رسیدن به آسمایی: 17.03.2009 ؛ نشر در آسمایی:  17.03.2009

 

سخیداد هاتف

پنچ قلم توضیح

( در پاسخ به نقد آقای اسماعیل اکبر)

 

نقد آقای اسماعیل اکبر بر بخش هایی از مطالب مطرح شده در مصاحبه ی من با آسمایی را خواندم. ایشان بر من حق استادی دارند. من سال ها از ایشان آموخته ام و از این نقد شان ( با عنوان ِ بد آموزی ها و غلط های مشهور در جنبش شبه روشنفکری افغانستان) نیز آموختم. از زبان صریح و روشن ایشان در نقدی که نوشته اند نیز باید تشکر کنم. اما در این جا می خواهم به شکل فشرده به چند مطلب در نقد ایشان پاسخ بدهم.

یک- ایشان حکومت ظاهرشاه را تک قومی نمی داند و چنین صفتی را غلط ، بی پایه ، بد آموز و از جمله ی غلط های مشهور در میان شبه روشنفکران می خواند. دلیلی که ایشان آورده این است که در حکومت ِ شاه اعضای کابینه تنوع قومی داشتند. این دلیل خوبی است. اما حکومت که در توزیع پست های حقوقی خلاصه نمی شود ، آن هم در میان کسانی که به قول خود آقای اکبر " همه ی آنها خدمتگزاران سلطان بودند". تکیه گاه قدرت ِ شاه چه بود؟ ظاهرخان چرا شاه شده بود ، پدر اش چرا شاه شده بود و سلسله ی شاهیی که او یکی از حلقه های اش شده بود چه گونه شکل گرفته بود؟ آقای اکبر می گوید که " حکومت ظاهر شاه و اسلافش به معنای دقیق کلمه حاکمیتهای فردی، دودمانی و مطلقه بود". حاکمیت فردی ِ مطلقه یعنی این که تنوع در اعضای کابینه ی شاه بی معنا بود و در نهایت همه ی آنچه از جنس قدرت واقعی بود به شاه ختم می شد. حاکمیت دودمانی یعنی این که ظاهرشاه در یک سلسله آمده بود. حال می ماند این که ببینیم خاستگاه این سلسله و پشت و پناه ِ قدرت این سلسله در میان یک قوم خاص بود یا نه. معنای حکومت تک قومی این نیست که کسی اعلام کند که او می خواهد فقط قوم خودش حکومت کند. وقتی که قدرت مطلقه ی حاکمیت به هر دلیلی در دست حاکمان برخاسته از یک قوم و مستظهر به حمایت آن قوم متمرکز شود ، آن حکومت را به صفت حکومت تک قومی می شناسیم.

دو- ایشان می نویسد : " اگر بعد از دهه دموکراسی، مردم افغانستان می توانستند زمينه هاي قانوني مساعدي را كه براي تامين برابري كمك مي كرد را حفظ كنند و رشد دهند، امکان رفع تبعیضها و سایر انواع نابرابریها به تدریج میسر می گردید، همچنان که در جاهای دیگر دنیا تجربه شده است".

به نظر من از مردم افغانستان توقعی این چنین داشتن زیاد موجه نیست. باید توجه داشت عدالت طلبی و آزادی خواهی ِ محرومان اغلب متضمن یک تراژدی است. محرومان چیزهایی را می خواهند که از آن ها شناخت تجربی ندارند. آزادی می خواهند و عدالت می طلبند اما هرگز تجربه ی زیستن با آزادی و عدالت را نداشته اند. این است که وقتی دری باز می شود و اندک امکانی برای تجربه ی آزادی و عدالت فراهم می شود ، آنان آزادی و عدالت را به سبک خود تجربه می کنند. ممکن است در جریان این تجربه ها خود آزادی و عدالت به گونه یی آسیب ببینند که بازسازی شان به آسانی ممکن نباشد. و این همان وضعیت تراژیک است که گفتم. در افغانستان می توان گناه چنین وضعیتی را به گردن نظام سیاسی ای انداخت که در چهل سال فکری به حال تنش های رو به رشد در بدنه ی جامعه و مخصوصا در میان محرومان نکرد. در نتیجه وقتی فرصتی داست داد مردم افغانستان همان کاری را کردند که بلد بودند : استقبال از رویکردهای ِ نافی وضع موجود ، بی آن که بدانند در پی وضع موجود چه پیش خواهد آمد. و نا کار آمدی حکومت شاه هم دقیقا در همین جا خوب آشکار می شود. شاه با مردم افغانستان مثل یک رمه ی کلان گوسفند برخورد می کرد و طولانی شدن دوران بی آشوب حکومت اش او را در این اعتقاد راسخ تر می کرد که چیزی در راه نیست و همه چیز به خیر و خوبی می گذرد. حکومت ظاهرشاه می توانست در فرصت طولانی ِ حکومت خود در جهت گسترش عدالت اجتماعی ، رفاه عمومی و تقویت نهادهای مدنی تلاش کند و نکرد.

سه - استاد اکبر در باره ی وضعیت پس از سقوط حکومت کمونیستی می نویسند :

" با سقوط دولت داکتر نجیب الله رهبری و سرنوشت جامعه اگر ظاهراً در دست تنظیمهای هفتگانه و هشتگانه بود، در حقیقت امر گرداننده گان واقعی هزاران قومندان و سرگروه و پهلوان بودند که همه چیز را از جنگ به دست آورده بودند و به روشنی می دانستند که با ختم جنگ امتیازاتی را که هیچ سلطان مطلق نیز نداشته است، از دست می دهند و شعار آنان "زنده باد هرج و مرج" بود. يعني در اينجا رهبري از پايين به بالا عمل مي كرد. هر رهبري مي خواست اندكترين فشاري بالاي يكي از قومندانان خود بياورد، آن قومندان فوراً تغيير جهت مي داد و در صف مقابل قرار مي گرفت. اين جوانب جامعه شناسيِ اين قيامها تا هنوز مورد تحليل دقيق قرار نگرفته است تا به تشخيص عوامل انحرافات سياسي كمك كند".

ایشان با برجسته کردن نقش قومندان ها و پهلوان ها و نیز نقش دولت های خارجی و رسانه های بیگانه در تحولات داخل کشور و حاد شدن مساله ی اقوام از زمینه های اجتماعی این تحولات و نا رضایتی عمیق ِ گروه های مختلف مردم به آسانی می گذرند. گویی عواملی چون محرومیت ، بی عدالتی ، استبداد و ستم هیچ نقشی در تکوین این تحولات نداشتند. واقعیت آن است که استفاده جویان و عوام فریبان نیز فعالیت های خود را از صفر و در خالیگاه شروع نکردند. آنان بر زمینه های واقعی عمل می کردند. آنانی که سکه های تقلبی به بازار می آورند ، ابتدا می دانند که سکه های اصلی در بازار هستند.

چهار- آقای اکبر می نویسند : " از یک جانب دیگر نیز این حرکتهای قومی قابل کند و کاو است. مثلا آنچه شما حکومت انحصاری تاجیک در حکومت استاد ربانی دانسته اید، در حقیقت امر فقط حاکمیت شورای نظار آن هم پنجشیریهای آن شورا بود. حتا داکتر عبدالرحمن، به حیث عمده ترین سازمانده سیاسی شورا نظار موقعیت خاصی در آن حاکمیت نیافت. اطرافیان استاد ربانی تحقیر می شدند و هراتی ها اصلا تا آخر در این حاکمیت شریک حساب نشدند".

البته من هم بر نقش شورای نظار تاکید کرده بودم و نه بر نقش استاد ربانی. اگر شورای نظار ( بر خلاف شاخه ی ربانی ) در میان قوم تاجیک آن قدر نقش برجسته یافت به خاطر آن بود که اکثر مردم تاجیک می توانستند بر آن حساب کنند. احمدشاه مسعود رهبری تحمیل شده بر تاجیک ها نبود و مردم تاجیک را به گروگان نگرفته بود. اکثر مردم تاجیک امیدهای خود را به او بسته بودند و او را نماد آرمان های خود می شمردند. شما فکر می کنید اگر احمد شاه مسعود نمی بود ، ربانی می توانست به اندازه ی او از خود کفایت نظامی ( یعنی ملموس ترین و قابل احترام ترین وجه قدرت در جامعه ی افغانی) نشان بدهد و امکان مانور سیاسی بیابد؟

در باره ی حزب وحدت می نویسند:

"حال بیاییم بر سر حزب وحدت؛ آنانی که مسایل سیاسی و تشکیلاتی دوران جهاد را به صورت دقیق تعقیب و مطالعه نموده اند، می دانند که پروسه تشکیل حزب وحدت از ده ها گروه خورد و بزرگ چگونه صورت گرفت و نقش نماینده امام در آن تا چه پیمانه بود. با تمام اینها همه هزاره ها رهبری حزب وحدت را هرگز نپذیرفتند".

این اشاره در باره ی حزب وحدت ِ پیش از ایجاد حکومت مجاهدین در کابل تا حدی درست است. این هم درست است که بخشی از مردم هزاره رهبری حزب وحدت را نپذیرفتند. اما این اشاره مهم ترین برش از تحول در حزب وحدت را کاملا نادیده می گیرد. عبدالعلی مزاری در کابل با تجربه ی کاملا تازه یی درگیر شد و به عیان دید که مساله نه اسلام است ، نه تسنن ، نه تشیع و نه ولایت فقیه ( آن گونه که تا پیش از آن پنداشته بود). دریافت که مساله این است که هزاره بودن در افغانستان چیزی کم تر از مجرم بودن نیست و اگر او کاری دارد فعلا در هم شکستن همین انگاره است. حمایت گسترده ی هزاره ها از رهبری مزاری اصیل و بومی بود و ربطی به نماینده ی امام ( آن گونه که استاد اکبر القا می کند) نداشت.

در باره ی جنبش ملی- اسلامی و جنرال دوستم :

" اینکه هاتف مثلا جنبش جنرال دوستم را نماینده ترک تباران در افغانستان شمرده است، نهایت بی دقتی است... جمعه خان همدرد پشتون تبار و قومندان برجسته حزب اسلامی سمت معاونیت آن را داشت و این معاونیت تام الحقوق بود، یعنی نمایشی و اسمی نبود. در عوض ازبکهای قطغن هیچ نماینده گی در جنبش نداشتند به جز جنرال بیگی که موقعیت شکننده یی داشت و به صورت مداوم تحقیر می گردید. در ترکیب عینی جنبش نیز بیشتر فاکتورهای محلی برجسته بود. مثلا دوستم، غفار پهلوان و رسول پهلوان هر یک قومندانان برجسته قطعات ملیشه ی قومی حكومت سابق بودند که تحت فضا و جریانات داخلی و خارجی که قبلا توضیح شد، با هم ایتلاف نموده بودند. این ایتلاف به حدی شکننده بود که بعد از کشته شدن مشکوک رسول پهلوان ملک برادر او و غفار پهلوان برای سقوط دوستم با طالبان متحد شدند و اساس فجایع بی نظیر بعدی را در شمال پی ریزی نمودند".

البته من از جنرال دوستم در مقطع ِ پس از حاکم شدن شورای نظار بر کابل به عنوان نماینده ی ازبک ها ( و نه ترک تباران ) یاد کردم. گذشته از آن ، این که دوستم کی بود و ائتلاف پهلوان های ترک تبار چه قدر شکننده بودند ، مساله ی اصلی این است که مردم ازبک و ترکمن افغانستان برای مدتی در کنار این رهبران خود غرور قومی خود را تا حدی باز یافتند. بالاخره نمی توان گفت که قدرت نظامی دوستم و دیگر رهبران ازبک و ترکمن در شمال افغانستان از آسمان آمده بود. این مردم ازبک و ترکمن بودند که برای جنبش دوستم می جنگیدند. این را هم نمی توان گفت که همه ی این مردم به ضرب شمشیر رام ِ دوستم شده بودند ( کدام شمشیر؟).

آقای اکبر در نهایت در باره ی بی پایه بودن رهبری رهبران پیش گفته ی اقوام می نویسد:

" در هر شرايطي در گذشته اگر امكان قطع كمك به اين رهبران و تغيير چينل به وجود مي آمد، پيروانشان بدون هيچ نگراني و غم و اندوه آنان را ترك مي گفتند".

به نظر من مبتنی کردن تحلیل های مان بر " اگر" و احتمالات جاگزین نگاه مان را از واقعیت های اتفاق افتاده دور می کند. این که بگوییم اگر مثلا کمک ها و حمایت های خارجی نمی بودند وضعیت متفاوتی می داشتیم ، رویکرد درستی نیست. چرا که این رویکرد آن کمک ها و حمایت های خارجی را از معادله خارج می کند. این کمک ها و حمایت ها پاره یی از معادلات سیاسی در کشور ما بودند و ما ناگزیر ایم تحلیل مان از رویدادها را با فرض حضور این عوامل عرضه کنیم. بلی ،اکثر و شاید همه ی رهبران سیاسی- نظامی ِ ما در دهه ی نود میلادی به این یا آن نحو بر حمایت های خارجی متکی بودند. ولی شما فکر می کنید مردم تحت رهبری آنان این را نمی دانستند؟ فکر می کنید همین مردم دعا می کردند تا کسی از خارج برای رهبران شان پول و سلاح نفرستد تا آنان بتوانند یک آدم ِ خوب ِ بی پول و بی سلاح را به رهبری خود بر گزینند؟ واقعیت آن است که رابطه ی این رهبران با مردم تحت رهبری شان به طور مطلق یک طرفه نبود ، یعنی این طور نبود که مردم گروگان محض رهبران خود باشند و این رهبران فقط به زور تفنگ مردم را به همراهی با خود کشانده باشند. بخش بزرگی از مردم هر قوم نیز در پشت رهبران خود بسیج شده بودند. نقش آدم هایی چون جنرال دوستم را نیز در همین چارچوب باید دید.

پنج - من در جایی از گفت و شنود به نقش رهبران چهار قوم بزرگ افغانستان اشاره کرده بودم. استاد اکبر در این باره می نویسند:

" برای یک روشنفکر عدالت خواه و ضد تبعیض لازم است که از ضعیف ترین و مظلوم ترین کتله ها و گروه ها حمایت کند. در صورتی که از طرح واقع گرایانه هاتف به آسانی می توان استنباط کرد که فقط آنانی مستحق حق و امتیازات مساوی و برابر اند که بنا بر علل و عوامل معلوم و نامعلوم توانسته اند گروه های مسلح تشکیل دهند و در جنگ داخلی اشتراک کنند. مثلا ترکمنها که یکی از اقوام قابل توجه افغانستان هستند و از جانب تمام گروه های مسلح و من جمله جنبش مظالمی را متحمل شده اند، چون تشکیلات نظامی ندارند، حقوقی برایشان مطرح نیست..."

البته اشاره ی من به چهار قوم بزرگ افغانستان اشاره ی تحلیلی بود. به این معنا که اگر در هنگام ورود مجاهدین به کابل در دهه ی نود میلادی آدم می خواست بداند که چه کسانی می توانند بر جریانات سیاسی- نظامی آن روز تاثیری عمده بگذارند ، شاید به چهار قوم بزرگ تاثیر گذار می رسید. در این زمینه گفتم که " رهبران مهم تر و قدرت مند تر ِ مجاهدین نماینده گان چهار قوم بزرگ ازبک ، تاجیک ، هزاره و پشتون بودند". مگر جز این بود؟ منظور من آن نبود که دیگر اقوام و گروه های اتنیکی وجود نداشتند یا حقوق شان اهمیتی نداشت و کسی نبایست به آنان توجهی می کرد. در جاهای دیگر آن گفت و شنود هم بر حقوق همه گان تاکید کردم. من متعجب شدم که چرا استاد اکبر از " توصیف " من از یک وضعیت این " توصیه" را استنباط کرده است که گویی به نظر من " فقط آنانی مستحق حق و امتیازات مساوی و برابر اند که بنا بر علل و عوامل معلوم و نامعلوم توانسته اند گروه های مسلح تشکیل دهند و در جنگ داخلی اشتراک کنند."! توصیف من عینی گرایانه بود ، اما به هیچ وجه نمی توان از آن توصیف توصیه یی مبنی بر نادیده گرفتن حقوق دیگران استنباط کرد.

***

اسماعیل اکبر: بد آموزی ها و غلط های مشهور  در جنبش شبه روشنفکری افغانستان

 ورود به صفحه گفت و شنود با سخیداد هاتف

ورود به صفحه اختصاصی سخیداد هاتف در آسمایی