قسيم اخگر
کابل

آسيب شناسی جنبش روشنفکری در افغانستان

فبشر عبادي الذين يستمعون القولۀ فيتبعون احسنه

اميدوارم در آن چه خواهم گفت احسني باشد كه مورد قبول افتد و توجه برانگيزد يا دست كم به شنيدن بيارزد. قصد و ادعايم هرگز اين نخواهد بود كه در اين مقال پاسخ و يا پاسخ هايي به آن سوالاتي عرضه كنم كه در رابطه با روشنفكران و جنبش رو شنفكري الزاماً بر ذهن شما سنگيني مي كند. برعكس كوششم بر اين خواهد بود كه بر ضرورت طرح اين پرسشها تاكيدي مضاعف بنمايم و ضرورت اكيد تعميق و گسترش چنين پرسشهايي را نشان دهم. جامعهءما اكنون در سر آغاز فصل تازه ونويني از تاريخ خودش قرار گرفته است فصلي كه نطفهء تحولات و دگرگوني هاي وسيع وعميق و بي سابقه يی را در بطن خودش مي پرورد. ترديدي نيست كه ايجاد اين فصل و فرصت مديون آن سمت و سوگيري هايي است كه روابط بين المللي پس از پايان جنگ سرد را شكل بخشيده و جهت ميدهد و دست اندركار است تا نظم و نظام نويني را جاگزين آن ضوابط و قواعدي سازد كه روابط بين المللي دوران جنگ سرد را تشخص مي بخشيد .
البته فراموش نكرده ايم كه كشور ما از دير باز به اين سو و مشخصا از نيم قرن قبل در محراق تخاصمات و تنازعات منطقوي و بين المللي قرار داشته است و همين تخاصمات و تنازعات بر تمامي آنچه بر ما گذشته است اثرات معين و مشخص خودش را داشته است و با كمال تاسف آنچه را ما با خودفريبي كودكانه ، ارادهءملي ميناميديم، چيزي جز برآيند همين تنازعات نبوده است . تا آنجا كه حتّا داعيه هاي مقدس مقاومت عادلانه و برحق مردم ما نيز نتوانست از اين تعامل مصئون بماند. چنانچه ديديم اين مقاومت بر حق خيلي زود به يكي از پارامتر هاي اساسي و موثر در جنگ سرد بدل گرديد و ارمغان آن همه ايثار و قرباني براي مردم ما جز نكبت و ادبار و فقر و فلاكت چيز ديگري نتوانست باشد. ارمغاني كه در سيما و شمايل طالبان تجسم كامل يافت و رسالت خويش را در بربادي و انهدام هر آن چيزي كه انساني بود خلاصه كرد .
با پايان يافتن دور حاكميت سياه طالبان و در شرايط و اوضاعي كه پس از يازدهم سپتامبر بوجود آمده بود، جامعهءبين المللي خود را ملزم به قبول تعهداتي مشخص در مقابل مردم افغانستان يافت و با برعهده گرفتن اين تعهدات در اجلاس بن، بر ضرورت خاتمهء جنگ و استقرار صلح و امنيت و دمو كراسي و پلوراليزم و تامين آزادي ، صحه گذاشت. به اين ترتيب زمينه و نيز امكان آن بوجود آمد كه افغانستان در سرآغاز فصل تازه اي از تاريخ خودش قرار گيرد .
در اين سرآغاز است كه باز هم همان سوال هميشه گی تاريخ، در برابر تمامي اقشار وگروههاي اجتماعي ما قرار مي گيرد كه چه بايد كرد ؟ مسلماً انتظار برحق اين است كه روشنفكران ما قبل از ديگران اين سوال را مطرح و پاسخي شايسته به آن بدهند . البته در اين مقال كوششم وقف جستجوي پاسخ براي اين سوال نخواهد شد؛ زيرا كاري است فراتر از ظرفيت من و اين محفل . وانگهي دريافت پاسخي معقول و منطقي به اين سوال ، موكول به شناخت روشنفكر و ارايهء تعريف روشن از وي ميباشد و اين كار از طريق يك بازنگري صادقانه و نقادانه بر گذشتهء جنبش روشنفكري ميسر است. اين همان كاري است كه من قصد انجام و بهتر است بگويم آغاز آن را دارم . بنابر اين آن چه را كه عرضه خواهم كرد در حد يك طرح ابتدايي و در نهايت چوكاتي براي بحث پيرامون مساله يی است كه كمتر و به ندرت از آن سخني زده شده است. اگر هم گاهي و از روي اجبار و بعضا تعارف سخني به ميان آمده باشد، نه به قصد روشن گري و كشف حقيقت، بل به منظور تبريه جويي بوده است. بگذريم از اين كه در همين مورد خاص نيز، رياكاري و تظاهر تسليم طلبانه و فريبكارانه تا سرحد دشنام دادن به خود وجود داشته است ، كه فقط بر ايهام قضيه افزوده است .
روشنفكرا ن ما طي حدود يك قرن اخير و با وجود غيبت هاي متناوب و مكرر، در عرصه هاي حيات سياسي و اجتماعي، حضور چشمگير و غير قابل انكاري داشته اند، و حتا در بدترين و دشوار ترين شرايط و اوضاع با تحمل انواع شكنجه و زندان و تبعيد و تحقير و اهداي قرباني، حضور شان را نشان داده اند و از دخمه هاي مرگ در ارگ سلطنتي تا پوليگون هاي دموكراتيك رفقا و دوستان شوروي شان در پلچرخي ، تا پو ليگون هاي سيار برادران مسلمان و برادران پاكستاني شان در پيشاور، نشان از خود برجا گذاشته اند. مع الوصف در پايان هر دوره يی از اين تاريخ صد و چند ساله ، جز ياس و شكست و تجريد و احياناً ملامت وسرشكسته گی ، عايدي نصيب حال شان نگرديده است. به هر حال نتوانسته اند خسته گی حاصله از تلاش و كوشش خويش را با فراغتي پيروزمندانه جشن بگيرند و با آرامش خاطر به آينده چشم دوزند و هراسان از اين كه چه خواهد شد ؟ كي خواهد آمد ؟ كابوس هولناك احياي مجدد استبداد ماقبل التاريخي گذشته را در بيداري به خواب نبينند، و از وحشت آن كابوس، كنج عافيتي، يا چتر حمايتي را در ازاي اظهار ندامت و شرمساري و تغيير جنسيت به جان نخرند. اما چرا ؟
من در اين جا از وجوه مثبت و افتخارات روشنفكران سخني نميگويم و نمي خواهم برسبيل و سياق اسطوره پردازي ها و قهرمان سازي ها و حماسه بازي هاي رايج تابوآفريني كنم، زيرا يكي از ويژه گی هاي هر روشنفكري تابو شكني ست وانگهي به قول برشت : بدبخت ملتي است كه به قهرما ن نياز دارد . آن چه دراين جا بايد مورد بحث و بررسي قرار گيرد آن عوامل و نيز روشهايی اند كه ميتوان از آن ها زير عنوان آسيب هاي جنبش روشنفكري نام برد. زيرا با شناخت اين عوامل است كه ميتوان از تكرار آنها جلو گرفت . به تعبير يكي از انديشمندان : آن چه را كه ميتوان از گذشته آموخت اين است كه از چه كار ها بايد پر هيز كنيم . چه، از گذشته بيشتر از همه، چه نبايد كرد ها را ميتوان آموخت ، تا چه بايد كردها را .
قبل از پرداختن به اصل موضوع و براي داشتن حد اقل توافق ، لازم است تعريفي كلي و ابتدايي از مقولهء روشنفكر داشته باشيم . البته بر اين امر كاملاً واقف هستم كه جستجوی تعريفي جامع و كامل و همه پذير، براي روشنفكر با چه دشواري هايي مواجه هست؛ بگذريم از اين كه از نظر برخي صاحب نظران يافتن چنين تعريفي اصولاً ناممكن است؛ يا لااقل تا حال ناممكن بوده است. برايم قابل قبول است كه شما تعريف من را نپذيريد يا بپذيريد . درعين حال شما نيز قبول خواهيد كرد كه در محدودهء همين گفتارم، اين تعريف ميتواند معتبر باشد. يا جدا از قبول وعدم قبول آن ، براي فهم منظورم كمك نمايد.
منظورم از روشنفكر در اين گفتار آن گروههاي اجتماعي هستند كه با سه مشخصهء آتي از ديگران متمايز ميگردند :
الف: تعهد فكري و اعتقادي دارند و داراي نظريات مشخصي هستند و همين جنبه آنان را در مقايسه با ديگر اقشار و اصنا ف كه بيشتر به كار جسمي و فيزيكي ميپردازند تشخص ويژه مي بخشد .
ب : تعهد اجتماعي دارند و در قبال رخداد ها و حوادثي كه به سرنوشت جامعه مربوط است خود را مسوول وانمود ميكنند .
ج : وضع مطلوب را نه در گذشته مي بينند و نه در حفظ وضع موجود مي يابند؛ بلكه در آينده مي جويند. بر اين اساس هم مسند نشينان وهم سنت گرايان هردو رااز اين خوزه خارج ميدانم زيرا مسندنشينان طالب حفظ وضع موجوداند وسنت گرايان وضع مطلوب را در بر گشت به گذشته ميسر ميدانند . از همين رو جريانات مر بربوط به دموكراتيك خلق و گروههاي متحد آنا ن از كودتاي هفتمثور 57 الي ثور 71 را از اين حوزه خارج ميدانم .
با در نظر داشت آن چه گفته آمدم ، موارد آتي را به عنوان مشخص ترين عارضه هاي جنبش روشنفكري ، فهرست مي نمايم.
يكي از اساسي ترين و مهم ترين ويژه گی جنبش روشنفكري در افغانستان از زمان سيد جمال الدين افغاني تا اكنون گسسته گی و نا پيوسته گی آن است . اين گسسته گی و ناپيوسته گی كه در دو بعد طولي ( تاريخي ) و عرضي (اجتماعي ) ادامه داشته است ، عمده ترين و چشمگيرترين آسيب جنبش روشنفكري ما است. اين گسسته گی در متن آن گسسته گيی كه يكي از ويژه گی هاي تاريخ تكامل اجتماعي ما ميباشد، مانع آن شده است كه روشنفكران ما بتوانند ميراث فكري و معنوي اسلاف شان را به درستي دريابند و تجربيات آنان را ، غني ساخته به آينده گان بسپارند. در نتيجهء همين گسسته گی بود كه هر نسل از روشنفكران ما مجبور بودند همه چيز را از صفر آغاز نمايند و تمامي عوارض يك حركت خام و بي سابقه را بپذيرند .
مثلاً با آن كه سيد جمال مبدا و آغاز جنبش روشنفكري به حساب مي آيد و تمامي جريانات روشنفكري ما، به نحوي از انحا شجرهء خويش را به او پيوند مي زنند، هنوز معلوم نيست ، جنبش روشنفكري ما ، چه چيز هايي را از آن بزرگ به ميراث برده است؟ مثلاً مشروطه خواهان اول يا دوم تا كجا و در چه حدودي وامدار او هستند و يا نيستند. متاسفانه ادعاهايي كه تا هنوز در اين رابطه وجود دارند بر قراين و احتمالات ضعيف و غير دقيق استوار اند. مثلاً اين كه سردار محمود طرزي در اوان كودكي يا نو جواني اش مجال رسيدن به حضور سيد را داشته است و سردار غلام محمد خان طرزي قصيدهء غرايي در وصف او درج ديوان خويش كرده است و نظاير آن . اما آن چه براي ما روشن است اين است كه روشنفكران ما اساسي ترين آموزه و ميراث فكري سيد را كه تاكيد بر ضرورت اصلاح فكر ديني بود، يكسره مسكوت گذاشتند، يا اصلاً در نيافتند. در حالي كه بارزترين و مشخص ترين وجه سيماي سيد را در همين آموزهء او ميتوان يافت و شناخت. از همين سبب است كه امروز سيد به عنوان يك مُصلح ديني معرفي مي شود تا مصلح اجتماعي و يا مبارز سياسي. از همين رو ، متفكرين و انديشمندان بزرگي چون شريعتي و حتّا اقبال و..... خود را ادامه دهنده گان او ميدانند .
اين كه دراين غفلت يا سكوت و عدم توجه چه كسي يا كساني مقصر اند و يا چه عواملي دخيل ، بعداً مورد اشاره قرار خواهد گرفت اما آن چه در اين جا بايد گفته آيد اين است كه همين غفلت و اهمال ، زمينهء آن شد كه مصادرهء دين توسط متوليان رسمي و انتصابي آن ، همچنان ادامه يابد و باور هاي ديني مردم در توليت و انحصار پاسداران سِحر و افسون و جهالت و جادو باقي بماند و در نتيجه مذهب ستيزي و دين گريزي و دشمني كوركورانه و متعصبانه و سطحي با مذهب ، شاخص و معيار ي براي تفكيك روشنفكر از غير روشنفكر گردد. در ادامهء اين داستان دردآور است كه در نهايت دين و مذهب تقدس بخش مواضع و سياست هاي ضد ترقيخواهانه و ضد روشنفكرانه و متحجرانهء اخوانيت و بنياد گرا يي ميگردد و تكامل همين جريانات ، سرانجا م در سيماي طالبان ظاهر ميشود و در صدد احياي ما قبل التاريخ بر مي آيد. حقيقت اين است كه دين ستيزي روشنفكرانه در تاريخ يك قرن اخير ما با هر نيتي كه بوده باشد بيشتر از هر عامل ديگري در جهت تحكيم مواضع نيروهاي واپسگرا مؤثر بوده است .
دومين گسسته گی در جنبش روشنفكري را ميتوانيم از سقوط حكومت اماني در 1307 تا اواخر نيمهء دوم دههء بيست پيگيري نماييم. طي اين دوره هرچند آزاد مرداني شجاع و گستاخ و دلير و مومن ، با استواري و شجاعت استثنايي و بينظيري بر سر ايمان و آرمان خويش وفادار ماندند و سپر نينداختند. مع الوصف نميتوان از آنان زير عنوان جنبش ياد كرد؛ هر چند بسياري از آنان از بقاياي جنبش دورهء اماني هستند. متاسفانه اين طلايه داران آزادي در همان طليعهء ظهور استبداد يا همچون عبدالرحمان لودين معروف به كبريت بي هيچ محاكمه يي اعدام گرديدند، يا همچون محي الدين انيس در كنج زندان جان سپردند؛ يا چون محي الدين آرتي با گلولهء غيبي از سر راه بر داشته شدند؛ و يا همچون فرزانه مرد سر افراز تاريخ و ادب و سياست ما مير غلام محمد غبار در ميان زندان و تبعيد گاه به هردم شهيدي محكوم گرديدند؛ تا شبستان خواجه پرور و مرگ آباد استبداد و اقتدار صاحبان تاج و تخت و بخت برقرار و مستدام بمانند. در اين دورهء شوم و سياه جدا از آناني كه گذشتهء شان را وجه المصالحه يي براي دريوزه گري و رسيدن به منصب ومقامي ساختند و به اعطاي لقمه يی و نواله يي از جانب سركار قانع شدند بقيهء روشنفكران جز آن كه سر در گريبان عزلت و تنهايي فرو برند و شرافت و افتخار گذشتهء شان را حفظ نمايند، قادر به هيچ كار ديگري نشدند. درعوض نسل جوانتر و تازه تري به ميدان آمد كه در چنين اوضاعي تمامي راه هاي مبارزهء دموكراتيك را بسته ديده ، توسل به ترور را تنها راه پيكار با استبداد مي يافتند. آخرين راه و تنها راهي كه نميشد آن را بست. اين از جان گذشته گان كه اغلباً با تصميم فردي دست به اقداماتي ميزدند با آن كه اثرات معين و نتايج مشخصي نيز به دنبال مي آوردند بيشتر مرد عمل بودند و از سر انتقام جويي متوسل به اقداماتي مي شدند كه فقط تعداد اندكي ميتوانست به پيروي كردن از آنان قادر باشد.
به هرصورت از سقوط حكومت اماني تا اواخر دههء بيست و آغاز دور صدارت سردار شاه محمود خان كه مصلحت ها ايجاب ميكرد تا دارها را برچينند و خون ها را بشويند، جنبش روشنفكري در محاق تعطيل و توقف به سر مي برد. در اين دوره دو عامل موجب آن گر ديد كه داغ و درفش و دشنه ، موقتاً كنار گذاشته شوند. يكي مصروفيت و مشغوليت قدرتهاي خارجي در جنگ جهاني و تحولات و پي آمد هاي آن و ديگري قيام هاي مسلحانهء داخلي مانند قيام ابراهيم گاو سوار و كودتاي نا موفق شهيد سيد اسماعيل بلخي و خواجه نعيم و ياران شان. در واقع دموكراسي اعطايي از بالا جز فريب روشنفكران و به دست آوردن فرصت لازم براي تجديد قوا توسط دستگاه مستبد وقت هدف ديگري در سر نداشت .
جنبش اتحاديهء محصلين و دوره هفتم شورا كه چون شهابي گذرا و بي دنباله در آسمان تير ماهي كشور جرقه يي زد در فرصت خيلي كوتاهي كه داشت و آنهم بدون هيچ نوع آماده گی قبلي ، نتوانست مجالي براي كمر راست كردن روشنفكران باشد و جز چند شعر و شعار و نمايشنامه ميراث ديگري از خود به ياد گار گذارد.
دهسال دور صدارت سردار محمد داوود خان دور ديگري از گسسته گی ديگري است كه در تاريخ جنبش روشنفكري ما ميتوان نشاني كرد در اين دوره كه روانشاد محمودي و زنده ياد غلام محمد غبار با جمعي از دوستان و ياران شان همزنجير شده اند تا به جرم دفاع و وكالت از مردم، زندان را تجربه نمايند و برخي از رفقاي نيمه راه شان با قبول ذلت تسليم براي رياست و وزارت آماده گی مي گيرند و در بدل چند روز زندان دستمزد مي طلبند . در بيرون از زندان جز سكوت و آرا مش و تسليم و انضباط خبري نيست. انضباطي آهنين و وحشيانه يی كه نظامي و ملكي يكسان محكوم به رعايت آن هستند .
دورهء دمو كراسي مشروطه كه تحت تاثير تحولات و دگر گوني هاي بين المللي و منطقوي از يك سو و اختلافات درون دربار و مصلحت هاي خانوادهء حاكم از سوي ديگر، با يك فرمان آغاز شد ، در شرايطي رخ نمود كه جامعهء روشنفكري ما بي هيچ آماده گی و حتا انتظاري مجبور بودند به استقبال آن بروند و ازآن جا كه از خود نه مايه يي داشتند و نه سرمايه يي با قرينه سازي ها و الگو پردازي هاي مقلدانه و سطحي به تكرار تجربه هايي دست يازيدند كه در جامعهء خود شان نه از پشتوانهء تاريخي بر خوردار بود و نه از زمينهء اجتماعي و نه از توافق تاريخي. از اين رو در پايان كار به همان جا رسيدند كه در آغاز كار قرار داشتند. بنا بر اين سرشكسته و مايوس هر يكي گناه شكست را به گردن ديگري انداختند تا خود را تبريه بنمايند. اين در زماني بود كه دمو كراسي تاجدار اعطايي نه فقط خودش به بن بست رسيده بود بلكه جامعه را نيز به بنبست كشانده بود ؛ بر همين قياس روشنفكران نيز به بن بست رسيده بودند- بن بستي كه سردار محمد داوود خواست تا از طريق يك كودتاي سفيد درون كاخي بر آن فايق آيد. چنين شد كه دمو كراسي اعطايي به جمهوري اعطايي بدل شد.
ظاهراً دوره دموكراسي مشروطه در سرطان 1352 به پايان آمد؛ اما براي روشنفكران يك سال قبل از آن يعني پس از قتل يكي از دانشجويان به نام سيدال در دانشگاه و ممنوعيت تظاهرات و تجمعات دانشجويي توسط حكومت. آري به اين ترتيب دموكراسيی كه با كشتار چند تن از دانشجويان دانشگاه كابل در مقابل شورا آغاز شده بود با قتل يكي ديگر از آنان در صحن دانشگاه پايانش را به سوگ نشست و با پيروزي كودتاي سرداري به تاريخ سپرده شد.
دورهء جمهوري دراماتيك سلطنتي سردار محمد داوود آغاز دور تازه يي از گسسته گی در جنبش روشنفكري ما مي باشد. در اين دوره به استثناي آن جريانات مشخص ومعينيي كه از دير باز روابطي پيدا و پنهان با سردار داشتند و به اعتبار حمايت امپراطوري شمال ، دلگرم و پشت گرم بودند ، بقيه از صحنه غايب و در حالت نيمه مخفي به سر مي بردند. هر چند دستنوشته ها و جزواتي كه در نقد هم نوشته اند و همديگر را متهم به اتهاماتي كرده اند ميتوانند حضور كمرنگ آنان را نشان دهد.
پس از كودتاي هفت ثور اين گسسته گی به گونهء ديگري ادامه يافت. در اين دوره بخشي از روشنفكران با به دست گرفتن قدرت دولتي ، عملاً از جريان روشنفكري خارج شده و با آگاهي و شناخت نزديكي كه از روشنفكران رقيب داشتند به سركوب خونين و بيرحمانهء آنان پرداختند و با حزبي كردن و دولتي نمودن و سپس كوشش يراي شوروي ساختن همه چيز و همه كس، فاجعه يی آفريدند كه اثرات شوم آن تا مدتهاي مديدي بر حيات سياسي و اجتماعي ما سنگيني خواهد كرد .
با اوضاعي كه پس از آن ب وجود آمد و جنبش روشنفكري در ميان دو سنگ آسياي اخوانيت از سويي و خلقي ها از جانبي دچار تشتت و پراكنده گی گرديد و از آن جا كه حزب دموكراتيك خلق بخواهي نخواهي نام و عنوان روشنفكري داشت ، از طرف نيروهاي سنت گرا زير عنوان كلي «چپی»، مورد اتهامات گوناگون قرار گرفت. اين گسسته گی هاي متناوب در مجموع موجب آن شدند كه جنبش روشنفكري، فاقد بستر طبيعي براي رشد خودش گردد و مراحل كودكي و نوجواني و بلوغ خويش را به صورت طبيعي و پيوسته طي نموده به پخته گی لازم برسد؛ يا مجال آن را بيابد كه دست آورد هاي فكري و تجربي اسلاف خويش را مستقيما اخذ و به آينده گان بسپارد و از نسلي به نسل ديگر منتقل نمايد. نتجه اين شد كه روشنفكران از داشتن فرهنگ روشنفكريی كه مولود يك تجربهء تاريخي است محروم گردند. از همين سبب است كه فقر فرهنگي يكي از شاخصه هاي بارز و برجسته ترين وجه جنبش روشنفكري ما به حساب مي آيد ؛ در حالي كه روشفكر با شاخص فرهنگ تعريف مي گردد. همين فقر فرهنگي يك- يا عمده ترين- علت وابسته گی فكري روشنفكران ما به مراجع صدور ايديولوژي هاي حزبي ديگر كشورها گرديد؛ و راه وابسته گی هاي همه جانبه به آن مراجع و مراكز گشوده شد.

جدا از نبود زمينه هاي تاريخي و دفع الخلقه بودن اولين حلقات روشنفكري در حدود يك قرن قبل از امروز ، عامل اصلي گسسته گی را در تداوم استبداد ماقبل التاريخي رژيم هاي سلطنتي و طرز العمل كينه توزانه و هتلر مآبانه حكامي بايد جستجو كرد ، كه نه فقط بيداري و آگاهي بلكه خواب را نيز بر مردم حرام ميدانستند- مگر آن كه بر طبق ميل و دستور خود شان باشد؛ تا مردم ما در ميانهء خواب و بيداري آشفته و سرگردان باشند و بمانند و همه چيز را در هاله يی از ابهام و ظلمت تماشا نمايند. بي ترديد آن چه را استبداد شرقي و آسيايي مي خوانند در هيچ كجاي شرق نمونه و الگوي كامل و تمام عياري مانند آن چه در تاريخ ما وجود دارد براي آن نميتوان يافت.
دومين نوع گسسته گی كه مايلم در اين جا از آن سخن گويم ، گسسته گی عرضي و ناپيوسته گی افقي يعني اجتماعي، روشنفكران جامعه ما است. جامعهء افغانستان جامعه يی است كه تاريخ تكامل اجتماعي آن با ناهمگوني و نا همآهنگي و ناپيوسته گی ويژه يي رقم خورده است. اين ناپيوسته گی كه در اثر لشكركشي هاي متناوب، از اسكندر تا اعراب و چنگيز، بر عمق و پهناي آن افزوده شده بود، با ورود قشون استعمار و جنگ هاي صد ساله ميان شاهان و شهزاده گان افغاني ، وسعت بيشتري يافته و سپس در اثر حاكميت حكومت هاي قبيلوي ، نهادينه گرديد، بي ترديد يكي از عمده ترين عوامل عقب مانده گی جامعهء ما را مي سازد .
ديرپايي مناسبات و روابط قبايلي و حتّا ماقبل قبايلي در نتيجهء مداخلات اجانب و تحكيم آن مناسبات توسط حكومت هاي استبدادي ، از افغانستان جامعه يي ساخته است نايكپارچه و نامتحد ، كه جز قدرت قهار و سركوبگر نظام ، هيچ چيزي نميتواند واقعيت آن را مخفي نمايد. اين گسسته گی و نايكپارچه گی ، كه گاهي در پوشهء كاذب و جعلي وحدت ملي و گاهي زير عنوان برادري اسلامي ، و زماني زير نقاب وحدت طبقاتي انكار و بر روي آن پرده كشي ميشد ، در روشنايي وحشتناك آتش بازي هاي ديوانه وار و مهيبي كه در طي سالهاي دههء هشتاد ، كابل را به خاكدان و افغانستان را به ويرانه بدل نمود و هزاران خانواده را سوگوار کرد ، واقعيت زشت و سيماي كريه خودش را نشان داد و نقاب از چهره برانداخت.

افغانستان ، كشوري است ، متشكل از اقوام ، مليت ها و گروه هاي اجتماعيي كه هر كدام ، از لحاظ نژادي و مذهبي و فرهنگي و زباني با ويژه گیهاي خاصي از همديگر متمايز مي گردند. متاسفانه بنابر عوامل گوناگون سياسي و اقتصادي و حتّا طبيعي و امثالهم كه در اين جا مجال برشمردن آنها ميسر نيست ، پروسه تشكل ملت ، با كندي و نا پيوسته گی به پيش رفته است و هميشه با اخلال مواجه بوده است. در جامعهء چنين گسسته كه ستم ملي و مذهبي و سمتي و زباني و برتري طلبي قومي و طايفوي و در نهايت، تفرقه اندازي هاي عامدانه ، از جانب حكومت هاي ضد مردمي ، نفاق و خصومت را در آن نهادينه كرده اند تا استحكام حاكميت شان را جاودانه بسازند، روشنفكران ما نيز نميتوانستند با تمامي آن تعلقات و عواطف و احساسات ملي و منطقوي و سمتي و حتّا مذهبيي كه در دامن آن پرورده شده بودند، يكسره و يك شبه وداع گويند. به ويژه آن كه استمرار همان سياست سابقه را توسط حاكمان و امراي دولتي به چشم سر ميديدند. از همين سبب بود كه جريانات روشنفكري ما از همان آغاز كار به شكلي از اشكال ، در گير اختلافاتي شدند كه از وابسته گی ها و تعلقات قومي و نژادي و طايفوي ، جناح هاي تشكيل دهنده آن ها ناشي ميشد. متاسفانه اغلب و ميتوان گفت همهء آنان با اين مساله برخوردي فرافگنانه داشتند و مي كوشيدند آن را ناديده بگيرند. در حالي كه واقعيت سرسخت تر از آن بود كه آنان تصور مي كردند .
نديده گرفتن اين مساله و فقدان تلاش صادقانه وعالمانه براي حل كردن آن ، يكي از عوامل اساسي بسياري از انشعابات را در ميان احزاب روشنفكري ما تشكيل ميدهد؛ چنانچه اولين انشعاب در جريان معروف به دموكراتيك خلق، حول همين محور شكل گفت و گروه مرحوم بدخشي ، در مقابله با سياست هاي شووينيستي حفيظالله امين ، راه خودش را از ديگران جدا نمود. در دومين انشعاب هر چند ظاهراً مسايل ديگري عنوان ميشد، تركيب دو جناح انشعابي ، به صورت آشكاري تاثير تعلقات قومي و مليتي ، يا دست كم شهري و روستايي را بازگو ميكرد. حتّا طرح تيوري انقلاب دمو كراتيك ملي از سوي جناح پرچم در مقابل تيوري دمو كراسي خلقي ، توسط جناح خلق ،از همين تعلقات دوگانه مايه مي گرفت. دولت خلقي ها نيز با وجود تهديداتي كه با آن مواجه بودند هرگز نتوانست به حل اين مساله نايل آيد، چنانچه در پايان كار ديديم كه اييتلاف جناح هاي گوناگون آن با احزاب جهادي، بر اساس همين معيار صورت گرفت. به اين معنا كه تاجيك ها به شوراي نظار پيوستند و هزاره ها به حزب وحدت و ازبك ها به جنبش ملي و پشتونها به حزب اسلامي.
اختلا فات و انشعابات در جريان موسوم به دمو كراتيك نوين ، بازهم از همين مساله تاثير پذير بود. اين انشعابات كه با نوشتن جزوهء كوچكي زير عنوان « پس منظر » از پرده اختفا بيرون افتاد و بعداً ادامه يا فت، چنانچه از محتواي آن معلوم ميشود، از همين مساله متاثر بود.
در اين جا لزومي ندارد از آن احزاب و گروه هايي ياد كنيم كه در مضمون ومحتوا و حتّا شكل و شمايل ظاهري شان با ويژه گی قومي مشخص مي شدند؛ زيرا براي اكثر ما آشنا هستند. در شرايط و اوضاع و احوالي كه حتّا احزاب و سازمانهاي سنت گراي به ظاهر مذهبي نيز با وجود عنوان مشترك اسلامي شان ، بر محور قوم و نژاد و منطقه به وجود آمدند و با آن كه همه از اسلام واحد سخن مي گفتند و رسالت گسترش آن را در سرتاسر جهان وظيفه خويش اعلام ميكردند، از كشتن و سوختن همديگر دريغ نمي ورزيدند، جريانات روشنفكري ما نيز نتوانستند ، راه حلي براي مساله بيابند. آري ، آنان نيز با اثر پذيري از اين واقعيت زشت تاريخي ، آن را به صورت اختلافات گروهي و جناحي و انشعابات مكرر انعكاس چند باره بخشيدند؛ زيرا بنابر همان عوامل برشمرده نتوانسته بودند از چنان فرهنگي بر خوردار باشند كه محور مشتركي براي اتحاد و يكپار چه گی آنان گردد و بر همان اساس بتوانند به حل اصولي آن اختلافاتي بپردازند كه بازيگران سياست و قدرت براي جاودانه ساختن آن از تمامي وسايل و شيوه هاي ممكن استفاده مي بردند.
حكومتهاي استبدادي كه بقا و دوام حاكميت شان را در تداوم نفاق و اختلاف مردم افغانستان ميسر ديده بودند ، پيوسته كوشيده بودند تا در زير نقاب و عنوان موجه و زيباي وحدت ملي ، نفاق شومي را نهادينه نمايند، كه همچون سنگ بنايي مطمين ، موجب بقا و دوام حاكميت شان گردد. براي اين منظور كوشيدند ، با حفظ و تقويه مناسبات و روابط عقب مانده اجتماعي و فرهنگ و ارزشهاي قبايلي و ماقبل آن و اعمال تبعيض قومي و مذهبي و زبانی ومنطقوي ، مردمان افغانستان را به دشمني با هم وادارند .
در واقع آن وحدت ملي ميكانيكيی كه اميرعبدالرحمان خان ، با سر كوب بيرحمانه اقوام و طوايف افغانستان ، پايه گذاري كرد ، امكانات تحقق وحدت ملي راستين را براي يك قرن تمام به عقب انداخت و با اخلال در پروسه طبيعي تشكل دولت-ملت ، تجزيهء پنهاني را به ارمغان آورد ، كه از ميان برداشتن آن مشكل ترين و فوري ترين وظيفه مردم ما را در آغاز قرن بيست و يكم تشكيل ميدهد و در زماني كه سخن از جهاني شدن است و ديگران براي ورود به آن آماده گی ميگيرند ما دست اندر كار ايجاد دولت ملي هستيم- كاري كه اگر حمايت وسيع جامعه جهاني را پشت سر نداشته باشيم ، اميد به سر رسانيدن آن از جمله خيالات محال به شمار مي رود.
سومين ويژه گی جنبش روشنفكري ما را در جدا بودن آنان از مردم و سكتاريزم صنفي آنان ميتوان باز شناخت ، كه ريشه اصلي آن در چگونه گی شكل گيري و تولد جنبش روشنفكري ميتواند جستجو گردد.
جنبش روشنفكري در افغانستان ، پس از مرگ اميرعبدالرحمان و در سرزمين خاموش و ساكت و قبرستانيی كه از آن امير آهنين به ميراث مانده بود، در حالي متولد شد كه در پس منظر خويش ، جز يك قرن ويراني و جنگ و خونريزي و غارت و قتل عام و سياهي ، چيزي نمي توانست ببيند. از قضاي روزگار اين جنبش در همان جايي زايش يافت كه فرمانهاي قتل عام و سركوب و شكنجه مردمان بيگناه و بي دفاع از آن جا صادر ميشد. دربار فرعون باز هم موسي را در خود مي پرورد، زيرا در بيرون از دربار ، نام گيرك و چاركلاه و بابه برق چرسي و ميرغضب هاي بيرحم وعاطفه يي به كمين نشسته بودند كه، به شرط يك قيماق چاي خانواده يي را به خاك سياه مي نشانيدند. اين دسته هاي وحشي در سرتاسر افغانستان چنان فضايي به وجود آورده بودند كه دم زدن و نفس كشيدن را نيز ناممكن مينمود. به اين ترتيب فقط در دون چنين درباري ممكن بود، تا عده يي از عناصر روشن بين و با احساس و... كه از نزديك با فساد دربار آشنا بودند و نيز امكان آن را يافته بودند كه آشنايي هايي هر چند ابتدايي و مختصر با تحولات و دگرگوني هاي كشور هاي همسايه و جهان نيز دارا باشند ، با رعايت كامل احتياط ، گرد هم آيند و اولين هسته حركت و جنبش را به وجود آرند. مع الوصف اينان خواسته و نخواسته چاره يي جز آن نداشتند كه در همان فضاي بسته به حيات خويش ادامه دهند و در كانون قدرت و با قدرتمندان هم زيست باشند. اين همزيستي ناگزيرانه با قدرت كه تقريباً دو نسل ادامه يافت، مانع آن شد كه اولين نياكان روشنفكري، ارتباطي منظم و ارگانيك با مردم داشته باشند. از طرفي نيز ميدانيم كه اين اولين حلقات روشنفكري ، از لحاظ طبقاتي به خانواده هاي اشراف و امراي محلي وابسته بودند كه نزد امير به صورت ظاهراً محترمانه ، گروگان بودند، تا پدران شان هواي مخالفت با امير را در سر نپروراند. مجموع اين عوامل سبب شد كه نوعي اشرافي منشي به عنوان ميراث خصلتي از سويي و اقتدار گرايي از جانبي به عنوان ميراث سخت جان و دير پاي در روشنفكران ما جاودانه گردد. بي خود نيست كه قدرت و به ويژه قدرت سياسي ، براي روشنفكران ما ، حالت اسطوره يي دارد. از همين سبب و تا هنوز تنها طريق انجام رسالت روشنفكرانه را از طريق نزديكي و قربت با قدرت و در صورت ممكن به تصرف در آوردن آن مي بينند. رمز غفلت روشنفكران از كانون و مركز اصلي قدرت ، يعني مردم و تمايل به كودتا و روش هاي كودتاگرانه ، مزيد بر آن منش اشرافي كه از همزيستي با قدرت به ميراث مانده بود، موجب آن شد كه روشنفكران ما رسالت اصلي شان را-كه انتقال آگاهي و معرفت به مردم است- به فراموشي بسپارند و به جاي آن ، بسيج مردم، يعني عسكرسازي و رعيت پروري آنان را هدف قرار دهند. باز هم تصادفي نيست در تمامي محاسبات روشنفكران ما مساله تضاد هاي دروني دربار و اختلافات جناح هاي گوناگون حاكميت، هميشه جايگاه خاصي داشته است و هنوز هم دارد. از همين سبب بود كه بسياري از اينان، با به ياد آوردن نقش امان الله خان غازي، هميشه اميد وار بودند، شهزادهء سرخ ديگري را در دربارها بيابند، كه متاسفانه نيافتند، پس به ناگزير، تراشيدند. بر همين اساس بود كه تضاد ميان ابر قدرتها نيز به عنوان يك پارامتر عمده در محاسبات استراتيژيك اينان جاي خاصي را به خود اختصاص داده بود و هنوز هم حال بر همان منوال است. تضاد شوروي و امريكا ، شوروي و چين ، اروپا و امريكا و... . وهمين طرز نگرش بود كه با تيوري هاي دو جهان و سه جهان و چند جهان توجيه مي شد. از همين منظر بود كه مساله وجود دو هزار كيلومتر مرز مشترك با شوروي ديروز و چتر اتومي شوروي در بسياري از تحليلهاي سياسي اينان به عنوان نقطه آغازعزيمت بود ، كه هم هواداران شوروي و هم مخا لفان و هم سنتريست ها و هر كدام به گونه يي با توسل به آن مواضع شان را توجيه ميكردند .
چهار : قبل بر اين به اشاره گفتيم كه جنبش روشنفكري پس از يك دوره انقطاع طولاني كه با آشفته گی و جنگ و ويراني توام بود ، به ميدان پا گذاشت. به اين ترتيب آنان با تمامي محدوديت هايي كه داشتند كار خود را در حالي آغاز كردند كه دستمايه يي از گذشته در اختيار نداشتند. در واقع قبل از به قدرت رسيدن احمد خان، كشور ما در حدود دو قرن متوالي ، حالت كشور تجزيه شده يي را داشت كه هر قسمت آن به جايي مربوط ميشد، غرب كشور تحت سلطه ايرانيان بود و در جنوب سلطنت بابري حكم ميراند ، در حالي كه قسمت هاي شمالي ، در ساحه نفوذ حكومت هاي ماوراءانهر به سر ميبرد. پس از به قدرت رسيدن احمد خان كه با آغاز جنگ هاي جهانگشايانه او همزمان بود، ازلحاظ فرهنگي و علمي و آموزشي ، كمترين فرصت و علاقه و كوششي ، مجال تبارز نيافت؛ تا اين كه مدت زماني كوتاه پس از آن ،جنگ هاي خانمان برانداز داخلي، آغازشد و با دو جنگ استقلال ادامه يافت، تا به دوره حكومت امير عبدالرحمان خان رسيد. با چنين پس منظري بود كه روشنفكران ما، يعني مشروطه خواهان اول ، آغاز به كاركردند. اين دست خالي بودن، خود به خود زمينه يي بود كه افكار وارداتي ميتوانست با بهره گيري از آن، مقبوليت بيابد. فضاي آموزشي و فكري اين روشنفكران در مراحل بعدي، با در نظر داشت نقش معلمان هندي و بعضاً تركي و محتواي برنامه هاي درسي آنها همه و همه در شرايطي كه اشاره شد عواملي بودند، كه زمينه اثرپذيري روشنفكران را از افكار و نه افكار بلكه روشهاي كار و جهتگيري هاي سياسي وارداتي كاملا آماده مي ساختند. بي توجهي به شرايط و امكانات و ظرفيت هاي ملي و نقش مردم در تحولات سياسي و اجتماعي و كم بها دادن به حساسيت هايي كه ميتوانست مورد تحريك قرار گيرد و نظاير آن، كه در مراحل بعدي نيز ادامه يافت ميراث همان دوران است ، يا لااقل ريشه هايش را در همان زمان ميتوان يافت. روشنفكران با اين نقاط آسيب پذير كه جمعاً چونان پاشنه آشيل ضربه پذيري آنان را ضمانت ميكرد، يا مجال آن را نيافتند و يا نتوانستند، اين نقاط آسيب پذير را بشناسند و با زدودن آنها خود را مصوونيت ببخشند. از همين سبب بود كه نتوانستند در شرايط دشوارمبارزه با استبداد و عقب گرايي و جهالت كه از جوانب گوناگون حمايت و هدايت ميشدند ، رسالت شان را به درستي انجام دهند .
با چنين ويژه گیهايي بود كه عده يي از اينان ، با كمال صداقت، توسل به ترور را تنها راه مقابله با دشمن ميدانستند و عده يي نيز، توصل به دربار و ساير مركز قدرت را ،چه در داخل و چه در خارج به عنوان اولين شرط توفيق و كاميابي ميديدند. اينان با اين تصور كه صرفاً با كسب قدرت سياسي‌، ميتوان راه رسيدن به مقصود را هموار كرد، مهمترين رسالت شان را در تلاش براي رسيدن به قدرت سياسي خلاصه و محدود ميكردند، غافل از اين كه قدرت به نوبه خود چه تاثيراتي ميتواند بر آنان داشته باشد. انقلاب يعني كسب قدرت سياسي و وقتي اين باور با اين اعتقاد كه قدرت سياسي از لولهء تفنگ بيرون مي آيد كامل شد، ابزارگرايي را به اصيل ترين استراتيژي مبارزاتي روشنفكران بدل كرد و انديشه و كتاب و قلم و آگاهي را به عنوان عناصر روبنايي، به حاشيه راند. از همين سبب در بسياري از سازمانها نقش و موقعيت افراد را نه صلاحيت و شايسته گی علمي و فرهنگي و ارزش معنوي آنان بلكه ميزان امكاناتي كه ميتوانستند به دست آرند ، تعيين ميكرد.
اما تا گروهي از اين روشنفكران در شدند، كه اين قدرت را از لولهء تفنگ بدر آرند، ديگراني كه زرنگ تر از اينان بودند و درسهاي شان را بهتر خوانده بودند، آنرا از لوله ِِ توپ و تانك، بدر آوردند و كارآيي آن را با كوبيدن بر فرق مردم تجربه كردند. اما اين پايان ماجرا نبود. قدرتي كه از لولهء تانك به در آمده بود فقط با لولهء تانك ميتوانست حفظ گردد، اما آن هم در اختيار برادر بزرگتر بود و جز در ازاي نفي كامل استقلال و تماميت ارضي و ارادهء ملي و .. . . . . نميتوانست به دست آيد.
مجموعهء خصايلي كه تا اين جا بر شمرديم، خالت و موضعي كاملاً انفعالي و اثرپذيرانه ، واكنشي و حتّا فرصت طلبانه يي را به ارمغان آورد كه يكي ديگر از عوارض برجستهء جنبش روشنفكري ما را مي سازد. از همين موضع بود كه روشنفكران ما در بر خورد با جريانات ديگر، اغلباً برخوردي فرصت طلبانه، سوء استفاده جويانه و در مواردي نيز تسليم طلبانه، داشتند. به عنوان مثال در برخورد با سنت و تجدد، تابع قدرت و ضعف، يا فرصت ها و امكاناتي بودند كه اين طرف يا آن طرف از آن برخوردار بودند. از همين رو گاهي مذهب ستيزي جنون آميزي را، كه دين را مطلقا افيون انسانيت و مولود جهالت و سياست هاي طبقات استثمارگر معرفي مينمود، تبليغ مي كردند و گاهي نيز شعار جمهوري اسلامي را سرلوحه برنامه هاي شان قرار مي دادند .
اكنون و در شرايط فعلي كه يكبار ديگر، شرايط و اوضاع اين امكان را در خود دارد، كه روشنفكران جامعه ما، به انجام رسالت روشنفكرانهء شان بپر دازند نقش تاريخي شان را ايفا نمايند، قبل از هر كاري بايد، به زدودن اين آسيب ها بپردازد، تا بتواند به خودش باز گردد و روشنفكر شود. در اين رابطه و با در نظرداشت اين كه اين عوارض، محصول يك روند عملي و تاريخي مي باشند و خود به خودي به وجود نيامده اند. بلكه بستر و زمينه هاي خاصي براي ايجاد و رشد خويش داشته اند، بايد ، شيوه ها و روش هاي تازه يي براي كار و پيكار خويش جستجو كند ، بيابد و بسازد.
براي غلبه بر گسسته گی نوع اول ، تكيه بر دموكراسي ، پلوراليسم ، نفي استبداد و مبارزه با خشونت .
پيروزي بر گسسته گی نوع دوم ، تكيه بر عدالت اجتماعي ، نفي تبعيض ، تاكيد بر برابري حقوقي و قانوني، مبارزه با تبارگرايي و فاشيزم و تحقق همبسته گی داوطلبانه ، در راستاي اهداف ملي و مردمي .
براي از بين بردن اشرافيت منشي نزديك شدن با مردم ، آشنايي با درد و داغ و حسرت و حرمان آنان و بالا بردن سطح آگاهي خود از آنان .
و درنهايت قبول اين حقيقت كه رسالت روشنفكران انتقال آگاهي به مردم است و ا شاعهء روشنگري، نه كسب قدرت سياسي و رسيدن به تاج و تخت شاهي . براي انجام تمامي اين ها ، ضرورت كار فرهنگي به معناي واقعي آن.

در پايان سخن و براي حسن ختام ، ذكر گفته يي از سيلونه، را به نقل از كتاب ماجراي يك پيشواي شهيد مناسب مي بينم: قدرت را به خدمت گرفتن؟ چه خيال خام خطرناكي! اين قدرت است كه ما را به خدمت ميگيرد . قدرت به اسب سركش مي ماند به هرجا كه بايد، يا به هر جا كه ميتواند و يا بهتر بگويم به هر جا كه معمولا بايد برود مي رود.

پايان

***

 متن  بالا فشرده يی است از  جزوه  يی  زير عنوان " ستاره های بی دنباله» اثر آقای قسيم اخگر در مورد سیر جنبش روشنفکری . اين متن قبلاً به صورت سخنرانی از سوی نويسندهء آن در کابل ارايه شده است و اينک در آسمايی منتشر می شود.

***

- تاريخ رسيدن مطلب  به آسمايی:  04.02.2007

- تاريخ نشر مطلب در آسمايی:      04.02.2007