احسان سلام

ساز بيگانه

 

در يكي از شهرهاي فرنگستان ، با جمعي از دوستان ، در محفل بزرگداشت از نوروز باستان ، دورهم نشسته بوديم . با آن كه كمتر جايي براي نشستن وجود داشت ، مگر آمد آمد مهمانان ادامه داشت . پس پس هاي زنانه و غُم غُم هاي مردانه و غوغاهاي كودكانه ، در فضاي سالون بر فرق همديگر مي كوبيدند . رايحهء عطر و پودر فرانسوي بر مشام ها هجوم مي بردند . عده يي از مهمانان ايستاده پا ، دسته دسته در گوشه و كنار تالار از غم نبود دموكراسي در وطن ، سگرت پف مي كردند . به عوض هفت ميوه ، چراغ هاي هفت رنگه در چهار كنج سالون بُلبُلك مي كردند و مجريان و مسوُولان برنامه چپ و راست و بالا و پايين مي دويدند .

سرانجام داستان انتظار مهمانان پايان يافت و بعد از سلام و كلام ميزبان ، برنامهء بهاري آغاز گرديد . دقايقي بعد ، جوان بلند قامت خندان با موهاي زنگوله يي و ريش " دُم موشي " ، مانند حاكم بي رعيت در عقب كيبورد دو منزله اش بر جايگاه آوازخواني ظاهر شد .

آوازخوان يكدانه بعد از خم و چم هاي هنرمندانه و تبريك نوروز در ميان كف زدن هاي حاضران ، خرامان خرامان با " ملا محمد جان " روانهء مزار شد و در برگشت از " سخي جان " ، نمك " دا زمونژ زيبا وطن " را بر سر زخم غربت نشينان پاشيد و بعد از اداي حق مادر وطن ، نخره كنان و پايكوبان قدم به نازستان گذاشت و مقيم كاكلستان شد . با ورود به اين سرزمين پر آب و علف ، شتر ذوقش به هر سو مي دويد و خار مستي مي خورد . ترانه گوي جوان ، با پيروي از نياكانش با شعار " دست بيكار بشكند " و نواهاي " شور بته شاناي ته " ، " چهار روزه دوران است " ، " عشق من بيا برقصيم ... " عرق ريختاند و حاضران را به پايزني و پايكوبي دعوت مي كرد . امّا ، خدا هيچ هنرمند ي را  با چنين هنرشناسان سنگدل رو به رو نكند . مهمانان دلمرده چنان خود شان را به كري زده بودند كه گويا از دعوت عشق و دنياي فاني بي خبر اند و حاضران دست و پا شكسته آن سان به چوكي ها چسپيده بودند كه فكر مي كردند در جلسهء كابينه نشسته اند .

كي مي دانست ، شايد هم مهمانان حق به جانب بودند . در روزگاري كه جوال مصيبت شانهء كشور شان را خم كرده است و پايش را لرزان ، هيچ وطنپرستي حاضر نيست تا شانه  بجنباند و كمر بچرخاند .  گذشته از اين هيچ شيرمادر خورده يي هم راضي نيست تا در اين  نوروزي كه نيمي از مردم با غيرت افغانستان " رقص روده " تمرين مي كنند ، از جايش برخيزد و با صداهاي كباب خورده و قابلي زده ، از عرب ها رقص شكم را تقليد كند .

در چنين حالت و هوايي ، وقتي آوازخوان دل آگاه فهميد كه مرغ دل مردم مرده است و از هيچ گوشه يي قُت قُتي به گوش نمي رسد ، پر و بال شوقش تكيد ، مستي پرواز و قوت آوازش را از دست داد ، عرق سردي بر پيشانيش جمع شد و متْل خمير ترش پنديد و پنديد ...

هنرمند مجلس آرا كه متيقن شده بود ديگر نمي تواند ارزن را برمه كند ،  ترك دنيا كرد و به هرچه خط و خال و زلف و جمال بود ، پشت پا زد و لم لم كنان به سوي گورستان رفت و به توصيف خاك سيه و چوب شمشاد آغاز كرد .

يكي از مهمانان كه بدون شك در چنين محفلي از توصيف گور و كفن و سوختن و پختن خوشش نمي آمد و از قول آبچكان بيزار بود ، دوان دوان به نزد آواز خوان رفت و تند تند پيامي را در بيخ گوشش زمزمه كرد . دقيقه يي نگذشته بود كه سيماي ترانه خوان كفن كش ، متْل گـُل ارغوان شگفت و مانند خروس جنگي تاج ذوقش بلند شد و سپس با دلگرمي سر و گردن كيبوردش را خاريد و پيهم با چند ضربهء سكوت شكن ، " تق دي نا ديم " ، " جِمي جِمي ، گوري گوري " روان مردهء مجلس را چنان قمچين كاري كرد كه محفل يكي و يك بار متْل ديگ باقلي به جوش آمد و همه را  تب لرزهء مستي فراگرفت . در يك چشم بهم زدن ميدان خيزك زني متْل بازار منده يي پر شد .

ده ها نفر ديگر كه ديرتر از جا جنبيده بودند ، در راهرو ها صف كشيده بودند . غير از دو سه شيخ فاني و چند بي بي حاجي ، اگر سپند هم دود مي كردي ، يك دست بيكار و يك دل بيزار نمي ديدي .  اشپلاق ها و نعره هاي ناف برانداز " پاي بيكار بشكنه " حتا چند كر مادرزاد را هم در يك گوشهء تالار به ميدان عرقريزي كشانده بودند . دو سه طفل خردسال كه مادران شان مشغول غيبت گويي بودند ، متْل پوست كيله زير پا شدند .

از چرخاندن لوگري تا پاي چيدن مزاري ، از جفتك امريكايي تا خيزك اروپايي و از كتك هندي تا شكم جنبانك عربي آدم را به اين اميد وار مي ساخت كه شكر ما هم با فرهنگ جهاني همسويي داريم .

حاجت پنهان كاري نيست ، گردباد مستي در اين بزم بهاري آن قدر تند مي چرخيد كه نزديك بود مرا هم كلوله كرده به بمبي و يا لُس انجلس پرتاب كند . و امّا ، يك دوست همكاسه دستم را گرفت و گفت :

- بشين برادر ، يك عمر در اداره هاي دولتي رقصيدي ، هنوز يخ شوقت آب نشده ، نشنيدي كه شتر را گفتند غمزه كن ، تمام فاليز را خراب كرد .

آواز خوان شكست خورده كه حالا تبرش دسته پيدا كرده بود و رگ خيزش و پرش تماشاگران را يافته بود ، كل مرغ هنرش ميان دهلي و پاريس و نيويارك و لندن ، پرواز مي كرد و ديگر يك مرتبه هم در دشت هاي ليلي و بكوا به زمين نه نشست .

شب به آخر رسيده بود و هنرمند هم متْل گنجشك باران زده از دم افتاده بود . ولي ، بهاردوستان كمرساي و شب زنده داران فولاد پاي ، ميدان نوروزي را ترك نمي كردند . وقتي اين حرارت مهمانان ورزشكار پر نفس را ديدم با تعجب  از دوست همركابم پرسيدم :

- جانم ، اين ملنگ عرق زده دو ساعت تمام در كوچه ها  و پس كوچه هاي خوش نام موسيقي وطن دهل زد ، يك زنده جان به دورش جمع نشد . چه رازي است كه حالا با " تق دي نا ديم " نمي تواني كسي را سر جايش بنشاني ؟

دوستم با ترديد به طرفم نگريست و گفت :

- او غافل ، تا هنوز ندانسته اي كه ما هميش به ساز بيگانه مي رقصيم !؟