مسعود  ف

استاد اکبر روشن   و    ژنیو

خاطره و چشمدید یک هموطن       

 

  سال1985 درژنیو ، یکی از زیباترین شهر های اروپا( سویس )، قدم می زدم  .ژنیو شهر غرق درزیبائی از آفرینش دست انسان است . انسان این سرزمین,مثل انسانهای پاریس ، لندن ، نیویارک  ،ماسکو، توکیو، شانگهای و هزاران شهر زیبای دیگر ، سلیقه اش را بنمایش گذاشته است  . چنانکه در تمام شهر خرابۀ پیدا نمی شود.

  من درین شهر نا آشنا و آوارۀ بودم . از سر زمینیکه  دست خیانت و جهالت با قدرت طلبی ها وراکت پرانی ها غرورش را شکسته بودند. از کابل آمده بودم و  بیادم میآمد ، شهر کهنه ولی دل انگیز,حقیر ازفقری که نثارش کرده بودند. باعظمت ازتاریخ کهنسالش ولی مغموم و گرفته که زمینش بوی خون تازه میداد وهوایش را بوی باروت  ودود آگنده بود .

 آمده بودم از سرزمینی که زیر نام غیرت  ، بی غیرتی را که اذیت وآزارو کشتن زنان (خواهران ومادران ) باشد , بخورد مردم داده  بودند.

 روحانیونش با در اختیار داشتن قدرت اجتماعی ، خواهران و مادران شانرا دسته دسته در بدل پول ومقام به جبر در خدمت شیخ های عرب و میلیونر های پاکستانی قرارمیدادند و بدینوسیله روز بروزقدرتمندتر میشدند.

 سرزمینی که نصف جمعیت انسانیش را که زنان باشند بچشم متاع و کالا می دیدند . هنر ها و آثار هنری را در طی جنگ وکشتار، تخریب می کردند. سرزمینیکه تلقین شده بود مردمش همه چیز خوب را درتصورازمذهب ببینند ولی درعمل تمام بدبختیها وسیاه روزی هاراکه مذهب و مذهبیون نثارشان مینمودند ، نمی دیدند.

   بااین خیالات درین شهر زیبا , وقتی جهالت خود ما را با شهامت این ها که در همه جای شهر مصروف آفرینش هنر وزیبائی و کار بودند مقایسه میکردم مغمومتر می شدم .

 شهر ژنیو آرامش زیبای داشت که مردمش غیرت و شجاعت را در آفرینش کارها ,هنر ها و زیبائی ها می دیدند. مردمش غیرت را در مبارزات چند صد ساله می دیدند که روح وحشی مذهب زدۀ جامعۀ شانرا به روح اهلی (جداسازی مذهب از سیاست) تبدیل کرده بودهر انسانش آزادی انسانی تام داشت , تا در آگاهی و عقل, هم انتخاب مذهب کند وهم انتخاب سیاست , و در کل انسانیت رابالاترین ارزش ها بداند .

وقتی زیر نام پرطمطراق ومیان خالی غیرت درکشورم, ویرانی ها بدبختی ها و جهالت مذهبی یادم می آمد از دیدن تکامل این شهرعرق شرم بجبینم می نشست  وناامیدی حسرت بار راه تنفسم را میگرفت.

  اینجا شب و روز ، جشن آفرینشهاست ، ولی در کشورمن ، روز وشب  ماتم از کشتار ها و وحشی گری ها  .

 اینجا  اقتدار انسانیت است وآنجا اقتدار حیوانیت بر ملت مظلوم ؛ ومن فرار کرده از اقتدارحیوانیت .

  باچنین دید شهر را گشت می زدم .نظم  شهر, فضای اهلی شهر ، آزادی بیان ، تکامل شهر , آرامش شهر , نبض پویای وسازندۀ شهر ,صمیمیت شهر, نجابت شهر, وصفای شهر مجذوبم کرده بود .

درین گیرو دار، جوانی را دیدم که با موتر سیکلش بزمین خورده و زخمی افتاده بود.فقط یک یا دونفر عابرمسؤلیت اورا به عهده گرفته بودند و به امبولانس وپولیس اطلاع داده بودند .عابرین دیگر با تأثر او را نگاه می کردند ومی گذشتند.

در لحظه اول گمان کردم تمدن آنها را شاید بی عاطفه کرده باشد . اما زود متوجه شدم که نه, تمدن آنها را فهمانده است که بی جا فضولی نکنند وکاری را که نمی دانند زیر نام خیر و همکاری خراب نکنند .

  هنوز چند دقیقۀ نگذشته بود که فرشتگان نجات بابکسها ي مجهز  ازامبولانس پیاده و دست بکار شدند. یگانه تماشاچی که ایستاده وواقعه را تماشا می کرد یک آدم غیر متمدن ، یعنی من بودم که نگاه پرتعجب عابرین مرا متوجه ساخت تا جای خالی کنم تا فرشتگان بتوانند آزادانه به آن زخمی رسیدگی کنند .   از فضولی که ناخود آگاه مرتکب شده بودم خجالت کشیدم  وبزودی از منطقه دور شدم .

 هنوز تازه از چارراه گذشته بودم که متوجه جمعیت زیادی در یک میدان آزاد شدم که بدور چیزی که از بیرون معلوم نبود ، حلقه زده بودند  . جالب  بود که این جمعیت هیچ خللی در عبور ومرور وکارروزانه مردم ایجاد نکرده بود . تعجب کردم که دور آن زخمی افتاده بزمین هیچ کس به تماشا نه ایستاد ولی اینجا چه خبر است که اینقدر جمعیت بزرگ به تما شا ایستاده اند . آهسته آهسته  از فرط تعجب سرم را بدرون حلقه پیشبردم، دیدم انسانی در حالت ساختن مجسمۀ است . فکر کردم مجسمه سازی است در حال خلق کردن هنر . خوب دقت کردم  دیدم اینجا تیأتر خیابانی است  درین تیأتر چند نفر بازی می کردند که یکی از آنها در حال اجرای نقشی یعنی مجسمه سازبود.  در آن نمایشنامه  ظاهراچند تن دیگر مانع  کار هنر او می شدند .

با دیدن این صحنه   متوجۀ روح هنر پرور وهنر دوست این مردم شدم که چگونه هنر را گرامی میدارند واز کنار چنین آفرینش بی مسؤلیت  نمی گذرند .

   محو تماشای تمثیل مجسمه ساز بودم که در یک حرکت ، صورت مجسمه ساز بطرف من دور زد.  خیال کردم خواب می بینم  زیرا آن صورت , صورت گرم ومهربان  درمأ تورگ گرامی کشورم ، اکبر روشن بود که از کشورش رانده شده  و با دوستانش که مملکت وستیژ ها ي شانرا از او گرفته بودند ، در خیابان ژنیو تیأتر خیابانی  بازی میکرد ( 1 ).

 تعجب و حدس وگمان در ذهنم بسرعت در حال آمد و رفت بوده و مرا به حیرت انداخته بودند.  درهیجانی عجیبی  قرار داشتم که از نوشتنش عاجزم  .

  درین نا باوری شخص دوم را تشخیص دادم که ممثل مؤفق ولی ساحل بود  .آنگاه یقین کردم  که فرزندان برومند  کشورم اینجا وآنجا خوشبختانه حضور دارند، تا به جهانیان وبخصوص مردم آن بفهمانند که چگونه دولت های توسعه طلب ایشان برای نیات شوم   سرزمین ها و از آنجمله سرزمین ما را به خاک و خون کشیده اند .

بلی  افغانستان و فرهنگش زیر ضربات وحشیانۀ روس ها از یک جانب واز جانب دیگر غربی ها، عرب ها ، پاکستانی ها وایرانی ها ، زیر نام دوستی  دست جنایت دراز کرده اند که خوشبختانه نمی توانند فرهنگ پویا ومناعت تاریخی اش را پرده بکشند  .

هنوز از تفکراتم بیرون نشده بودم که کف زدن عابرین تماشاچی , مرا متوجه ساخت که نمایش به پایان رسید. درحالیکه عابرین با چه اشتیاق سر صحبت را با ممثلین باز کرده وتعدادی مصروف عکاسی بودند  .

   می خواستم خودرا به استاد اکبر روشن برسانم ومؤفقیت  اش را تبریک بگویم ؛ که قبل از من زنی جوان ومحترم سویسی چند شاخه گلی راکه تازه تهیه کرده بود ، صمیمانه  به او ( استاد اکبر روشن) اهدأ کرده گفت:

ـــشما ممثل توانای هستید .این شاخه گل را از جانب من بپذیرید .

( 1 ) نمایشنامۀ مجسمه ساز  که در چند کشور اروپائی مثل هالند بلژیک  وآلمان  بر روی سن بنمایش گذاشته شده بود برای اولین بار در ژنیو بشکل تیأتر خیابانی  اجرا میگردید. در آنروز چرا در ژنیو ؟  بخاطریکه ژنیو میزبان بخش بزرگی از ادارات سازمان ملل متحد است . چنانکه تیاتر یاد شده هم برای جلب توجه  جهانی به مساله افغانستان در نزدیکی ساختمان مربوط سازمان ملل  براه افتاده بود .

 نمایشنامه   مجسمه ساز نوشتۀ استاد احمد شاه علم به کارگردانی زنده یاد استاد داؤد فارانی  وهنر مندی استاد اکبرروشن ، ولی ساحل  و همکاری نورآقای توخی  ودیگر دوستان درخیابان ژنیو .تمثیل شد  .