب می کنم.
بگذار همه گمان کنند من روزه ندارم. گمان مردمان چون صبح کاذب است.
تو ای صبح صادق! مرا دریاب.


*


برای من آسان است غذا نخوردن، آب ننوشیدن و کم خوابیدن.
برای من عادتیست دروغ نگفتن، حرف زشت نزدن و مهربان بودن.
ولی مشکل من در ماه رمضان این است که می گویند:
عطر گلان را مبوی و سوی زیبارویان نظر مکن!


*


از من می خواهند  ترا با زبان دیگران ستایش کنم.
مثل آن است از آب بخواهند با زبان خاک جاری شود.
از چنین آبی هیچ گلی سیراب نخواهد شد.
می خواهم چون دوستی با زبان خودم با تو سخن گویم و یا چون گلی بی هیچ سخنی به تو بیندیشم.
ولی نمی خواهم چون طوطی سخنانی را که خود معنی نمی توانم برایت تکرار نمایم.


*

 

انسان احتیاج به تفاهم و زبانی مشترک دارد. نیاز انسان به داشتن زبان مشترک نمی دانم با خدا بیشتر است یا با بندهء خدا...
ولی با محبوب باید به زبانی حرف زد که او بهتر می داند و اگر محبوب همه زبان های دنیا را خوب بداند، در آن حال باید به زبانی حرف بزنیم که خود بهتر می دانیم و اگر زبان ما در برابر محبوب بسته می شود و اگر محبوب زبان بی زبانی را بهتر از هر زبانی می داند، آیا سکوت بهترین راه نیست؟


*
 

سحر روشنی از آسمان آغاز می گردد.
نخست آسمان روشن می شود، بعد کوه ها، سپس دریاچه.
شامگاه تاریکی از زمین بر می خیزد. نخست دریاچه می میرد، سپس کوه ها ناپدید می گردد و در اخیر آسمان می رود تا با گیسوان زرافشان ظاهر گردد.
دود آه هم از زمین بر می خیزد و آب صبر نیز از آسمان می ریزد.


*

دنيا قفس است. وطن ما را نیز قفسی ساخته اند.  چه خنده آور است اگر بخواهیم میان قفس، قفس اندر قفس بسازیم.
خدایا ما را کمک کن تا خود را از قید افکار سیاه، سخنان بیهوده رها کنیم. آنگاه شاید بتوانیم قفس های بزرگتر را بشکنیم.


*


تشنهء بارانم. باران حقیقت.
ولی بر من رگبار حرف های بیهوده می بارد.
می ترسم بخشکم در آرزوی باران...
و باران نبارد!

 

***

لینک بخش های قبلی:

- شناسنامه  ی   "ابر، باران، دریا"

- ابر، باران، دریا- بخش۱

- ابر، باران، دریا-2

- ابر، باران، دریا- ۳

- ابر، باران، دریا- ۴

- ابر، باران، دریا - ۵

- ابر، باران، دریا-۶
 
www.ppazhwak.hozhaber.com