آصف سلطانزاده

زن و آيينه

 

 

زن نمي دانست چه كند . به فكرش نمي رسيد كه تا به كي اين طوري بماند . به هر طرف كه مي رفت چشمش مي افتاد به آيينه . اين اروپا هم كه خانه ها پر است از آيينه ، در هر اتاق.... چيزي كه نمي گذارد خودت را از ياد ببري . فراموش كني . مدام به يادت مي آورد كه تو ، تويي . به هر اتاق كه سر بكشي ، آيينه نمي گذاردت كه يك دم تنها باشي . چشم هايي كه مدام مي پايدت . به هر طرف كه بروي منعكس ات مي كند و تكرارت مي كند و منعكس و تكرار . هزار بار .... كاري اگر كني ، هزار بار به يادت مي آورد ، به تكرار . به ياد هم مي آورد ، انعكاس مي دهد ، اگر كار خوبي باشد يا بد . نامت را بر سر زبان ها مي اندازد . به خوبي يا به بدي . خاصيت آيينه است . اگر رو در رو قرار بگيرند بي نهايت تكرارت مي كنند . افتخارت مي بخشند يا رسوايت مي كنند . به عرشت مي رسانند يا به فرشت مي زنند . بايد مواظب باشي ازين آيينه .
- چه قدر آيينه است در اين اروپا .
زن بار ها با خود گفته بود و دلش به ياد سرزمين خودش افتاده بود و خلوتي كه در قاب ديوار ها بود . كسي را با كسي كاري نبود . مي توانستي محترم بماني ، براي هميشه . مي توانستي صورت را با سيلي سرخ نگه داري . غم در دلت باشد ولي با لبخند بيرون بروي . آيينه يي نبود كه افشايت كند .
زن نمي دانست چه كند . آيينه مدام مي كشاندش به طرف خودش و او مسحور ، ساعت ها مي ايستاد رو در روي آيينه .
ـــ ببين زن ، اين هم يك موي سفيد ديگر .
ـــ ديروز هم ....
ـــ نه ، ديروز اين نبود . همين امشب سفيد شده ... اين چين هم ببين كه عميق شده .
چين از كنار پرهء بيني از بالاي لب ها گذر مي كرد و كومه هايش را افتاده نشان مي داد . چيزي سنگين مثل غم دردل زن افتاد : چه كار كنم ؟
زن در الماري را بست و آيينه يي كه روي در بود با حركت در چرخيد و پيش از آن كه بسته شود ، تمام خانهء خالي را نشانش داد . سرد و بي روح .... زن نگاهي به هر طرف انداخت . خانه از اسباب و اثاثيه چيزي كم نداشت ، ولي .... احساس خفه گي كرد زن . به طرف پنجره رفت .
ـــ امروز كه باز هوا ابري است ... شايد سردي اين خانه از ....
بيرون هوا سرد بود و باد افتاده بود به بازي گوشي دربين بته ها و آزار شان مي داد . برگشت و باز آيينه به رويش خنديد : وقتي گرفته هستي ، اين چين ها عميق تر مي شوند . نگاه كن . ديگر اين كه سردي اين خانه از هواي سرد بيرون نيست .
آيينه جاي قاب عكسي را در بالاي طاقچه نشانش داد . زن كمي مكث كرد . قاب عكسي بوده ولي حالا نبود و آن جا روشن تر از ساير قسمت هاي ديوار بود . آيينه ها ده بار نشان دادند كه زن رفت و از آشپزخانه دستمالي را نم دار كرد و برگشت . نشان مي دادند كه زن با چه فشاري ديوار را پاك مي كرد . گويي خاطره يي ناشاد را بزدايد . چين افتاده بود به پيشاني اش و .... ديوار پاك مي شد و دستمال چركين . چرك به هر حال بود ديگر ، آيينه نشانش مي داد .
زن كمي عقب تر رفت . اين بار جاي پاك شده چون لكهء بزرگ هنوز بر روي ديوار بود . لكه يي از نوع ديگر . آيينه حتماً اين را هم برايش خواهد گفت . تا برود به طرف آشپزخانه و دستمال چركين را بياندازد در سطل باطله ، باز ده بار آيينه ها نشانش دادند .
ـــ يك قاب عكس ديگر بايد به جايش مي گذاشتي .
آيينه ساعت را روي ديوار پشت سرش گوشزد كرد . زن برگشت : واي ... دير شد . بيچاره سارا منتظرم مانده است .
زن ديگر به هيچ آيينه يي نگاه نكرد تا نشانش دهند كه چه گونه بالاپوشش را مي پوشد و دستكول و كليد موترش را بر مي دارد . حتي در آيينه روبه روي موترش هم نظر نيانداخت كه مي دانست مثل هميشه مي گويد : اگر روي لب هايت لبسرين مي كشيدي ، بهتر مي شد ... آخر اين جا اروپا است و بايد ....
پيش از آن كه دخترش سارا را ببيند كه چه گونه غمگين روي پله هاي كودكستان چشم به راه نشسته است ، ناغافل در آيينه سمت راست موتر كه پيچيده بود تا كنار خيابان پاركش كند ، ديده بود كه دختر ك خردسالي دست مردي را گرفته بود و شادمانه بعد از هر گامي يك بار جست مي زد . سارا هم به آن ها نگاه مي كرد . بعد آمد و انديشناك در را باز كرد . زن اين بار در آيينه سمت چپ ديد كه مرد و دخترك رفتند تا سوار موتر شان شوند .
ـــ دير آمدي !
زن چيزي نگفت . موتر را به راه انداخت.
ـــ راضي بودي ؟ ... امروز خوب گذشت ؟
ـــ هوم ... امروز يك بازي جديد ياد گرفتيم ... بچه ها همه گي رو به آيينه مي ايستند و ....
زن يك آن احساس خسته گي كرد وقتي به يادش آمد كه هر روز دو بار بايد اين مسير دراز را گذر كند . تازه چند وقت ديگر هم اداره كار يابي كاري برايش پيدا مي كند و ....
ـــ مادر ، يادت باشه امروز برايم از آن چاكليت ها بخري .
ـــ خوب ، اول بايد تيل بيندازيم و بعد .
تانك تيل و فروشگاه در كنار هم بودند در اين راسته بازاري آرام و خلوت در اين ساعت روز و در اين هواي ابري .
زن گفت : اول چاكليت مي گيريم و بعد مي رويم تيل بيندازيم .
دختر گفت : من هم بيايم ؟
ـــ نه ، تو بشين . بيرون سرد است . زود مي آيم .
زن باز از بين آيينه ها گذر كرد كه هزاران جنس مغازه را به تكرار به او ياد آور مي شدند : اين را بخر ، آن را بخر ، آن يكي را هم بخر . اين هم يادت نره .
رنگ ها مي پراكندند اين آيينه ها ، شاد و روشن . زن مرزي را بين خودش و آيينه ها حس مي كرد . دلش حالا مي خواست پا بگذارد به آن طرف ، داخل آيينه . به خودش مي خواند او را آيينه . رنگين و شاد .
مردي از دور ، از داخل آيينه پيش مي آمد . بلند و باريك . چشمان آبي اش مي خنديدند . نزديك تر رسيد . لب هايش به لبخندي شيرين كج شدند . چشم دوخته بود در چشم زن . هر دو مكث كردند . زن چشمانش را بست . صداي نفس هاي گرم مرد را در خلوت فروشگاه در پشت گردنش حس مي كرد ....
زن برگشت و آرام از كنار مرد گذر كرد . پول چاكليت را به فروشنده پرداخت و بيرون شد .
دخترش از پشت شيشه موترن لبخند مي زد . زن در را باز كرد و سوار موتر شد . چاكليت را به طرف دختر پيش كرد بي آن كه به او نگاه كند . به آيينه هم نگاه نمي كرد كه همچنان مراقب اش بود . لحظاتي گذشتند .
ـــ نمي رويم ؟
زن سر چرخاند به سوي دخترك و نگاهش كرد . از موتر پايين شد و آمد درب سمت دخترك را باز كرد .
ـــ ببين دخترم ، تو مي تواني ازين جا راه خانه را پيدا كني ؟
دخترك دستش را كه بالا برده بود تا چاكليت را در دهن بگذارد آرام پس كشيد . نمي دانست شاد باشد يا غمگين .
ـــ ... آن جا ايستگاه اتوبوس است . مي رود به طرف خانه ... فكر كنم تا چند دقيقه ديگر سرويس بيايد .
دخترك به تابلوي ايستگاه سرويس نگاه مي كرد .
ـــ مي تواني براي خودت غذا گرم كني ؟
دخترك سر تكان داد .
ـــ غذا در يخچال داريم . فقط گرم كن و بخور . خوب ؟
دخترك گفت : خوب .
ـــ شب هم كمي تلويزيون ببين و بعد برو بخواب . خوب ؟
ـــ خوب .
ـــ آفرين دخترم . تو ديگر بزرگ شدي ، بايد كار هايت را خودت انجام بدهي ....
زن از دست دخترك را گرفت و از موتر پياده اش كرد . آرام آرام به طرف ايستگاه مي رفتند .
ـــ برايت شب تلفن مي كنم ... آفرين دخترم .
زن صورت دخترك را بوسيد . يك بانكنوت از دستكول اش كشيد و به دخترك داد : اين را بده به موتروان ، بقيه اش را هم پيش خودت نگه دار ....
زن باز دخترك را بوسيد . بعد برگشت به طرف موتر . فروشگاه بزرگ روبه رويش بود . زن برگشت و به طرف دخترك كه از دنبالش نگاه مي كرد دست تكان داد و با دست بوسه فرستاد . دخترك هم دست تكان داد . زن هم نمي دانست غمگين باشد يا ...
يك چيزي جديد درش بود . مي رفت به طرف آيينه يي كه بزرگش مي كرد ، منعكس اش مي كرد ، نشرش مي كرد و تكرارش مي كرد . به افتخارش مي رساند يا به رسوايي اش مي كشاند ، آيينه .
شايد هم در خود غرقش مي كرد آيينه . آن قدر تكرار مي كند تا محو كند . در بين آيينه ها جايي است كه نقطه ء كوري است . وقتي در آن جا قرار بگيري محو مي شوي . محو مي كند آيينه در عين افتخار يا رسوايي .

برگرفته از شمارهء 28 مجلهء آسمايی