بخشی از رمان گلنار و آيينه  اثر رهنورد زرياب

 

...

ربابه خاموش شد. من از حیرت خشك مانده بودم . متْل این كه قصه یی  از قصه های هزار و یكشب را شنیده باشم. این قصهء گلنار ، بسیار زیبا بود و شگفت. افسونم كرده بود. گلنار... گلنار... گلنار... .

ربابه همچنان خاموش بود. دیدم آهسته آهسته اشك می ریزد. هنوز هم سنگ ریزه های سر قبر را نوازش می كرد. از او پرسیدم : " تو كرشنا را می شناسی ؟ "

آرام و مطمین جواب داد : " نی ، نمی شناسم . امّا  گلنار او را می شناخت . دپده بودش ".

پرسیدم : " خوب بعد چه شد ؟"

با گوشهء چادرش اشك هایش را پك كرد و گفت : " وقتی قصهء مادرم به پایان رسید ، گفت كه گلنار به دخترش - كه او هم رقاصه بود - گفته بود كه هر وقت بتواند تصویر خودش را در آیینه از پا در آورد ، قدرتی را كه در رقص است ، به دست می آورد. آن وقت هرچه بخواهد ، همان طور می شود ".

ربابه لبخند تلخی زد و افزود : " مادرم گفت كه از آن زمان به بعد ، مادركلان های من ، همهء شان ، كوشیده بودند كه تصویرهای شان را در آیینه از پا در آورند ؛ امّا نتوانسته بودند. مادرم به من گفت كه آن شب ، مادر مادر مادر مادرش را ، گلنار را ، در خواب دیده بود و او از مادرم خواسته بود كه برخیزد و تصویر خودش را در آیینه از پا درآورد. ما دیدیم كه مادرم هم نتوانست این كار را بكند. مادرم در آخر گفت كه ما حتماً چیزی را نمی دانیم. حتماً رازی را نمی دانیم . شاید گلنار همه چیز را به دخترش نگفته بود. شاید هم گفته بود و دخترش فراموش كرده بود . آخر ، ما كه غریب و مسافر شدیم . و شایدهم  ما طبله نوازی متْل پندت نیمن داس ، نداریم ".

از ربابه پرسیدم : " پس خانوادهء شما در هندوستان زنده گی می كرد ؟"

گفت : " ها ، پسانتر ها مادر مادر مادر به كابل آمد و همین جا ماند و ما در این جا به دنیا آمدیم... كابلی شدیم " .

در دیده گان ربابه ، اندوه عمیق ، آمیخته با حسرت و تلخی می جوشید. شاید در خیالش رفته بود به لكنهو. رفته بود به سرزمین ساز و رقص و افسانه ها . شاید در برابر مهاراجه یی می رقصید. شاید انگشت های آن استاد پیر طبله نواز را ، انگشت های پندت نیمن داس را ، می بوسید و بر چشم هایش می مالید .

در همین حال ، به سوی من دید و گفت : " یك جوگی هندو ، به مادر مادر مادر مادر  مادر من ، به گلنار ، گفته بود كه روزی نواسه هایش خیلی دور ، به آن سوی كوه های مغرب خواهند رفت و همان جا خواهند ماند . پس از آن ، مادر مادر مادر مادر  مادر من ، هر روز وقت غروب آفتاب ، كنار پنجره می نشست ، به افق مغرب خیره می شد و آرام آرام اشك می ریخت " .

از ربابه پرسیدم : " این مادر مادر مادر مادر مادر تو ، گلنار ، رقص را از كی آموخته بود ؟ "

ربابه ذوقزده شد. با گونه یی از نشاط و شادمانی گفت : " مادر گلنار به یكی از نواسه هایش قصه كرده بود كه آنان در اول ، در دهكدهء دورافتاده یی زنده گی می كردند. او گفت كه گلنار وقتی كودك بود ، متْل دختركان دیگر ، به بازی های دخترانه دلبسته گی نشان نمی داد . او بسیار علاقه داشت كه به گرد یگانه درخت كهن سالی كه در خانه داشتند ، بچرخد. تقریباً سراسر روز را به گرد این درخت می چرخید . در این چرخیدن ها ، گاهی پرواز پرنده یی را تقلید می كرد ، گاهی ادای پروانه یی را در می آورد و گاهی هم حركت های برگی را تقلید می كرد كه در گردباد افتاده باشد.

" هنگامی كه مادرش گندم یا چیز دیگری را دستاس می كرد ، گلنار می آمد و نزدیك مادرش می نشست و به چرخیدن سنگ دستاس خیره خیره می نگریست . این چرخش سنگ را می دید و می دید و می دید و آواز یكنواخت آن را می شنید و می شنید و می شنید.

" گاهی هم دست های كوچكش را ، روی دست های مادرش می گذاشت و همراه با او سنگ دستاس را به گردش در می آورد . در این حال ، از چرخش دست هایش ، همراه با دست های مادرش و سنگ دستاس ، لذت می برد و لبخند می زد و بدنش را چنان حركت می داد كه انگار خودش هم با سنگ دستاس می چرخد .

" مردم دهكده ، كم كم به این نتیجه رسیدند كه گلنار دیوانه شده است . او از این گپ مردم دهكده هیچ نمی رنجید . به سوی شان می خندید و بازهم به گرد آن درخت كهن سال می چرخید .

" پسانتر ها ، از چرخیدن به گرد درخت دست برداشت . زیر سایهء همان درخت می رفت و به گرد خودش می چرخید . متْل یك چرخك می چرخید .

" پدرش بارها او را سرزنش كرد و به او گفت كه از این كار دست بردارد . حتّا او را از رفتن به زیر آن درخت كهن سال - كه شاید یك درخت جادویی بود - منع كرد ؛ امّا او زیر بار نمی رفت . همیشه گوشه یی را پیدا می كرد و به گرد خودش می چرخید . همین چرخیدن ها ، بازی ها و سرگرمی های او بودند.

" روزی نوازندهء دوره گردی به دهكده آمد . او پیر مردی بود كه موهای دراز داشت . متْل موهای درویشان . پسرك خُرد سالی نیز  او را همراهی می كرد . وقتی كه پیر مرد ساز می نواخت ، پسرك آواز می خواند . آن روز  ، گلنار به دنبال این نوازنده و پسرك آواز خوان به راه افتاد و آن دو را در سراسر دهكده همراهی كرد .

" شب هنگام ، وقتی كه بر بستر نخ نمایش دراز كشید ، مادرش را صدا كرد . مادرش آمد و پرسید : ‘ چه می خواهی ؟ ’  گلنار كه سرش را میان دست هایش گرفته بود ، ترسیده ترسیده گفت : ‘ به نظرم می آید كه همه چیز می چرخد! ’ .  مادر ش بر پیشانی او دست گذاشت . چشم هایش را بست و گفت : ‘ تمام روز را با آن مردك آواره راه رفتی و دویدی . خسته شده ای ، بخواب ! ’ بعد ، دعایی خواند و به روی او دمید و رفت كه ظرف ها را بشوید .

" فردا كه مادرش از خواب برخاست ، دید كه گلنار در جایش نیست . مادر سراسیمه و پریشان شد . همه جا را گشت و گلنار را نیافت . پدر گلنار و مردان دهكده تا دوردست ها رفتند . به روستا های دیگر نیز رفتند ؛ امّا  گلنار را نیافتند . و مردم دهكده بدین نتیجه رسیدند كه آن نوازندهء دوره گرد گلنار را ربوده است . مادرش هفت سال تمام  برای او گریست و سرانجام  ، دریافت كه گلنار را دیگر به این زودی ها نخواهد دید ؛ ولی همواره می گفت : ’ او یك روز بر می گردد ... گلنار من یك روز بر می گردد ! ’

" سال ها گذشتند و مردم دهكده گلنار را بیخی فراموش كردند. یك روز ، زن جوانی به خانهء مادر گلنار آمد . مادر كه بسیار سالخورده شده بود ، از زن جوان پرسید : ’ دخترم چه می خواهی ... متْل این كه تشنه هستی ؟’ زن جوان كه لباس های گرانبها و زیبایی بر تن داشت و زیورهای قیمتی بر خودش آویخته بود و دست هایش حنایی رنگ بودند و خالی بر پیشانی داشت ، گفت : ’ مادر ، من گلنار هستم ! ’

" مادرش با آوازی آرام و مطمین گفت : ’ می دانستم كه تو یك روز بر می گردی . ‏’ سپس   دست هایش را باز كرد و گفت : ’ بیا ، دختركم... بیا كه ترا در بغل بگیرم ! ’

" گلنار خود را در آغوش مادرش انداخت و شروع به گریستن كرد. مادر دست های حنایی رنگ و خال پیشانی او را دید . بر موهای سیاه درازش دست كشید  زیورهایش را لمس كرد و پرسید : ’ تو این همه سال كجا بودی؟ ’ گلنار دست های مادرش را بوسید و با اشك شست .  مادر باز هم پرسید : ’ تو این همه سال كجا بودی  ؟ ’ گلنار گفت : ’ رفته بودم كه رقص یاد بگیرم .’ مادر پرسید : ’ یاد گرفتی ؟ ’ گلنار گفت : ’ حالا من رقاصهء نامداری هستم . شما نام مرا نشنیده اید ؟ ’ مادر تبسم كرد و گفت : ’ من هیچ چیزی نشنیده ام . تنها آواز سنگ دستاس را شنیده ام . همین و بس . ’ و بعد افزود : ’ تو برقص ... یك بار برقص . می خواهم رقصت را ببینم ! ’

" آن وقت ، گلنار به زیر آن درخت كهن سال كه بسیار پیرتر شده بود ‏، رفت و بدون ساز و بدون زنگ پا ، رقصی را شروع كرد . لحظات درازی رقصید و رقصید و رقصید . مادرش دریافت كه آن وقت ها ، زمانی كه گلنار كودكی بود و به دور خودش می چرخید ، نیز می خواست برقصد .

" رقص گلنار مادر سالخورده را مجذوب و مسحور كرده بود. هنگامی كه گلنار رقص را بس كرد ، نزدیك مادرش آمد و سرش را بر زانوی او گذاشت و به خواب رفت . مادرش ، با مهر و محبت موهای او را نوازش می كرد . گلنار همین كه از خواب بیدار شد ، گفت : ‏‏’ من آمده ام كه شما را با خودم ببرم ’ .

" و همان روز ، پدر و مادر  پیر گلنار با او رفتند و دیگر هرگز به آن دهكده برنگشتند . گلنار رقص را از یك رقاصهء لكنهو آموخته بود " .

هوا تاریك می شد . گور مادر ربابه در میان بود و ما در دو كنار آن ، روی زمین نشسته بودیم . ربابه خاموش بود . قصه های او مرا افسون كرده بودند . وارد یك جهان افسانه یی شده بودم . یك جهان شگفت و اسرار آمیز . ربابه سنگ پولادی رنگ بالین قبر را نوازش می داد . در این حال ، آرام آرام زمزمه می كرد :

" سر دریای كابل جوره مایی 

مرا كشته غم روز جدایی ... "

آواز گرم و گوشنوازی داشت . در این آواز ، نوعی اندوه و تلخی موج می زد . ماه در آسمان بود و نور كمرنگ آن همه جا پاشیده می شد . همه جا سكوت و خاموشی بود . مرده گان در گرد و پیش مان آرام خوابیده بودند .

از ربابه پرسیدم : " مادرت چه طور مرد ؟"

متْل آن كه چیزی به یادش آمده باشد ، گفت : " ها ... آن شب ، هنگامی كه مادرم به بستر رفت و می خواست بخوابد ، به او گفتم كه دیگر به آن آیینه و تصویر فكر نكند . امّا  او چشم هایش را بست و بسیار آهسته گفت : ’ مرا فریب داد ... می فهمی گلنار مرا فریب داد ’.

و فردای آن روز ، دیگر از خواب برنخاست . در خواب مرده بود . شاید رفته بود پیش گلنار . مادرم بسیار جوان بود . هنوز چهل ساله نشده بود " .

iooooo

برگرفته از شمارهء 26 مجلهء آسمايی ( اکتبر 2003 )