رسیدن:  09.11.2011 ؛ نشر : 12.11.2011

نوشته و نقاشی پروین پژواک

ابر، باران، دریا
۳

 

روزها و هفته ها همه چیز در اندرونم می گذرد و لبم به شکایت گشوده نمی شود.
ولی هر بار پس از مدتی چون مشکی که بیش از حد آب برداشته باشد، جدار ظاهرم از هم می شگافد و هر چه سوز و درد است، آشکار می گردد.
آه در آن حال است که پر هیجان و بی ریا و با اصرار در میان جنجالی از تب و اشک و آه و هزیان، ترا فقط ترا می خواهم.
*
همه به من می بینند.
گویی همه می دانند من از مسوولیتی که برایم تعین کرده اند، گریخته ام.
چکنم روح متشنجم را آرامی نبود.   اگر فرار نمی کردم، مسوولیت خویشتن خویش را ادا نمی توانستم.
همه به من می بینند و مرا به آن راه راست، محکم، بی درخت، پر آفتاب با مسوولیتی سنگین تر از توان شانه هایم متوجه می سازند.
ولی آن راه های پر پیچ و خم نامعلوم با آن سایه روشن های خنک، دلپذیر مرا به خویش می خوانند و می گویند:   بیا... بیا... بیا...
*
سحر بود که به درس خواندن پرداختم و حال چون به بیرون دیدم، متوجه شدم سحر با غنچه های سرخ آغشته به شبنم و هیاهوی پرنده گان کوچک و شاد همه ناپدید شده اند و چاشت با آفتاب داغ و گل های شگفتهء تشنهء خود فرا رسیده است.
اندیشیدم من هنوز در اوایل آموختن دانشم و این سحر جوانی من است.   چون درین دانش غرق گردم و آن را به کمالی رسانم، متوجه خواهم شد که سحر جوانی با تمام غنچه های سرخ و شبنم های درخشان و پرنده گان شادمانش تمام گشته است و چاشت پختگی من با گل های شگفته اما تشنه فرا رسیده است!
*
دیروز تو آنجا نشسته بودی، درس می خواندی.  دلت نمی شد درس بخوانی، ولی بر خود فشار می آوردی می خواندی، تا مبادا در امتحان روز بعد ناکام بمانی.
امروز روز امتحان تو بود، ولی تو نبودی، نیستی، دیشب مردی.
امروز من اینجا نشسته ام، درس می خوانم.  دلم نمی شود درس بخوانم، من هم بر خود فشار نمی آورم نمی خوانم، چه معلوم نیست فردا هستم یا نیستم!؟
*
آیا هرگز به قطرات درخشنده باران خیره شده اید و به صدای نوازش کننده آن در دل شب بر سنگفرش گوش داده اید؟
آیا تماس لطیف آن را بر صورت تان احساس کرده اید و بوی باران را با عطر گل و خاک بوییده اید؟
یکبار به قطرهء از باران خیره شوید.   آنگاه خود خواهید فهمید همان قطره آب هستید.
آسمان آبستن ابر است و ابر آبستن اشک.
هر انسال در اصل یک قطره است.   یک قطره اشک که از چشمان آبی آسمان می ریزد.   مانند قطرهء باران لحظاتی درخشیده و به زمین فرو می رود.   با خاک در می آمیزد و از او نشانی باقی نمی ماند. 
ای دریغ!  چقدر قطره های اشک ریخته و درین زمین فرو رفته اند و حتی گلی هم بر مزار شان نرویده است.
*
وقتی شفق سرخ در پناه کوه های سیاه قرار می گیرد، خیال می کنی جامی سیاه می سرخرنگ را در آغوش گرفته است.  
آن وقت شب فرا می رسد و همچون زنگی مست شروع به نوشیدن آن می خوشرنگ می کند.  سپس می بینی جام تهی است و جز نقش سیاهی چیزی در آن نیست.
آه!  همینگونه گذشت زمان عمر انسان را می نوشد و تا دیده باز کنی به جز از نقش خاک چیزی نیست.
*
روح آفتاب است.  جسم های ما سنگ های سیاه اند که از تجلی او مهتاب وار می درخشند.
*
ابری بود که از آن چکیده بودم من.  بارانی شد که در آن گریسته بودم من.  آیینهء آبی شدم بر خاک، تا باریده بودم من.  تا بر آیینه ام دیدی تو، از آب های نگاهت لرزیده بودم من.  رفتم از خود دریایی شدم، چون چشمان تو ندیده بودم من.  ترا ندیدم در خود بار دیگر، آیینهء آبم شکسته بودم من.  ای گمشده در آب های بی پایان، گر تو نبودی خشکیده بودم من.
*
آسمان به چشمان تو بر می گردد و باران از دیده گان تو می ریزد.
دریا از قلب تو سرچشمه می گیرد و گل ها در لبخند تو می شگفد.
تو باد را میان گیسوانت اسیر کرده ای، تو آفتاب را از میان دستانت طلوع می دهی.
تو بر دستی ستاره و بر دستی شبنم داری، تو روز و شب را از پی هم زنجیر کرده ای.
ای سرنوشت من در برابرت عریان!
تو این عشق را بهر من تقدیر کرده ای.
*
من برای عشق آفریده شده ام و برای دوست داشتن.
اگر مرا دوست بدارند یا ندارند، من باید ترا دوست بدارم.  زیرا قلب من چنین می گوید، زیرا روح من چنین می خواهد، زیرا زندگی من صرف با دوست داشتن مفهوم می یابد.
من به آفتاب و به گل های خودرو، به آب و به سبزه های خوشبو، به پرنده گان، به کودکان و به قلب انسان باور دارم.
من از صداقت شبنم و از نور دورترین ستاره، از شعلهء شمع و لبخند نوزاد، از عطر گلی در مرداب و از نورفشانی کرم شبتاب می دانم که کوچکترین کوشش و کوچکترین ذرهء ناپیدا بیهوده نیست.
بیهوده نیست تا نیروی عشق در آن می درخشد و اگر عشق نباشد، آفتاب رخشنده هم سیاه خواهد شد.
*
تو در آیینه ای.
من برای دیدار تو ناچار به دیدن خود می گردم.
*
مرا گویند:  بیهوده می سوزی.   اشک داری، آه داری، شعله های دردت گرفته جهانی را، ولی معشوق نداری.
و من خموشانه می اندیشم:   معبودم تویی، آه معبودم تویی...
*
نام ترا پرسم، نمی گویی.
ترا هزاران نام است و نامی نیست.
نام مرا نمی پرسی و می گویم.
مرا یک نام است و نامی است.
و چه حقیر است نام من در برابر بی نامی تو.
*
زندگی و مرگ، زیبایی و زشتی، نیکی و بدی، عدل و ظلم همگان چون دو رود شیرین و شور اند که به سوی تو باز می گردند.
اگر گل های هزار رنگ آیات تو اند، خارهای تیره دل زهردار نیز از آن تست.

 

***

لینک بخش های قبلی:

- شناسنامه  ی   "ابر، باران، دریا"

- ابر، باران، دریا- بخش۱

- ابر، باران، دریا-2
 
www.ppazhwak.hozhaber.com