یما ناشر یکمنش

ادی

نام او را نمی دانستم و نمی دانستم از کجاست. برادرم تازه از قره باغ برگشته بود که شبی کاغذی را از جیب کشیده و به خواندن شروع کرد. در اسلام آباد بودیم .پرسیدم : « چیست؟ » ، گفت : « سال وفات بی بی را از روی سنگ قبرش نوشته ام ».

مادر کلان را ما نیز مانند دیگران بی بی می گفتیم . خانۀ ما -از دید امروز من- نقشۀ عجیبی داشت . اتاق ها پهلوی هم مستطیل درازی را ساخته بودند که عرض آن در مقابل طولش خیلی ناچیز به نظر می آمد . وسط همه اتاق ها بَرَنده بود که به کفشکن متصل بود . کفشکن تمام خانه ها را به دو حصه تقسیم می کرد که ما پنج برادر با پدر و مادر در طرف راست خانه به سر می بردیم و بی بی با همۀ تنهایی در طرف چپ خانه در آن همه اتاق ها به سر می برد . بی بی ، مثل اکثر بی بی ها تشک نشین بود.در اتاقی که او می نشست ، دو تشک جگری رنگِ چرک بردار ، و یک قالین خِرسَک ، تمام اثاثیۀ آن را می ساخت . از عکس و تصویر و منظره و چیزهای دیگر در آن اثر و نشانی نبود. طرز زنده گی اش ساده گی گذران دهقان های « چهاردره » ولایت کندز را به یاد می آورد و نظم وسواسی و دسپلین او نظم آلمانی ها را.

فقط در اتاق خوابش عکس سیاه و سفیدی را با قاب ساده به دیوار میخ کرده بود.این عکسی بود از سیدجان آغا ، که می گفتند از او دستِ پیر گرفته است . سید جان آغا ، در عکس مردی بود حدود 45 ساله با چهرۀ بدون تبسم و سخت جدی . آن عکس را روزانه می دیدم. با هر بار دیدن آن ، یکی از بی جواب ترین سؤالات زنده گی آن زمان در ذهن من بیدار می شد : چرا باید بی بی که خود پیرتر از سیدجان آغا است ، از او دستِ پیر بگیرد ؟

فرصت پرسیدن این مسأله هیچ وقت میسر نشد . دلیلش را نمی دانم . شاید حضور سؤال ناپسند بی بی بوده باشد ، یا غفلت و کوتاهی خود من ، یا شرم حضور و یا هم طبیعت خاموشی پسند خود بنده . هرچه بوده باشد ، آن پرسش را در چشم به چشم شدن با عکس سید جان آغا ، صدها بار از خودش پرسیده بودم ؛ ولی نگاه های جدی او راه همه جواب ها و هرگونه برداشت را بسته بودند .

ظهرها با صدای بلندی که از یکی از برج های شرکت سپین زر ، بر می خاست ، اعلام می شد . می گفتند تولۀ شرکت زده شد. نان را در وقت معین - دقایقی بعد از اعلام ظهر- می خوردیم .اگر تصادفاً نان چاشت چند دقیقه یی دیرتر آماده می شد ، بی بی فریاد می زد : مگر نان را از چاه می کشید ؟ باید کسی واکنش نشان می داد و جواب قانع کننده یی می گفت ؛ در غیر آن صورت بی بی ، بی حوصله شده و فریاد می زد : هو د خدای دپاره! مگر عروسی مـَندو شاه است که این قدر تال می خورد ؟ مماطله در انجام کاری را هیچ دوست نداشت . باری حکایت عروسی مندو شاه را گفته بود که در آن هیچ کار و هیچ چیزی در موقع و مکان لازمش صورت نمی گرفت . ما به جای مندو شاه ، مندول شاه می گفتیم و دوست داشتیم آن را همین طور بگوییم . معلوم نبود چرا ، شاید برای آن که مندول با قندول موسیقی مشترک داشت و قندول هم کلمه یی بود که برای کودکان بیگانه و غریب نبود .

بی بی دوستانی نیز داشت که دو نفر از آنان برای ما جالب و با اهمیت بودند . یکی از آنان از مردم پاردریا بود و او را خوری جان می گفتیم . آمدن های خوری جان از واقعات فراموش ناشدنی آن روزگار ما محسوب می شدند. در قصه گویی و قصه آفرینی و قصه پردازی استاد کار بود و زبان شیرین و رازآفرینش در یک چشم برهم زدن ، هفت کوه سیاه را پشت سر می گذاشت و هفت آسمان را در می نوردید .

امیر حمزه و دیوها و سبز پری ها و سرخ پری ها و کل بچه و قهرمانان دیگر او غایلهء پر از سر و صدای کودکی های ما را به راحتی گذشتن کارد تیز از میان پنیر خام می خواباند و ما مدت زمانی فقط گوش می شدیم و با چشم و دهان باز شاهد شنیدن گپ هایی می شدیم که عقل و بی عقلی ما هر دو در درک چه گونه گی وقوع آن ها در می ماندند .

دوست دیگر بی بی ، خود ، بی بی نام داشت ؛ ولی چون از خان آباد به قندوز می آمد ، او را بی بی خان آبادی می گفتیم . گرچه روزگار قامتش را خمانده بود ، ولی قدش بسیار بلندتر از بی بی ما بود و موهای خود را که با خینه سرخ کرده می بود ، زیر عرقچین زردوزی شده پنهان می نمود . بی بی ما ، بی بی خان آبادی را مادر اَغه جان می گفت . این بی بی خود پنجشیری بود و شوهرش- سمندرخان – محمد زایی. پسرش هنوز یک سال بیشتر نداشت که شوهرش را از دست داد. و قلم تقدیر چنان رفته بود که پسر نیز در جوش جوانی – در بیست و سه ساله گی – چشم از جهان فروبندد. می گفتند که بی بی خان ابادی در فاتحهء پسرش ، صبور و مردانه نشسته بود و چنان که معمول است فریادش به آسمان نمی رفت . فقط می گفت : خدا خود داده بود ، خدا خود گرفت .

بی بی خان آبادی قصه سرا نبود ؛ ولی آمدن او نیز میان ما غوغا برپا می کرد . وقتی از پشت غلام گردش قدم به داخل حویلی می گذاشت ، همه به سویش هجوم می بردیم . یکی از ما که طالع خوبتر می داشت ، مؤفق می شد که بُقچهء او را از دستش گرفته چهار نعل خود را به بی بی برساند و خبر آمدن او را برایش بدهد . بُقچهء او مملو می بود از کلچه هایی که میان ما به نام کلچهء بی بی خان آبادی شهرت داشت . کمی سخت می بودند؛ ولی این سختی از آن سختی های بود که بهتر از صد نرمی هستند. مزهء کلچه های او را حتّا پس از آن که بسیار کشورها را گشتم و ده ها و شاید انواع بیشتر کلچه را دیدم و چشیدم ، در هیچ جایی نیافتم . این کلچه ها مخصوص چای صبح بودند.

بی بی وقت می خوابید و و در مقابل سحر خیز بود . تا دیگران از جا می جنبیدند و دست و رو یی می شستند ، بی بی در جای مخصوص و همیشه گی خود نشسته و منتظر آمدن همه شده می بود . جای هرکس معلوم بود . هرکس در جای خود می نشست و صرف چای صبح و یا نان چاشت آغاز می شد .

فرهاد بر روی قالین بر صدر دسترخوان می نشست و گاهی چنان واقع میشد که در جریان نان خوردن خوابش ببرد . در کودکی لاغر و زردینه بود که نه رنگ می گرفت و نه هم گوشت . بی بی به شوخی می گفت : از بس زیاد می خورد لاغر مانده است . عجبا که یکی از بیدارترین هنرمندان افغانستان را بر روی دسترخوان خواب می بُرد !

پس از خوردن نان چاشت که دسترخوان برداشته می شد ، بی بی با دست های لاغر و استخوانی اش ریزه های غذا را که از دسترخوان بیرون افتاده می بودند ، با وسواس بی مانند جمع می کرد. . بعد از این کار با نگاه های شک آلود و مملو از ظن و با چشمان کم نور ، دقایقی چند دنبال ریزه های کوچک تر غذا می گشت که این جا و آن جا در نزدیکی اش بر روی زمین افتاده می بودند . می گفت : بچیم جمع کنید که گناه دارد، شاید کسی نادیده بر آن ها پا بگذارد- خوب نیست . گاهی که حس می کرد فروغ دیده گان خودش برای به سر رسانیدن این ماموریت عظیم ناکافی است ، می گفت : نظرم نمی آید. و آن گاه از دیده گان تیز بین ما مدد می جست و ما بر حسب عادت چند تا ریزهء غذا را پیدا کرده و بر کفت دست نهاده و به برنده می دویدیم تا آن ها را پایین بیندازیم . می گفت : دسترخوان را برای مرغ ها بتکانید – که می تکاندند.

وقتی تمام این کارها به پایان می رسیدند ، چاینک نکلی پر از چای آماده شده و در مقابل بی بی بر روی قالین منتظر دم گرفتن می بود . ما – مثل تمام کودکان دیگر – هیچ دلبسته گیی به نوشیدن چای نداشتیم ؛ ولی ، چون می دانستیم که این دم از شیرین ترین فرصت های روز است ، دور بی بی حلقه می زدیم و چشم بر دهانش دوخته منتظر می شدیم تا یکی از ما را به نام بخواند . سرانجام لحظهء موعود فرا می رسید و یکی را به نام می خواند و طلب قوطی خود را – که در زیر میز بود – می کرد . میز در خانهء خواب بی بی قرار داشت . بر روی آن قرآنی در دستمال پیچانده شده و بر روی رحل نسواری رنگ گذاشته شده بود . ساعت کهنهء شماطه دار نیز پهلوی کتاب آسمانی دیده می شد که در آن فقط برای دقیق ساختن وقت نماز، نگاه می کرد.

زیر میز ، قوطی خالی شیر " کلیم " را گذاشته بود . در بین قوطی اکثراً گُر های بادامی فرمایشی که برایش از چپلیار- چپرهار- ولایت ننگرهار می اوردند و نیز گاهی هم نبات ، مانده شده می بود. در چند لحظهء کوتاه قوطی را برایش می آوردیم و او برای هر یک ما یک توته گر می داد . غایت مطلوب آن روز ، خوردن همان یک توته گر می بود . در فاصلهء رسیدن ما به غایت الآمال ِ آن روز ، بی بی درخشش کم نظیری پیدا می کرد. در هاله یی از نور ، شکرخند می فروخت و ما منتظرانِ قدِ خم پا به رکاب را با سکوت خود خوش می نواخت و نیک دل آسا می کرد و دل های کوچک ما را در برابر حج اکبر به دست می آورد.

آن دم چنان می پنداشتیم که دل این پیرزن لاغر استخوانی ، دشت و دریاست . وقتی یکی از ما را صدا می کرد ، می گفت : فلانی بچیم ، برو همو دان تَپانک را بیار ! . هدف از دهان تپانک ، گر نبات ، دشلمه ، یا هر شیرینیی بود که به گونهء چاشنی و مزه در اوقات خارج از صرف غذا خورده می شد. فواد که کوچک ترین ما بود نیز می دانست که بعد از ظهر را نباید بدون خوردن گُر گذشتاند . وقتی تازه بر سر حرف آمده بود ، حروف " ل " و " ر" را درست تلفظ کرده نمی توانست و به جای هر دو " ی " می گفت .مثلاً : وقتی هارون می آمد ، می گفت " هایون" آمد . یک روز که همه در انتظار آوردن و خوردن گر بی قرار نشسته بودیم و بی بی برای لحظه یی ما را فراموش کرده بود ، فواد عنان صبر را از دست داده و با همان زبان کودکانه از بی بی پرسید : " بی بی ، گوی تانه نمی خویین ؟" یعنی بی بی گر تان را نمی خورین.

با شنیدن این حرف ، بی بی فریاد زد : " هو د خدای د پاره ..." و بعداً تا توانست خندید و خندید.

هوس خوردن شلغم بسیار بر سر بی بی می آمد. بر عکس او ، دست ما برادران هیچ گاهی به سوی خوردن شلغم دراز نمی شد و دل ما هیچ وقت میل به خوردن این خوراک عجیب نمی نمود. با وجود آن وقتی اکراه ما را می دید ، با اصرار می گفت : بخورید ، بخورید که به پادشاه ها میسر نمی شود . این جملهء او شاید از اولین جملات طنز آمیز بوده باشد که من در کودکی هایم شنیده ام .

در رمضان ها دسترخوان افطاری بر روی بَرَنده گسترانیده می شد و تا بخواهی خوراک و خوردنی رنگارنگ در آن چیده می شدند. شاید یگانه وقتی که اسراف را روا می دانست همین ماه مبارک رمضان می بود. دسترخوان چون تابلوی نقاشی ، زیبا و رنگ آمیزی شده می نمود و تو گویی رنگ ها از محضر بهزاد و میکل آنژلو و رافایلو آمده می بودند که تنها زیبایی ظاهری آن نیز هرچه آب در دهان می بود ، جاری می کرد.

مبارک ترین موسیقی کودکی های من ، شنیدن اذان نماز شام از رادیو کابل در ماه صیام بود. در جریان شنیدن اذان همه ناگپ می شدیدم و از تمام کشیدنی های دنیا فقط یک چیز را می کشیدیم : انتظار.

قبل از افطار، تمام هم و غم ما کودکان، شمارش دقایق و لحظاتی می بودند که بی بی بر روی جا نماز مصروف نماز شام می بود. در آن لحظات مبارک ، صدای تک تک قلب های هم دیگر را می شنیدیم که همه منتظر به دست آوردن یک دانه خرما و افتتاح سفرهء رمضانی می بودیم.

بی بی برسر سفره ء رمضانی برای هر یک ، صرف نظر از این که روزه گرفته می بودیم یا نه ، یک دانه خرما می داد. من تا به آلمان نیامده بودم، همیشه فکر می کردم که افطار روزه فقط با خرما می شود. زیرا از کودکی ها تا به یاد دارم، خرما فقط در ماه ء رمضان دستیاب می شد. البته یک استثنأ وجود داشت و آن برگشت حجاج از خانه ء خدا بود. سال یکبار قوم به حج رفته ، به عنوان تحفه و تبرک در پهلوی تسبیح و جاینماز و آب زمزم، خرما نیز با خود می آورد. کم بودن خرما و با اهمیت بودن مراسم خرما دادن به کودک ها، شیرینی خرما را در دهان ما، صد چندان ساخته بود و من همیشه فکر می کردم که خرما فقط در ماه رمضان خورده می شود. این شیرینی، گاه برایم چنان پر ارزش می شد که بارها از خود می پرسیدم، چرا خرما ، با این همه شیرینی و اهمیت، شامل پنج بنای مسلمانی نشده است؟

بی بی خط خوان بود و چشمش به خط می چسپید و کتاب آسمانی را با تفسیر خوانده بود. ما قرآن کریم را نزد او می آموختیم . وقتی که بازیگوشی ما را می دید از سختگیری های معلمین خود حکایت می کرد تا درس عبرتی برای ما باشد. می گفت وقتی معلم برای انجام کاری لحظه یی شاگردها را ترک می کرد ، بر پشت گردن هر یک ، مقداری خاک می ریخت و او ناگزیر تا زمان برگشتن معلم با سر و قامت خم مشغول تکرار درس می بود و استاد پس از آمدن ، خاک ها را تفتیش می کرد که بر پشت گردن ها هستند یا خیر. هر کی د رایام غیابت معلم سر از تکرار بلند کرده و به کار دیگری جز درس پرداخته می بود ، سخت جزأ می دید ، تا مایهء عبرت دیگران گردد. این را هم بعدها از دیگران شنیدیم که رفتن معلم برابر می بود با شروع تفریح و سرها از کتاب بلند می گردیدند و چون زمان آمدن معلم می رسید هریک بر پشت گردن نفر پهلویی خود مقداری خاک می ریختاند تا همه چیز عادی و طبق مطلوب جلوه نماید .

تا یادم می آید ، بی بی را همیشه پیر دیده بودم . از حکمت های پیری یکی هم این است که پیران کمتر به درد سر دچار می شوند . در مقابل ، درد پا از خلعت های معمول پیری به شمار می رود . این درد سر پیری سراغ پاهای استخوانی بی بی را نیز گرفت و برایش داکتر آوردند و معاینه کرد و نسخه نوشت و دوا آوردند که مرهمی بود مثل هر مرهم دیگر، چرب کردنی . بی بی تنبان سفید خود را که دهن پاچهء آن را فیته دوخته بودند ، بر زد و شروع کرد به مالیدن مرهم . بعد از فراغت از این کار ، گویی منتظر شنیدن صدایی باشد ، چند لحظه در حالت انتظار و سکوت به سر برد و بعد گفت : بر پدر این دوا لعنت ! این چی را آورده اید که هیچ سوزش ندارد. بعد، از چرب کردن دوبارهء مرهم ، ابأ ورزید و در طلب مرهم واقعی برآمد که سوزش داشته و باب دلش باشد.

روزی بی بی ناگهان از جا برخاست و با عجله به حویلی برآمد . بعد از جستجو به طرف بیرون از حویلی دویدن گرفت – چنان که چادرش بر زمین افتاد و او سر برهنه و پریشان خود را به دروازهء ورودی رسانید. از عقبش دویدند و پرسیدند که بی بی ، خیر باشد، این چی بی قراری است؟ گفت : مگر نشنیدید ؟ پسرم آمده ، شنیدم که سه بار مرا صدا زد : ادی ، ادی ، ادی .

گفتند ، پیری است و هزار علت . شاید هم پینکی رفته و خواب دیده باشد. آن روز ها کاکایم برای درمان درد بی درمان خود به تهران رفته بود . بی بی ولی هر لحظه منتظر برگشتن پسر بود- پسری که از آخرین سفر خود هیچ وقت بازنگشت . بعد که پیکر بی جان او را آوردند ، خانم او قصه کرد که کاکایم قبل از تسلیم جان به جان آفرین ، در همان روز و در حدود همان ساعتی که بی بی آن آواز را شنیده بود ، سه بار صدا زده بود : ادی ، ادی ، ادی .

***

ما مردم ، عجیب قومی هستیم . عجیب سرگذشتی داریم . در کجا زاده می شویم ، در کجا می بالیم ، در کجا گذران می کنیم و در کجا خاک می شویم . نام او را نمی دانستم و نمی دانستم از کجاست . با پدرم پشتو می گفت و با ما فارسی . با خوری جان و بی بیِ خان آبادی نیز فارسی می گفت . وقتی خشمناک بود ، فقط پشتو می گفت . پدرم گاهی اصرار می کرد و می گفت : ادی ! یوه سندره خو وایه !

چادر سفید خود را به عنوان شرم مقابل صورت می آورد و خندیده می گفت : ورکی که زویه ... پریژده... . وقتی که سرانجام راضی می شد و با صدای لرزان و جهان دیده می خواند – گویی کاهنان معبد عشق یک جا می شدند که از یک گلو مثنوی معنوی بسرایند.... از جدایی ها شکایت می کند ... .

آن گاه پرده های اتاق پدرم ، پرده های ساز می شدند . شعشعهء آفتاب آتشین قندز چون کهکشانی بر گرد دیوان حافظ که روبه روی پدر بر میز بود ، به رقص می آمد . خشت های دیوار جامهء رنگ را بر تن می دریدند و بدن های برهنهء شان را رخوت لرزان موسیقی می پوشانید .

بی بی به زبان پشتو چیزی می خواند . آفتاب دیوانه می شد ، گنجشک می شد. گنجشک ها نورمی خوردند . ما حیرت می کردیم و نمی دانستیم چرا شیرینی می بخشند . تو گویی یک باره هر چیز گنجشک شده بود. گنجشک ها پرواز می کردند ، ستاره می شدند ، ستاره ها هم دیگر را در آغوش می کشیدند . خورشید می شدند . خورشید ها کهکشان می شدند و کهکشان های در سماع ، باز بر گرد دیوان حافظ می رقصیدند و بی خودی می کردند .

آواز بی بی بوی سفر می داد ، بوی پرهای سوختهء پرستو . میلودی هایش مثل آن که فقط از کوچ بگویند و از رفتن ، سوخته سوخته و کشیده کشیده و حسرت بار بودند .

وقتی جستجو کردم و پرسیدم ، گفتند که از قندهار و از قوم توخی بوده است . پدرش محمد خان از کوچی ها و از بزرگان قوم بوده که در خواجه گوهر در میمنه بود و باش داشت و تا سالیان دراز که پسر نداشت او را لباس پسرانه بر تن می کرده است . در زمان حکومت حبیب الله کلکانی ، با دیگر زن های خانواده در قره باغ غزنی در خفأ به سر می برد که بعد با کوچی ها به هندوستان فرار کرد . او مدتی را در قره باغ غزنی و بعدش روزگاری را در میمنه به سر برده بود . پدرم را در خان آباد قندز به دنیا آورده و از وقتی که من به یاد دارم در شهر قندز به سر می برد . برادرم نام او را از روی قبرش در قره باغ نوشته بود .

ما مردم عجیب قومی هستیم . عجیب سرگذشتی داریم . در کجا زاده می شویم ، در کجا می بالیم ، در کجا گذران می کنیم و در کجا خاک می شویم . نام او را نمی دانستم و نمی دانستم از کجا است . امروز نیز نمی توانم بگویم از کجا بود . کس دیگری نیز گفته نمی تواند . برادرم آن چه را که از روی قبرش بر روی ورق پاره یی نوشته بود ، برایم داد . چنین خواندم : ولایت بی بی .

***

امشب مولانا می خوانم و این مصراع او مقابل دیده گانم در سماع می شود : ... نیمیم ز ترکستان، نیمیم ز فرغانه . مصراع بزرک می شود ، بزرگتر می شود ، کهکشانی می شود . من کوچک می شوم، کوچکتر می شوم ، همچون ذره می شوم . به دیرها و دورها می گریزم تا فراموشی ، پشت دیوارهای بلند خاموشی . آن جا که فراموشیِ خلق با خاموشیِ خدا هم آواز گشته است . به دیرها و دورها پرتاب می شوم – به آن زمان هایی که هنوز متولد نشده ام و پدرم نیز به دنیا نیامده است و پدران او نیز چشم به جهان نگشوده و سلطان غزنه به هندوستان و رستم به مازندران نرفته اند و کُرهء ما هنوز بر هیچ مداری- حتّا ، در ذهن کسی – نمی چرخد و بر شاخ گاوی که بر پشت ماهی ایستاده ، قرار دارد و ...

در پی تعبیر مصراع مولانا ، همه چیز را فراموش کرده ام و نیمه های بدنم گُم می شوند .

... نیمیم ز ترکستان ، نیمیم ز فرغانه.

 

جنوری 2002، هامبورگ ، یما ناشر یکمنش