لطيف ناظمی

 

 رهنورد زرياب شصت ساله شد

 

 

 

رهنورد زریاب در چهارم ماه سنبلهء (1321) در رکاخانهء کابل به دنیا آمده است؛ در خانوادهء میان حالی زیسته است ؛ مکتب حبیبیه را خوانده است  . رشتهء ژورنالیزم را در کابل پی گرفته است و مدتی هم در بریتانیا در همین عرصه تلمذ کرده است و فوق لیسانس به دست آورده است . سال ها در روزنامه ها و مجلات قلم زده است . سال (1357 ) رییس هنر در وزارت اطلاعات و فرهنگ بوده است . از این پست خود کناره گرفته است ؛ بار دیگر رییس روزنامهء انگلیسی زبان کابل تایمز شده است . ماه می (1990) میلادی ، به حیث رییس انجمن نویسنده گان افغانستان برگزیده شده است و ماه اکتبر سال بعد ، استعفا کرده است؛ پس از آن در کابل به کار بازرگانی پرداخته است . در روزهای آشوب و فتنه ، راهی ماسکو شده است؛ پس از آن تن به تبعید داده است و راه فرانسه را در پیش گرفته است ، در آن جا گژدم غربت او را آزرده جگر کرده است و اکنون از خجسته گی های زنده گانی اوست که در کشورش می زید و پیرانه سری را در زادگاه خودش می گذراند . مشاور عمومی وزارت اطلاعات و فرهنگ است؛ زیر آسمان لاژوردین کابل نفس می کشد، سالگرد تولدش را در میان یاران نویسنده اش می گذراند، آخر رهنورد اینک شصت ساله شده است .

***

سال (1346) خورشیدی بود که رهنورد را شناختم.  من سال دوم شعبهء دری را در دانشگاه کابل می گذشتاندم و او شاگرد سال سوم ژورنالیزم بود. تموزی گرم و سوزان بود که با آشنای دورهء کودکیم ( عارف پژمان ) ، زیر درختان آقاقیای دانشگاه ، لمیده بودیم و پیرامون هدایت و آثارش ، گفتگو داشتیم که او به ما پیوست . جوانی با قامتی متوسط ، اندامی ستبر و سیمای جدی .

من ، آن روزها ، آثار صادق هدایت را دوره می کردم و بوف کور او ، مرا سخت در دنیای جوانی و هیچ مدانی، سرگیچه کرده بود، با آن هم تفسیرها و تعبیرهای انفسی و استحسانی مان در آن روز، رهنورد را شیفتهء این گفتگو ساخته بود که کنار ما نشست و تا پایان گفتگوها ماند . آن روز از او بسیار نشنیدم . هنگام خداحافظی گفت که او داستان می نویسد و می خواهد شماری از آن ها را به من بسپارد تا چونان خوانندهء کنجکاو، نظرم را بازگویم؛ با اشتیاق پذیرفتم و فردای آن ، دفترپر برگی از داستان های دستنویسش را به من سپرد که نامش را «دیوار» گذاشته بود .

داستان ها را خواندمو پنداشتم که تا آن روز از نویسنده گان هم میهن خویش، کمتر داستان های کوتاهی را با آن مایه و پرداخت و نگرش خوانده ام. قصه هایی بودند با زبان ساده ؛ امّا شیوا و شورانگیز .

با خواندن دستنویس دیوار که شماری از داستان های آن در مجموعه های داستانی وی چاپ شده است ، دانستم که او داستان نویس است و دریافتم که آشنا با شیوهء نوین داستان نویسی است ؛ چون داستان پردازی پیش از دههء چهل در کشورما ، گرایش های آشکاری به افسانه گویی دارد و از ویژه گی های داستان نویسی مدرن بی بهره است . امّا ، رهنورد، طرح داستان هایش را از زنده گی عینی جامعه اش برداشته بود . زبانش ساده و بی پیرایه  با همه ساده نگاری هرگز حکایت گونه نمی نمود . در آن سال ها دو سه تن از قلمزنان کشور ما به داستان نویسی مدرن رو کرده  بودند و می دیدم که رهنورد نیز از همین شمار است- از شمار پیش آهنگان انگشت شمار داستان نویسی نوین .

***

نویسنده گان غالباً، آدم های ضعیف الجثه و ناتوان اند- لاغر و پیریده رنگ و مردنی . امّا ، رهنورد زریاب ، تنومند ، ورزشکار و نیرومند می نمود . بازوان ستبر و عضلات گوشت آلود و ورزشی داشت و من هرگزنمی دانستم که این بدن و اندام را، در بهای ورزش های فراوان و ریاضت جسمانی به دست آورده است؛ تمرین کشتی کرده است ، شاگرد پهلوان نامبرداری بوده است ؛ اگر در مسابقات عمومی پهلوانی شرکت نجسته است ، امّا بارها با حریفان ، دست و پنجه نرم کرده است ؛ در گودرفته است و کشتی گرفته است؛ از همین رو دوستان نزدیکش، خلیفه خطابش می کردندو ما هم او را خلیفه می گفتیم- خلیفه رهنورد - هرگاه احوالش را می پرسیدیم ، می گفتیم :

- خلیفه چطوری ؟

و او در پاسخ می گفت :

- خوبم ، می گذرد .

پس رهنورد ، افزون بر این که نویسنده بود و اهل فرهنگ و ادب ، اهل ورزش و پهلوانی هم بود . آخر او خلیفه بود- خلیفه رهنورد .

***

در نخستین روز آشنایی مان در سال ( 1346) ، خلیفه رهنورد هنگام خداحافظی، لحظه یی مکث کرد . دستش را روی شاخهء درختی گذاشت و آن گاه با لحن عادی گفت :

- می دانید ، امروز برادرم مرد، در بند قرغه ، غرق شد .

من و دوستم سوی یک دیگر نگریستیم و آن گاه با حیرت پرسیدیم:

- برادرت ؟ واقعاً غرق شده است ؟

او با خونسردی شگفتی انگیزی پاسخ داد :

- ها . او در قرغه هنگام شنا غرق شد و مُرد . همین امروز .

از این ماجرا ، سال های پیاپی گشتند . پندارم بیست سال پس ازاین رویداد، در سال (1366) ، تابستانی دیگر تلفن خانهء ما به صدا درآمد، گوشی را برداشتم . رهنورد بود که با همان ساده گی و همان لحن آرام گفت :

- ناظمی ، بیا،علم مرد .

علم رشنو، برادر دیگرش بود . ناگهان سکته کرده بود . رشنو مردی فرهیخته بود، قلمزنی آگاه و نستوه که ناگهان رفته بود .

در خانهء رشنو که رسیدم، مرده اش روی زمین افتاده بود و رهنورد بی آن که بگرید و شیون سرکند، گفت :

- دیدی علم هم رفت!

سال ها از این حادثه گذشت . رهنورد به اروپا آمد، در شهر «مون پلیه» به خانواده اش پیوست . ما با هم مکاتبه داشتیم و گاه گاهی هم تیلفونی از احوال یک دیگر باخبر می گشتیم . در آن سال ها، خلاف این روزها، تیلفون کردن هزینهء گزاف می طلبید و رهنورد هم همواره انتظار داشت که زنگ تیلفون خانه اش به صدا درآید تا این که زنگ تیلفون کسی را به صدا درآورد .

گاهی با هم دیداری تازه می کردیم-درآلمان ، هالند و یا انگلستان . یک روز شنیدم که برادر جوانش-عالم دانشور-را در ماسکو کشته اند . دانشور از شمار اندک کسانی بود که زبان روسی را نیکو می دانست و کتاب های فراوانی را از این زبان به فارسی دری ترجمه کرده است- مخصوصاً کتاب زنده گانی مولانا را که به زبان سخته و پالوده به دری برگردانده است .

گوشی را برداشتم و با اندوه و نگرانی شمارهء رهنونرد را گرفتم . خودش بود . پس از احوال پرسی، صحبت را به کشته شدن برادرش کشاندم و گفتم که از مرگ عالم سخت اندوهگینم .

او لحظه یی درنگ کرد و آن گاه با همان لحن عادی گفت:

- چه می شود کرد؟ تو بگو چه می شود کرد؟

می دانم که رهنورد آدم با عاطفه یی است . اگر دیگران از نوشته هایش به عاطفهء انسانی او پی برده اند، امّا من با حشر و نشر با وی به این باور رسیده ام . کسانی هم که او را از نزدیک می شناسند، با من همباور اند که رهنورد انسان با عاطفه یی است؛ امّا خونسرد و جگر آور!

***

رهنورد با آن که سخت خونسرد و جگرآور است، آدمی حساس و اندک رنج نیز است- مخصوصاً او در جوانی بسیار حساس بود و به ساده گی می رنجید . گاهی هم بدون دلیل با آشنایان و دوستانش قهر می کرد . بادم می آید که به تماشای فیلمی به سینما می رفتیم و چون برمی گشتیم ، می دیدم که با من قهر کرده است و بغض کرده به نظر می خورد . آزرده خاطر نمی شدم ، چون خیلی زود آشتی می کرد- کینه توز نبود .

در جوانی ، اهل مزاح و مطایبه هم بود . وقتی احوالت را می پرسید و در پاسخش می گفتی خوبم ؛ حالم بد نیست ، فوراً می گفت :

- عیش کردی ، عیش کردی  .

اگر در جوابش می گفتی : حال چندانی ندارم ؛ بلافاصله با لحن طنزآلودی می غرید :

- پُت می کنی ، پُت می کنی .

ما شانزده سال پیش از امروز ، مجبور به ترک وطن گشتیم . آن روزها یکی از پسرانم ده ساله بود و هنگاهی که رهنورد به خانهء ما سر می زد ، از پسرم می پرسید: چه حال داری . و بعد همان ماجرا تکرار می شد . اکنون آن پسر ده ساله ، دیگر بیست و شش ساله شده است، گاهی از من می پرسد:

- هنوز هم کاکا رهنورد می گوید که عیش کردی، پت می کنی ؟

من سرم را تکان می دهم و می گویم:

-هرگز  . هرگز .

می گویم : او دیگر شور و حال جوانی را ندارد، او دیگر اندوهگین است .

رهنورد کار بازرگانی را که رها کرد، راه دیارهای بیگانه را گرفت و سرانجام ساحل نشین شهر «مون پلیه» در فرانسه گشت .

سال های اقامتش در فرانسه، سال های تنهایی و انزوای وی بود . در آن جا مزهء تلخ غربت را چشید، انگار قهرمان واقعی داستان های خویش شده بود، چون در اغلب داستان هایش ، آدم ها تنهایند ؛ جامعه آنان را به سویی پرتاب کرده است؛ در حاشیه رانده است؛ دغدغه های شخصی دارند؛ بار سنگین بیهوده گی را بر شانه می کشند، در ستیز با خویشتن اند، در جدال با زنده گی اند؛ اصلاً تنهایی بخشی از هستی آنان است .

او در غربت همیشه از بی زبانی می نالید . در مون پلیه تنها همزبان وی رضای پهلوان بود . دوست ایرانی وی که سخت به رهنورد مهر می ورزید؛ حتّا در یکی از سفرهایی که قرار بود من و رهنورد در لندن در یک سخنرانی اشتراک ورزیم، برای شنیدن صحبت رهنورد به لندن شتافته بود . در غیر آن رهنورد همواره با داستان هایش بودبا آدم های داستان هایش که لشکر عظیمی را می سازند .

به خاطر دارم که دو سه سال پیش از امروز به فرانکفورت سفر کرده بود . غالباً با هم بودیم . نیمه های شب به خانه ام بازمی گشتم و صبح زود باز به دیدارش می شتافتم . یکی از شب ها اصرار کرد که همان جا بمانم . گفتم نمی توانم ، باید بروم و صبح زود برخیزم و به رتق و فتق کارهای روزانه بپردازم . از او اصرار بود و از من انکار . سرانجام نزدیکم آمد؛ رودر رویم  ایستاد؛ دست هایش را روی شانه هایم گذاشت و خاموش شد . به سیمایش نگریستم، دیدم آرام آرام می گرید . در چشم هایش غم غریبی را خواندم ، غمی همگون غم های خویشتن، امّا تنهایی او ژرفتر بود- این را دیدگانش فریاد می زدند . پس از این که به فرانسه برگشت در نامه یی به من نوشت : « من به ندرت در زنده گی گریه می کنم، امّا آن شب که شما رفتید واقعاً غصه و اندوه در دلم چنگ زد و گریه ام گرفت که دیدید (1)  .

رهنورد در غربتسرای غرب نمی توانست انزوایش را و غم های انزوایش را پنهان کند . همواره از سرزمین و از ریشه های درهم گسسته یاد می کرد . از کابل می گفت و از شب های جمعه که با پیراهن و تنبان زنگ خانهء ما را به صدادرمی اورد . می نشستیم ، از هر دری سخن می زدیم ؛ بحث و فحص می کردیم  . گاهی در زمینه های گوناگون بینش های ناهمگون و نامتجانسی داشتیم؛ امّا هرگز در نمی اویختیم و هنگام خداحافظی یک دیگر را در آغوش می فشردیم .

یادآوری از روزهای گذشته لحظه های غمبار ما را در غربت می انباشت و هنوز هم می انبارد .

در یکی از کتاب هایش ، نوشته یی دارد که اسمش « ای چرخ فلک » است . در پایان همین نوشته که در خاموشی یک تن از دوستانش رقم زده است ، می نویسد : « در کنج تنهایی ، در هیچستان بی وطنی ، اندوه جانکاه دلم را می فشرد و سخت رنجه می ساخت  . گرد و پیشم را تیره و ماتمزده می دیدم. دلم نمی شد چیزی بخوانم و در این تنهایی بی اختیار و پشت سرهم زمزمه می کردم: انا لله و انا الیه راجعون . . .انالله (2) .

سال (1997) غزلی را که تازه سروده بودم ، برایش فرستادم؛ عنوان غزل «تنهایی» بود و با این مطلع آغاز می گشت :

می نشیند پشت شیشه در کنار پرده تنها

مثل گنجشک غریب خسته روی نرده تنها

او خیلی زود پاسخ نامه ام را فرستاد . در بخشی از نامه اش نوشته بود: « غزلت بر دلم نشست . شاید هم وصف الحال خود من بود؛« می نشیند پشت شیشه در کنار پرده تنها . . .» های، های، های . . . چه روز و چه روزگاری! هیهات، نمی دانم بر این غزل چه نام گذاشته ای ؟ شاید "غروب روز میلاد" نام خوبی باشد» (3)  .

از تمام نبشته ها ، نامه ها و گفتگوهای تیلفونی و صحبت های حضوری با وی ، درد ژرف او را از پرتاب شدن وی به این سوی جهان حس می کردم و می دیدم که چه بار افسرده گی عظیم را بر دوش می کشد و با همه جگرآوری ،غربت چه فراوان او را درهم شکسته است .

***

بهار سال (1358) زندانی شدم . ساعتی از اقامتم در «اکسا» نگذشته بود که صدای پای آشنایی را شنیدم . درست گمان برده بودم- رهنورد زریاب بود. رهنورد هم زندانی شده بود . او معمولاً موزه های سیاه می پوشیدبا پاشنه های چرمین که هنگام اصطکاک بر سطح زمین صدای مخصوصی داشت و من این صدای آشنا را می شناختم . او در زندان هم همین موزه ها را به پا می کرد، در حالی که دیگر زندانیان با سرپایی به صحن زندان پلچرخی می آمدند .

پیش از این که ما رابه زندان پلچرخی ببرند ، یک شب با نامه یی خواستند همهء ما را به قتلگاه «پولیگون» بفرستند . نیمه شب بود که ما ار از اتاق های مان در اگسا که در خانهء قدیمی سردار احمدشاه خان وزیر اسبق دربار بود، بیرون آوردند، در موتر بدون روزنه یی انداختند تا به زنده گی بی حاصل مان نقطهء پایان بگذارند . رهنورد که همان روز جراب هایش را شسته بود و روی بته ي انداخته بود تا خشک شود، رفت تا آن ها را بگیرد . قومندان اگسا با لحن دلسوزانه یی گفت :

- می توانی بدون جراب بروی ؛ دیگر برای جراب نیازی نیست . از قضا آن شب به گونهء معجزه آسایی از مرگ نجات یافتیم- دستی از غیب بیرون آمد و پنج تن ما را از موتر بیرون کشید و دو تن دیگر را بردند و کشتند .

دو سه روزی بیشتر از اقامتم در اگسا نگذشته بود که یک روز سربازی در آستانهء در ایستاد ، نام مرا گرفت و گفت :

- کالایت را بردار و آمادهء رفتن شو .

من که با همان لباس دفتر زندانی شده بودم، چیزی برای برداشتن نداشتم . برخاستم ، نکتایی ام را در جیب بغل گذاشتم و آمادهء رفتن شدم . همزنجیران از خبر رفتن من شادمان شدند . هریکی بر مچ دست و بازویم، شمارهء تیلفون خانه اش را می نوشت تا خانواده اش را از سلامتی وی اطمینان دهم . وداع تلخی بود . اشک چشمانم را پر کرده بود .اندوهگین بودم که چرا من می روم و دیگران این جا می مانند. بار دیگر همان سرباز آمد و فرمان بیرون شدن داد . به دنبالش به راه افتادم . گامی چند در حویلی بیشتر نرفته بودیم که با دستش به سوی اتاقی اشاره کرد و گفت :

- به این اتاق برو .

بعد از آن همه شور و شوق دانستم که رهایی در کار نیست- تنها اتاقم را تعویض کرده اند .

پا به درون اتاق جدید گذاشتم . نخستین کسی را که دیدم، رهنورد بود . تا مرا دید گفت :

- «ساتت تیر اس»؟

گفتم:

- ها ، تیر اس .

با لحن کشداری گفت:

- عیش کدی .

اتاقی کوچک ، پاک و مرتب بود؛ در حالی که اتاق قبلی من ، تاریک و کثیف بود . سطح آن چنان ناهموار بود که کاسهء شوربا را باید یکی بر سطح اتاق با دستش محکم می گرفت ورنه سرنگون می شد . فضای آن چنان تاریک بود که روز و شب چراغ را باید روشن نگه می داشتند .

در اتاق جدید، سه تن زندانی بودند : رهنورد زریاب، استاد علی احمد زهما و جوان لاغر اندامی که بعداً او را شناختم که افسر پایین رتبه یی در اردو بوده است و مانند بسا از زندانیان نمی داند برای چه زندانی شده است . او در حاشیهء کلام اللهء کوچکی که با خود داشت ، هر روز می نوشت که « امروز مرا لت و کب مفصلی کردند »  .

رهنورد توضیح داد که از قومندان اگسا تقاضا کرده است تا مرا به اتاق آنان انتقال دهد و او هم پذیرفته است . من بلافاصله گفتم:

پای در زنجیر پیش دوستان

به که با بیگانه گان در بوستان

او حتّا در بازداشتگاه اگسا هم می خواست با هم باشیم و همانجا هم مهربانی هایش را نمی خواست دریغ کند .

از قضا در زندان پلچرخی نیز ، در کنار هم  در دهلیز « کوته قفلی » بلاک دوم زندانی بودیم و چون رها شدیم ، بازهم دیداری تازه می کردیم – چه در کابل و چه در یکی از شهرهای بیگانهء مغرب زمین .

اکنون که به تمامیت این آشنایی سی و هشت ساله می نگرم ، با همه گریز و آویز آن، به این باور می رسم که او دوستی است مهربان و رفیقی است شفیق.

***

در روزهای پسین مجلهء «پیوند» با رهنورد ،  گفتگوی دراز دامنی داشته است . در بخشی از این گفتگو ، از زبان رهنورد می خوانیم : « من از صنف ششم مکتب شروع به نوشتن کردم و فکر می کنم اولین داستان من در صنف یازدهم و یا دوازدهم مکتب بودم که چاپ شد . بعد از آن همین یور ادامه دادم و فکر می کنم از بسیاری نویسنده ها ، زیادتر نوشته ام ( 4 ) .

بنابر این نخستین داستانش باید در سال های 1342 یا 1343 خورشیدی ، چاپ شده باشد و از آن روزگار تا رقم  زدن  این نوشته، چهل سال تمام می گذرد . در این چهل سال، از وی چهار دفتر  داستان کوتاه و یک رمان چاپ شده است به این شرح:

1 . آوازی از مان قرن ها، با دوازده داستان ، نشرکردهء انجمن نویسنده گان افغانستان، سال 1362

2 . مرد کوهستان ، با شانزده داستان، از سوی همان ناشر، سال 1363

3 . دوستی از شهر دور ، با سی داستان ، نشرکردهء انجمن نویسنده گان ، سال 1365

4 . نقش ها و پندار ها ، با هژده داستان کوتاه و یک داستان بلند، از سویهمان ناشر، سال 1366

5 . رمان گلنار و آیینه  در 154 صفحه، ناشر بنگاه نشراتی آرش، سال 1382

به این گونه ، او در چهار مجموعه (86) داستان انتشار داده است؛ افزون بر این ، داستان « مارهای زیر درختان سنجد» و بخشی از رمان «ارسطاطالیس و  سیب» را نیز چاپ کرده است که در مجموعه هایش نیامده است . رهنورد در سال (1365 ) مجموعهء «پیراهن ها» را انتشار داد که ترجمهء داستان های دیگران است .

پربارترین دههء آفرینشی وی دههء چهل خورشیدی است که پنجاه و پنج داستان در آن ده سال نوشته است و پس از آن دههء پنجاه است که بیست و نه داستان وی به این دهه مربوط اند . شایستهء یادآوری است که در سال (1349) از وی بیست و دو داستان چاپ شده است و در سال (1350) یازده داستان و در دیگر سال ها ، از سه تا هشت داستان بیشتر از وی نداریم .

از سال (1356) تا سال (1376) ، یعنی در درازای بیست سال، داستانی از او نخوانده ایم و تا سال (1382) که گلنار و آیینه را انتشار داد، سه داستان کوتاه و بخشی از یک رمان را چاپ کرده است . این سه داستان- کیفر سال (1361) ، برف ها و نقش های روی دیوار (1361) است که در مجموعهء «نقش ها و پندارها» آمده است و داستان زیبای «مارهای زیر درختان سنجد» که در سال (1358) در «نقد و ارمان» اقبال چاپ یافته است .

رهنورد در یک ربع قرن پسین ، فقط سه داستان کوتاه نوشته است با یک رمان و بخشی هم از رمان « سیب و ارسطاطالیس» (1378)  .

او در این 25 سال، بیشتر پژوهش های ادبی کرده است و رغبتی به نوشتن داستان نداشته است؛ ورنه اگر می خواست، می توانست داستان های استواری عرضه کند . او که در ده روز توانسته است ، رمان 154 صفحه یی گلنار و آیینه را بنویسد، می توانست طرح های دیگرش را نیز داستانی بسازد .

می پندارم که بی حاصلی وی در دو دههء پسین در عرصهء داستان نویسی، جز این که به اشتغال وی به کارهای پژوهشی پیوند دارد، به سال های «باد» و «بد» کشور و همچنان به افسرده گی ها و دلتنگی های وی در غربت نیز بی پیوند نیست .

رهنورد در جوزای (1380) در نامه یی که از فرانسه فرستاده است، نوشته است: « در کار نوشتن داستان ، کارم سخت زار است . به این معنا که آدم ها، تصویرها، و رویدادها در ذهنم هجوم می اورند و می خواهند روی کاغذ آیند . "سیب و ارسطاطالیس" را تمام ناشده رها کردم و "رازهای دایهء پیر" را شروع کردم که باید رمان باشد . بعد، این یکی هم ناتمام ماند و به همان گونه که برایت گفتم « سرانجام آقای سحرخیز بیدار می شود» را سر دست گرفتم که کارش خوب هم پیش رفت . امّا، این یکی را هم گذاشتم  که خاک بخورد و حالا «دعای مادر بایزید»  را آغاز کرده ام که خدا کند تمامش کنم . . . باور کن که گاهی خواب می بینم چیز دیگری را شروع کرده ام و سراسیمه بیدار می شوم، یعنی این حالت به کابوسی مبدل شده است» (5)  .

امّا، رهنورد آن گونه که هنگام سفر ماه سپتامبر خویش در پاریس تیلفونی به من خبر داد، می خواهد رمان « سکه یی که سلیمان یافت » را به پایان برساند . بخشی از این رمان در مجلهء وزین پرنیان چاپ شده است(6)  .

سر آن ندارم تا به نقد و تفسیر داستان های وی بپردازم که بارها دست به چنین کاری زده ام و آخرین بار ، دو ماه پیش از این بود که به معرفی و نقد و تحلیل گلنار و آیینه در هالند پرداختم . من هرآنچه رهنورد زریاب نوشته است خوانده ام؛ ولی برخی از داستان هایش را که بیشتر می پسندم ، بارها مرور کرده ام ؛ به گونهء نمونه : گدی پران باز ؛ مار ؛ باغ ؛ باشه و درخت ؛ مارهای زیر درختان سنجد؛ و گلنار و آیینه .

با آن که در دهه های پسین کمتر دست به کارهای آفرینیشی زده است،امّا ادعای او درست است که بیشتر از داستان نویسای دیگر داستان نوشته است .

رهنور زریاب پزوهشگری است دقیق النظر و روشنفکری است آگاه که همواره خامه اش را به سود آزادی، رهایی و ترقی گماشته است . این که در فهرست یکصد و سی و چند نفری فصلنامهء «خط سوم» ( شمارهء 3 و 4) زیر عنوان « نمایهء تفصیلی روشنفکران» نام  وی را در شمار روشنفکران کشور نمی یابیم ، به این معنا نیست که او روشنفکر نیست ؛ چه شماری از روشنفکران در این سیاهه غایب اند که سخت شگفتی انگیز می نماید و یا بالعکس نام کسانی در این فهرست آمده است که جز نزدیک ترین افراد خانوادهء شان ، کسی دیگر آنان را نتواند شناخت و یا دولتمردانی که جز مقام و جاه ، نشان دیگری از روشنفکری  در آنان پدیدار نیست، مهر روشنفکری را از سوی فراهم آورنده ، نصیب گشته اند .

گفتم که رهنورد روشنفکر و پژوهشگر است و جستارها و نگاشته هایش خود گواهی بر این ادعا تواند بود .

او افزون بر مصاحبه ها و گزارش های خبری از سال (1350) تا سال (1357) که به نام خویشتن و یا نام های مستعار نوشته است ، مقالات گوناگونی در نقد فیلم، تیاتر و نقد ادبی نیز انتشار داده است . پیش از این که راه هجرت را در پیش گیرد دو مجموعهء مقالات از وی در کابل چاپ و نشر گردید به نام های «گنگ خوابدیده» و «حاشیه ها» که پژوهش های ادبی و هنری است .

جز این ها، مقالاتی در زمینه های گوناگون نوشته است که در سه کتاب زیر انتشار یافته اند:

1 . شمعی در شبستانی . یازه مقاله ، انتشارات آرش، سال (1380)

2 . هذیان های دور غربت . دوازده طنز با زبان فخیم و آراسته یی که طعم کلاسیک دارد، انتشارات بامیان ، خزان سال (1381)

3 . چه ها که نوشتیم . دوازده نوشتار ،  انتشارات عرفان ، سال 1382

رهنورد ، فیلمنامهء «اختر مسخره» را هم در همان سال های پنجاه نوشت که برپایهء آن فیلمی ساخته شد . او در روزهای اقامت در ماسکو، سلسلهء «دورقمر» را نوشت که در جریدهء وفا در پیشاور چاپ شده است و هنوز به هیأت کتاب درنیامده است . پس می توان گفت او افزون بر آن که داستان نویسی است پرکار، پژوهشگر توانمندی نیز به شمار می رود و انبوه مقالاتش خود برهانی است قاطع بر این ادعا .

او در پژوهش هایش، کاوشگری است دقیق النظر که از سطحی نگری و سطحی نگاری، پرهیز دارد. نگاهش به سوی آینده است و زبان نوشته هایش نیز سخته و پالوده .

***

دههء چهل، روزگار گرایش به ادبیات جامعه گرای است و نویسنده گان کشور ما می کوشند به الگوبرداری از نویسنده گان و قلمزنان شوروی آن روز بپردازند . رهنورد نیز چند صباحی راهی این قلمرو است ، چرا که او در آن روزگار شیفتهء اندیشه و جهانبینیی است که ریالیزم انتقادی از آن منبعث می گردد . امّا ، او نه بر سبیل تظاهر و تجددنمایی این راه را می کوبد و نه هم ناآگهانه و بدون اطلاع . او با دقایق این جهانبینی خود را آشنا می سازد و به مطالعه  و نگرش بر آثار دست اول این دبستان فکری می پردازد .

داستان های جامعه گرایانه در مجموعهء نبشته های او پرشمار نیستند ؛ ولی در سال های نخستین داستان پردازی وی، پاره یی از این گونه را می توان یافت . شاید داستان «مرد کوهستان» را بتوان شاخص ترین نمونهء کار های جامعه گرایانهء وی شمرد- با همان قهرمان آرمانی برخاسته از میان دهقانان زیر ستم .

رهنورد به زودی با آثار اندیشمندان مغرب زمین آشنایی به هم می رساند- داستایوفسکی، کافکا، ساموییل بکت، اوژن یونسکو، آداموف و دیگران و راهش را به سوی ادبیات ذهنیت کج می کند و آخرین کارش یعنی «گلنار و آیینه» اثری است از همین لون ، با مایه هایی از ریالیزم جادویی و سوریالیزم .

دلبسته گی رهنورد به صادق هدایت ، در فصل دوم داستان پردازی پدیدار می گردد و این دلبسته گی پایدار می ماند .

از همان نخستین روزی که با او آشنا گشتم، احساس کردم که مهری دیرینه به صادق هدایت دارد و سایهء هدایت را در این یا آن داستانش می توان تشخیص داد . از همین رو، استاد عبدالحی حبیبی را واداشته است تا خاطرات خویش را با صادق هدایت از سفر به ازبکستان بنویسد ، تا دقایق آن عام گردد. استاد حبیبی تمنای وی را می پذیرد ، خاطراتش را می نویسد و رهنورد این خاطرات را ، با زبان شسته و روان بازنویسی می کند(7) .

شنیدم در سفری که چندی پیش برای رهنورد، در کشور ایران اتفاق افتاد، از مهماندارش خواهش می کند تا او را در تهران به خانهء هدایت ببرند و مهماندار نیز می پذیرد . رهنورد به خانهء صادق هدایت می رود ، همه اشیای مربوط به این نویسنده را با ولع می بیند ، بر برخی از آن ها دست نوازش می کشد و آن گاه عینک شکستهء هدایت را برمی دارد و به چشم هایش می گذارد، تا نشان دهد که چه قدر به او علاقه مند است . پس این درست است که رهنورد زریاب یکی از خواهنده گان و شیفته گان صادق هدایت و داستان های وی است .

***

سرانجام او را به کابل فراخواندند . خود نیز از دیرباز چنین آرزویی را در دل می پرورانید . امّا، ماه های فراوان گذشت تا کارهایش به سامان گشت و رفتن وی به کشور مسجل گشت . از من خواست تا روز پروازش از آلمان به سوی افغانستان، در میدان هوایی فرانکفورت به استقبالش بروم تا در یافتن پرواز مورد نظرش با دشواری رویاروی نگردد . به میدان هوایی فرانکفورت رفتم . با کاوه آهنگ ، در دهانهء خرطوم منتظرش ایستادیم . لحظهء بعد ، سر و کلّه اش پیدا شد و با دیدن ما شاد گشت . ایشر داس ، آن جوان فرهیخته و مهذب که از خواننده گان و خواهنده گان آثار رهنورد است، نیز به ما پیوست . حسن رشاد، نیز که از دوستان قدیمی وی به شمار می رود، در جمع مشایعت کننده گان بود .

پیش از این ، در ماه فبروی سال (2002) میلادی، در شهر «لایدن» هالند ، شبی را باهم سحر کرده بودیم . آن شب شصتمین سالگرد تولد واصف باختری را بزرگ داشتیم . به دنبال آن به خانهء لیلای صراحت، رفتیم تا شالودهء انجمن نویسنده گان افغانستان در تبعید را پی ریزیم . تنی چند از داستان نویسان و شاعران گرد آمده بودند . لیلای عزیز که دیگر در میان ما نیست، آن شب تا سحر مهمان داری کرد، غذا می پخت، میز می چید، تعارف می کرد و شادمانه می خندید و ما هرگز گمان نمی کردیم به این زودی از جمع ما کناره گیرد و سفر  جاودانهء بی برگشتن اش را آغاز کند .

باری رهنورد از میدان هوایی فرانکفورت سوی کابل پرواز کرد . در سیمایش نگرانی و اشتیاق باهم آمیخته بودند - نگرانی ناشناخته و اشتیاق آشنا .

او با ولع خاصی بازگشت را انتخاب کرد؛ نه برای این که کارخانه یی را در پلچرخی راه اندازد؛ نه برای این که خانه و سرای و زمین و حمامی را گرو گیرد ؛ نه برای این که در بازار مکارهء کرسی طلبی، جاه و مقامی را دست و پا کند . او بازگشت را برای این برگزید که دلش برای سرزمینش پر می زد . دلش برای تمیم انصار تنگ شده بود . اوبازگشت تا برای فرهنگ و ادبیات خویش کاری را انجام دهد- فرهنگ و ادبیاتی که سال ها بود چتر آن را درهم دریده بودند - فرهنگ و ادبیات یتیم  و واماندهء کشورش .

او با جیب خالی برگشت و با سیصد کیلوگرام کتاب هایش- یاران و غمگساران روزهای تنهایی وی در غربتسرای غرب .

رهنورد در نامه یی که در پایان سال گذشته برایم فرستاد است ، نوشته است : « بنده به کابل آمدم . برای چهل روز- یا شاید هم بیشتر- آواره و دربه در بودم  . . . هنگامی که به کابل رسیدم، فقط بیست یورو تمام دارایی من بود» .

آری حاصل اقامت نه سالهء رهنورد زریاب در فرانسه ، فقط همین بیست یورو بوده است؛ همین!

رویکرد ها:

. 1از نامهء تاریخی جدی 1379 نویسنده .

 . 2نک: شمعی در شبستانی . رهنورد زریاب، کتابخانهء آرش، پشاور، 1380، ص 74 .

 . 3از نامهء سرطان 1379 نویسنده .

 . 4مجلهء «پیوند»، ش 2، ( حمل و ثور 1383) ، ص 16 .

 . 5از نامهء 1381 نویسنده  

 . 6مجلهء «پرنیان» ، ش2، تابستان 1383، ص ص 23-27 .

نمی دانم چرا در این شماره بخش دوم داستان چاپ شده است؟ در حالی که در شمارهء نخست پرنیان ، اثری از بخش نخست رمان، دیده نمی شود ! . . .

دو دیگر این که در صفحهء فهرست این شماره به جای شمارهء دوم یعنی تابستان 1383، نوشته شده است :  شمارهء نخست ، سال نخست ، بهار 1383!؟

7 .  شمعی در شبستانی ، ( یک ماه با صادق هدایت) ، ص 5 .