چند شعر از

         

 

 


 

 

 

 

 

 

بگذار در برهوت تنهايي سرود بخوانم

از غمي که تويي

بگذار گندم زاران را به عصيان مهمان کنم

تا نان شب و روزم را

شايسته باشم

ورنه

بايسته ام اندوهي را که تويي

***

          درو دست ها را گواه بوده ام                                                                

در سر زميني که نا مرد مي

گره کوير ها رابا انگشتان بريده باز ميکرد

و باير زمين را

حاصل خيز استخوان هاي پوسيده ميساخت.

وتن جواني را در اعماق همآغوشي خون و خاک جاودانه ميکرد.

 

***

 

تبار من

خاموشي را بر ميگزيند

وبر نمي آشوبد

 حريف را به مدارا ميخواند

با گلوي بريده سرود آشتي سر ميدهد

با واژگان مصلوب.

 

بگذار مادر وارازآن درخت بهره بر گير م

و

پدر را به خوردن گندم عصيان    

ويا هر آن ميوه ممنوعه ء ديگر

که طعم تازهء سرکشي دارد

 

وادارم.

 

***

از من دوري

وايل و تبار تسليم شدگان را

پاسباني

بگذريم...

گيسوبر ميافشانم

و رو بر ميگردانم

من از تبار ديگرم

و

بايسته نيم اندوهي را که تويي.

بگذار شيوا ترين فريادم را

بر بلند ترين قله

بر افرازم.

                               26-01-2004

***

 

 

 

 

اسير

 

 

 

زيبايي بود

 که ته نشين ميشد

وقتي من بر مي آشفتم

نگاه از نظاره هراسان

چشم ها ، دروازه دوپله ، بي مهمان

بي هيچ ديواري

سيم خار داري

 مسدود!

 

 

زينه را جارو کن

شايد گرد زينه هاست

که با لا رفتن را

                  سد شده است

 

 

 فرو رفتن

- زود نيست؟

 

دستهايت را درخاليي  جيب هاي عاطفه

 پنهان کن

 بوي کهنگي ميدهي

ريسماني بياويز

بافته از چرت هاي پراگنده

از سقف شنبه ها

بر گلوي اشباح متحرک ِ بي نام

که لحظه يم را

زير دندان هاي کرم خورده و زرد شان

بي هيچ اشتهاي

ميجوند

 

نشخوار ِ لبخند هاي سر کاريست

و تبسم رنگ و ريا

در صبح هاي مکدر

 

**

 

آهسته! آهسته!  هيس!

صدايت  ، دختر کان سپيده را ميترساند

صدايت را در چاه فرو کن

يوسفي شايد

خود را با آن

 حلق آويز کند

 

خش خش ِ چرت هاي تازه يست

در بي صدايي شب

 که مي آيد

و مثل شبحي نفوذ ميکند

از پشت ديوار هاي خواب

- توقف کن

در چراغ سرخ خون!

ميگذرد......

 

 7/8/2004

تهران-ايران

 

 

 

 

 

 

شاخه ها خشک و برگ ها زردند

مرغکان آشيان تهي کردند

باد پاييز ره به باغ گشود

شاخه ها باد را هماوردند

آفتابي ز لاي ساقه و برگ

مي فتد بر زمين که همدردند

لانه ها لاي شاخه ها تنها

لا نه ها خسته اند و دلسرد ند

کلک هايم چو شاخه هاي تهي

باد ها را به غارت آوردند

بچه ها با لباس باراني

در پي برگ هاي ولگرد ند

بچه ها زير شاخه هاي درخت

تن پاييز را لگد کردند

آسمان روي دوش شان ابري

برگ ها زير پاي شان زردند

دستها شان پيامبران اميد

که بهاران به لانه بر گردند

 

29.09.2003                                                                                            

 

 

 

چه گونه راه مي دهي....

 

 

چگونه راه ميدهي به باغ من جوانه را

که عشق جاده ميشود عبور هر ترانه را

 

به برگ ها چکيده است مگر صداي سبز تو

که بيشه واژه پرورد سرود عاشقانه را

 

چگونه آه ميشود، نفس به شهر سينه ام

که آتش نياز تو نفس کشد زبانه را

 

خيال ديدن تو گر به جوي لحظه ها دود

چراغ سرخ مشوم عبور هر بها نه را

 

چه بي دريغ مانده ام به باغ چشم هاي تو

بهار رويش دلم تداوم زمانه را

 

هواي گريه کرده ام به روي شانه هاي تو

ز اشک آب ميدهم صبوري زنانه را

 

 

 

 

طروات شبو  

 

[1]

 

 

در باغ تا طراوت شبو شکست و ريخت

پرواز در دو بال پرستو شکست و ريخت

از تند باد حادثه سرو اميد رست

اما به حيله هاي دو پهلو شکست و ريخت

هيزم فروش دور تظاهر برنده شد

اندام باغ از طمع او شکست و ريخت

اين شهر در کشاکش اندوه زنده ماند

هر چند آفتاب در اين جو شکست و ريخت

در کوچه دوباره کسي برش* ميزند

چيني روز هاي که بيتو شکست و ريخت

پرواز مادنيست به خاطر سپار هان**

هر چند بال هاي پرستو شکست و ريخت

 

 

 

 

جادهء صدا

 

دمي که چشم عاشقت اسير باده ميشود

زبان قصه هاي من سليس و ساده ميشود

به قصه مگوي من که خفته در گلوي من؛

لبت به روي واژه ها در گشاده ميشود

براي  بودن  دلم  کلام  تو   بهانه اي

براي  رفتن  دلم  صدات  جاده  ميشود

بهار پر ترانه اي نشاط آشيانه اي

ز اوج مهرباني ات سحر پياده ميشود

به بال شعر پر شوم  به جان شعر در شوم

چو پلک تو زعاشقي به هم نهاده ميشود

صميم عاشقانه ها به عادت جوانه ها

سجود لحظه اي شوم که از تو زاده ميشود

 

 



[1]