رسیدن به آسمایی: 11.10.2009 ؛ نشر در آسمایی: 20.10.2009

دکتورغلام حیدریقین

 

پروردگارا ! به کسی که عشق دادی،چه ندادی

وبه کسی که عشق ندادی،چه بدادی؟           

« خواجه عبدالله انصاری »

 

سخنی چند پیرامون « لیلی و مجنون» ابوبکریقین

 

قسمت اول :

 

پیش درآمد :

  داستان وداستانسرائی درفرهنگ وادب پرباروغنامندماپیشینه درخشانی داردوازروزگاران قدیم شاعران ، ادیبان ونویسنده گان،دست به داستانسرائی زده وبه این پدیده ادبی که بازتابی است ازخواسته ها،نیازهاوعقاید مردم ما،توجه واهتمام زیادی به خرج داده اند. این داستانهایااصل وریشه آریائی داشته ویاازفرهنگ وادب دیگرکشورهاوبه ویژه ازفرهنگ وادب عرب مایه گرفته است .

فرهنگ عرب درعرصه داستانسرائی،تأثیرات عمیق وشگرفی رادرتاریخ وادب پارسی به جای گذاشت چنانکه میتوان اینگونه داستانهاراکه منشأعربی دارندودرادبیات ماراه یافته اند،به چهاردسته بخشبندی نمود :

نخست: داستانهای که بعدازگرایش خراسانیان به دین اسلام ازطریق آثاردینی واردزبان فارسی گردیده است.

دودیگر: داستانهاوروایاتی که مربوط به اعراب جاهلی بوده ودردوره اسلامی ازطریق آثارمتفرقه عرب وارد زبان شده اند .

سوم : داستانهاوروایات غیردینی عرب دوره اسلامی که به فارسی دری راه یافته اند.

چهارم : داستانهاوقصه هائی که اصل ومنشاآریائی داشته،مگرتأثیرات اندیشه ورسم ورواج وروایات سامیها درآنهازیاد به چشم میخورد.

 داستانهای که بعدازظهوردین اسلام وبه ویژه ازطریق آثاردینی،واردزبان وفرهنگ ماشده،زیاداند،چنانکه به گونه نمونه میتوان ازاین داستانهایادکرد: ازگناه وتوبه آدم . ازقابیل وجنایتش که سنگ اول بنای برادرکشی را گذاشت. ازادریس وحکمتش. ازنوح وتوفانش. ازصالح واشترش. ازابراهیم بت شکن وآذربت تراش وگلستان شدن آتش برابراهیم. ازلوط وانحراف قوم او. ازاسماعیل وتیغ کشیدن پدربرحلقش . ازموسی وبیرون آمدن او برفرعون واژدهاشدن عصایش به مقابل فرعون . اززنده گی یونس درشکم ماهی . ازصبرایوب . ازپادشاهی سلیمان واینکه زبان مرغان میدانست وشرکت کردنش درمهمانی سلطان مورچه گان وعاشق شدنش بربلقیس ملکه شهرسبا. ازآواره کردن بنی اسرائیل ذکریاوحکایات مربوط به ذوالقرنین وماجرایش باخضروتلاش او برای به دست آوردن آب زنده گانی. ازحکمت لقمان وزنده گی جاوید خضر. ازخواب طولانی اصحاب کهف ووفای سگ ایشان. ازداستان مریم که عیسی راتولدکرد. ازسخن گفتن عیسی درکودکی  ومرده رازنده کردن. ازیعقوب وچشم گریانش وچگونه گی جداشدن یوسف ازیعقوب وخیانت ورزیدن برادرانش وعشق زلیخاو پاک دامنی یوسف وماننداینها،که تمامی داستانهای یادشده خمیرمایه ادبیات پردامنه فارسی دری گردیده وشاعران و نویسنده گان ما،آنهارا ازطریق ترجمه واردادبیات فارسی نموده اند .

 درموردداستانهاوروایاتی که مربوط به اعراب جاهلی است وبعدازانتشاردین اسلام درادبیات ماراه یافته اند ، میتوان گفت که بیشتراین داستانهایاازطریق آثارغیردینی عرب ویااینکه به گونه شفاهی سینه به سینه نقل گردیده وتاروزگارمارسیده است. اینگونه داستانهاوروایات دارای جنبه های حماسی،تمثیلی،غنائی وعاشقانه است که بعدهاتوسط شاعران ونویسنده گان ادب فارسی شاخ وبرگ فراوان داده شده وچنان بافرهنگ وادب پارسی  درآمیخته ورسم ورواج وفرهنگ خراسان دوره اسلامی درآنهابازتاب یافته است که شنونده وخواننده اینگونه داستانهابه این باورمیرسدکه شایدآن داستان منشأوریشه آریائی داشته باشد،چنانکه به گونه نمونه میتوان ازداستان تراژیدی وعاشقانه ( لیلی ومجنون ) نام برد .

  داستان لیلی ومجنون که دراصل منشأعربی دارد،ازدودلداده وعاشق پاکبازی حکایت میکندکه هردوباهم دوستان دبستانی بوده اندکه درسرزمین نجددرشبه جزیره عربستان زیست میکردند.

  به روایت تاریخ،قبیله ( بنی عامر) راامیری بودکه ثروت فراوان داشت وازمال ومنال بی نیازبود،مگراو را فرزندی نبودکه پس ازوی به این همه جاه ومقام دست یابد. امیرنجد،به درگاه ایزددانا وتوانا،رازونیازکرد،تا آنگه که پروردگارعالم اوراپسری بخشیدکه ویرا( قیس ) نام نهادندوچون ببالیدوقدش بالاگرفت،به مکتبخانه اش فرستادندتابه گفته شیخ شیرازجوراستادکشدچون بهتراست ازمهرپدرودرعقل وخردش اندکی بیافزاید. قیس پسری درس خوان و زیرک بوده است وباهم کلاسیان خویش الفتی تمام دارد. دردرس خانه گروهی ازپسران ودختران قبیله های دیگرنیزدرس میخوانندواندرین میان دختری زیباروی  به نام ( لیلی ) نیزکه ازقبیله دیگر است،همزانووهم درس قیس میشود. قیس رابالیلی دلبستگی ومهرپدیدآمده است ولیلی نیزویراعاشقانه میپرستد. دوستی وپیوند این دوکودک دبستانی  دورازتمنیات وعلایق جنسی تکامل میکندوبه عشقی آتشین مبدل میشود ، چنانکه آتش در سوخته گان عالم میزندوازقیس داناوکانا« مجنون » میسازد .

واماوضع « لیلی» به گونه دیگررغم خورده است،به دلیل آنکه اوزن به دنیاآمده است ومحکوم حرمسرائی تازیان است ومهمترآنکه اوراپدریست بس مقتدروثروتمندکه حتی دخترداشتن رامایه ننگ میداند،چه برسدکه دخترش باپسری ازقبیله دیگرعشق بورزدوانگارکه این دخترآبروی خانواده اش رابربادداده است. لیلی را از مدرسه بازمیدارندودرحصارخانه زندانی میسازند. مجنون چون ازدلسوخته اش دورمانده،صبرواختیارازدست بداده است وبی اختیارباسروپای برهنه روی به دشت وصحرانهاده است وباددان بیابان انسی تمام گرفته است واین وضع دشواروجدائی ازیکدیگرتابدانجای پیش میرودکه هردودلداده درراه عشقی نافرجام،اماپایداردیده از جهان فرومیبندند،چنانکه سرگذشت غم انگیزودردآوراین دوعاشق دلباخته درادبیات عرب وعجم ماندگارمیماند

   داستان لیلی ومجنون نه تنهادرادبیات عرفانی،بلکه تدریجآبه ادبیات بدیعی نیزراه پیداکردوبیش ازپیش تکامل ورواج یافت وبه مرورزمان درقطاردردانه های گنجینه ادبیات جهان قرارگرفت،چنانکه ازروی شواهدوقراین موجودمیتوان ادعاکردکه درزبان نبشته ها،شعروادب پارسی وبه ویژه درادبیات غنائی مابازتابی فراوان یافت وسپس ازطریق این زبان درشعرترکی واردووکردی ودیگرزبانهاولهجه های خاورمیانه وکشورهای مشرق زمین راه پیداکرد،چنانچه شاعران،نویسنده گان،نقاشان،درامه نویسان وفیلمسازان زبانهای یادشده بهترین اثر های گرانبهاوذیقمتی رادراین زمینه خلق وابداع کردند.

 درشعرفارسی نخستین وکهنترین شاعری که دست به سرایش داستان عاشقانه  لیلی ومجنون زد،حکیم ابو محمدالیاس نظامی گنجه ئی است. این شاعرپرمایه درسال 584هجری در4500 بیت داستان رابه نظم در آوردکه درخمسه یاپنج گنج شاعردرج شده است. بعدازنظامی سرودن مثنوی لیلی ومجنون بروزن خمسه نظامی رونقی تمام یافت،چنانکه به روایتی سی واندشاعرفارسی زبان وسیزده شاعرترک ویک شاعراردوبه تقلیدازنظامی این داستان رابه نظم درآوردندکه ازآن جمله میتوان ازشاعرانی چون:مولانانورالدین عبدالرحمان جامی،امیرخسرودهلوی،فتحعلی خان صبا،هلالی چغتائی،مکتبی شیرازی ودراین اواخرازابوبکریقین شاعر شناخته شده معاصرافغانستان نام برد. همه شاعران یادشده باکمی تفاوت ازنظامی پیروی نمودندوبرخی از آنهانیزبه یک نوع مسابقه ادبی دست زدندوکوشش نمودندتادرمهارت وبدیعیت سخن ازنظامی پیشی گیرند، مگرامرمسلم آنست که ازمیان تمام مثنویهای یادشده تنهامنظومه لیلی ومجنون نظامی است که توانسته ازنظر متانت وپخته گی کلام وکاربردواژه هاازشهرت جهانی برخوردارشودواگرمابخواهیم جای منظومه نظامی رادرمیان سایرمثنویهای به همین نام ،معلوم ومشخص کنیم،باید مقایسه بین همه منظومه هاانجام دهیم واین کاریست بس مشکل ودشوارونیازمندزمان بیشترکه دراین نبشته میسرنیست.

لیلی ومجنون ابوبکریقین:

ابوبکریقین شاعریست،عارف مشرب وعیّارمنش که بانگارنده این سطورسمت برادری ومهمترازآن سمت استادی دارد. این شاعرپرمایه درسال1322 خورشیدی درقریه سروستان مربوط به ولسوالی انجیل ولایت هرات دریک خانواده فرهنگی دیده به دنیاگشود. ازبیست سالگی به شعرگفتن روی آورد،چنانکه ازمدت چهل واندسال به این طرف اشعارش درقالبهای غزل،مثنوی،قصیده،رباعی،مخمس ودیگرگونه های شعردرداخل  وخارج کشوربه چاپ رسیده وهم اکنون دیوان شعرش درقالبهای یادشده،آماده چاپ است.

 

* * *

 وامادرموردلیلی ومجنون یقین میتوان گفت که این منظومه درحدود 3600 بیت داشته ودارای «  172» صحیفه چاپی است که دراین اواخردرچاپخانه آزادی درشهرهرات به سرمایه وهمت « منوچهریقین »  به تازه گی ازچاپ برآمده است. این منظومه دومین منظومه شاعراست،چنانکه « تخمیس غزلیات حافظ » نخستین اثرشاعرشامل 338 مخمس در( 319) صحیفه درسال 2008 میلادی باقطع وصحافتی زیبادرتهران به زیور چاپ آراسته شده است.( برای معلومات بیشتردراین زمینه مراجعه شودبه سایت آریائی،سویدن، سال 2008 میلادی ) .

 منظومه لیلی ومجنون جناب ابوبکریقین دارای یک پیشگفتاربه قلم خودشاعرودوتقریظ پژوهش گونه است که توسط پوهنمل غلام نبی یقین استاددانشکده تعلیم وتربیه ورئیس تربیه معلم هرات وپوهندوی نجیب الله فریور استادکرسی زبانشناسی فاکولته تعلیم وتربیه هرات نگارش یافته است. به گفته شاعر،این منظومه  هم ازنگاه شکل وهم ازنگاه محتوابه تقلیدلیلی ومجنون نظامی شاعرگرانمایه سده ششم خورشیدی دربحرهزج مسدس احزب مقبوض سروده شده که درعین حال دارای ابتکارات لفظی وشکلی بوده ودرهمه جای دارای رنگ استقلال گونه است ودراین زمینه استادفریوردرست وبرحق گفته است که : « استادمسلم شعرمعاصردری الحاج ابوبکریقین سرایشگرزمان ماازنو،منظومه لیلی ومجنون رابه نظم کشیده وداستان رانیک پرورده و نوآوریهای کرده است. کتاب ماحصل زحمتکشی شبانه روزی دوسال واندی ازبهترین دوران زنده گی وی است. اوباکمال استادی ومهارت گردلیلی ومجنونهاگشته تارنگ کهنه گی اش رابزدایدوچهره نوی به آن بخشد. لطافت طبع،پیوندکلمه ها،عبارات مناسب،اثررارنگ دیگری داده واززیبائی خاصی بهره مندش گردانیده است. خامه نگارلیلی ومجنون بالطف وزیبائی وفریبائی محسوس بانازک کاری شعری که ویژه اوست، بر صفحات این اثررقم زده است. اومردوارسته وعارف منش ومتواضع است وبه حق عاشق شعروادب. وی با شکیبائی واماباناتوانی جسمی گنجینه گران سنگی راخلق کردوبه جامعه فرهنگی اش ارمغان داد،که ازباد و باران نمی یابدگزند. وی باتوانائی ومهارت خاصی که درسرایش لیلی ومجنون دارد،درقطارنظامی وجامی و دهلوی ایستاد. اواندرین باره کتابهای سلف  خویشرامطالعه کردوبرذخیره معنوی اش افزود،تاتوانست چنین اثرماندگاری راخلق نماید.

 یقین شناخت دقیق ازادبیات پارینه دری داردواطلاعات ازادب عربی ومسایل قرآنی. یقین وابسته به دربار نیست.عارف منش وعاشق شعروشاعری وآزاده گی است،که بدون چشم داشت،داستان رابه نظم متین واستوار درآورد. وی آثارچاپی وغیرمطبوع بسیاری داردکه دلالت برتوانائی وی درسرایش شعردارد. لیلی ومجنون استادیقین ارمغان تازه است به جامعه فرهنگی مان . تقریظ استادفریور،کتاب لیلی ومجنون اثرابوبکریقین »

محتوای کتاب :

 آنگونه که قبلآ نیزاشاره کردم منظومه لیلی ومجنون یقین سرگذشت دودلداده پاک بازوعاشق پیشه عرب بادیه نشین است که ازطریق آثارونبشته های غیردینی ادبیات عرب واردزبان فارسی شده ونمونه عالی ازادبیات غنائی مابه شمارمیرود.سراینده این منظومه موی به موحوادث واتفاقات منظومه نظامی راتعقیب وبازتاب  داده است.آغازاین منظومه مانندشاعران متقدم به ستایش پروردگارعالمیان ونعت حضرت پیغمبروبیان اوضاع واحوال این روزگارپرداخته وبعدازآن شاعرازپدرومادرومامای خویش که درپرورش جسم وذهن وتعلیم و تربیت آن سخت کوشیده اند،بابیانی رسابه نیکوئی یادکردی داردکه به جای ومناسب به موضوع بیان شده است. کتاب درمجموع دارای 65 عنوان است که میتوان این عناوین رابه دوبخش عمده اصلی وفرعی

بخشبندی نمود .

نخست : عناوین اصلی : مطالب ومحتوای عناوین اصلی مسلمآمربوط میشودبه بیتهای درستایش خداوند و

چگونه گی  پیدایش آفرینش وبیان استخوان بندی داستان وشرح سرگذشت مجنون ولیلی که شاعراصل داستان نظامی رادنبال نموده است،چنانکه دربیتهای زیربه خوبی مشاهده میشود.

ازمنظومه نظامی درسرآغازکتاب :

ای نام توبهترین سرآغاز                                                                            بی نام تونامه کی کنم باز

ای نام تومونس روانم                                                                                 جزنام تو نیست برزبانم

ای کارگشای هرچه هستند                                                                            نام تو کلید هرچه بستند

ای هیچ خطی نگشته زاول                                                                           بی حجت نام تو مسجل

ای هست کن اساس هستی                                                                           کوته زدرت دراز دستی

ای خطبه تو تبارک الله                                                                               فیض توهمیشه بارک الله

« لیلی ومجنون نظامی »

ازمنظومه یقین درآغازکتاب :

ای نام تو ورد برزبانم                                                                                    وابسته ی یادتوروانم

بی نام تونامه سرنسازم                                                                            بی فکرتو شب سحرنسازم

آندم که اثرنبودازکس                                                                                توبودی وذات توبخودبس

چون گشت به کن ترااراده                                                                           شدجملگی درزمان پیاده

تاهست زقدرتت زمین شد                                                                       مخلوق تورفت وجاگزین شد

شدهفت رواق ازتوپیدا                                                                                تامهر ومهت  کنند  ماوا

چون خواستی هست گشت عالم                                                                      پیدا زتو گشت نسل آدم

« لیلی ومجنون یقین،صفحه 1 »

واصل داستان نظامی به روایت گوینده نامعلوم درستایش رهبر قبیله عامریان به این بیتهاآغازمی یابد :

گوینده داستان چنین گفت                                                                     آن لحظه که دراین سخن سفت

کزملک عرب بزرگواری                                                                           بوداست به خوبتردیاری

برعامریان کفایت اورا                                                                                معمورترین ولایت اورا

خاک عرب ازنسیم  نامش                                                                     خوش بوی ترازرحیق جامش

صاحب هنری به مردمی طاق                                                                       شایسته ترین جمله آفاق

سلطان عرب به کامگاری                                                                          قارون عجم به مال داری

درویش نوازومیهمان دوست                                                                      اقبال دروچومغزدرپوست

می بودخلیفه وارمشهور                                                                         وزپی خلفی چوشمع بی نور

محتاج ترازصدف به فرزند                                                                    چون خوشه به دانه آرزومند

درحسرت آنکه دست بختش                                                                         شاخی بدرآرد ازدرختش

 «  لیلی ومجنون نظامی »

واصل داستان لیلی ومجنون یقین نیزبه روایت این دیباچه نویس،درصفت دادودهش رهبرقبیله عامریان به این بیتهاآغازیافته است:

دیباچه نویس این حکایت                                                                               ازعهد کهن کند روایت

کزخاک عرب ستوده خویی                                                                        مشهوربه بخشش ونکوئی

برعامریان رئیس بودی                                                                             باخوردوکلان انیس بودی

ازرهبریش قبیله خشنود                                                                      چون کوشش وی به باهمی بود

داناوخلیق ومهربان بود                                                                             جوادی وعدل رانشان بود

شاهنشه ی ملک کامگاری                                                                           فرمانده شهرحق گذاری

سیم وزراوفزون زقارون                                                                          ملکش زحدوحساب بیرون

مانند خلیفه گان بغداد                                                                                    دستورروال کار میداد

باآن همه عظمت ووقارش                                                                            فرزندی نبود درکنارش

تااینکه رسداوبه اقبال                                                                                روشن کندش چراغ اقبال

میبودهماره آرزومند                                                                               کافتدنگهش به روی فرزند  دودیگر: عناوین فرعی : درمنظومه لیلی ومجنون یقین درمتن داستان اصلی برخی مسایل ومطالب وحکایات وتمثیلهای نیزبه چشم میخوردکه اگرچه دربافت داستان اصلی آمده است،مگرازاسقلالیتی نسبی برخورددار است،بدین معناکه این حکایات فرعی ازنگاه محتوامانندپلی است که موضوعات اصلی راباهم پیوندداده وگاهی هم برای اثبات مدعابه کارگرفته میشود. ازجمله  65عنوان داخل کتاب به تعداد 8 عنوان به مسایل غیراز داستان اصلی پرداخته شده که مجموعآ درباره مسایلی چون: صفت معراج پیغمبر، قدسیت انسان ووظیفه اش ،خودشناسی وخویشتن شناسی،درنکوهش بی تفاوت بودن انسان،صفت عشق،ویژه گیهای خزان وهمچنان حکایات مستقل آورده شده است. برخی ازاین حکایات بسیارمختصروکوتاه بوده وازچندبیت محدودبیشتر نیست،مگربعضی دیگراین حکایات بانتیجه گیری شاعردرازتروطولانی تراست،برای آنکه محتواومضمون  حکایات روشن شود،بهتراست اززبان گوینده آن بشنویم که به گونه نمونه یادکرده آید :

حکایت اول :

ژولیده ی رفت سوی دریا                                                                              تاپاک کند زگرد تن را

برکند قبا وجامه ازتن                                                                                  غلتید به آب تا به گردن

ناگاه رسید باد وباران                                                                              آن سان که پدیدگشت توفان

بیچاره که تن به آب بودش                                                                          توفان برسید ودرربودش

کاری که بود برون زتقدیر                                                                      فرجام وراست  رنج وتوفیر

عزمی که نه بررهی صواب است                                                          کی صاحب عزم کامیاب است

چون عزم مرابه رنج ودرداست                                                                دل ازهوس نشاط سرد است

ودراین موردچه شایسته مثالی میآوردکه باحکایت یادشده همخوانی کامل دارد :

آن اشتری کوست ازپی بار                                                                          ازبارکشی  نباشدش عار

ازبارکشی  نمی برآید                                                                                   تا اینکه اجل ورا رباید

 « صفحه51کتاب »

حکایت دوم :

درخوردی شنیدم این حکایت                                                                        کزمروامیری بی درایت

چندی زسگان ناخوش آیند                                                                            درخانه کشیده بود دربند

هریک به مثابه پلنگی                                                                              بدخشم وستیزه جو وجنگی

گربرکسی خشم آوریدی                                                                         دادی به سگان که بر دریدی

هر کس که به گفت شه نکردی                                                             افکندی بدان سگان که خوردی

ازجمله خواجه گان آن در                                                                           فرخنده جوانی  ماه منظر

درخدمت شه ستاده بودش                                                                           دل را به وفا نهاده بودش

چون دید که شاه بیمروت                                                                           هرگز نخرد زخلق خدمت

ترسید که روزی آن چنانش                                                                       گرشه کند همرهی سگانش

سازند سگان مردم آزار                                                                               ویرا  زگزند نیشها  زار

ازبیم برفت پیش سگبان                                                                       گفت ای تومراعزیزچون جان

خواهم به سگان تو شوم یار                                                                  آرم خورشی به شان به تکرار

تادین ادا کنم زگردن                                                                              زیشان که شوند شاد از من

زان روزبه هرصباوهرشام                                                                        آوردی غذا  زپخته و خام

انداختی جمله پیش ایشان                                                                    خوردی وز وی نمودی شکران

آنگونه نواخت آن تمامش                                                                           گشتند سگان زدل غلامش

روزی زجفاشهی غضبناک                                                                   کرد خشم به آن جوان چالاک

فرمودبه پیر نطع سگ دل                                                                        کورا  به  سگان کند مقابل اوهم زسگی کشان کشانش                                                                         بربست وسپرد برسگانش

وان جمله سگان شدندهم آهنگ                                                                تا اینکه ورا  درند  با  چنگ

دیدند که هست منعم شان                                                                           دردادن خرج  مقسم  شان

رفتند تمامی بردراو                                                                                     دم جنبان همه برابر او

تعظیم نموده حلقه بستند                                                                         گردش همه سربه سرنشستند

بودند به وی مطیع ویاور                                                                           تاروز که رخ نمود خاور

شه گشت زفعل خویش نادم                                                                           فرمود به لهجه ی ملایم

با همنفسان که چون شبان گاه                                                                    دادم به سگان جوان دلخواه

بینید که ورا چسان دریدند                                                                            اندام  ورا چسان گزیدند

سگبان چوسخن شنید ازشاه                                                                          آمد برشاه  وکردش آگاه

کای شاه سگان ورا نخوردند                                                                      دل جمله به مهراو سپردند

این شخص ملک بودنه آدم                                                                     یک موی نگشته ازسرش کم

برخیزونگربه صنع خالق                                                                          کو کرده سگان بدو موافق

بنگرکه چسان به سگ نشسته                                                                   سگ نیز دهان زخشم بسته

زان جمله ندیده است آزار                                                                  سگ بین که نموده ازسگی عار

شه گفت  ورا  در آرید                                                                            ازنزد سگان به من  رسانید

بردند ورا  به بزم شاهش                                                                         از پیش سگان به بارگاهش

شه ماندشگفت اندرآن کار                                                                        کو ازچه زسگ ندیده  آزار

برخاست ونموداحترامش                                                                           بفزود به منصب ومقامش

گفت ازچه سگان آدمی در                                                                              بر تو نشدند حمله آور

گفتاسببش چوروزروشن                                                                           باشد به همه کسان مبرهن

چندی به سگان آدمی خوار                                                                         گشتم زره ی غذا مددگار  خوردندنواله چون زدستم                                                                    زان یاری کنون زمرگ رستم

ده سال کمرترا به خدمت                                                                           بستم  و ندیدم  از تو همت

بنمودی به جرم اندک وکم                                                                                 اسباب  اذیتم  فراهم

دادی به سگم که پاره سازد                                                                       تاهرکه به من نظاره سازد

سگ پاس نگاه دار وتونه                                                                        سگ هست وفاشعار وتو نه

سگ دوست شودبه نیم نانی                                                                         ناکس ندهد به کس امانی

چون شاه بدید آن چنان حال                                                                         کزمردمی رو نماید اقبال

هرکس که به راستی وفادار                                                                        گردد نشود به غم گرفتار

تصمیم گرفت تا زمستی                                                                           دل  برکند و رهد  ز پستی

وبعدازآن شاعرمنظورومقصدخودراازبیان حکایت یادشده شرح داده ودرپایان نتیجه گیری میکندکه درهرحال واحوال دادودهش آدمیزاده رابه کارآیدوازسختیهاوبدبختیهابرهاند :

منظورم ازین نوشته است این                                                                 که احسان بفزایدت به تمکین

احسان ودهش دویارهمراز                                                                       گشتند به هم از آن هم آواز

تا هرکسی روکند به آنها                                                                           بیرون شود ازهمه  زیانها

مجنون که شدهمنشین سباع                                                                       درصحبت وی شدند اقناع

هرخوردنی ی که شدمیسر                                                                     با خرج  ددان نمودی  یکسر

تو نیزاگر بسان مجنون                                                                          گردی زخیال حرص بیرون

ازکرده کنی بلند نامت                                                                               گردند شهان زدل غلامت

 « صفحه115 تا118 کتاب »

 

قسمت دوم :

 

شخصیتهاوکرکترهای داستان :

بدون شک شرح وبیان سرگذشت هرحادثه عاشقانه مستلزم موجودبودن عناصری است که استخوان بندی آن داستان راتشکیل میدهند. دراین منظومه نیزشاعرازافرادواشخاصی نام میبردکه به گونه درساخت وسازداستان مهم شمرده میشوند.این کرکترهاکه شاعرازآنهانام میبرد،ازنگاه شخصیتی وهویتی به دوگونه تصویرشده اند، چنانکه یادکرده آید:

- افرادی اندمهم،مطلوب،مفیدودارنده منشهای نیک انسانی واهورائی مانند،مجنون،لیلی،ابن سلام،نوفل،پدر ومادرمجنون وپدرومادرلیلی که هرکدام آنهادارای خصوصیات وویژه گیهای جداگانه اند.

- ویااشخاصی اندکه ازنگاه شاعردرساختارداستان کدام رول اساسی نداشته،لذاشاعردرجای جای ازآنهانام میبرد،مانند.امیرهرات،سلیم عامری مامای مجنون،سلام بغدادی وهمچنان پیرزنی که مجنون رادرخرگاه لیلی میبرد. بایدگفت که شخصیتهاوکرکترهای داخل داستان ازنگاه شاعرتمامی مردمی اند،مطلوب وشایسته وحتی پدرلیلی که درحق دخترش ظلم روامیدار،آدمی نامطلوب نیست.

- مجنون:

 ازنگاه شاعر،مجنون پسریست درس خوان،باهوش،دوست داشتنی ،داناوکاناکه  خوب شعرمیسرایدوپیش از آنکه عاشق شود« قیس » نام داردواین عشق است که اورابه دیوانه گی میکشاندوازاو« مجنون » میسازد. این فرزندعرب بادیه نشین هم زیباروی است وهم برومندکه درزیبائی شهره شهراست،چنانکه به گفته شاعرهرکه اورابدیدی ودروی نظر افکندی،به پسندیدی ودعایش خواندی وستایشش کردی. وصف قیس راقبل ازمجنون شدنش اززبان شاعرچنین میخوانیم :

مادرچونهاد قیس نامش                                                                             برباده ی عشق کردجامش

چون سالی گذشت ازمیانه                                                                           شدخوبی وحسن را نشانه

آن سان که به نیکوئی سمرشد                                                                     هرروز زروز خوبتر شد

 بعدازهفت سال که گذشت :

زینگونه گذشت هفت سالش                                                                     دل برد زهر که خط وخالش

رویش چو شعاع مهرتابان                                                                 چشمش چوغزال ولب غزلخوان

ابروی کجش هلال واری                                                                           شد  درصدد  کمان داری

یاقوت لبش چوغنچه خندان                                                                          جاکرده  میان  سنبلستان

ودرده ساله گی قیس:

چون درحد ده رسید سالش                                                                           بفزود به خوبی وکمالش

هرکس که به وی نظرنمودی                                                                      اورا به دعاش سر نمودی

دیدش چو پدر بشاشتش را                                                                          بستود زدل وجاجتش را

« صفحه21 کتاب »

واماازدیدمردم کوتاه نظرکه عشق رامایه تباهی وبربادی میدانند،قیس دیوانه است وبه همین دلیل اورا« مجنون » لقب داده اند،که درحقیقت هم بعدازعاشق شدن بدان صفت متصف میگردد.

آن عده ی پست وسست عنصر                                                                        خالی زحیا وازدغا پر

دژخیم خصال وزشت طینت                                                                    دورازرهی عدل ودادوهمت

برغیبت شان زبان گشادند                                                                            پا دررهی بد دلی نهادند

دادند  پی  ملالتی  شان                                                                             از زخم زبان خجالت شان

گشتند زراه عقل بیرون                                                                             دادند لقب به قیس  مجنون

اونیز به کیش عقل ومنطق                                                                           گردید به این لقب موافق

بنمود جنون عشق محبوب                                                                       وی رابه چنین مقام منسوب

« صفحه26 کتاب »

مجنون شاعر،عاشقیست دلسوخته وحرف ناشنوکه به ساده گی پندواندرزبزرگان رانمی شنودوحتی به سخنان پدرش نیزچندان توجه نمیکند. دراین منظومه آمده است که یک روزعده ای ازبزرگان قوم بنی عامرجمع شدند تامجنون رانصیحت کنندکه ازعشق لیلی بگذردتاهم خداخشنودشودوهم پدرش. واین است یگانه آرزوی پدری ازفرزندش درداخل خانه خدا که چه زیبابه تصویرکشیده شده است :

دست پسرش گرفت وخرسند                                                                        برحلقه ی کعبه داد پیوند

گفت ای گل گلبن جوانی                                                                          وی حاصل من ززنده گانی

برخیزوبمال روبه این در                                                                       کن زاری زصدق پیش داور

کزبند غمت رها نماید                                                                                  زین دربدری جدا نماید

دربارگه ی خدای عالم                                                                                      روآر پی مراد پیهم

تالطف خدات دست گیرد                                                                              عذر توزمرحمت پذیرد

زین رنج وعنادهد نجاتت                                                                             تابهره بگیری ازحیاتت

عشقی که ترانموده مجنون                                                                     زین بیش نسازدت جگرخون

مجنون سخنان قوم وپدرش راخوب گوش میکندوانگارکه ازدل وجان پذیرفته است. پدرنذرونیازمیدهدوبه این منظورفرزندش رابه کعبه میبردوازوی میخواهدتادست دعابلندکندکه ایزدداناعشق این دخترراازدلش بیرون کند.آنگاه که مجنون دست به حلقه درخانه خدامیزند،خلاف میل وخواسته پدروبزرگان قومش،چنین دعامیکند:

مجنون چو شنید حرف بابش                                                                      برخاست وفتاد در رکابش

گفت ایکه مراچوجان عزیزی                                                                برعشق من ازچه می ستیزی

این گفت وزجای خویشتن جست                                                            چون حلقه بدرب کعبه پیوست

آویخت بسان حلقه  بر در                                                                          گفتا که  زعشق  باشدم فر

درحلقه ی عشق هست گوشم                                                                   این حلقه به کس نمی فروشم

گویند رهی وفا رها  کن                                                                           ازعشق دل وزبان جدا کن

من از دم عشق  زنده گشتم                                                                        پیوسته به عشق سرنوشتم

گرعشق مرا براند  از خود                                                                       روح وتن من نداند از خود

هستیی  مرا  زمن ستاند                                                                             درورطه ی نیستی کشاند

با آن همه من غلام عشقم                                                                            من زنده به احترام عشقم

عشق هم قوت است وهم غذایم                                                                هم شعرمن است وهم صدایم

وبعدازاین مقدمه بدون آنکه وصیت ونصیحت پدرش رابه گوش گرفته باشد،ازپروردگارش میخواهدتااز عمرش برگیردوبرعمرلیلی بیافزایدوعشقش رادوچندان کند :

یارب تومرا به عزت عشق                                                                   ازعشق رسان به غایت عشق

ازچشمه ی عشق ده مرا آب                                                                   لب تشنه ی آب عشق دریاب

مست ازمی جام عشق سازم                                                                    کن درره ی عشق سرفرازم

یک عده فروبه خویش کامی                                                                دورازرهی حق به باطل حامی

گویند زعشق دیده بردوز                                                                               لیلی مطلب وفا میندوز

یارب تو مرا ازین ملالت                                                                       برهان که رهم من ازخجالت

ازعمرم هرآنچه مانده برجای                                                                    برگیروبه عمر لیلی افزای

خواهم که ززمره موالی                                                                               جایم نبود به عمر خالی

جان ودل من فدای اوباد                                                                               اندرسرمن هوای او باد

جان درتن من بدون لیلی                                                                            باالله که بود به من طفیلی

بی لیلی وجود خود نخواهم                                                                         درکعبه ورودخودنخواهم

یارب به طفیل خانه ی خود                                                                         باعظمت جاودانه ی خود

درسایه عشق ده پناهم                                                                               واکن به حریم عشق راهم

درکعبه ی عشق ده گذارم                                                                              تا اینکه دراو نماز آرم

این حاجت من زخود رها کن                                                                         لیلی مرازمن رضا کن

« صفحه42 کتاب »

وچون پدراین سخنان راازفرزنددلبندش میشنود،دیگرچیزی نمیگویدوقیس باری دیگرمجنون شده ودوباره راهی کوه وبیابان میشودوباحیوانات وحشی انس فراوان میگیرد.

- لیلی :

لیلا،زیباوسفید پوست نیست،بلکه سبزه ایست نمکین. قدش به سروسهی میماندولبش به غنچه مانند است. شیرین دهن است وآهوچشم که هم طنازاست وهم دلرباوبه گفته شاعرآنچه خوبان همه دارند،اوتنها دارد :

زیبا صنمی بدل ربائی                                                                                 شکرشکنی به قند سائی

باقدچوسروورخ چوخاور                                                                          بسته زحریرعصابه برسر

لعل لب اوچوغنچه خندان                                                                            شیرین دهن وانار پستان

آهوروشی غزال چشمی                                                                            مشکین نفسی وجودیشمی

سرتاج عرب به چرب گوئی                                                                      سلطان عجم به خوبروئی

زلفش سیه ورخش فروزان                                                                       خال زنخش چو نارسوزان

مجموعه ی عالمی جوانی                                                                           محجوبه ی کاخ دلستانی

شاهنشهی شهر نازنینی                                                                               دیباچه ی درس دلنشینی

ابروی کمانکش دلیرش                                                                                مژگان درازبی نظیرش

زانندبه همدیگرهم آغوش                                                                         تااینکه زعاشقان برندهوش

نامش چو نهاد مام  لیلی                                                                              افزود  بدو زهر که میلی

این لیلای زیباروی درمحیطی زیست میکندکه نگاه کردن به سوی نامحرم ازجمله گناهان کبیره محسوب میشودودرحقیقت دیارلیلی دیاریست که خشونت مطلق درآن حکمفرماست ومردانه گی به قبضه شمشیربسته است وحتی میتوان گفت که اکثروقتهاخواستگاریهانیزبه زورونیروی شمشیرصورت میگیردوبه همین دلیل است که کودکان مکتبی وهم صنفیهایش اورابه چشم حقارت مینگرندواهل گذروکوچه بازبان حال و یابه زبان قال برایش اتهامی بسته میکنند،چنانکه نام لیلی وردزبانهامیگرددودرکوی وبازاربه گوش عام و خاص وشاه وگدامیرسدوحادثه بدان ساده گی تبدیل به داستانی شورانگیرمیشود. وضع لیلی ومجنون راکه هنوزدوستان دبستانی اند،اززبان شاعرمیخوانیم که تاچه اندازه دردآوراست وغم انگیز :

رازی که به کس نگفته بودند                                                                    ازخورد وکلان نهفته بودند

حی زدغم عشق وفاش شدراز                                                                           افتاد به هر دیار آواز

شدقصه ی عشق آن دودلدار                                                                  مشهوربه دشت وکوی وبازار

دل دادن شان چوداستانها                                                                                  گردید زبانزد زبانها

 به گفته شاعرهمچنانکه بوی خوش مشک ونافه رانمیتوان ازبین برد،به همانگونه رازدلداده گی وشیدائی را نیزنمیتوان پوشیده نگهداشت :

زیرا نتوان که یکسرمو                                                                                 ازنافه نمود بوی یکسو

برهردری گرگذرنماید                                                                                 بویش همه راخبر نماید

زان رازچوپرده گشت پاره                                                                         هرکس به زبان ویااشاره

می بست به هردواتهامی                                                                          میگفت به ضد شان کلامی

ایشان به خیال رازداری                                                                               آنان به پی ستم شعاری

شمشیرزبان درازکردند                                                                                هرجادرطعنه بازکردند

تااینکه زطعنه های اغیار                                                                            گشتند جدا زهم دو دلدار

« صفحه26 کتاب »

دراین منظومه،لیلی دختریست درس خوان،باسواد،ادیب،شاعروهنرمندکه کاملآ ازرموزعشق آگاه هست وبه همین دلیل است که همیشه جواب نامه های مجنون رابه زبان شعرمیدهدورازدلش رابادلسوخته اش توسط قصیده های دلنشین درمیان میگذارد :

لیلی که ادیب وباهنربود                                                                           ازدولت شعر بهره ور بود

اشعارفصیح وبکرمیگفت                                                                     چون خود دررنسفته می سفت

هربیتی که اززبان مجنون                                                                      آوردی کسی به وی زهامون

دادی به قصیده ی جوابش                                                                         کردی ز وفا چنین خطابش

کای غارت جان وآفت هوش                                                                        هرگز نکنم ترا فراموش

باخون جگرهمیشه نامت                                                                              بنویسم وسازم احترامت

« صفحه55 کتاب »

  لیلی باآنکه درعشق خودثابت قدم است ودراظهاردوستی بامجنون ازکسی نمی هراسد،مگردختریست مطیع و فرمان پذیرکه پندواندرزبزرگان راخوب میشنودوبه همین دلیل است که اوراازمدرسه ودرس بازمیدارندودر خانه دربسته زندانیش میکنندوبه شوهرناخواسته اش میدهندواوهنوزهم که هنوزاست،لب به شکایت نمیگشاید ودرمقابل خواسته های نامعقول ونادرست خانواده اش فریادنمیکندوتسلیم میگردد.

لیلی که چوگنج مخفیانه                                                                               گردید نهان به کنج خانه

جزعشق ووفا نفس نراندی                                                                       جزدرس وفاورق نخواندی

دلتنگ وشکسنه بال ووارون                                                                   درپرده نشست دل پرازخون

« صفحه59 کتاب »

ابن سلام :

  بدون شک درهرمنظومه غنائی رقیب ویارقیبانی لازمه هرعشق گرم وپرگفتگوست وکمترداستان عاشقانه رامی بینیم که پای رقیب درمیان نباشد. درمنظومه لیلی ومجنون یقین نیزچنین رقیبی به چشم میخورد. این رقیب بامجنون رقابت ندارد،مگرعلاقمند لیلی است. این مردکه نامش معلوم نیست « ابن سلام » لقب دارد.

جوانیست خوش تیپ،نیکخوی،صادق الوعده وراستکارکه درخدمت مردم خوداست. درهنروصنعت وکسب علم ودانش دست بالائی دارد. ثروتمنداست.هم زرداردوهم زور،مگر این توانائی مادی ومعنویش همیشه در خدمت خلق خداست وهرگزمردم آزاروخویشتن بین نیست،چنانکه صفات ویرااززبان شاعرچنین میخوانیم :

خوش تیپ وخلیق وحورمنظر                                                                         داناوخفیف ورادوبا فر

سرمشق شرافت ونکوئی                                                                               انجام وفاونیک خوئی

درکسب فنون علم لایق                                                                           درخدمت خلق پاک وصادق

افراد قبیله ی دیارش                                                                                     بودند ستاده درکنارش

تاامر ورا زپیروبرنا                                                                                  سازندبه میل جمله اجرا

ازبهرادای احترامش                                                                                      دادند لقب بن سلامش

هم صاحب گنج وهم هنربود                                                                     ازجمله صفات بهره وربود

« صفحه 59کتاب »

این جوان زیباروی خوش نام وخوش کلام که لیلی رادرراه می بیند،به دخترصحرانشین دل میبنددو به این تصمیم میرسدتااوراازپدرش شرافتمندانه خواستگاری کند.

دیدش چو به ره جمال لیلی                                                                           وان سروبه اعتدال لیلی

گفتاکه وی است هم طرازم                                                                      زوچاره ی کارخویش سازم

افکندچو بردیارخود بار                                                                                 بنمود قبیله را خبردار

گفتابه فلان قبیله ماهی                                                                            دیدم که زده است بارگاهی

خواهم که بگرددهمسرمن                                                                          خوابد شب وروزدربرمن

چند مرد نشاند برعماری                                                                         بنمودروان به خواستگاری

« صفحه60 کتاب »

 

* * *

ازآنجاکه لیلی دست پرورده جامعه ایست که دخترداشتن وعشق ورزیدن راننگ میشمارند،لذا تلاش همه قبیله  وبه ویژه خواست پدرلیلی درآنست که هرچه زودتربه داستان عشق دخترش پایان داده شودوبه همین دلیل است  که لیلی رابه زوروفشاربه « ابن سلام » به زنی میدهند. لیلی به این وصلت ناجورراضی نیست،مگرچه میتوانست کرد، به دلیل آنکه لیلی درمحیط اجتماعی زیست میکندکه قدرت همه قبیله مصروف اینست که آب وآتش راازیکدیگرجدانگهدارند. دراین ریگزارتفتیده،بازارتعزیربسیارگرم است ومحتسبان خدانه تنها دربازار فراوان اند،بلکه دراعماق سیه چادرهاوپستوی خانه هانیزدیده میشوندوسرمیزنندوهمه مردم از کودکان خرد سال مکتبی گرفته تاپیران سالخورده قبیله مراقب اوضاع واحوال جزئیات رفتاریگدیکدراندوبه همین دلیل است که دخترصحرانشین عرب جزتسلیم کاری دیگرازوی ساخته نیست. ابن سلام پس ازآنکه بالیلی ازدواج میکند،درمی یابدکه محبوبش دل درگروعشق دیگری دارد،اماچون مردیست مردمدارودانا،لذامیکوشد،تاتنها به دیدن روی محبوبش دل خوش کندوبه لیلی آسیبی نرساند :

چون ابن سلام دیدش آن سان                                                                        گردید زکارخود پشیمان

ازوی به نگاهی گشت راضی                                                                        بدرود نمود دست بازی

دانست که سربه وی نیارد                                                                           داغ دگری به سینه دارد

دشوارچودید زو بریدن                                                                               خرسند نمود دل به دیدن

جزقانع شدن به یک نظاره                                                                            راهی دگری ندید چاره

گفتاچوبه عشق گشته ام بند                                                                   آن به که شوم به روش خرسند

« صفحه93 کتاب »  

نوفل،شهزاده ای ازتبارجوانمردان:

جوانمردیست نیکنام وفرشته خصال ومردمدوست که ازپی شکاربه دشت وبیابان رفته است تادمی بیاساید و رنج ازدل بیرون کندکه ناگهانی وتصادفی درصحرابامجنون دیدارمیکند. نوفل که مجنون راچنان زارودرمانده میبیند،سخت پریشان خاطرگشته ووی رابه خیمه اش میآوردتاکمک ویاری اش کند :

نوفل چوشنید حرف یاران                                                                              گردید زدیده اشکباران

گفتا که نباشد ازجوانی                                                                              این خسته وما به کامرانی

کوشم که به سرحد تنوانم                                                                          این دل شده را زغم رهانم

شد دربر آن به غم فتاده                                                                                ازمرکب خویشتن پیاده

آورد ورا به خیمه گاهش                                                                            پرسید زاصل وزادگاهش

گفتا که چه پرسی ازنژادم                                                                          همپای به درد عشق زادم

بیخود شده ی زعقل منفور                                                                         ازقوم وقبیله گشته ام دور

« صفحه62 کتاب »

نوفل باخودمی اندیشدکه ازجوانمردی به دوراست که مجنون رادرآن حال واحوال بیچاره گی ورنجوری به حالش رهاکند،لذاوعده میدهدکه آن عاشق دلسوخته رابه محبوش برساندتاباشدکه نامش درسلک ودفترجوان مردان روزگارش ثبت گردد.

نوفل چوشنید آن جوابش                                                                             بنمود به نیکوئی خطابش

معذور توام تو ازمروت                                                                            می بخش مرازروی همت

خواهم که کمر پی مرامت                                                                             بندم همگه به احترامت

درپهلوی خود ترا نشانم                                                                              محبوب ترا به تو رسانم

آرام شبی سحر نسازم                                                                             تاوعده ی خودبه سرنسازم

 گربرفلک است دلبر تو                                                                                   آرم ونشانمش بر تو

درپرده اگر بود حصاری                                                                             گیرم به ربودنش تیاری

آرم وبه توکنم هم آغوش                                                                           کزبارغمت تهی کنم دوش

« صفحه63 کتاب »

 جوانمردان راعادت چنان است که هرگاه به کسی وعده کنند،وفاکنندوبه همین دلیل است که نویسنده قابوسنامه وفابه عهد،راستی وشکیبائی راازاصول اساسی آئین جوانمردی میداند،آنجاکه نوشته است:« اصل جوانمردی که بدان تعلق دارد،سه چیزاست: اول،آنکه هرچه گوئی،بکنی. دوم آنکه راستی راخلاف نکنی.سوم آنکه شکیبایی راکاربندی؛ازبهرآنکه هرصفت که به جوانمردی تعلق دارد،برابراین سه چیزاست.»

 به روایت شاعر،نوفل نیزدارای اوصاف یادشده است وبه اساس خوی وسرشت انساندوستی وجوانمردی که دارد،حاضرمیشودکه درراه رسیدن آن دودلداده به یکدیگرجانفشانی کندوزحمت فراوان رامتقبل شود. نوفل به مجنون چنین وعده میدهدکه اگرمحبوب توچون مرغی درهواپروازکندویااینکه مانندماهی درقهردریا قرارداشته باشد،اورابه دست آورم وبتورسانم :

محبوب ترا به زورویازر                                                                             آرم وبرات سازم همبر

چون مرغ اگربودبه پرواز                                                                            ازاوج هواش آورم باز

گرجای کند میان دریا                                                                               چون ماهی بدام آرمش پا

ورجای میان سنگ سازد                                                                          چندی نتوان درنگ سازد

لعلش بکشم زسنگ خارا                                                                               مانند گهر زعمق دریا

« صفحه63 کتاب »  

نوفل به خاطررسیدن به هدفش دومرتبه باپدرلیلی درمصاف میشودوآنگاه که درجنگ پیروزمیگردد،خواهان صلح وآشتی شده ومیکوشدتارضایت قیس رانیزبه دست آورد،مگراین بارسوم است که عاشق بلاکشیده سر به کوه وبیابان گذاشته وازمردم دوری میگزیندومجنون میشود.

 

 

 

قسمت سوم :

زیبائیهای کلامی وکاستیهای منظومه لیلی مجنون:

 دراین منظومه تصویرتمام کرکترها،صحنه هاووصفهابسیارساده،عمیق وروشن است. نه لفظ فدای معنی شده ونه هم معنافدای لفظ میگردد،بدین معناآنچه راکه شاعرمیخواهدبه خوبی بیان کرده میتواند. شعریقین درحقیقت دنباله همان سبک خراسانی است وترکیبی است ازادبیات غنائی وعارفانه باتعبیرهاوتصاویری تازه وبکرکه تسلط اورادرشعروشاعری نشان میدهد.

 ازتشبیه واستعاره وکنایه وپیرایه های لفظی که ازعوامل اساسی شعرکلاسیک اند،کمترسودمیبردواگرهم دیده میشود،بسیاراندک است. عیب شعرش درآنجابرملامیگرددکه وی نمیتواند ویانمی خواهدکه بین ادبیات شفاعی ونوشتاری فرقی قایل شودوبه همین دلیل است که نتوانسته است برخی واژه هاوکلمه هارابه مفهوم اصلی آن به کارببرد. دربرخی جایهاشاعرتابدان درجه تحت تآثیرنظامی گنجه ئی ودیگرشاعران کلاسیک قرارمیگیرد که درنمی یابد که وی درسده بیست ویکم زیست مینمایدوبه همین دلیل است که درزمینه محیط اجتماعی خویش چنان می اندیشدکه چندین سده قبل نظامی می اندیشیده است،به گونه نمونه شاعردرموردزن که موجودیست قابل احترام چنین عقیده دارد :

زن رانسزدوفاشعاری                                                                             زن نیست سزای رازداری

زن پای وفابه کس نیارد                                                                             جززرق ندارد آنچه دارد

« صفحه 95کتاب »

ویااینکه هرچیزوهرواقعه رابه گردن سرنوشت وتقدیرمیاندازدوانگارکه دراکثرجایهاکاروکوشش رانفی میکندوشایدهم به این دلیل باشدکه شاعردرداستان لیلی ومجنون بیشترازدیدعارفانه نگاه میکندتاازمنظریک داستان عاشقانه .

 وامااندامی راکه شاعربرای عاشق ومعشوق خویش میسازد،قابل توجه است وراهبربه این نکته که زیبائی امریست نسبی ودلخواه مردمان که باگذشت زمان فرق میکند. شاعرمابه درستی قهرمانان داستانش رانیک میشناسدوباتآثیرپذیری ازمنظومه نظامی آنهارابهترین میخواهد. شاعردرهنگام توصیف لیلی ازتمام زیبائیها وخوبیهای  طبعیت  که توسط حواس پنجگانه خویش درک کرده است،کارمیگیردوعروس شعرش رانیکو می آراید،وبه همین دلیل است که ازباغ وبوستان ودمن مددمیخواهد تااندام موزون یاررابنمایاند،چنانکه ازلیلای صحراگردچنین تصویرزیبای به نمایش میگذارد :

شیرین سخنی فرشته گفتار                                                                           شکرشکن جمیله کردار

عنوان وفا ونیکخوئی                                                                                   پایان صفا وخوبروئی

خجلت دهی نورماه وخورشید                                                                      طوطی چمن سرای امید

روشن کن بزم دوستداران                                                                         محراب دعای حق گذاران

« صفحه53 کتاب »

شاعرازدرخت سرووکاج وگل سوسن ونرگس وبنفشه وسنبل وخیری وگلاب تازه استفاده میکند،تاقامت وگیسوی عروس شعرش رابازتاب دهد،چنانکه دربیتهای زیرمیخوانیم :

شیرین سخنی فرشته گفتار                                                                           شکرشکن جمیله کردار

عنوان وفا ونیک خوئی                                                                              پایان صفا وخوب روئی

پیرایه گرعروس گلشن                                                                            بالنده سرو وکاج وسوسن

وصف طبیعت ودشت ودمن وگلزاروگل گلاب وسبزه وچمن وباران وموسم بهارنیزدراین منظومه به خوبی جلوه گرمیشودوشاعرمیکوشدتاخواننده وشنونده شعرش راباخوددرگلگشت صحراوگلشن ببردوازدیدن آن همه زیبائیهای طبیعی شادوخوشحالش سازد.به این بیتهاتوجه شودکه چگونه شاعرتمام گونه های گل رابا خصوصیات وویژه گیهای آنهاچه زیبا،ساده وروشن آنهم دروصف بهاربیان کرده است :

گردید چوموسم بهاران                                                                           گل شد به چمن عبیرافشان

خندید چمن شگفت گلزار                                                                          بارید درر به شاخ ازهار

سنبل به بنفشه تاب میداد                                                                           باران همه جاگلاب میداد

شمشادبه نازوغمزه افزود                                                                       ریحان به چمن عذار بنمود

سروازقدخویش شادوخوشدل                                                                       در قامت جو نمود منزل

سوسن درسوک وغصه بربست                                                            نرگس به نشاط وجلوه پیوست

بر بست بخود انار آزین                                                                            آوردبه کف شکوه دیرین

بنمود شگوفه سیب وآلو                                                                          درباغ به هرطرف زهرسو

ازلاله چمن به تاب گردید                                                                            منزل گهی آفتاب گردید

نارنج وترنج وناک وانجیر                                                                          بستند به دور باغ زنجیر

بادام دوچشم بست ازناز                                                                           بردوخت به قد سرو طناز

نیلوفر ونسرن وشبو                                                                                  همدوش به نارون ولیمو

کردند به هم شگفتن آغاز                                                                              درباغ شدند جلوه پرداز

بلبل به نوای عاشقانه                                                                                سرداد به عشق گل ترانه

« صفحه 56کتاب »                                                                       

 وصف خزان ورفت وآمدشبهاوروزهاوگذشت عمروناپایداری دنیانیزباهمه کاستیهاوزیبائیهایش دراین منظومه به خوبی بیان شده است. ازدیدشاعرخزان فصل جدایهاونامرادیهاست،به دلیل آنکه هرچیزیکه درموسم بهارپرورش یافته،درفصل خزان روبه نابودی است وبه گفته شاعربرتارک تاک،زاغ میخسپدوجای سمن را،کلاغ میگیردووضع چمن،باغ ،ارغوان،گل وبته،شمشاد،لاله،سیب واناروسبزه وبنفشه همه وهمه زار وخزان زده وخشکیده وپوسیده دیده میشوند،اززبان شاعرمیشنویم :

گرددچوچمن خزان رسیده                                                                           خونابه برون کندزدیده

هرخون که به قصدارغوان است                                                              خشکیده زهیبت خزان است

آید به سراغ باغ سردی                                                                         رنگ ورخ گل رودبه زردی

هرشاخ شودزبرگ عاری                                                                        گل بته فتدبه رنج وخواری

شمشادزتخت خویش خیزد                                                                      نرگس زدودیده اشک ریزد

گل غنچه نهان شودبه پرده                                                                         آن لاله شود زغم  فسرده

برتارک تاک زاغ خسپد                                                                            برجای سمن  کلاغ خسپد

برسیب گزند آورد باد                                                                             پژمرده شود جلوس شمشاد

رخسار انار راخراشد                                                                                برسبزه بهانه میتراشد

ودرچنین فصلی خسته کننده که همه چیززردوضایع وروبه زوال است شاعرازلیلی یادمیکندکه اونیزمانند تمامی دیده نیهای اطراف واکنافش ناتوان وبیحال وبادردوغم آغشته است :

درفرصتی این چنین غم آور                                                                     شدسروقدی به خاک همبر

یعنی لیلی ماه رخسار                                                                              ازغصه به درد شدگرفتار

ازکاخ بلندعشق خواهی                                                                                  افتاد به ورطه تباهی

رخسارمهش چوکاه گردید                                                                           زیباوشی اش تباه گردید

آن سرکه حریربودش انباز                                                                      باصوف کفن شدش هم آواز

ولیلای مجنون درچنین حال واحوالی ازمادرش یک آرزوداردوآن اینست که بعدازمرگش ازغبارخاک پای مجنون سرمه بسازدودرچشمان لیلی بمالدودرعین حال درلوحه تربتش بنگاردکه این به خاک خفته،شهید راه عشق شده است :

باحالت آنچنان که دانی                                                                                  غلتید به حال ناتوانی

بامادرخویش وقت مردن                                                                       گفت ایکه مرائی حق بگردن

صدخواهش من به جانمودی                                                                      هرحاجت من روا نمودی

اکنون که اجل مراست بردر                                                                       یک حاجت دیگرم برآور

خواهم چو اجل کندنزارم                                                                     درحسرت دوست جان سپارم

کن سرمه به چشمم ازغبارش                                                                    تا واز شود به رهگذارش

ازلولوی اشک زینتم بخش                                                                         وزعطرجگرمزیتم بخش

تابوت مرا بزر بیندای                                                                                درواژه زردیش بیفزای

آندم که به خاک من گذاری                                                                       آراسته کنم عروس واری

آری چو به تربتم  قلم زن                                                                       برسنگ مزارم این رقم زن

کاین کالبد ستم رسیده                                                                        عشق ازدوجهان به خودگزیده

گردیده شهیدعشق جانان                                                                             درباخته به عاشقی جان

دلداده ی من چوآید اینجا                                                                                داند که شدم زدار دنیا

حالی به سراغ خاکم  آید                                                                               درماتم من غزل سراید

 « صفحه164 کتاب »                     

استفاده ازادبیات عامیانه ومثالهاوضرب المثلها:

به عقیده نگارنده آنچه که منظومه جناب یقین راجالب وخواندنی ساخته است،استفاده ازواژه ها،جملات وزبان عامیانه وبه ویژه به کارگرفتن مثلهاوضرب المثلهای عامیانه است. دراین منظومه بیش ازهفتادمثال وضرب المثل آورده شده که برای اثبات ادعاوتصدیق مرام شاعربه کارگرفته میشود. اینگونه امثال وحکم به گونه عموم اززبان وروایات دانایان،خردمندان،دهقانان،دیباچه نویسان،گوینده داستان،ترانه پردازوهمچنان پدرومادرمجنون آورده میشود. این مثالهاوضرب المثلهاباوجودی که دربافت حوادث ووقایع آورده شده،اما ازاستقلالیتی نسبی برخوردداراست که گاهی دریک بیت وگاه درچندبیت بازبانی ساده وقابل فهم سروده شده است،چنانکه به گونه نمونه یادکرده آید :

 - چون روزروشن است :

گفت ازچه سگان آدمی در                                                                               برتونشدند حمله آور

گفتاسببش چوروزروشن                                                                           باشدبه همه کسان مبرهن

« صفحه117 کتاب »

- سگ وفاداردوتونه :

سگ پاس نگاه داردوتونه                                                                         سگ هست وفاشعاروتونه

سگ دوست شودبه نیم نانی                                                                         ناکس ندهدبه کس امانی

« صفحه117 کتاب »

- باران نه به میل خودباردوگل وخارباهم اند:

باران نه میل خویش بارد                                                                              ازآب به باغ لاله کارد

گل نیست به میل خویش باخار                                                             هم صحبت وهم نشین به گلزار

ازچثه ی پشه تاتن شیر                                                                             بیرون نبود زدست تقدیر

از آه دلم زسنگ ناله                                                                                 خیزد که فتاده ام به چاله 

« صفحه51 کتاب »

 - صدگفته چون نیم کردارنیست :

صد گفته به قدرنیم کردار                                                                              تأثیرنمیکند به هر کار

درکیش وفاورستگاری                                                                            ننگ است گرم فروگذاری

« صفحه66 کتاب »    

- مانندخربه گل ماندن :

آنکس که رهی تکی گزیند                                                                            دروادی بی کسی نشیند

آندم که بیفتدش زخربار                                                                       کس نیست که گرددش مددگار

بیچاره وخسته دل بماند                                                                                          همچوخر خودبه گل بماند

« صفحه48 کتاب »

- لب تشنه به آب بردن وتشنه آوردن :

لب تشنه مرابه آب بردی                                                                                        ناخورده گلاس راستردی

آوردی غذا ولی ندادی                                                                                            زهرم عوض غذا نهادی

« صفحه77 کتاب »

- درشوره زمین نبایدکشت کرد :

هرخانه که سیل بردازجا                                                                                               ترمیم نمی شودزبنا

چون گرگ زمیش بره دزدد                                                                                      فریاد شبان جوی نیرزد

درشوره زمین تلاش بزرگر                                                                                        بیهوده شود نمیدهد بر

« صفحه84 کتاب »

* * *

نکوهش ازروزگاروپندواندرز:

 

 اگرچه این منظومه یک اثرکاملآ غنائی است امااین شاعرنیزمانندشاعران دیگرکلاسیک اینجاوآنجازبان به نصیحت میگشایدوکوشش داردتادرلابلای حوادث،برخی مسایل حکمی واجتماعی رانیزبازتاب دهد. ازنگاه شاعرانسان موجودیست توانمندوپرقدرت ودارنده هوش وخردکه اگربخواهدمیتواندخوبی راازبدی وزیبائی راازشتی جداکندوخودش رابه سرمنزل زنده گی مطلوب برساند. شاعرباتآثیرپذیری ازادیان وادبیات کهن وبه ویژه دین مبین اسلام به این اندیشه است که دراساس خلقت دونیرومگردرتضادهم آفریده شده اندکه یکی گوهر خردمقدس ودیگرگوهرخردخبیث است وبه همین دلیل است که شاعردرسرتاسرکتابش آدمیزاده راهوشدار میدهدکه ازنیروی خبیثه دوری جویدوباانجام کارهاواعمال نیک،نامش راماندگار سازد :

شیطان همه گه زروسیاهی                                                                        خواهدکه رسد ترا تباهی

نفس تو بتوست خصم دیگر                                                                      کوشدکه نسازی نهی منکر

هشدار که این دوخصم غدار                                                                     پایت نکشد به غل ومسمار

زابلیس وزنفس هان حذر کن                                                                     بگذارهوس به خودنظرکن

بگذار طریق خود سری را                                                                          بگزین طرق قلندری را

مرهم نه ی قلب خستگان باش                                                                یاری ده دل شکسته گان باش

گرمسؤلیتت ادا نمائی                                                                                  با وعده خود وفا نمائی

درنزدخداعزیزگردی                                                                                  صاحبدل وباتمیزگردی

درنزدشاعرمقام انسان ازفرشته برتراست وانگارمیخواهدکه گفته آن شیخ شیرازراتصدیق وتأئیدبداردکه روزگاری چه خوش گفته بود :

رسدآدمی به جائی که به جزخدانبیند                                                     بنگرکه تاچه حداست مقام آدمیت

 « سعدی »

واززبان شاعردرمقام وجایگاه انسان متهدووظیفه شناس میشنویم :

گرمسؤلیتت ادا نمائی                                                                                  با وعده خود وفا نمائی

درنزدخداعزیزگردی                                                                                صاحبدل وبا تمیز گردی

قدرتوفزون زقدرحوراست                                                                         پاداش تولذت حضوراست

وبرعکس انسان زبون وخویشتن بین ومردم آزارسخت بیمقداراست ومیتواندتاسرحدومرزی سقودکندکه ازموجودات گزنده نیزبی ارزشترشود :

ورزانکه زکیش نیکخوئی                                                                      گردی وهوس کنی دوروئی

آئین ادب رها نمائی                                                                                      برجای وفا جفا نمائی

باخوردوکلان چونیش گردی                                                                      دربندهوای خویش گردی

بیچاره فتد زتو به خواری                                                                         مظلوم زظلم تو به زاری

برپای یتیم خار گردی                                                                              برجان ضعیف مارگردی

یاری نکنی به مستمندان                                                                          درمان نشوی به دردمندان

همسایه زتو به ذلت افتد                                                                       درورطه ی رنج وزحمت افتد

وقعی ننهی به هم جواران                                                                       رخ تابی زسوی حق گذاران

آداب وفا کنی فراموش                                                                        بسپاری به حرف اهرمن گوش

واگرآدمی بدین منوال باشدکه یادکرده آمد،به مرورزمان آدمیتش زایل گرددودرآنصورت است که به عقیده شاعر،ماروگژدم ازوی بهتروخوبتراست،به دلیل آنکه :

محروم شوی زمحرمیت                                                                              گم سازی طریق آدمیت

بهتر بود ازتو مار وگژدم                                                                            نتوان به تو داد نام مردم

ودراین موردچه مثالهای شایسته ومناسبی آورده است :

گرماربه رهروی  زند نیش                                                                     توخلق کنی به خلق،تشویش

گژدم که بسی ضرررسان است                                                                     منفورتمام مردمان است

اما ضررش زتوست کمتر                                                                            باشد ضررتو صدبرابر

اوپای کسان گزد به انبان                                                                       توکوبی به فرق خلق سندان

اوزهر بدست خلق باشد                                                                               لیکن ستم تو دل خراشد

ای رهسپر دیار پستی                                                                              مغروق به بحرخودپرستی

کن ترک خوی ددی ودامی                                                                         روکن به دیارنیک نامی

تاقدسیتت هدر نگردد                                                                                  خیرتوبدل به شرنگردد

« صفحه13 کتاب »                                                      

گاهی میشودکه شاعرآنچه راکه میخواهداززبان دیگران بیان میکند،چنانکه پدرمجنون فرزنددلبندش راپند واندرزمیدهدکه امیدوتوکل به خداراازدست ندهد:

چون حال نزاروی پدردید                                                                     بگریست وزفرط غصه نالید

گفت ای گل نوشگفته ی من                                                                        فرزند زدست رفته ی من

بس کن دگراین همه ملالت                                                                            باز آی به راه استقامت

درکیش وفا وبردباری                                                                               مردود بود فغان وزاری

زین هرزه گری وبیقراری                                                                  خوب است که پابرون گذاری

بنشینی وصبرپیشه سازی                                                                          منفور شوی زدل گذاری

برخیز ودر امید راکوب                                                                            شایدکه بر آردت زآشوب

امید ترازغم رهاند                                                                                  ناامیدی به دردوغم کشاند

نومیدشدن زخام کاریست                                                                            درناامیدی امیدواریست

امید رها نمیتوان کرد                                                                               زاندیشه جدا نمیتوان کرد

هرکس زامید دست شوید                                                                         پیداست که راه خشکه پوید

« صفحه48 کتاب »

وآدمیزاده زمانی به پیروزی وبهروزی دست یابدکه صبروحوصله درپیش گیردوازهرناکامی هراسان وپریشان نگردد،چنانکه  به گفته شاعر،دریای خروشان ازقطره قطره باران به دریابدل شودوکوهای سربه فلک کشیده ازخاک تشکیل  میشوند :

گرصبرنمائی درمشقت                                                                          ازصبررسی به فخرودولت

دریاکه چنین بودخروشان                                                                      یکجاست زقطره های باران

کوه هاکه به چشم سهمناک است                                                          چون نیک نظرکنی زخاک است

گردن مبرازقلاده ی صبر                                                                     کن نوش همیشه باده ی صبر

صبرتو ترا رهاند ازغم                                                                            بردردتوهست صبرمرهم

« صفحه49 کتاب »

باری اگرخواسته باشیم که تمام پندهاواندرزهای این منظومه غنائی رایادآوری کنیم،کتابی دیگرشود،چه این اصول درتمام کتاب بازتاب یافته است وتاآنجاکه نگارنده سرتاسرکتاب رابه خوانش گرفتم ،شاعردرموارد گوناگونی همچون:خداپرستی،خودشناسی وخویشتن شناسی،دوری ازآزمندی وزیاده خواهی ،مروت وجوانمردی،راستی وراستکاری،وفابه عهد،مردمدوستی،دوری ازآزاردیگران،بزرگداشت دانش وخرد،مردی ومردانه گی،دادودهش،نکوهش روزگار،زنده گی ومرگ وناپایداری دنیاوکوشش درعمل وکار،ابیات بیشماری داردکه بیشتراز550 بیت میشود،مگرمهم آنست که شاعرموردنظرماهیچگاه دراندرزهای خویش،چنانکه دیدیم،خواننده وشنونده شعرش رابه سنگلاخ نظروتصورات بی پایه وبی مایه نیفکنده است .

ودرفرجام سخن میتوان گفت که داستان لیلی ومجنون ابوبکریقین چه ازلحاظ اساس وپیکرداستان وچه ازنگاه افکارعارفانه وعاشقانه،تقلیدیست ازاشرنظامی گنجه ئی،امااین تقلید،کورکورانه نیست،بلکه تقلیدیست به جای وازروی ابتکارکه رنگ اسقلال گونه ئی درآن به چشم میخوردوازاین نقطه نظرایجاب مینمایدتاموردنقد و بررسی بیشترقراربگیرد. پایان

مآخذ:

--------------

1- دکتورسیدمخدوم رهین،تآثیرداستانهای سامی برادبیات دری،ادب،شماره چهارم،سال1353. ص 86 .

2- ابوبکریقین،منظومه لیلی ومجنون،هرات،چاپخانه آزادی،سال 1388خورشیدی .

3- حاج خلیفه،کشف الظنون،تهران،سال 1356.

4- دکتورغلام حیدریقین،اندیشه های رنگین،به سرمایه شرکت کیهان،پروگرس مسکو،سال 1375 .

5- کلیات سعدی،به تصحیح محمدعلی فروغی، چاپ نهم،امیدوار،سال1379 .

6- حکیم ابومحمدالیاس نظامی گنجه ئی،خمسه نظامی،لیلی ومجنون،تهران،سال،1376 .

دکتورغلام حیدریقین

 کشورپادشاهی هالند

             اول سپتمبرسال2009 میلادی