رسيدن به آسمايی : 23.07.2007 ؛ نشر: 24.07.2007

دستگير خروټی
 

براي “ یکسان سازي” و “ برتري جوي” دير شده است

ما بايد اين واقعيت را قبول کنيم که جامعه افغاني جامعه گوناگوني ها است. جامعه افغاني جامعه تفاوت ها است. جامعه افغاني از لحاظ ساختارهای قومي، فرهنگي، لساني و مذهبي يک جامعه پلورالستيک است. و اين يک امر طبيعي است که در چنين يک جامعه يی نظريات و موضعگيريهاي گوناگوني هم وجود دارند و نه بايد از آن ها ترس وجود داشته باشد. اين حاکميت هاي ايديولوژيک و ديکتاتورها هستند، که از گوناگونی نظريات و موضعگريها ترس دارند و روي همين ترس است، که آنها “ يکسان سازي” را در صدر کار خويش قرار ميدهند. گوناگوني نظريات و يا پلوراليزم نظرياتي خصوصيت یک جامعه باز و دموکراتيک است.
ما اين واقعيت را هم بايد قبول کنيم که افغان ها تا هنوز اين استعداد را کسب نکرده اند، که مشکلات و بحران هاي خود را حل کرده و با هم در صلح و همزيستي زنده گي کنند. بدبختانه اين بايد ديگران باشند تا مشکلات و اختلافات افغانها را حل کنند. افغانها تاهنوز اين توانمندي را هم ندارند تا در خانه خويش حاکميت را تامين کنند و به پاي خويش بیايستند. اين هم بايد ديگران باشند تا افغانها را در خانۀ افغانها حاکم بسازند. در زمان ببرک کارمل جلسۀ عمومي جبهه ملی پدر وطن دعوت گرديده بود. در سالون جرگه به حروف کلان نوشته شده بود: " امرهم شورا بينهم” یک اشتراک کننده ريش سفيد از يک جوان پرسيد . بچيم در آنجا چي نوشته کرده اند. او هم بدون معطلي جواب داد. بابا جان او نجا نوشته شده است: “ اگر شوروی نباشد ما یکديگر را خواهيم خورد” اگر فردا ناتو افغانستان را ترک ميکند افغان ها در حالتی قرار ندارند، که مشکلات، اختلافات و بحرانهاي خود را از طريق تفاهم و راه هاي مدني حل و باهم در صلح و همزيستي زندگي کنند. در افغانستان هدف اين است، که يک جامعۀ مستقل با داشتن حاکميت قانون و دولت مسؤول ايجاد گردد تا مشکلات و بحران های خود را خودش حل کند و در آن وقت ما خواهيم گفت که جامعه افغانی يک جامعه مدني و دموکراتيک است. تا ايجاد چنين يک جامعه يی راه طولاني و مشکلی در پيش است. ما اين واقعيت را هم بايد قبول کنيم، که در افغانستان آن نيرويي که جامعه را به سوی تحولات دموکراتيک رهنمايی کند ضعيف بوده و طبقۀ متوسط ، که دموکراسي بالای آن تکيه کرده می تواند بسيار محدود است.
روشنفکران افغان هم به آن مرحله يی از مسوولیت نرسيده اند، که کار خويش را با انتقاد از خود و با انتقاد از ماحول خود آغازکنند و فراتر از منافع قومي، گروپی و حزبي فکر نمايند. تعداد زيادی از روشنفکران تا هنوز نتوانستند خود را از “ زندان ديروز” نجات دهند. اينها در دوران گلوباليزم و قرن بيست ويکم واقعات و حوادث را از عقب ديوارهای کهنهء قبيلوی و قومی می بينند. تا جايی که من درک ميکنم در محيط روشنفکری تفکر مسلط عبارت از تفکر قبيله يی و تريبالستي است. مارکسيزم هم نتوانست جاي اين تفکر را بگيرد. “ حزب پيش آهنگ” هم بر اساس همين تفکر تقسيم گرديد. اسلام سياسی هم در برابر قومگرايی و ترايباليزم رنگ باخته است. در بين گروههای اسلامی روشنترين مرزها مرزهای قومی هستند. طالبان پشتون هستند، حزب اسلامی حکمتيار پشتون ها هستند، جمعيت اسلامي پروفيسر رباني تاجک ها هستند و حزب وحدت اسلامی هزاره ها هستند. اين گروپ ها پیش از اين که اسلامی باشند قومی هستند.
شماری از روشنفکران افرادي را که مثل ما انسان بودند خوبی ها و بدی ها داشتند، دست آوردها و خطاها داشتند به قلمرو مقدسات مي برند تا کسي در موردش سوالي مطرح نکند. تا کار و فعاليت شان مورد ارزيابي و بررسي قرار داده نشود. اينها نه تنها آينده را قرباني ديروز ميسازند، بلکه به همان شيوه کهنه خوبي ها را به خود و بار تمام بدي ها را بر دوش ديگران مي اندازند. اينها با ايجاد حوادث ناراحت ميشوند، احساساتي ميگردند و همين ناراحتي و احساسات در نوشته هاي شان هم انعکاس مي يابند. اينها همه حوادث را کرکتر سياسی ميدهند. در حالي که همه حوادث سياسي نيستند. بسياري از حوادث خارج از چارجوب های سياسي شکل ميگرند و به وجود مي آيند. اينها همچنان با وقوع يک حادثهء کوچک با عجله يک قوم را مسؤول میشمارند. اين نوع برخوردها از يک طرف با ساده انديشي و از طرف ديگر با عام کردن حوادث مشخص ميشوند که بدون شک نتيجۀ تفکر ترايبالستي و قومگرايي ميباشند و تفکر قبيله يی و ترايباليستي يک تفکر ما قبل علمی است. بعضی ازنوسيده گان خصوصاً در مسايل قومی با شيوهء VENDETTA در برابرهم قرار ميگرند و در چهرهای يکد يگر جز دشمن و دشمنی چيزي ديگری را نمی بينند.
در افغانستان مشکلات و اختلافات لساني، مذهبي و قومي وجود دارند و اين تنها افغانستان نيست که با چنين مشکلات و چنين اختلافاتی مواجه ميباشد. در دنيا در کشورهاي زيادي-حتّا در کشورهای پيشرفته و دموکراتيک  مثلاً بلجيم و کانادا-  چنين مشکلاتي وجود دارند. بلجيم مشکلاتي را، که ما امروز به آنها مواجه هستيم ١٧٧ سال قبل حل نموده است. اين کشور هم متشکل از اقوام و لسان های گوناگون است. اگر در اين کشور مشکلاتي از ناحيه قومي و لساني بروز ميکنند حل آن را بر مبنی دموکراسي و اصول برابری جستجو ميکنند. همين اکنون مردم شمال اين کشور ميگويند: ما چرا برای بيکاری بلند و اداره بد در جنوب ميپردازيم. اين مثال را به خاطري آوردم که در افغانستان فردا روابط بين شمال پيشرفته و جنوب عقب مانده چگونه تنظيم خواهد شد.
در کشور هاي پشرفته و دموکراتيک مسايل قومی و مشکلات ناشي از آن را با قبول کردن واقعيت هاي موجود جامعه با برخورد عاقلانه، و مبني بر اصل برابري حل ميکنند. در دموکراسي نه خواست های اين و آن قوم ناديده گرفته ميشود، و نه اين و آن قوم را کم، خوار و بي اهميت تلقي ميکنند. تجارب متعددي نشان ميدهند که خوار شمردن و ناديده گرفتن يک قوم نتايج بس خطرناکي به بار مي آورد. طور مثال در ترکيه برای مدت طولاني از هويت ميليون ها کرد طور آشکار انکار ميشد و آنها را ترکهاي کوهي می ناميدند. در انتخابات ترکيه که به تاريخ ٢٢ جولای صورت ميگيرد کانديدان اقليت کرد اجازه ندارند به لسان مادری خود صحبت کنند و يا حتی “ روز تان خوش” بگويند. Orhan Miroglu از حزب دموکراتيک ترکيه DTP که خودش کرد است ميگويد: “ ما نه بايد به لسان کردي صحبت کنيم. اگر چنين کاری ميکنيم مجازات ميشويم”
 
 “ يک خلق یک دولت”
خواست ايجاد “ يک خلق و يک دولت” يک خواست شوونيستي است که در زمان ما يک خيال است و يک اوتوپيای ناب. نازيست ها هم فقط راجع به “ يک کشور، يک قوم، يک پيشوا” فکر می کردند. اين یک تفکر ايديولوژيکي است. اين تفکر همچنان از شيوه اسميلاسيون ويا مدغم کردن قومی را در قومی ديگر، استفاده ميکنند. ازجانب ديگر این تفکرتوسعه طلب است و با شعارهايي “ دولت بزرگ” تکيه ميکنند. طور مثال روسيهء کبير، صربستان کبير ... برخي روشنفکران ما هم گاهي گاهي شعار “ افغانستان کبير” را بلند ميکنند. ولي در عمل نه روسيه کبير ايجاد شد، نه يوگوسلاويا کبير ماند و نه افغانستان کبير به وجود مي آيد. اين امکان ديگر وجود ندارد که همه روس ها در يک دولت جمع شوند و اصل “ يک خلق و يک دولت” تحقق يابد. من در برابر “ يک خلق و يک دولت” فارمولي “ يک جامعه و يک دولت” قرار ميدهم: از يک جامعه مطلب من جامعه متنوع و پلوراليستک است و از دولت مطلب من دولتي است که در آن همه اقوام با رعايت اصل برابري حق مشارکت داشته باشند. همچنان مي خواهم يک عبارت ديگري را هم به کار ببرم “ يک کشور يک جامعه” از اين عبارت مطلب من اين است که در يک کشور نه بايد جوامع موازي وجود داشته باشند. اگر در يک کشور جوامع موازي وجود داشته باشند کشور به آساني به سوي تصادمات اجتماعی و تجزيه سوق شده مي تواند. بين جامعه پلورالستيک و جوامع موازي تفاوت عميق وجود دارد.
 ايجاد سيستم فدراليزم در شرايط کنوني افغانستان موجب به ميان آمدن جوامع موازي خواهد شد و در چنين حالت به جای تقسيم قدرت حکومتی مسأله تقسيم حاکميت پيش خواهد آمد، درحالي که ايجاد فدراليزم در يک کشور به معنی تقسيم حاکميت نميباشد. افغانستان در شرايط کنوني از لحاظ سياسي، اقتصادي و انديشه يی براي ايجاد سيستم فدرالي آماده گي ندارد. من وقتي که نظريات برخی دوستان را در اين باره ميخوانم اينها صرف جنبۀ سياسي فدراليزم را در نظر دارند و فکر می کنند که فدراليزم يک پروژهء سياسی است. تجارب کشورهای دارای سيستم فدرالی با وضوح کامل نشان ميدهند که اقتصاد و روابط اقتصادی اساسی ترين جنبۀ سيستم فدرالی ميباشند. در افغانستان نه تنها تا هنوز اين فکتور ضعيف بوده، بل رشد اقتصادی سخت نا هم اهنگ است. آنهايکه بر موثريت فدراليزم در هر جای، هر زمان و هر حالت تاکيد دارند فدراليزم را به يک سيستم ايد يولوژيک تبديل ميکنند. البته يادآور بايد شد که پرابلم هاي سياسي ــ اجتماعي نه حل دايمي و قطعي دارند و نه ساختارهاي سياسي ــ اجتماعي شکل و حالت دايمي مي پذیرند. اين هم کاملآ طبیعی است که شکل و ساختار افغانستان کنوني دايمي و جاويدان نمی باشد.
ناسيوناليزم در قرون هجدهم و نوزدهم بيشتر بر تفکر “ يک خلق و يک دولت” تکيه ميکرد و به خاطر عملي کردن تفکر فوق تراژيدي هاي بزرگي انساني و فرهنگي را ایجاد کردند. ولي به مرور زمان سياست ناسيونالیستي توأم با زور و استبداد و يا سياست ناديده گرفتن ديگران در کشور هاي کثيرالقومي خود سبب ايجاد مکروــ ناسيوناليزم ها گرديد و اقليت ها تقاضای حقوق خويش تا جدايی از دولت موجود را بلند کردند. به عبارت ديگر از بطن ناسيوناليزم، مکرو ــ ناسيوناليزم ها و از بطن “ یک خلق و يک دولت” دولت های کوچکي به وجود آمدند. ناسيوناليزم توأم با ديکتاتوری و برتري جويی صرب ها و نتايج آن روشنترين نمونهء اين روش است.
با مسايل قومي دو نوع برخورد ويران کننده و خطرناک وجود دارد، که يکي شوونيزم و ديگری هم سکتاريسم است. هردو، شوونيزم و سکتريزم موجوديت و تماميت کشور را تهديد ميکنند. شوونيزم چندگانگی و مشکلات قومی را انکار ميکند و وحدت ملي را در یکسان سازي زباني، در يک سان سازي قومي و يا در يکسان سازي مذهبي جستجو ميکند. من در برخي مقالاتم که به لسان پشتو نشر شده اند مطالبي بيشتري را راجع به “ یکسان سازي” و نتايج ويران کنندهء آن تقديم کرده ام. يکبار ديگر با تاکيد خاطر نشان بايد کرد، که نه جامعه افغانستان به خاطر “ يکسان سازي” خلق شده است و نه زمان به نفع “ يکسان سازي” عمل ميکند.  نه تنها زمان يکسان سازي قومي و زمان يکسان سازي لساني، بلکه زمان يکسان سازي مذهبي هم جزء تاريخ گردیده است. زمان ما از يک طرف زمان گلوباليزم و از طرف ديگر زمان پلوراليزم اجتماعي، پلورالزم اقتصادي ، پلوراليزم سياسي، پلوراليزم فرهنگي، و پلوراليزم نظرياتي است.
خطر نيروهاي سکتاريست کمتر از شوونيزم نيست. اين نيروها مشکلات موجود را به مراتب بزرگتر نشان ميدهند، از حالات برداشت ناقص دارند و مسايل را بسيار احساساتي، ساده و هيجاني مطرح ميکنند. به جای اين که عوامل مشکلات جامعه را جستجو و درک کنند ملامتي و مسوولیت همهء مشکلات و بدبختي ها را به گردن اين و آن قوم مي اندازند و به عبارت ديگر در پی پيدا کردن Scapegoat هستند، تلاشي که افکار عامه را از عوامل واقعی منحرف ميکنند.
خاطر نشان بايد کرد که در يک جامعه کثيرالقومي مشکل خواستن حقوق توسط اين و يا آن قوم نيست، بلکه مشکل خواستن برتري توسط اين ويا آن قوم است. اقوام حق دارند حقوق و آزاديهايي خويش را مطالبه کنند و از آنها دفاع نمايند. اقوام حق دارند بالاي پروسه تصميم گيری سياسي تاثير و نفوذي داشته باشند.
 در يک جامعه تنوع اقوام و چندگانه گی فرهنگی خود به خود عامل جنگ و برخوردهاي مسلحانه نیستند. اقوام می توانند قرن ها در پهلوی هم در همکاری و همزيستي زنده گی کنند. تصادمات قومي زماني به وجود مي آيند، که از يک طرف قوميت به معيار سياست مبدل شود و از جانب ديگر در جامعه تبعيض وجود داشته و حقوق اقوام نقض گردند.
زماني که در افغانستان عناصر تقسيم کننده ( قوم، لسان، مذهب) به معيارهاي قضاوت هاي سياسي و برنامه های سياسي مبدل شدند چي فاجعه هايي بزرگ انساني، مادي و فرهنگي را به بار آورند. در يک جامعه يی که از لحاظ ساختار قومي، لساني، مذهبي جنبۀ پلوراليستک داشته باشند نه بايد عناصري از قبيل قوم، فرهنگ، مذهب و لسان، سياسي شوند. در افغانستان همبسته گی ملی و وحدت ملی به جای برتری جوی بر اساس برابری، به جای يکسان سازی بر اساس چندگانه گی و به جای جدای طلبی بر اساس خواست ها و اصول مشترک شکل ميگيرد. آزادی فردی و برابری سياسي اصولی اند که وحدت ملي را استحکام می بخشند.
 دشمن سازي و مجرم شمردن یک قوم
به دشمني گرفتن يک نژاد، يک قوم، يک قبيله و يا يک بخش جامعه يک تفکر نفرت انگيز، کهنه و مصیبت آفرين است که در طول تاريخ بزرگترين تراژيدی ها و کشتارهاي جمعي را  باعث شده است. اين تفکر ميراث جوامع ابتدايي و قبيله يی ميباشد. در جوامع قبيله يی زماني که یک عضو قبيله مرتکب جنايت ميشود طرف مقابل تمام قبيله و يا تمام اعضاي آن قبيله را به دشمني ميگيرند و هر عضو آن قابل کشتن شمرده ميشوند. در ترايباليزم مدرن که در اشکال نازيزم، اپارتايد... ظاهر ميشوند يک قوم، يک ملت، يک نژاد و يا پيروان يک مذهب به دشمني گرفته ميشوند
 در فرهنگ سياسي افغانستان در پهلوي عناصر زور، استبداد و نفي کردن ديگران، فرهنگ دشمن سازي هم رايج بوده است. طور مثال عبدالرحمن خان مستبد، قوم هزاره را به دشمني گرفته و بر علاوهء کشتارها، زنان، کودکان و مردان اين قوم را به برده گي گرفتند و فروختند. اين عمل ضد انساني دشمن سازی و توجيه ناپذير عبدالرحمن خان توسط فتواهاي روحانيون وابسته به دربار، که گويا هزاره کافر هستند قانونيت داده ميشد.
بعد از فاجعه هفت ثور در فرهنگ سياسي افغانستان عنصر دشمن سازي قوت بيشتري يافته و اهميت به خصوصي کسب کرد. ساعاتي به اصطلاح از انقلاب سپري نشده بود، که کار دشمن سازی آغاز گرديد. درحالي که نه دشمن وجود داشت. نه دشمن اسلحه گرفته بود و نه دشمن جبهه يی را درست کرده بود. اما حاکمان انقلابي در جستجوی دشمن طبقاتي بودند که هرگز نه تعريفی مشخص پيدا کرد و نه تصوير روشنی از چنين دشمن طبقاتی داده شد.
 در زمان مجاهدين فرهنگ دشمن سازي با توسعه بيشتري ادامه يافت و دشمن را با تعلقات لساني، قومی، منطقه ای و مذهبی تشخيص ميکردند. دشمن هزاره بود، دشمن تاجک بود، دشمن پشتون بود، دشمن ازبک بود. طالب به نوبه خود نه تنها اين و آن بخش جامعه را به دشمنی گرفت، بلکه با مدنيت، با آزادي، با اموزش، با فرهنگ وبا تاريخ هم به شيوهء دشمني رفتار نموده و تلاش کرد هر آنچه، که در نظريات شان نمي گنجید محو و نابود کنند.
 منطق دشمن سازي ساده و آسان است. در دشمن سازی نه تنها تعريف دشمن، جنايت، خيانت و جرم ساده و آسان ميشوند، بلکه زنداني کردن، قضاوت نمودن و کشتن هم ساده و آسان ميشوند. در دشمن سازي تلاش به عمل مي آيد که جامعه به “ ما” و “ آنها” تقسيم شده و در برابر “ آنها” نفرت و خصومت ايجاد ميگردد. به “ آنها” صفت وحشي و خصوصيت ضد انساني داده ميشود. “ آنها” توهين و تحقير ميشوند، “آنها” با نام هاي بي فرهنگ، مزدور، ضد انقلاب، خاين، ملحد، کافر و وطن فروش ياد ميشوند. همهء اين تلاش ها به خاطري انجام داده ميشوند که پيروان و لشکر دشمن سازان قبول نمايند که با کشتن “ آنها” دشمنان دين، دشمنان انقلاب و دشمنان قوم را ازبين ميبرند.
 
حاکميت و رهبري هر دوحق جامعه است
دشمن سازي و ايجاد تفکر منفي و نفرت در برابر ديگران ، خوار شمردن و ناديده گرفتن اين و آن قوم تا هنوز هم ادامه دارد. اين تمايل شکل يک مريضي ذهني اختيار کرده است و تعدادي از روشنفکران هم از اين مريضی متأثر شده اند.در نوشتار و گفتار آنها نشانهء قوي توهين و حقارت ديگران ديده ميشود.
 تعدادی از نویسنده گان عبارات “ قوم مرتجع” ، “ اقوام يا قوم مزدور” ، “ قوم حاکميت ساز” ، “ قوم بيگانه و مهاجر” ، “ قوم بي فرهنگ” ، “ قوم فاشيست” ، “ ستون پنجم طالبان” ، “ پشتون روان آزاد انديشي ودموکراسي ندارد” را به کار ميبرند. مي توان نمونه هاي زيادي از چنين گفتارهاي توهين آميز، تحريک آميز و کاذب را يادآوري کرد. من به همين چند نمونه اکتفا ميکنم. واقعاً معني اين حرف ها و اين موضعگيريها چيست؟ اين نوع حرف ها با کدام منطق توجيه ميشوند و يا توجيه اين حرف ها را در ايديولوژيهاي توتاليتر از جمله در نازيزم، استالنيزم و اپارتايد جستجو بايد کرد.
وزير پروپاگند هيتلر Joseph Goebbels در مقاله خويش “ The Jews are Guilty ” ازجمله مي نویسد:

Jews are the enemy's agents among us.
The Jews have no right to claim equality with us. If they wish to speak on the streets, in lines outside shops or in public transportation, they should be ignored, not only because their are simply wrong, but because they are Jews who have no right to a voice in the community
The Jews are responsible for the war.


در اپارتايد هم این رنگ پوست انسان است که معيار قضاوت قرار داده ميشود.
من به اين هموطنان يادآوري ميکنم که تاريخ چيزي را به نام های “ قوم حاکميت ساز” ، “ قوم مرتجع” ، “ قوم مزدور” ، “ قوم ديکتاتور” و “ قوم فاشيست” ثبت نکرده است. در قوم می تواند ديکتاتور وجود داشته باشد، در قوم می تواند فاشسيت وجود داشته باشد، در قوم می تواند بنيادگرا وجود داشته باشد ، ولیتمام یک قوم  نه ديکتاتور است، نه قوم فاشيست است و نه قوم بنيادگرا است. هيچ کس ملت آلمان را نازيست نميگويد، هيچ کس ملت ايتاليا را به فاشيست بودن متهم نميکند.

در افغانستان دموکراسي را به جای تاريخ در عمل بايداموخت

من بيش از هزار بار معتقد شده ام که موجوديت افغانستان وابسته به دموکراسي است. دموکراسي يک سيستم طبیعي براي افغانستان بوده که حق اشتراک همه اقوام باشندۀ اين کشور را در کار سياست و قدرت تأمين و تضمين ميکند. تنها و تنها دموکراسي مي تواند تبعيض و نابرابري را از بين ببرد. در يک جامعهء دموکراتيک حق رهبري و حاکميت به جای فاميل، به جای قبيله، به جای قوم، به جای طبقه، به جای جنگ سالار، به جای آخوند و حضرت به جامعه تعلق دارد. اگر در يک جامعه رهبري و حاکميت حق يک قوم، يک حزب، يک طبقه و يک گروپ باشد موقف جامعه چی بوده و موقعيت آن چي گونه تعريف ميگردد؟
افغانستان سيستم هاي گوناگون حاکميت را تجربه کرد. حاکميت شاهي، حاکميت ايديولوژيک و يک حزبي، و حاکميت اسلام سياسي. هر يک اين حاکميت ها به نوبت حق حاکميت مردم را با نام هاي و ادعاهای گوناگون دزدي کردند. باري شاه سايه خدا روي زمين بود، باري ايديولوژي توتاليتر کمونیستي جوابده همهء مشکلات بوده و سيستم يک حزبي توتاليتر را قانونيت ميداد و باري هم به حاکميت استبدادی ملا ــ آخوند منشا الهي داده ميشد.
اکنون آن زمان فرا رسيده است که با شيکبايي و حوصله مندی به سيستم دموکراسي چانس داده شود. گرچه افغانستان به سوی دموکراسی راه دشواری در پيش دارد و رسيدن به اين هدف بزرگ کار ساده و آسان نيست؛ ولی انتخاب ديگری جز دموکراسی هم وجود ندارد؛ پس ضرورت است تا روشنفکران انرژی و توان فکری خود را در اين جهت به کار اندازند.
در افغانستان تنها و تنها دموکراسي اين توانايی را دارد، که روابط عادلانه و سازنده بين اقوام، مذاهب، فرهنگ ها و احزاب سياسي را تأمين کند و اين هم دموکراسی است که در بین اينها اعتماد، باور، تعادل و موازنه را به وجود آورده و بر کينه توزی ها و دشمن سازی غلبه نمايد. البته، که دموکراسي نه سيستم مکمل است و نه حل کنندهء همه مشکلات. ولي طوري که چرچيل ميگويد دموکراسی به رغم همه کاستی ها ، بهترين سيستمی است که تاهنوز شناخته شده است. تا هنوز الترناتيف دموکراسی وجود ندارد. آن سيستم هايی که به حيث الترناتيف دموکراسي پيشکش شدند خشن ترين ديکتاتورها را به نام های نازيزم و کمونيزم به وجود آوردند. اسلام سياسي هم الترناتيف دموکراسی نيست. آيا می توان پادشاهی قبيله يی سعودی ها، جمهوری ميراثی سوريه، حکومت قرون وسطايی طالبان و يا دولت بحران زا و ننگين آخوندهای ايرانی را که نه تنها ملت ايران را به گروگان گرفته، بلکه ميخواهد جهان را هم به گروگان بگيرد، الترناتيف دموکراسي ناميد؟

 اين مسأله را هم بايد در نظر داشته باشيم، که دموکراسي جامعه يکسان و خالي از تضادها، خالي از اختلافات، و خالي از تنوع اجتماعي و اقتصادي را وعده نمي دهد. در دموکراسي هم اختلافات است و هم سازش ها. در دموکراسی هم تنوع است، هم داد و ستد و هم همزيستي. اين موضوع را هم ياد آور بايد شد که در دموکراسي مسايل مثل ديکتاتوری ها به شيوهء قومانده، امر، فرمان و تيله حل نميشوند و به همين مناسبت دموکراسي يک سيستم مشکل و حوصله طلب است.
جامعۀ افغانستان بدون شک با مشکل آزاد انديشی مواجه است. مشکل جامعهء ما وجود اقوام  نیست، بلکه نبود توان آزاد اندیشی مشکل جامعه است. آزادی انديشه ارزشی قومی و نژادی نيست، بلکه ارزشی است انسان شمول و به همه انسانها تعلق دارد و هر انسان حق انديشدن آزاد را دارد. در مادۀ هجدهم اعلاميه جهانی حقوق بشر گفته ميشود: “ هر کس حق آزادی فکر، وجدان و دين را دارد...”.

همچنان دموکراسی مال و مالکيت اين و آن قبيله، اين و آن قوم و اين و آن ملت و کشور نيست. در مرکز دموکراسي به جای قوم، قبيله و طبقه،  انسان و ارزش های انسانی قرار دارند. آزادی انديشه زماني تحقق ميپذيرد که در جامعه آزادی های فردی وجود داشته باشند. آزادی های فردی زمانی آغاز ميشوند که انسان بالای جان و زنده گی خويش حاکميت داشته باشد. آزادی های فردي زمانی آغاز ميشوند که انسان اختيار پوشيدن، خوردن و روابط خصوصی و اجتماعي خود را داشته باشد. آزادی های فردی احترام به شخصيت هر انسان است. آزادی های فردی در يک جامعهء مستقل تامين ميگردد و جامعهء افغانستان تا هنوز به ويژه از لحاظ ذهنی، فکری و انديشه يی يک جامعه مستقل نيست. در اين جامعه تا هنوز فرهنگ تقليد و پيروی حاکم است. افغانستان طی قرن ها زندان باز و بزرگ آزاد انديشی و آزادی فردی است. در اين جامعه تا هنوز هم آن سيستم حقوقی و مدنیی ايجاد نشده است که آزادی فرد، آزادی انديشه و آزادی عقيده را تضمين کند. اين جامعه تا هنوز کهنه پرست و سنت گرا بوده و در برابر ارزش های نوين و دموکراتيک مقاومت ميکند. اين جامعه از نابالغي ذهني صدها سال رنج ميبرد.
روشنفکران ما به جای دشمن سازی، تحريک کردن تعصب های کور و ايجاد نفرت، بايد بالاي آثار سياست های شوم و جدال های ديروزی غلبه کنند و در شناخت ها و برداشت های مسايل اجتماعی و سياسي از نفرت، کينه جويی، احساسات و عواطف فارغ باشند. دشمن شمردن یک قوم و يا يک بخشی از جامعه خطرناکترين عمل است.
درعراق بنابر تحريکات و ايجاد نفرت اجتماعی، سنی شعيه و شيعه سنی را به دشمنی گرفته است که در نتيجۀ آن هر روز ده ها انسان صرف به اين گناه که شيعه و يا سنی هستند قربانی تعصب کور ميشوند.