روستا باختری

 

قصهء زنده گی

براي او قصهء دور و درازي بود ، قصهء زنده گي ، قصهء درد ، قصهء رنج و قصهء بدبختي هاي بي شمار .
اولين قصه براي او قصهء جواني بود و قصهء اميدها و آرزوها و قصهء روياهاي شيرين شبانه . و ناگهان يك بار ، اين قصه درهم ريخت و آن گاه رنج آمد ، درد آمد و ترس ، ترس از آينده ، ترس از زنده گي ، زنده گيي كه اكنون صاف و قدراست روبه رويش ايستاده بود و او با تمام وجود و با تمام احساس آن را مي ديد و درك مي كرد .
و اين آن گاه بود كه اولين نالهء بچه اش بلند شد ، ناله يي از درد سينه با تخ تخ رنج آور سرفه كه مي خواست سينه اش را پاره پاره كند .
زن اين را ديد و حساب كرد كه سردي ناگهاني نيمه شب اول بهار ، بچه را به تب و درد و سرفه گرفتار كرده است .
همسايه ها هم بچه را ديدند . لحظه يي انديشيدند ، سر تكان دادند و گفتند :
- سرما خورده ، عرق كند ، خوب مي شود .
بچه عرق كرد و امّا خوب نشد . اين بار مادر تپيد و تلاش كرد و مردش را فرستاد دنبال ملاي مسجد . ملا آمد ، دعا كرد و تعويذ داد . امّا ، بچه خوب نشد و نيمه شب سينه و بغل نفسش را فشرد و در گلو خفه كرد ، و سرانجام در همان نيمه شب جانش را گرفت .
بچه مرد و زن يك باره و ناگهاني با غم و درد رو به رو شد و با زنده گي كه قصه اش را آغاز كرده بود ، قصهء شوم و نفرت انگيزي كه همهء همسايه ها ، همهء مردم آغاز اين قصه را با مرگ بچه ، با مرگ پدر و با مرگ مادر و گاهي هم با مرگ شوهر آغاز كرده بودند و اكنون در وسط قصهء زنده گي بودند .
و شب دوم وقتي كه جاي خالي بچه را ديد طاقت نياورد ، پشت به در و دريچهء خانه كرد و نگاه هاي غمزدهء شوهرش را ناديده گرفت و از كلكين كلبهء خودش بيرون جست و زير آسمان سياه و پر از ستاره هاي نقره يي رنگ ايستاد .
زن چشمانش را به آسمان دوخت و انديشيد ، انديشه يي براي ماه و ستاره و خورشيد . بسيار ديده بود كه ماه و ستاره و خورشيد مرده اند و بازگشته اند.
فقط آسمان هميشه و جاوداني بوده ، هيچ وقت نمرده و هيچ وقت برنگشته ، مثل زمين كه جاودان است و همه چيز در آن مي ميرد و باز مي گردد . ولي انسان نه ، وقتي انسان مرد ، ديگر هرگز برنمي گردد . زمزمهء تلخ لبانش را از هم باز كرد :
- چرا؟
و آن گاه اشكي كه در چشمانش انبار شده بود ، روي گونه اش غلتيد و خطي باريك و مستقيم تا چانه اش رسم كرد . اين قصهء اول بود و دومين قصه نيز آغاز يافت .
قصهء تلخ و توان فرسا ، از زمين سياه و خشك و از آسماني كه يك قطره باران فرونمي چكيد. زمين و هرچه روي آن بود ، تشنه بود و انسان ها گرسنه ، گرسنه از خشك سالي و گرسنه از قحطي . زن ديد زنده گي خيلي زود قصه هايش را آغاز مي كند ، هم چنان كه براي ديگران آغاز كرده بود ، براي زن ها و براي مردها و براي كودكان شان و براي همهء آناني كه از اين سر ده تا آن سر ده زنده گي مي كردند و از اين پلوان تا آن پلوان شريك هم بودند .
زن در اين قصهء شوم تپيد تلاش كرد و هر بار در غروب خاكستري رنگ به خانه بر گشت و استخوان هاي برآمدهء صورت شوهرش را ديد و دست هاي ترك خورده اش را ، كه از او بيشتر تپيده است ، ولي براي آن قصهء شوم پاياني نيافته است . و در جريان اين قصهء شوم بود كه شوهر نرم به طرف او مي خزيد و از ميان لبان پوسته انداخته اش دندان هايش را نشان مي داد و بعد بي هيچ سخن با انگشتان زمخت و درز درز شده اش اشكش را پاك مي كرد و نفس هاي گرم خودش را در صورتش مي ديد .
زن اين را مي ديد و لبخند خشك در صورتش مي دويد . انگار نفس هاي گرم شوهر ، نفس هاي گرم او را زنده مي كرد و احساس مي نمود كه هنوز جان دارد و نفس مي كشد و تا نفس مي كشد ، قصه هاي زنده گي نمي توانند با تو كاري بكنند و از تلاش بازش دارند . تلاشي همانند نبرد با زنده گي و با قصه هاي شومش .
زنده گي هم چنان ادامه يافت و باز ادامه يافت ، با قصه هاي پي هم از درد و رنج و از تلخكامي و نامرادي براي او ، براي همهء مردم دنياي محدود او ، كه از اين خانه تا آن خانه و از اين پلوان تا آن پلوان شريك هم بودند .
و آن وقت كه زنده گي شب ها و روزها ، ماه ها و سال هايش را بر دوش او انبار كرد و سنگيني آن پشتش را خم نمود ، چهره اش نيز رنگ باخت و چين و چروك هاي بي شمار ، صورت صاف و يك دستش را به بازي گرفت . و دستان نرم و گوشتيش را خشكيده كرد و انگشتانش را دراز و استخواني نمود . در آن چهره و آن هيكل ديگر نشاني از زنانه گي نبود ، ديگر اثري از لطافت نبود. تنها لبان باريكش بود كه از سرخي كمرنگي پرداز خورده بود ، نشاني بود از لطافت هاي پيشين و نشاني بود از زيبايي هاي زنانه كه در نبرد زنده گي و قصهء زنده گي به يغما رفته بودند .
و زن در اين يغما گري همه چيزش را به تاراج داده بود تا خودش باقي بماند ، براي تپش و تلاش و براي اين كه نفس هاي گرم شوهرش را احساس كند و نفس هاي گرم خودش را بيرون دهد ، شايد براي اين كه فهميده بود اين رمز جاودانه گي آدم ها است ، سينه به سينهء زنده گي ايستادن و به خاطر زنده گي با زنده گي پيكار كردن و شايد فهميده بود كه اين حماسه يي است از حماسه هاي انسان ها .
و در اين حماسه بود كه با زنده گي قصه اش را آغاز كرد و قصه از يك پيكار ديگر ، قصه يي از يك نبرد ديگر و اين نبرد با اولين ناله هاي شوهرش آغاز شد ، همچنان كه پيكار نخستين نيز با ناله هاي بچه اش آغاز شده بود . زن آن چه را كه در نگاه بچه اش ديده بود ، در نگاه شوهرش نيز ديد ، مرگ را ديد ، سخت خشن و بيرحم تر از پيش ، چون فرصت نكرد سياهي آسمان را ببيند ، با بل بل ستاره هاي نقره يي ، فرصت نكرد زمزمه هاي بغض آلودش را بيرون دهد و از مرگ و از زنده گي ستاره و از مرگ و مير انسان ها سخن بزند .
زنده گي خيلي زود قصه اش را آغاز كرده بود و خيلي زود به پايان رسانيده بود و رفيق و همراه سي سال تلاش و كوشش او را از چنگش ربوده بود .
زن مژه هاي فروافتاده و دهن نيمه باز شوهرش را ديد و با انگشتان خشك و استخواني خودش صورت سخت و آفتاب سوختهء مرد را لمس كرد ، شايد اين بار او مي خواست اشكي را كه هرگز از صورت و آن گونه هاي برآمده نديده بود ، خشك كند .
دستش از صورت شوهرش لغزيد و روي سينه اش آرام گرفت و بعد ناگهان اشكي را كه از ساليان دراز از ريختن آن امساك كرده بود ، يك باره روي گونه هايش رها كرد و درد در سينه اش پيچيد و راه گلويش را بند آورد .
بعد ناگهان از كلبه بيرون جست و پشتش را به تنهء درختي داده و با بيحالي روي زمين نشست و همچنان كه سال هاي پيش انديشه كرده بود ، باز انديشيد ، آسمان جاوداني است ، زمين جاوداني است ، ستاره ها مي ميرند و زنده مي شوند ، ولي آدم ها مي ميرند و ديگر باز نمي گردند .
زمزمهء تلخي ميان لبانش اوج گرفت :
- چرا ؟
بعد فريادش بلند شد و چيغش از خانه ها گذشت و به پلوان ها رسيد . آن وقت آرام روي زمين دراز شد و از حال رفت .
وقتي همهمهء زن ها در كلبه پيچيد و زمزمه ها اوج گرفت ، زن مژه هايش را به سختي گشود و چشمانش را باز كرد و نگاه هايش روي يك يك صورت هاي تكيده و استخواني گشتي زد . زن ها گرد او حلقه زده بودند ، مرد ها دعا مي خواندند ، دعاي مغفرت و دعاي بخشايش .
زن همچنان كه چشم به صورت زن ها دوخته بود ، بر جايش نشست . انبوه زن ها را ديد كه غم مي خورند ، غم زنده گي را و غم قصهء شوم زنده گي را كه شايد روزي يك بار ديگر از يك يك آنان تكرار شود ، هم چنان كه براي يك يك آناني كه تا كنون زمين بلعيده بود ، تكرار شده بود .
زن هيكل استخواني و مردانه اش را تكان داد و از جا جنبيد و از كلبه بيرون رفت .
همسايه ها گريهء شان را بس كردند و در صورت هم خيره شدند و زن بي هيچ مكثي از كلبه بيرون آمده آسمان كبود بعد از ظهر را ديد و زمين زرد رنگ و گسترده جلو كلبه را ، آن گاه بي صدا خودش را زير سايهء درخت كشيد و همان جا نشست و دست هاي خشكيده و آفتاب سوخته اش را روي زانوهايش تكيه داده و نگاهش را به دوردست ها دوخت و در انديشه فرو رفت ، انديشهء آسمان و انديشهء زمين و انديشهء سينه به سينهء زنده گي ايستادن و با زنده گي پيكار كردن . شايد فهميده بود كه اين رمز جاودانه گي انسان ها است ، آدم هايي كه هنوز زنده گي قصهء اش را براي آنان آغاز نكرده است .