7      

اول انديشه وانگهی گفتار

سيد هاشم سديد

شهر ايسن- آلمان 

 

تولستوي  خلاصه انجيل ها  و  " آنچه بايد انجام داد" را براي آن نوشت كه به تعاليم اخلاقي عيساي مسيح و به موعظه كوهستان وي ايمان داشت.

مهاتما گاندي ، ميگويد: "... من از مذهب، برداشت خرافي نخواهم كرد؛ و هيچ بدي را به دليل نام مقدس اش، نخواهم بخشيد".

پرهيز- چه پرهيز از خشونت باشد ، چه پرهيز از تقلب و مردم آزاري و جنگ و خونريزي و كشتـــار و تباهي و ... -  منزه بودن، پاكي، تهذيب نفس،گذشت، جود، عفو ، تساهل و مدارا، و  احترام به دين و باور ديگران، بخشي از تقدسات و اصول و سماحت

شوپنهاور ، گاندي ، تولستوي و امثال شان به كسي آسيب و خسارت نرساندند... زيرا همه اينان در رابطه با انسان، با خود، با زندگي، و در رابطه با وظايف انسان در برابرانسان و خدا، در روشني قرار داشتند ؛ و همين امر سبب پرهيز آنان از خشونت بود..

 

 

در شماره چهارم  سال چهارم مجله آسمايي، مباحث پيرامون   "ويژه گي هاي روشنفكر " و اين كه  "روشنفكر كيست" به نشر رسيده است كه برخي نكات آن را قابل بحث يافتم ؛ از آن جمله : 

1- اين بخش گفتار كارل پوپر ، كه " ما روشنفكران از هزاران سال پيش خسارات نفرت انگيزي به بار آورده ايم ؛  قتل عام ها به نام يك آرمان، به نام يك مكتب و به نام يك تيوري، اين كار ماست، اكتشافات ماست : اكتشافات روشنفكران. همين اندازه كه احساسات انسان را در برابر يكديـگر بر نينگيزيم ـــ گرچه گويا اكثراً باپاكترين نيت ها هم صورت گرفتـــه باشند ــ كار بزرگي كرده ايم ...  "

 نميدانم متن فارسي نوشته كارل  ريموند پوير با متن آلماني آن چه مقدار هم خواني دارد؛ ولي اگر متن فارسيي كـه در بالا آمده، دربرگيرنده منظور آقاي پوير باشد،  با اطمينان كامل ميتوانم بگويم كه درك ما از اصطلاح روشنفكــر ، با درك پوپر يكي نيست. زيرا در فرهنگ و ادبيات فارسي ، روشنفكر كسيست كه داراي انديشه و تفـكر روشن و نظـر باز باشد؛ و روشنفكر، علاوه بر معاني متعدد آن كه همه داراي وجه  مثبت  اند،  مساوي است به  صايب و بصير و سليـــم و دارايوجدان آگاه و روشن دل. و روشن دل كسيـــست ك-ه خاطــر و روان صاف دارد، دانا و آگاه و عارف است ، و از تكـدر و سياه انديشي در روح و ضمير او خبري نيست. بيهقي ميگويد: " هربنده يي كه خداي عز و جل او را خردي روشن عطاداد ،  بتواند دانست كه نيكو كاري چيست" ، و در مورد وجدان، كه همانا ضمير است، آمده است:  "ضمير قوه يي است مميزه كه خير را از شر و صحيح را از فاسد تميز كند". و سليم، يعني بي عيب و سالم و بي گزند.  كوتاه كلام: روشن، كه صفت فكر است، در ادبيات فارسي خصلت و جنبه " مثبت" دارد نه خصلت و جنبه  منفي. پس عادتـاً و قاعدتاً ــ البته اگر از استثنا كه در هر امر و هر شيي وجود دارد، بگذريم ــ از كسي كـه طبيعت روشـن و خصـلت نيــك و خويي خجسته، افكار  مثبت، طبع سليم و روان پاك دارد، نيك را از بد، و خير را از شر، تميز ميكند،  انجام امري منفي و نادرست و ناروا دور از تصور است.

وقتي كه شوپنهاور ميگويد : " به كسي خسارت نرسان ، به كسي آسيب نرسان  ، بل تا آنجا كه ميتواني به ديگران كومك كن "  هدفش به حيث يك انسان و آنهم انسان  متعهد به اصول اخلاقي و يك انسان روشنفكر،  انتقال يك ارزش مثبت است به انسان هاي ديگر . و او خود را به حيث چنين انساني مكلف به بيان اين اصل ميداند ؛ چون اخلاق و رعايت اصول اخلاقي شالوده فكري او را بنا مينهد  و اين  يكي از اركان اساسي و اصلي فلسفه و دين و روشنفكري است.

مهاتما گاندي ، ميگويد: "... من از مذهب، برداشت خرافي نخواهم نكرد؛ و هيچ بدي را به دليل نام مقدس اش، نخواهم بخشيد".

تولستوي  خلاصه انجيل ها  و  " آنچه بايد انجام داد" را براي آن نوشت كه به تعاليم اخلاقي عيساي مسيح و به موعظه كوهستان وي ايمان داشت.

شوپنهاور ، گاندي ، تولستوي و امثال شان به كسي آسيب و خسارت نرساندند... زيرا همه اينان در رابطه با انسان، با خود، با زندگي، و در رابطه با وظايف انسان در برابرانسان و خدا، در روشني قرار داشتند ؛ و همين امر سبب پرهيز آنان از خشونت بود.

پرهيز- چه پرهيز از خشونت باشد ، چه پرهيز از تقلب و مردم آزاري و جنگ و خونريزي و كشتـــار و تباهي و ... -  منزه بودن، پاكي، تهذيب نفس،گذشت، جود، عفو ، تساهل و مدارا، و  احترام به دين و باور ديگران، بخشي از تقدسات و اصول و سماحت اخلاق است. كسي كه اين خصوصيات، ارزش هـا و محاسن در وي وجود ندارد، كسي كه از علم معاشرت، و احترام به انسان و حقوق انسان بي اطلاع است، كسي كه نتواند سرشت دروني و طبعيت باطني خود را از افكار زيان بار پاك كند، كسي كه بخود حق ميدهد  به " نام يك آرمان يا تيوري و ... " خون انساني را بريزد، چطور چنين انساني را ميتـوان روشن و يا روشنفكر خواند؟!...

نفرت با عشق ، تعصب با تساهل و مدارا ، خشونت با عطوفت ، " خيانت با روح انساني " با خدمت به روح انساني ، و نابودي انسان با نجات انسان، و پوليگون ها و آشويتزها و نگرش هاي منفي ، جاهلانه و تعصب آميز مذهبي ، نژادي ، قومي و ايديولوژيك ... حاصل تاريك انديشي و تاريك فكري اند ، نه حاصل روشن انديشي و روشنفكري.

روشنفكر ، براي پايه تفكر سالم و انديشه پربار انساني و ديد باز و سماحت اخلاقي و  درك درست از مسووليت روشنفكرانه روشنفكر در برابر انسان و انسانيت، و بررسي امور اخلاقي، فرهنگي، اجتماعي و سياسي مردم، بابيان حقايق درحدود شناخت خويش - ازآنجايي كه شناخت  نامحدود و مطلقممكن نيست -  ميپردازد؛ و با انتقاد از پديده هاي منفي و امور  زيانبار و حركت هاي نا سالم و بازدارنده، نه با تحميل عقايد خود و با استفاده از ترور و انقلاب و كاربرد ماشين نظامي دولت و ... بر جامعه، بل با رواج روشن انديشي و معرفي عوامل مثبت و منفي، و رشد خرد ورزي و توسعه فرهنـگ و تمدن انساني ، به عنوان يك روشنفكر و يك انسان ، با تشخيص مسووليت در برابر انسانيت، ميكوشد؛ نه صرف به رشد و توسعه فرهنگ و تمدن و حاكميت يك جامعه ، يا يك نژاد و مذهب و عقيده. پايـه و مايه و اساس كار و تفكر روشنـفكر در مجموع برانسان باوري و احترام به آزادي انسان استوار است ؛ نه بر قومخواهي و نژادپرستي و خون و ملت خاصي و...

با آنچه گفته آمد ، بهتر بود كارل پوپر ، خط فاصل روشني ميان روشنفكران و آناني كه " از هزاران سال پيش خسارات نفرت انگيزي به بار آورده اند..." مي گذاشت. قرار دادن " روسو "، " سارتر " ، "رولان " ، " تاگور " و امثال شان ، با جانياني كه پوپر ،  در مورد اعمال شان در طول هزارن سال و سده حاضر ،  اشاره كرده ، جفاست در حق روشنفكر.

2 - با نظر آقاي  سيدهاشم قطره ، صرف در رابطه با   روشنفكري و دور خوردن افكار روشنفكر بر محور منافع ملي و محدود نمودن آمال يك روشن فكر در محدوده يك ملت ، موافق نيستم . جامعه بشري مانند يك پيكر است. اگر يك عضوي از اين پيكر نا آرام باشد، آرامي اعضاي ديگر مقدور نيست. آرامي افكار و خاطر روشنفكران جوامــع  آرام و مرفه را نا آرامي افغان ها ، فلسطيني ها، و گرسنه گي و محروميت و درد و رنج  ميليون ها انسان، در سراسرگيتي، مخدوش مي سازد.

 رد تعصب ديني، انتقاد از خود بزرگ بيني -چه فردي  و چه ملي-  مخالفت با " ناسيوناليزم و ماركسيزم و كلبي گرايي " و رد ساير افكار و كوشش هايي كه از آن ها بوي  دور كردن يا دور شدن انسان از انسان مي يايد، چيزي نيست مگر جهاني بودن انديشه روشنفكر. مگر شما تفاوتي ــ ازلحاظ خصوصيات اخلاقي - ميان  كسي كه فقط به خود فكر مي كند، و كسي كه تنهــا به يك ملت فكر مي كند، مي بينيد؟ يا، ميان كساني كه به خاطر منافع شخصي خود، به خاطر آرامش و رفاه يك فاميل، به غارت و تاراج ميليون ها انسان بينوا و دردمند مي پردازند، و بر روي تلهاي از كشته ها كاخ هاي فرعوني بنأ مي كنند و بـه عشرت مي پردازند، درحالي كه ميليون ها انسان درفقر مضاعف به سر مي برند، با آناني كه به خاطر منافع يك كشورخاص، نژادخاص، به تاراج ملت ها ، مردمان و نژاد هاي ديگر دست مي برند و هزار ها و ميليون ها انسان را از دم تيغ مي كشند، تفاوتي مي بينيد؟ تفاوت اين دو عمل دركجاست ؟

غايت مطلوب يك روشنـفكر ، انسان و جهان است، نه ملت و مليت و قوم و نژاد و مذهب و... 

روشنفكر، همان گونه كه عارف ( يكي ازمعاني عارف صاحب خرد روشن، يعني روشنفكر است)  بزرگ و صاحب تكريم، مولاناي بلخي ، مي فرمايد  براي "وصل كردن" آمده، نه براي "فصل كردن".  منافع، ملت، از من، از تو، تو، من  ... و اينـ ها همه عوامل " فصل كردن"   هستند، نه عوامل "وصل كردن" كه روشنفكر با آن ها هيچ ميان، و هيچ سر و كاري ندارد.

حرف هاي من بيرون از گفتن است  

آنچه گفتم يكجوي از خرمن است

من همي دانم كه عاقل را ، يك سخن   

بيشتراز مثنوي يي صد من است

با اين چهار بيت كه همه حرف هاي خود را غرض تفكر بيشتر خواننده در باره بحث بالا در آن ها يافته ام، صحبـت را در مورد همين يك نكته از نوشته همنام عزيزم ، درحالي كه با مطالب ديگر آن توافق نظر دارم، پايان مي بخشم.

  3 - و اما درباره مصاحبه آقاي برهنه، همين قدر خواهش دارم كه آقاي برهنه ، مصاحبه خود را چندين بار ، آن هم حرف بـه حرف و كلمه به كلمه و جمله به جمله، دقيق بخوانند؛ و خود در باره آنچه گفته اند، بيانديشند. همچنان لطف كنند، همانگونه كه لطف فرموده اند كه انسان با خواندن يك يا دو كتاب روشنفـكر نمي شود، كه با خواندن چند كتاب مي تواند انسان  نرم گفتن  را بياموزد؟ يا اين كه، آيا درشت گويي و تحقير به خاطر سر و وضع مرتب و لباس و قد و اندام و تحصيل و ... نيز مانند  "عصيان"  يكي ازخصوصيات  روشنفكرانه  است؟!  

هاتف مي گويد:  "دل هر ذره را كه بشكافي  آفتابش در ميان بيني"  و به همين دليل است كه خواجه انصار مي فرمايد:  "در هيچ كس به چشم حقارت نظر مكن  ..." .  در فرهنگ و ادبيات كداميـن كشـور، در تعاليم ديني و غيـر ديني كدامين قوم و ملت، در كدامين مدرسه، دانشكده و دانشگاه آمده يا تدريس مي شود كه انسان ها را ، فقط اگر روشنفكر بودند احترام كنيد؟ كدام يكي از فلاسفه، پيامبران، شخصيت هاي بزرگ اخلاقي و ... گفته اند كه : تنها به روشنفكر بايد احترام گذاشت، و بـه آناني كه " قد و قواره ء شيك و سر و اندام مرتب و مو هاي شانه شده و چرب شـده و ژيل خورده ،  سـفر كرده و يا خارج ديده و يا مقيمان خارج ازكشور را كه چند زبان و چرب زباني و ده ها حرفه ء ديگر... را بلد اند، انسان هاي باسواد، و غالبــأ به نام تحصيلكرده و متخصص و ..."  اگر روشنفكر نباشند،  "به ديده ء احترام ننگريد " و  "تعظيم نكنيد" !؟

احترام نه به قد گذاشته مي شود، نه به زيبايي و لباس و  موي و سر و صورت و زبان و تحصيل و... - گر چه پاكي و لباس و سخن و تحصيل و تخصص و نرم خويي و نرم گويي ( كه برخي آن را چرب زباني مي خوانند)  و دانستن آداب معاشـرت علامات مثبت و خصايل پسنديده يي هستند كه خوشبختانه پايه هاي اخلاقي فرهنگ مارا بنأ مي نهد- بل كه به انسان گذاشته مي شود؛ به شخصيت انسان، به درستي و پاكي انسان گذاشته مي شود. در اينجا روشنفكر بودن، و روشنفكر نبودن و تحصيل و ثروت و لباس نو و سر و وضع پاك و مرتب وي مطرح نيست. مگر مـا چند تـا روشن فكر در جامعه خـود داريم؟  اگر قرارباشد تنها به روشنفكران خود احترام بگذاريم، پس با سايرين چه كنيم؟ با آدم هاي بي سواد، نادار و ژنده پوش، با آنعده  از تحصيلكرده ها ، متخصصين، خوشپوش ها و ... كه روشنفكر نيستند ، ولي انسان اند ، اعضاي مفيد جامعه انساني اند و  يا لااقل از آنان زيان و ضرري به كسي نمي رسد، چه كنيم؟

و در وصف حافظ، به عنوان يك شاعر، همين بس كه او را ستاره درخشان آسمان ادب فارسي بخوانيم. شعر شكرين و  سخن ناب حافظ همانگونه كه خود مي گويد " تر و شيرين و گوهر و لطف و..." است و همان طور كه پيشگويي مي نمود ، هنوز هم " تحفه سخن شكرينش را ، بدون اين كه به نظمش خطا گيرند ، دست به دست مي برند". در اين باب هر كس هرچه خلاف گويد" نه لطف سخن داند"  و  نه" فهم حديث دلكش" وي را. ولي در باب تفكرات اجتـماعي حافظ ،  و در باب درك مسووليت هايش در برابر نيازمندان و بينوايان، نبايد به تقليد حرف زد! 

شــناختن فكر حافظ با خواندن چند مصراع، چند بيت و چند غزل وي ميسر نمي شود. پرنده خيال و فكرحافظ، طوري كه از ديوان وي ، و نه از يك مصراع و بيت و غزل وي، استدراك مي گردد، جدا از دوستي شاهد و شراب و پير مغان، و چند كسي كه به او عنايت داشتند،  و دشمني با ريأ و زاهد و سالوس، كه قابل دشمني هم هستند،  هميشه در حال پرواز بود؛ و هماره از شاخي به شاخي نشسته است. اگــر صرف با انتقاد از ريأ و ريأ كار، و زاهد و شيخ و مفتي و محتسب، كه " تزوير مي كنند، يا به پنهان آن كار ديگر و ..." ، انسان مي تواند روشنفكر باشد، پس امروز همه  افغان ها بايد روشنفكر باشند؛ زيرا كسي را امروز در ميان افغان ها نه بيني كه از ريأكاري و فساد رهبر و پير و شيخ و زاهد ريأ كار، انتقاد نكند. قصايد حافظ در وصف پادشــاهان و وزرأ و امرأ كم نيستند. اگر تاريخ عصر حافظ را مطالعه كنيم، مي بينيم كه پادشاهان و وزرأ و امرأ،  از عرق جبين و آبله دست بينوايـان فربه بودند و تجمل و رنگ قصرها از رنج فقرأ رنگ و رونق مي گرفت؛ ولي حافظ، با وجود اين،  "طريق بندگي شاه پيشه مي كرد" ، " استرش را بر اصطبل شهان مي بست " و " براي آنان عمر دراز طلب مي نمود" يا در فكر  ترك بچه و مغبچه و ... بود.

آقاي  قطره ، در بخشي ازنوشته شان، فرازي از گفتار شادروان شريعتي، را نقل نموده اند كه مي خواهم به اجازه ايشان آن را تكرار كنم. دكتور شريعتي، مي گويد : " روشنفكر كسيست كه نسبت به خودش، محيط و ماحول و زمانه اش آگاهي دقيق داشته باشد و خودرا متعهد و مسوول و مكلف بداند كه هم خود و هم محيط و ماحول - يعني جامعه اش را-  از آنچه كه هست، به سوي آنچه كه بايد باشد، و بسوي تعالي و ترقي و كمال به حركت و جوشش در آورد" . كدام شعر حافظ در اين راستا سروده شده است؟ در كدامين شعر، حافظ مردم را به حركت و جوشش به سوي ترقي وتعالي وكمال دعوت نموده است؟ توصيه و پيام حافظ هماره اين بودكه  " ملازمت عيش و عشق مهرويان" ، و " بنده گي پير مغان كن" . دواي درد حافظ  " لب نوش"  و  " دهان تنك " و  " باده  و  آواز چنگ "  بود ، نه آسايش و رهايش خلق. و چشمش هماره به لطف و بخشش و صله شاهان و وزرأ و... نسبت به خودش  بود، نه به عدالت و توجه آنان نسبت به فقرأ و رعايا.  انتقاد حافظ تنها از ريأ كاران و سالوسان ديني بود، در حـالي كــه تيكه داران دين و دولت و قدرت، هر سه دست به دست هم داده، به ياري  همديگر، خون مردم را مي نوشيدند و به عيش مي پرداختند. و اگر مي گفت:  " صد بار مي ز خوردن خون يتيم به... "، آن را تنها به شيخ شهر مي گفت؛ زيرا آن شيخ شهر بود كه او را به خاطر  شراب نوشي اش  تعقيب و مورد شماتت قرار مي داد.

به سمع خواجه رسان أي رفيق وقت شناس

به خلوتي كه در آن اجنبي صبا باشد

لطيفه يي به ميان آر و خوش بخندانش

به نكته كه دلش را بدان رضا باشد

پس آنگهي ز كرم آنقدر بپرس ز لطف

كه گر وظيفه تقاضا كنم روا باشد

و يا

به گوش هوش شبي منهي ندا درداد

ز حضرت احدي لاالله الالله

كه أي عزيز كسي را خواريست نصيب

يقين بدان كه نيايد به زور منصب و جا

به آب زمزم و كوثر سفيد نتوان كرد

گليم بخت كسي را كه بافتند سياه

ازچنين كلامي بوي تخدير و رخوت و سستي و قبول اجبار مي يايد، نه همچو ن  اشك يتيم  پروين، بوي درد مردم و پيام بيداري و حركت و جهش و جوشش ؛ و بيان آنچه كه بايد يك روشنفكر بگويد.

وقتي كه مولاناي بلخي بر ضد تعصبات مذهبي و احساسات سخيف جزمگرايان ديني و افكار زهراگين مسلمانان بي خبر از جوهر اصلي اسلام به مبارزه بر مي خيزد، نمي گويد كه شرب شراب صد بار از شرب خون يتيم بهتر است؛ زيرا مي داند كه ازديد دين و اسلام، هر دو عمل ياد شده ازجمله گناهان كبيره اند، و هر كدام جاي خود را دارد. و نمي توان گفت كه چون شيخ و محتسب و قاضي و مفتي و ...  آن كار را مي كنند، من اين كار را مي كنم. دين، دين شيخ و مفتي و محتسب و امام و   ملا و مولوي نيست. دين، دين خداست و خدا امر كرده است كه نه اين كار را كن، نه آن كار را. به جاي اين ، مولانا از موسايي كه با برداشت خشك خودش از دين و خداشناسي پر خاشگرانه به نقد و ملامت چوپان مي پردازد، و بخـاطر اين كارش مورد عتاب خداوند قرار مي گيرد، با وجودي كه پيامبر است، ياد نموده مي نويسد:

هر كسي را سي-رتي بنهاده ايم    

هــر كــسي را اصـطلاح داده ايم                                

هنــديان را اصــطلاح هنــد مدح   

 سن-ديان را اصطلاح سند مدح

مـــا بيـــرون را ننگريم و قال را     

مـــا درون را بنگريم و حــال را

ناظــر قلبيم اگـــر خاشـــع بود    

گر چ-ه گفت لفظ نا خاضع بود   الخ

پيداست كه اين مقايسه در ميدان شعر و در گستره لغت و صرف و نحو و معاني و بيان و عروض و قافيه و قرض الشعر  نيست؛ از نقطه نظر شيريني و تلخي يا خامي و پختگي يا موزون بودن و موزون نبودن كلام ، يا  احساس يا تخيل شـعري و از اينگونه مطالب نيست؛ بل بحث برسر احسـاس و درد و وظيفه يك انسان در برابر انسان است. بحث بر سر انسان هايي است كه به خود مي انديشند، و انسان هايي كه به همه مي انديشند. مي گويند:  هرچه بردل باشد همان بر زبان مي يايد. اگراين مثل درست باشد، كه نمي توان در درستي آن شك نمود، پس محال است كه در زبان قصيده شاهان و ميل مغبچه و مي  و پياله و ناله چنگ و وصال گلعذاري و ... باشد و در دل درد بينوا ! بـه قول بهار سعيد:  " شعر شاعر را بيان مي كند" .

در باره  تاريخ ، چون سخن دراز شد،  همينقدر مي گويم كه تاريخ حاصل كار انسان و وجود زمان و مكان اســت. بدون   وجود اين ســه پديده امكان وجود تاريخ، تاريخ به معناي سلسله كارها، حوادث، وقايع، اعمال و  سرگذشـت ها كه به ترتيب ازمنه ها اتفاق افتاده و ثبت شده، نه تقويم يا رقمي كه زمان را نشان بدهد، ميسر نيست. بيكن ، مي گويد: " موضوع تاريـخ به طور دقيق عبارت است از افراد معين و معلوم در فضا و زمان" . از نظر هايدگر ، نيز حالت تاريخي به طور اسـاسي متعلق است به ذهنيت موضوع تاريخ ... يعني به ذهنيت انسان . ارسطو تاريخ را انبوهي از مدارك مي داند. انبوهي از مداركي  كه از ذهن انسان تراوش نموده و به دست انسان واقع شده؛ و انسان تدوين كننده و جمع كننده آن بوده؛ نه زمان يا مكان!

قتل عام ها، ويراني شهر ها، فتح سرزمين ها، پادشاه گردشي ها، ظهور و انقراض تمدن ها ، و وجود آثـار گرانقدر و ظريف هنري  كه تاريخ ـ بهتراست بگويم، قسمتي ازتاريخ را تشكيل و تبارز مي دهندــ به دست انسان واقع و ايجاد مي شوند، اين انسان است كه هم تاريخ را مي سازد، و هم آن را به خاطر مي سپارد. انسان و فقط انسان؛ نه زمان به تنهايي!

 

 ¨

بر گرفته از شماره 21 و 22 آسمايي مارچ 2002

***

u برگشت به صفحهء اول