از:  بشير سخاورز

 

مرثيه بر  برگ ها

 

 

 

 

فرا روم ز خود و هر چه باد بنويسم

ز بودن تو به تصوير ياد بنويسم

نميتوان به كسى درد خود حكايه كنم

بروى آب غمم را به باد بنويسم

ز غصهء سبد ابر و نالهء مرغان

زداغ لالهء محزون نهاد بنويسم

كنون كه مرثيه بر برگ هاى شاخه نشست

نميتوان كه تو را شعر شاد بنويسم

كنون كه رستم ازين شاهنامه بربسته

ز روسياهى نسل شغاد بنويسم

ازينكه پويش دريا نميتوانم ديد

ز روح سنگ درين انجماد بنويسم

قلم بدست من خسته نقطه، نقطه كشد

ز روح منجمد اين مداد بنويسم

 

 

 

شب هاى مرگِ انگور

 

 

شب هاى بى ستاره شب هاى دردناكند

شب هاى دير پا و شب هاى بس سفاكند

 

شب هاى خسته گى و شب هاى تيره گى ها

شب هاى كه چراغان افسرده زير خاكند

 

شب هاى رازِ پنهان، شب هاى ظِن بيدار

شب هاى كه درختان بر آدمى شكاكند

 

شب هاى غسل كردن در آب سرد اندوه

شب هاى كه خدايان، مخدوم سينه چاكند

 

شب هاى كه بهاران از ابرِ ها ملوث اند

شب هاى كه ملوث و اما هميشه پاكند

 

شب هاى بى شراب و شب هاى مرگِ انگور

شب هاى مار ها كه بر شاخه هاى تاكند

 

 

گرد اندوهبار

 

گرد اندوهبار منزل خويش

ميسپارم به خويش محمل خويش

بحر درد مرا كه ساحل نيست

به خدا ميسپارم اين دل خويش

از چه معجون سرشته اند مرا

حيرت رنگ و بوى اين گل خويش

نه گل باغم و نه برگ درخت

نا اميد از حضور باطل خويش

ساختم در قلمرو هستى

ز نواقص وجود كامل خويش

خود عذاب آورم به مهمانى

مرغ در خون تپيده بسمل خويش

با جنونى چو موج خشمآگين

ميزنم ضربه ضربه ساحل خويش

 

كبود معلق

 

شگوفه بار نياورد و باغ بى هنرست

زمين چو خاك سيه است و بحر بى گهرست

اگر چه ابر براى جهانى ميگريد

مگر ز حال من داغدار بى خبرست

كجا به باغ برويد گلى ز محمل خير

كه باسبان چنين باغ دست بى ثمرست

مرا به عالم رسواى تان مباد گذر

كه شهر من دگر و آسمان من دگرست

بگو كه صبح بهارى به خانه ميآيد

كه سالهاست دو چشمم هميشه سوى درست

محيط روشن آن آسمان باز كجاست

كه اين كبود معلق شكست بال و پرست