يما ناشر يکمنش

 

جلوه يی در افق خاطره

 

 

 

جايش در آن بالا بود . نشسته بود و چوبدستي در دست داشت . لبخند زيبايي به سويم مي زد كه دندان هاي خوش نمايش آن را زيباتر مي ساختند . كلاه پوستي بر سر داشت  و پيراهن تُنباني ساده به بر .

كم از كم پانزده شانزده سالي از آن لبخند گذشته بودند . يكي از زيباترين عكس هاي او بود . آرامش عجيبي در سيمايش ديده مي شد كه بي دريغ آن را برايت مي بخشيد . در زمان گرفتن آن عكس ديگر مردي بود كه از نشاني خانهء دوست برايش خبر آورده بودند . چشمان مهربانش ديگر در پي شُكر و شكايت نبودند . در سيمايش ديگر تنها يك نغمه به آهنگ مي رسيد : نغمهء آرامش . معلوم مي شد كه در  ان لحظه از آرامشي مي خواهد قصه كند كه پلّه پلّه مسير رسيدن به ‏آن را طي كرده است . تابستان 1997 ميلادي بود . در چشم هايش نگريستم . لحظاتي دراز همچنان نگريستم . در قسمت بالاي ديوار ، عقب يك شيشهء بدون قاب قرار داشت . لحظه يي انديشيدم : در كجا هستم ؟ چه مي جويم ؟ ديدم در كست فروشي " نصيب موزيك " در شهر اسلام آباد هستم  و براي تبديل نمودن پول آمده ام .

از فروشنده پرسيدم : عكس استاد را چند مي فروشيد ؟ گفت : 250 روپيه . نخريدم . سه سال بعد ، باز رفتم كه بخرم - نبود . ديدم كه چه ناجوانمردانه بهترين عكس استاد را نخريده بودم- اگرچه خيلي ارزان مي فروختندش . آن عالمبها نصيب كي شده باشد ؟

طياره به سوي آلمان در پرواز بود. من ، بي اختيار باز به ياد آن عكس افتادم . از كلكينچهء طياره به بيرون نظر كردم - بر بالا ابر و در پايين آب . گاهي كه آبي از لا به لاي ابرها به نظر مي آمد ، منظرهء آن همچون سفيدي در چشم هاي دختران آبي چشم فرنگ مي نمود . نمي دانم چرا آخرين غزلي كه استاد خود سروده بود ، به يادم آمد : " با افتخار وارد خاك وطن شدم ... . با خود عهد كردم كه از عكس استاد به كسي چيزي نگويم . مي ترسيدم بگويند : آن قدر  ارزان كه بود ، چرا نخريدي ؟

خواستم براي خود ايجاد مصروفيتي كنم تا از ملال راه دراز بكاهم . بهتر از نوشتن چيزي خواهم يافت ؟ قلم و كاغذ را گرفتم . بعد از دقايقي فكر نوشتم : " ساربان ، آواز خواني بود كه آوازش نمود  حُزن و دلتنگي ِ سرگردان در كوچه ها و پس كوچه ها و گذرگاه هاي شهرها بود . آوازش عجيب اخلاص داشت . صداقت برهنهء دلتنگي ها و بينوايي عاشقان بي مدعا ، چاشني آوازش بودند . آخرين عكسش را كه فقط چند روز پيش از مرگش گرفته بودند ، ديده ام . آن وقت ها ديگر حرف نمي زد . حرف هايش را سال ها قبل گفته بود . زنده گي چيزي تازه يي برايش نداده بود- جز اندوه كه آن هم برايش تازه گي نداشت . پس چه مي گفت ؟ اندوه را  كه ساز كرده بود . غصه ها را كه سروده بود . نگاه بي نياز سرداران را داشت - پر از استغناء . انسان در نگاه هايش فلسفهء ناكامي زنده گي را مي خواند. استقامت بزرگ در نگاهش بود .  شايد هم مي پرسيد : من كه ساربانم ، چنينم ، تو اي كارواني! چه گونه اي ؟... " .

 آن چه را نوشته بودم ، چند بار پي هم خواندم . مثل آن كه خوشم آمده بود . لحظه يي به ذهنم آمد كه خدمتي براي ساربان كرده ام . عكسش همان دم پيش نظرم آمد و نگاهش كه پر از استغناء بود .

آن وقت ها كه " چراغ " را نشر مي كرديم نيز در مورد ساربان نوشته بودم . بهار سال 1994 كه برنامهء تلويزيوني " ناي " را آغاز كرديم نيز حرف هايي در مورد ساربان نوشته بودم .  يادم هست كه قلم مرا ياري نمي داد و  چند جمله يي كه لياقت گفتن در سوگ او را داشته باشند بر كاغذ نمي آمدند . دوستي اولين ثبت راديويي آهنگ " خورشيد من كجايي " را برايم آورد . ديدم محشر است - جواب ندارد . نوشتم آن چه را كه نمي توانستم . وقتي خالده فروغ را مي خواندم : " چرا خورشيد در عصر من آوازي نمي خواند " ، به ياد اين آهنگ افتادم و به فكر رابطهء پنهان اين دو سرود . در آن برنامه ، ظاهر هويدا نيز در مورد ساربان گفت ، و خوش گفت . وقتي كه ثبت تلويزيوني برنامه پايان يافت و آن را ديديم ، به هويدا گفتم : " تلويزيون ناي در نظر دارد تا برنامه هايي كه در سوگ هنرمندان به نشر مي رسند ، آن قدر خوب و عالي باشند كه هنرمندان خود بي صبرانه منتظر روزي شوند كه همچو برنامه يي در سوگ آنان نيز منتشر گردد " .

طياره مانند عقاب خسته از شكار ، بر زمين نشست . شهر بي آفتاب هامبورگ خميازه مي كشيد . وقتي كه پايم به زمين رسيد ، ناگهان باز به سراغم آمد ، آخرين غزل استاد - هماني كه بعد از برگشت از هندوستان ، سروده بود : " با افتخار وارد خاك وطن شدم ... "

منتظر بكسم ايستادم . لحظات درازي ايستادم و ايستادم ، ولي بكسم نمي آمد كه نمي آمد . نشستم كه چرتي بزنم ... .

***

چند سال است كه اين نام را مي شنوم ؟ نمي دانم . ولي از همان كودكي ها با آن خو گرفته ام . وقتي مي خواند مي دانستم كه بايد شنيد - زيرا استاد بود ، زيرا سرآهنگ بود و زيرا كه استاد سرآهنگ بود .

مادرم او را " ماد حسين " مي گفت و مي گفت كه شاگرد استاد عاشق علي خان است و شانزده سال تمام از محضر او كسب فيض كرده است . پس خواجه عبدالله انصاري وقتي كه گفت : " هنر را به خواري به دست آر تا عزيز شوي " ، بيهوده نبوده است كه به گفتهء همو " مرغ را دانه بايد و طفل را شير ، و شاگرد را استاد بايد و مريد را پير " .

مادرم كلمات عجيبي ياد داشت : " راگ درباري " ، " راگ بهروي " ، " راگ مالكونس " ، " تُهمري " و... .

گاهي كه استاد سرآهنگ از جنس ديگر مي خواند ، ره گـُم مي كرديم و درمانده مي شديم - چون چيزي از حرف هاي استاد نمي فهميديم . در همچو مواقعي مادرم با نگاه عالمانه و چهرهء  جدي مي گفت : " راگ مي خواند " و بعد يكي از آن كلمات عجيب خود را مي گفت . آهسته آهسته پي برده بوديم كه وقتي آن نام هاي عجيب و ناآشنا را مي شنويم ، بايد سكوت كنيم و با احترام به موسيقي گوش فرادهيم . حالا يادم نيست كه آن شنيدن ها ناشي از كنجكاوي كودكانه بودند يا آن كه لذتي هم از آن نصيب جان ما مي شد ؛ ولي ، هرچه بودند ، لحظه هاي بكر در مسير كشف و شهود كودكانه به شمار مي رفتند.

استاد سرآهنگ - چند سال است اين نام را مي شنوم ؟ نمي دانم .

مي گفتند كه جواني و زيبايي و رعنايي او در زمانش ، شهرهء هر كوي و برزن بوده است . از وقتي او را مي شنيديم كه هنوز  نديده بوديمش .  بار اول كه ديدمش در پردهء تلويزيون بود .

اگرچه شروع نشرات  تلويزيون در افغانستان ، مقارن روزهاي آخر رياست جمهوري داؤودخان بود ؛ ولي من قبل از آن استاد را روي پردهء تلويزيون ديده بودم ، آن هم در ولايت قندز- حدود پنج ، شش سال پيش از آغاز فعاليت هاي تلويزيون در كابل  .

منزل ما شاهد دومين تلويزيون در ولايت قندز بود كه اين ره آورد سفر پدرم به مزار شريف به شمار مي رفت . سال 1350 بود كه جيب روسي آبي رنگ ما سفر نه چندان دور ولي طولاني قندز- مزار را به پايان رسانيد . در آن سفر پدرم با مردي آشنا شد كه مي دانست چه گونه تلويزيون را به كار بيندازد . او آمد و در اثر فرمايش و رهنمايي هايش آنتني به ارتفاع سي متر ساختند - البته از نل آهنيي كه براي كشيدن آب از چاه استفاده مي شود . بعد از چندين روز زحمت و مشقت و تجربه و ناكامي ، سرانجام آنتن عظيم را با سيم هاي آهني به چندين گوشه محكم كردند و آنتن در جاي مطمين قرار گرفت و ما مؤفق شديم دو كانال تلويزيون شوروي آن وقت را ببينيم . در يكي از روزهاي همان سال ها استاد را در كنسرتي ديديم كه در تاجيكستان اجراء مي كرد .

بعد ها ، استاد در تلويزيون كابل ظاهر شد - آن هم نه فقط يك بار . مجموع تصاوير تلويزيوني استاد را كه حدوداً سه ساعت مي شود ، كمره مين سابقه دار تلويزيون حيات الله حياتي ، چند سال پيش در كستي به علاقه مندان عرضه كرد . ولي استاد را نبايد از روي آهنگ هاي تلويزيوني اش شناخت ، زيرا آن چه از او ثبت كرده اند ، نه آن است كه او را استاد سرآهنگ ساخته. نمي دانم چرا آن چه كه بايد از استاد ثبت تلويزيون مي شد ، هيچ گاه نشد ؟ نمي دانم چرا .

سال هاي عمر استاد به آخر رسيده بودند . بيشتر از يكي دو سالي برايش وقت نمانده بود كه در بخش موسيقي " مسابقهء ذهني " برايش ميدان دادند . دقيق نمي دانم . شايد سال 1359 بوده باشد . آهنگ فلكلوريك " او يار كتت كار دارم " را برگزيده بود - با رباعياتي از بيدل .

 

عمري بود كه غوغاگر حيرتكدهء هستي و تصويرگر بي همتاي گمگشتگاه هاي لفظ و معني ، در صداي سرآهنگ حلول كرده بود . بيدل ، اين وطن آوارهء شوق را با افسانهء مگويش ، با شيون رنگينش ، با كلماتش كه غلغهء صورقيامت بودند ، ظرفيت عظيم موسيقايي استاد مهمانداري مي كرد . عمري بود كه بيدل در صداي استاد بيدار بود . رباعيات انتخاب شدهء آن شب او توجيهات مختلف مي شدند :

آثار بناي " خلق " بر دوش " خطا " ست

"اين جا " به جز از " كجي " نمي آيد " راست "

هر نيك و بدي كه فطرتت نپسندد

" شرمي " كن و چشم پوش " بي عيب خداست "

آن روز ها ، " خلق " ديگر به معناي مردم نبود . بر بالاي اين كلمه ، قباي نودوز انداخته بودند كه مردم با آن كار سرسازگاري نشان نمي دادند . " خلق " ، " خطا " ، " كجي " و " شرم " ، نوعي تناسب ايجاد مي كردند . رندان عصر در آن كلمات ، نوعي مراعات النظير مي ديدند كه مردم را به جوش و خروش مي آورد و احساسات سركوب شدهء مخالف ، مجال نوعي تبارز مي يافتند . در تاءييد از اين رباعي براي استاد كف زدند و چه كف زدني كه خاك از سقف مي ريزاند . استاد با مهارت تمام ، رباعيات كنايه آميز ديگري را مي خواند كه در آن ها مصراع هايي چون " حق را نتوان به چشم باطل ديدن " و يا " الله نمي توان شدن ، آدم باش " ، هركدام پر كنايه و نيش دار و گزنده بودند و روغن بر آتش احساسات مردم مي پاشيدند . هر اشاره - ولو با كنايهء پريده رنگ - كه خبر از تعرض بر " خلق " آن روز مي آورد ، با استقبال عظيم مواجه مي گشت .

آري ! استاد هر زمان چنين بود . استاد با هر بالا نشين مغرور و هر صاحب زور ، چنين بود . او عكس هاي رهبران كشور را در زمان حيات شان ، بر ديوار خانهء خود نمي آويخت . در سال هاي سلطنت محمد ظاهر شاه ، بر ديوار خانهء استاد كه در قلعهء فتح الله قرار داشت ، عكسي از شاه امان الله آويخته شده بود . در  دورهء رياست جمهوري محمد داؤود ، جاي آن را عكس محمد ظاهر شاه گرفت . عكس محمد داؤود را زماني بر ديوار آويخت كه او را كشته بودند .

استاد ذخيرهء بزرگي از شعر را در سينه داشت . استاد مانند جُنگ بزرگي از ادبيات گلچين بود كه مناسبت مي جستند تا از پردهء اختفاء در پردهء ساز درآيند و رازها نمايند و دل ها ربايند و زنگ از آن ها زدايند .

سنت جليل تك بيت خواني ، كه پيش از آن نيز در حنجرهء خرابات به مدارجي رسيده و جايگاه رفيعي در غزلخواني داشت و بزرگمردي چون استاد قاسم ، فرازهايي از آن را عرضه كرده بود ، به واسطهء استاد همچنان پابرجا نگهداشته شد- در همان اوج ها .

با اين كه " هر نگه رنگ خرابات ديگر مي ريزد " ، ولي با رفتن او ستاره يي به زمين كشانده شد كه آسمان غمزده از آن يكتا ، غرق ستاره بود و سرنوشت اين سنت جليل از آن سفر سنگين ابدي ، به سوي تباهي كشانده شد و آسمان غمزدهء آن ، خالي از درخشش ستاره گشت .

در خرابات كه امروز مسافر بي پناه سينه هاي ما است ، بعد از رفتن استاد ، نشد كه اين سنت پسنديده ادامه يابد تا كسي يا كساني سر از دامن آن به در آورند كه ادامه دهندهء اين راه باشند - نه تكرار كنندهء طوطي وار بزرگانِ رفته .

در برنامهء " مسابقهء ذهني " كه استاد مهمان بخش موسيقي آن بود ، گويي او را دوباره كشف كرده بودند و انگيزهء اين كشف دوباره نيز چيزي جز همان آهنگ فلكولوريك " او يار كتت كار دارم " نبود .

در آن پريشان روزهاي تجاوز بيگانه ، هر كي در هنري نامور بود و اثري از مخالفت با صاحبان قدرت و همنوايي با عامه در آثار و كردارش ديده مي شد ، مردم به او رجوع مي كردند . حافظهء استاد آن روز خوب به ياري اش شتافته بود .  اشعار كنايه آميزي كه از خلال سُرهاي آهنگ فلكلوريك عرضه مي شدند ، بي هيچ ترتيب و آدابي و بدون هرگونه تصنع و تشريفات به شنونده منتقل مي گرديدند كه احساسات شان را برمي انگيختاندند .

آن برنامه براي استاد دو دستاورد داشت : شهرت دوباره و گذشتاندن سه شب در نظارت خانه .

ولي استاد را كجا مي شد وادار به سكوت كرد . هنر او با سكوت بيگانه بود . حتّا در فرصت هاي نامناسب نيز بايد مي گفت .

باري در جلسهء " جبههء ملي پدر وطن " كه در حضور دولتمردان آن زمان داير گرديده بود ، به نماينده گي از اهل موسيقي ، نوشته يي را بايد قرائت مي كرد كه توسط كميتهء تبليغ و ترويج حزب برايش تهيه شده بود . استاد در جريان خواندن ، روي خود را سوي ببرك كارمل ، گردانده گفت : صاحب ، اجازه است كه چند كلمه از خود نيز بگويم ؟! گفت: بگوييد . استاد شعر مشهور عبدالعلي مستغني ، را كه بيگانه ستيزي و شور آزاده گي در آن موج مي زد و در گرماگرم مبارزات گرم و سرد استقلال طلبي دورهء اماني ، نقل مجالس بود ، خواندن گرفت :

ناز دارد بي سر و سامانيم

بحر در بر قطرهء توفاني ام

آسمان سير است ، سرگرداني ام

مشكل هر كار شد آسانيم

         گر نداني غيرت افغانيم

         چون به ميدان آمدي مي دانيم

حالتي كه بعد از خواندن اين شعر در آن جلسه به وجود آمد ، حاجت به گفتن ندارد . براي استاد عيبي نداشت كه در جلسهء " جبههء ملي پدر وطن "  سخنراني كند . شخصيت سرآهنگ مانند تنه و جثهء بزرگش ديگر در قالب هاي كوچك نمي گنجيد . او ديگر بزرگمرد شده بود . نام جويان از او كه بلند آوازه بود ، كام مي خواستند .

در روزي كه استاد را به خاك مي سپاريدند ، سليمان لايق گفته بود : " ميگفتن " شير موسيقي " ، اي  شير موسيقي ره نمي دانم رفقاي هندي به چه خاطر گفتن ؛ ولي ما هم بر ازي يك چيزي داريم ، يك وجهه تسميه داريم . او اي است كه هر شاعر  ،  هر سراينده وقتي به دربار درآمد در آن جا نمك ِ خميرِ فاسد شد ، ولي او يگانه سراينده يي بود كه سالم از اينجه برآمد ... " .

هركسي از ظن خود شد يار تو ... .

استاد با دولتمردان فراواني ديدار كرده بود - با رؤساي جمهور ، با وزراء  و سفراء و رؤسا . سال ها استاد با دربار محمد ظاهر شاه مراوده داشت . حتّا ، آوازه افگنده بودند كه شعر رحمت بدخشي ، " اي نور ديده ، ديدهء تو ديده ، ديده ام " را براي زيبا رويي خوانده كه شاه خود گويا به او نظر داشته است . اين رقابت شاهانهء سرآهنگ- كسي كه با شاهان نرد رقابت مي باخت- نمودار روح سركش او بود .

شبي از شب هايي كه استاد در دهلي به سر مي برد ، در منزل يكي از آشنايان مجلس اُنسي برپا گرديده بود . استاد غلام حسين - پدر استاد - كه آن روزها پيرمردي بيش نبود ، او را با طبله همراهي مي كرد . يكي از نوازنده گان هندي كه در آن مجلس اشتراك داشت ، در حين خواندن استاد سخت مي گريست  و مي گفت : " وقتي خدا كسي را مي دهد ، نمي بيند كه هندو است يا مسلمان " . در جريان چنين مجلس مباركي ، داكتر عبدالرحيم وزير صحت عامهء وقت ، از او به ريشخند پرسيده بود : " خانوادهء شما در كدام سال از هندوستان به افغانستان آمده است ؟ "

اهل مجلس همه نيش اين پرسش را احساس كردند . جوابي در كار بود كه در خور هر دو طرف باشد. استاد  وزير نبود . فقط هنرمند عاجزي بود . و جواب ناهنرمند را هنرمند چه گونه مي دهد ؟ هنرمندانه .

استاد بي هيچ حرفي ، با اين شعر بيدل به نوا درآمد كه از شنيدن آن اهل مجلس  همه دلشاد گشتند و بر او آفرين گفتند :

 پر خود نماي كارگهء چند و چون مباش

در خانهء كه سقف ندارد ستون مباش

با عاجزان فروتني آثار عزت است

از هركه همسر تو نباشد فزون مباش

عاجز كشي است شيوهء ابناي روزگار

بيدل به چشم خيره نگاهان زبون مباش

اين پرسش دل آزار كه پرسنده خود در صدد شنيدن پاسخ آن نيست ، بسياري از اهل موسيقي ما را مي رنجاند  و مي آزارد . همين سه چهار سال پيش در يكي از شهرهاي آلمان بود كه آواز خواني در مجلسي ، غزل مشهور استاد -" طفل هندويي مرا ديوانه كرد "- را مي خواند . شب به آخر رسيده و آسمان كلاه صبح بر سر  گذاشته و ساز و آواز را غايت نبود . دو سه نفر از اهل مجلس به وجد آمده بودند و گاهي حالت خود را نشان مي دادند . آن آواز خوان خوش غزل ، همين مصراع را مكرر مي گفت كه " طفل هندويي مرا ديوانه كرد" . و آن كسان بيشتر به وجد مي آمدند و حالت ها مي كردند و آستين ها مي افشاندند . طبله يي از هندو هاي افغان بود . چون اين مصراع را مكرر شنيد  و حالت وجد حاضران را ديد ، گمان برد كه شايد خودش هدف اين شعرو اين حالت است در اوج خواندن ، طبله هاي خود را گرفته و به سوي دروازه به قصد فرار دويدن گرفت . با مداخله و دلجويي صاحب خانه بود كه واقعه به همين جا به خير و خوبي پايان يافت و بي هيچ عداوتي و بدون آن كه سينه يي ، كينه يي بگيرد ، هركس پي كار خويش رفت .

باري نيز در عروسي خانوادهء شاهي بود كه شعر و موسيقي واقعه آفريدند و براي استاد درد سر خلق كردند. آن شب عزيز نعيم پسر سردار محمد نعيم خان ، برادر سردار محمد داؤود خان ، داماد بود . استاد در جريان موسيقي ، شعري را براي آن شب انتخاب كرده بود كه رديف " عروسي است " در آن مي آمد تا اين كه به خواندن اين بيت رسيد :

زان ناله يي كه زنجير ، در پاي شوق دارد

فرزانه را ندامت ، ديوانه را عروسي است

مسؤولين با عجله دست به كار شده و دستگاه پخش صوت را خاموش نمودند . شير علومي رييس دربار ، خود را به استاد رسانيده و پرسيده بود : استاد ! چه مي خواني ؟ گفته بود : بيدل ! شير علومي گفته بود : مگر شعر قحط بود كه همچو بيتي را انتخاب كرده اي ؟!

آن عروسي به هر گونه يي بود گذشت ؛ ولي استاد در پاداش آن بيت ، براي يك سال در دربار ممنوع الدوخول شد .

حكايت چند و چون محفل آرايي هاي استاد در حضور دولتمردان ، چندان به گوش هاي عامه نمي رسيد و گاهي كه كسي اقبال حضور در آن محافل را نصيب مي شد و  آن چه را كه در آن جا گذشته بود به كسي و در جايي مي گفت ، گفته اش دهن به دهن و گوش به گوش مي گشت و مي رفت و مي آمد و در غبار اضافات و پرداز راويان ، چنان رنگ مي گرفت و يا مي باخت كه اصل قضيه را نمي دانستي چه بوده و چه گونه بوده است .

كست هاي اين گونه شب نشيني ها ، بار اول وقتي در بازارها توسط علاقه مندان دست به دست شد كه كودتاگران ثور اول ، سراب فرهنگ خلقي را به جاي شراب فرهنگ  خاص ، در حلق خلق الله ريختاندن خواستند و دروازه هاي ارگ را - خانهء خلق گويا - براي چندي بر روي همه باز كردند . مال و منال دولتمرداني كه  خون هاي ريختانده شدهء  شان  هنوز  كاملاً نخشكيده بود ، به حراج گذاشته شدند و بعد صلاي عام دردادند كه بياييد و ببريد كه ما گران فروشي را نمي پسنديم ...

يادم هست كه روزي پدرم ما را براي ديدن ارگ تا دم دروازهء آن برد . به چند متري دروازه رسيده بوديم كه رو سوي ما كرد و گفت : مي خواهيد برويم ؟ برويد و ببينيد كه چه داشتند ؟ ولي فراموش نكنيد كه اگر  امروز  خانه هاي آنان را به حراج گذاشته اند ، فردا به يقين كه خانهء خود ما و شما را ليلام خواهند كرد . با اين حرف او نوعي احساس گناه ، ترس و يا شايد شرم كه در ما ايجاد شده بود ، مانع گرديد تا يك نمونه از تاراج تاريخ را به چشم سر ببينيم .

در آن روزها ، در پهلوي بسيار چيزهاي ديگر ، كست هاي محفلي استاد كه در محافل خاص ثبت شده بودند ، به دست خريداران افتادند . چندي بعد اين كست ها ، در كست فروشي ها  در دسترس طالبان بودند.

دوستداران خاص استاد ، كنجكاو بودند تا ببينند و بشنوند كه استاد در آن محافل چه گونه مي خوانده است . آن ثبت ها را نمي دانم ، ولي آن چه كه استاد از كنسرت هاي خود در هندوستان به همراه مي آورد ، يقيناً از جنس و قماش ديگر مي بودند .

مشهور بود كه استاد را پرسيده بودند چرا در وطن همانطور نميخواند كه در هندوستان مي خواند . گفته بود : در اين جا برابر پول تان مي خوانم .

اين حرف را-اگر استاد گفته باشد - نبايد دليل تعلق خاطرش به ماديات و اسباب معيشت دانست ؛ چه اظهر من الشمس بود كه استاد در كلبهء فقيرانه به جهان آمد ، در تهيدستي و ناداري به سر برد و در تنگدستي از جهان فاني به سراي باقي شتافت . كس نشنيده و به ياد ندارد كه تهمت زرپرستي و داشتن تمايل به مال اندوزي بر او زده باشند . با اين حرف - شايد - سرآهنگ اشاره داشت به هنرنداني و موسيقي نفهمي ما و به كم بها دادن هنرش . وقتي او را - طوري كه در خورش بود - درك نمي كردند ، ناگزير گوهر ناشناسان را طعنه مي زد و با چنين گفته يي به سخره مي گرفت . وقتي ولي شناسان از ولايتي مي روند ، ديگر چه بر جا مي ماند كه دل نازك خداوندان هنر به آن بسته گردد ؟ ولي با آن هم مي خواند ، مي آفريد و مي آموزاند .

امّا ، هرچه بود ، شاگردان هميشه از طرز معلمي استادان خرابات شاكي مي بودند و استادان و اهل فن از درك نشدن موسيقي شان توسط عامهء مردم . در اين مورد مثل گونه يي هم  بر سر زبان  ها بود : " خراباتي اگر تماماً از طلا باشد ، خايه هايش از جست اند " .

علاقه مندان فراگرفتن موسيقي- و نه تنها آنان - بارها مدعي مي شدند كه استاد در آموختاندن موسيقي گشاده دستي لازم را ندارد .

قضاوت كردن در اين مورد بدون اشكال ميسر نيست . و نمي شود صاف و ساده جانب يك طرف را گرفت . اين نكته به گفتن مي ارزد كه بسياري از استادان به نام موسيقي ، معلمين خوب موسيقي  نبوده و برعكس ، بسياري از  معلمين خوب نيز استاد مسلم اين هنر نبوده اند .

مردم درجهء گشاده دستي و كلان دلي استاد را از مرتبتي كه شاگردش كسب كرده بود ، مي سنجيدند . اگر شاگردي همچو استاد خودش به مدارج بلند مي رسيد و چراغ نام او را برافروخته نگه ميداشت ، مي گفتند : استادش بدون بخل و تنگ نظري در آموختاندن او كوشيده است . ولي ، اگر از خانواده و شاگردان استاد مسلم اين فن ، كسي نمي بود كه به مرتبت شايان ذكر عروج كند ،  كريم نبودن استاد را در اين امر دخيل مي دانستند و حتّا علت اصلي به شمار مي آوردند . رابطه ميان شاگرد و استاد ، در موسيقي هندي مروج در كشور ما  ، رابطهء عنعنه يي و سنتي است كه گويا شالودهء آن در نيمقارهء هند پيريزي شده باشد . برقرار نمودن اين رابطه كه قسمت اعظم آن از طرف استاد ديكته مي شود و شاگرد بايد آن را مو به مو اجراء كند ، پيچيده ترين قدم در راه شاگرد شدن است . به صورت عموم ، نه هر كس لياقت و كفايت شاگرد شدن را دارد و نه هر شاگردي اهليت رسيدن به استادي را .

استاد در شاگرد ، آيندهء خود و امكان دوام راهي را كه خود پيموده مي بيند . استادان چون تمام آينده و نام و نشان و احياناً بقاي خود را روي بهترين شاگردان خود سرمايه گذاري مي كنند ، لذا در انتخاب آنان دقت و وسواس به خرچ مي دهند . استادان ، معمولاً " شاگردان توريستي " يا " بشنو و بخوان " را كه در زمان كم همه چيز را مي خواهند فرا گيرند ، دوست ندارند - چه از نظر آنان موسيقي تنها فراگرفتن نيست ، بل بايد اين هنر در شاگرد رسوب كند و اين امر با عجله هاي توريستي ، سازگار نيست . زنده گي استاد مثل زنده گي ققنوس است ، مي خواهد تا از آتشي كه از وجودش افروخته مي شود ققنوس ديگر سر برآورد و طبيعي است كه انتظار دارد تا ققنوس تولد شده لياقت نام ققنوس را داشته باشد .

رابطهء  استاد و شاگرد را از برداشتي كه از نام هر سُر يا نوت مي كنند ، مي توان تا اندازه يي درك كرد . استاد سرآهنگ اين توضيحات را در جلسات تدريس راديويي و همچنان در رسالهء قانون طرب خود ، ذكر كرده است : " سا " به معناي عزم متين ، " را " به معناي رب ، " گا " به معناي بخوان ، " ما " به معناي غرور ، “ پا " به معناي پاك ، " دا " به معناي ماديات ، " نا " به معناي تواضع و خميده گي . يعني در آموختن موسيقي ، بايد عزم متين داشت ، به ياد خداوند بود و بعد خواند ؛ امّا ، بدون غرور ، بايد پاك بود و ترك ماديات نمود و متواضح و فروتن بود ( سا را ما پا دا ني سا)   .

در سرزميني كه سواد موسيقي در آن تا جايي باشد كه هر  شنوندهء  موسيقي كلاسيك و نيمه كلاسيك را  به شوخي " محمد زايي "  مي گفتند ، جانبداري كردن از هيچ طرف مصلحت انديشانه نمي نمايد .

يكي از دوستان قصه مي كند كه زماني استاد را در خانه دعوت كرده بودند . قرار معمول همان ايام ، مجلس ساز تا صبح دوام يافته بود . استاد تا سپيده دم كلاسيك و غزل خوانده و خوش خوانده بود . فردا يكي از همسايه ها از آن دوست پرسيده بود : " ديشب مهمان داشتين ، كي بود ؟ "  گفته بود : " استاد سرآهنگ " . آن همسايه با افسوس بلند بالايي گفته بود : " خي كاش مي گفتين كه يك چند خاندن مي كد . . . " .

آن سال ها ، شاگردان جدي موسيقي زياد نبودند . استاد نيز چند تايي بيشتر نبود . شايد برعكس امروز كه شاگرد هيچ نيست و هرچه پير و سالخورده و پا به سن گذاشته و درگذشته است ، پهلوي نامش لقب استادي چسپانده شده است . گاه مي تواني اهل موسيقي را تقسيم كني به آناني كه استاد هستند و كساني كه چيزي جز هيچ نيستند . شاگرد چندان به چشم نمي خورد ، هرچه است استاد است . از همين روي نيز كار موسيقي چنان شده است كه همه مي بينيم و مي شنويم . و اين حال است و اين احوال . در اين روز و روزگاري كه يك شاگرد خوب حكم سيمرغ را دارد ، نمي دانم به كدام دليل اين قدر استاد بازي و استاد سازي رواج يافته است ؟!...

در اين هفتاد ، هشتاد سالي كه از تاريخ موسيقي ثبت شدهء ما مي گذرد ، شايد بتوان گفت كه استاد سرآهنگ يگانه هنرمندي است كه تقريباً در اكثر شيوه هاي معمول روزگار - از كلاسيك ، نيمه كلاسيك و غزل ، تا قوالي و پاپ و موسيقي فلكلوريك هنرنمايي كرده است . انتخاب بهترين هاي او كار ساده و آساني نيست . شايد كسي ، شعر مستان شاه كابلي " چون جان خراباتم ، جانان خراباتم " را كه با كمپوز استاد هاشم ، سرآهنگ خوانده است ، برگزيند . شايد كسي هم آهنگ ديگري از او را برگزيند . ولي ، اگر قرار باشد سه آهنگ سرآهنگ را ، من بهگزيني كنم ، يكي آن " خيزيد يك دوساغر  صهبا بياوريد " ، خواهد بود .

وقتي آدم اين آهنگ را مي شنود ، به جز خود آهنگ به خيلي چيزهاي ديگر فكر مي كند.   اين گپ نيز جدا بماند كه موسيقي خوب ، انسان را به يادها و خاطره هايش رهنمون مي شود . در اين مورد حرفي ندارم . ولي اين رهنموني ، فقط كم اهميت ترين دستگيري ساز و آواز است .

دنياي موسيقي ، جهان جداگانه يي است كه در آن نه زبان هايي كه ما با آن ها آشنا هستيم ، قادر به بيان اند و نه هم خاطره هاي خارج از آن منظومه را در آن راهي . ولي ، دريغ با هر موسيقيي حضور يافتن در آن عرصهء فراخِ خونفشان ، ممكن نيست . آن جا سرزمين طلوع هاي جاوداني است . انساني كه او را هر هفت فلك تنگ مي نمايد ، در آن محو و گم است . اين آهنگ استاد است كه انسان را به آن قافِ عظمت هاي خارج از پندار آدمي مي كشاند . اصلاً ، هنر آن چيزي است كه وجود ندارد ،  آرمان انسان است ، " اگر آن طور مي بود ِ " اوست . اثر هنري خوب ، عصاره و زبدهء تعريف هنر است - آن هم آرمان است . به همين دليل هيچ شهكاري كامل نيست . هر شهكاري بر مبناي شهكار ديگري ساخته مي شود كه ظاهراً با آن هيچ ارتباطي ندارد .  در هر اثر هنري خوب ، جوهر هنر مايه گذاشته مي شود . از همين سبب است كه آن اثر كامل نيست ؛ چون هنر ، خود آرمان است  و آرمان الحال وجود ندارد  و هيچ وقت وجود نخواهد داشت . اين آهنگ استاد آن قدر پرمايه و پر جوهر است كه به يقين نسل ها حلاوت آن همچنان بيشتر از پيش برجا خواهد بود . جالب است اگر بگويم كه ثبت آن چناني از اين آهنگ وجود ندارد . همان طوري كه هيچ آهنگ خوب ، آن طوري كه خود آن است ، ثبت نمي شود و نشده است . اگر كسي آن را كامل مي داند ، دليل بر كامل بودن خود اوست ، نه آن آهنگ ! فقط جوهر اين آهنگ عرضه شده است . ثبت كامل آن محال است ، زيرا موسيقي همچون روياءي نديده و شعر نگفته است . در اين آهنگ چيزي است كه بعد از هر اجراي آن ، به آن گمشده نزديك مي شوي ، ولي نمي رسي . جستجوي آرمان است . شايد هم بيت الغزل زنده گي سرآهنگ باشد كه با آن يك بار ديگر تعريفي از موسيقي به دست داده است .

اين آهنگ را بار اول ، استاد با مهوش ، دوگانه اجراء كرده بودند . اين آهنگ ، يادگار مدت زمان كوتاهي است كه مهوش ، به قصد فراگرفتن موسيقي نزد استاد زانو زده و آرزوي شاگردي او را كرده بود ؛ ولي  ، آن رابطه بعداً به زودي از هم گسست و فقط همين يك آهنگ به عنوان يگانه نشاني آن خاطره بر جا ماند .

مهوش ، در مصاحبه يي با مجلهء آسمايي ( شمارهء اول سال پنجم ، زمستان 1379 ) ، خاطرهء خود را از اين خواندن دوگانه چنين بيان كرده است : " وقتي ثبت آهنگ تكميل شد و تخنيكر چراغ ستديو را روشن كرد ، به بزرگي استاد و كوچكي خود ديدم ، ضعف كرده و بر فرش ستديو افتادم . همه دويدند و كمي آب و شربت به حلقم ريختند . كسي پرسيد : مهوش ، چه شده ، چرا ضعف كردي ؟  گفتم : زير تاءثير بزرگي استاد رفتم ، باورم نمي شد كه با ايشان دوگانه خوانده ام . استاد غلام نبي مرحوم كه دلربا مي نواخت گفت : مهوش بچيم ، پيش از خواندن بايد ضعف مي كردي ؛ ولي ضعف كردن بعد از خواندن هم يك هنر است " .

استاد موسي قاسمي ، نيز يك چنين شاگردي كوتاه مدتي نزد استاد سرآهنگ گذرانيده بود . آن طور كه خودش مي گفت ، در جواني به استاد بسيار علاقه مند بود و قلباً آرزوي فراگيري از محضر او را داشت ؛ ولي ، چون خانواده هاي نام آور موسيقي نمي گذارند اعضاي آن از ساحهء خارج از خانواده و شاگردان آن  ها ، از كسان ديگري بياموزند ، جرا‏ءت شاگرد شدن نزد استاد سرآهنگ را نداشت. به همين سبب  سرانجام مخفيانه نزد استاد رفته و از او فرا مي گرفت . روزي از روزها ، مامايش- آصف قاسمي - از رازش آگاه شده و تا خانه دنبالش دويده بود . استاد موسي قاسمي - بعداً خلاف ميل خودش - از خير اين شاگردي پنهاني گذشت .

هماهنگ ، هم آن طور كه معمول بود ، براي آموختن موسيقي كلاسيك هندي نزد استاد اميرخان - يكي از دو سه چهرهء برجستهء موسيقي معاصر  كلاسيك - به هندوستان مسافر گشته بود . وقتي استاد امير خان از قصدش آگاه شد ، پرسيده بود : از كجا  آمده اي ؟ هماهنگ گفته بود : از كابل . اميرخان برايش گفته بود : شما را به آمدن  هندوستان و آموختن از ما حاجت نيست كه  شما خود استاد بزرگي داريد . برو  از او بياموز !

آري اين استاد بزرگ ، استاد سرآهنگ بود كه چون نوجوان و جوان بود ، به نام پدرش يعني استاد غلام حسين مي شناختندش ، چنان كه شايق جمال به دليل از بام افتادن او مثنويي دارد كه براي تسلي خاطر پدرش سروده شده بود :

نباشم آخر از چه بي سرانجام

جواني را فلك  افگنده از بام

شنيده تا ز بام افتادن او

مهء نو را فتاده چين به ابرو

به مه سنجيده چرخش در ترازو

گراني كرد و افتاد آن پري رو

هميشه سرو مي باشد لب جو

لب بام از چه بود آن سرو دلجو

كنون أي خامهء اخلاص بنياد

ببر شكرانه گي از من به استاد

خدا را شكر گو كاين سرو طناز

نديد آسيب از چرخ فسونساز

ولي ، با گذشت سال ها ، گويي ابر و باد و  مه و خورشيد و فلك ديگر شده بودند و اينك پدرش را به نام وي به جا مي آوردند . و آن گاه كه نوذر الياس ، براي كابل مي سرود ، كابلي كه به بيان عاصي ، دوزخ بايد بسيار بلند مي سوخت تا تشبيهء كوچكي از آن مي داد ، استاد همچون زينت اين شهر و مثل گوشه يي از اين خاك بسيار سال ، در شعرش جلوه مي كند :

...

اين شهر آسمان تب آلود است

 

با گوهران آبيي ناهيدش

زندان عشق هاي كهنسال است

با معبد شكستهء خورشيدش

با " كوه ء " پرطنين صداهايش

با " تاج " بي نشان " سرآهنگش "

با " عاشقان " ريخته درگاهش

با " عارفان " سوخته اورنگش

با شعرهاي " عاصي قهارش "

با شورهاي " ظاهر " دلتنگش

...

در آواز استاد - اين كوه پرطنين صدا ها - مناعت طبع و همت بلند ، تجلّي يافته اند . آواز سال هاي كهولت او گويي آيينه دار عجز باشد و شكسته گي . به دليل شكسته گي عمر است يا پرباري تجربه ، شايد عكس عجز بيدل در جام موسيقي او افتاده و يا هم رسيدن به آن منزليست كه خروش امواج جواني جاي خود را به آرامش موجه هاي بحر مي دهند كه آخرين پيام نهفته در آوازش ، آرامش است و تسكين . مخصوصاً ، در اين مزرعهء فولاد و فرارگاه سرعت هاي عجيب ، نفسي كه به آن روي مي آوري ، اين ذخيرهء عظيم آرامش ، آن چنان مجابت مي كند كه در حيرت مي شوي - در حيرت مي شوي و باز در حيرت مي شوي .

***

بكس سياهي را ديدم كه  بر روي كمربند متحرك از سينهء طياره به سوي داخل ميدان ، فرستاده شد - آن جا منتظرش بوديم . رشتهء چرت هايم پاره شدند .  گفتم بگيرم كه ديدم از من نبود . آخرين اميدم ؛ ديگر بكسي  نيامد .

هر باري كه از پاكستان مي آيم ، بكسم گم مي شود . خوشم كه لااقل خودم سرجايم هستم . در ميدان مي گويند كه دو سه روز بعد آن را خواهم گرفت .

با سردي هواي هامبورگ ، گرمي دوزخي پاكستان را گويي فراموش مي كنم . با اشتهاي خاصي به پنجره هاي خانه ها و دكان ها مي نگرم . شايد هم مي انديشم و يا مي گويم : " اين دوزخيان بهشت ديگر دارند " .

داخل مترو نشسته ام . از پشت شيشه دانه هاي باران را حساب مي كنم .

باز استاد در خيالم خانه مي كند . سال هايي پيش نظرم مي آيند كه استاد ديگر كاملاً دلبستهء بيدل است . سال هايي كه هركجا شعر بود و بيدل ،  آن جا سرآهنگ بود و دل ؛ هلهلهء عجز بود و همهمهء شكسته گي.

او ، سوار آخرين است كه با موسيقي در ركاب بيدل طي طريق كرده است . آخرين فرياد خاموش بيدلانه است - از گريبان دريدهء بالاحصار كابل و از خراب آباد خرابات . او سطرهاي سفيد عجز را در ورق سياه زمانه ، با نقطه هاي سفيد تسليم به پايان برده است .

نمي دانم چرا مي خواهم اين خيالات درهم را بنويسم ؟

هاي ! هاي استاد ! سرآهنگ !

أي بزرگمردي كه سال ها در وطن خويش غريب روزگاران بوده اي !

كدامين بي هنر در پي آزارت بوده كه مي خواندي و مي خواندي و مي خواندي :

" ... نيست سرآهنگ تان قابل آزار ... "

هنگامي كه ذهن را براي نوشتن آماده مي سازم ، كاغذي از جيبم درآورده  و با آن كه مي دانم در شعر پياده ام ، اين رباعي را مي سازم :

 

عمريست غزل دوباره دلتنگ نشد

بيدل !  نــــٌفٌس خوشِ تو آهنگ نشد

صد نغمه دويد و آمد و شد ، امّا

در كوي خرابات " سرآهنگ " نشد