رسیدن به آسمایی:12.2007 .02 ؛ تاریخ نشر در آسمایی :12.2007 .02

علی اديب

تعويذ مدرن بر تاج باسوادان!

امروزه خيلی معمول شده است که هر باسوادی (البته به معنای کاربردی و متعارف آن در افغانستان)، در هر گستره ی که دلش خواست و خوشش آمد، چيزی بگويد و کاغذ سياه کند. هرچند اين موضوع در نخستين ديدگاه، حق مسلم هر انسان است و خيلی باارزش هم هست. اما ديد ما در اين مورد، بر کوچک نمايي و بزرگ نمايي کتله های مشخصی است که وزنه های کاربردی آن، لااقل اگر مساوی، متعادل و دقيق نيستند، در همان محدوده و مظروف موجه که توانايي و گنجايش پذيرش و حمل آن را دارند و يا چيزی را برای حمل بر ديگران عرضه مي کنند، مي چرخد. به بيان ديگر، کتله های مشخص (يا نامشخص) باسواد در جامعهء ما فقط به اين دلخوشند که چيزی نوشته اند و نگران اند که بايد چيزی بنويسند ولو از هر آسمان و دنيای که باشد. چيزی باشد يا نباشد. (طالع و بخت). برخورد با دنياها بيشتر متصورانه بوده اند. تصوری که هيچگاهی پسامد انديشه و تفکر و عقل و خرد نبوده است. مي دانيم که تصور پديده یی زمانی ميسر است که در نخستين نگاه،صاحب آن يک کشمکش درونی و ذهنی را در اوج بسيار بالايي تجربه کرده باشد. يک درک و حس بسيار ناآرامی پس از يک دغدغه ی خيلی باريک که امکان بود و نبود يا هست و نيستش، به مقدار پروتونی بيش نيست. در حالتی که بيشتر موارد اتفاق افتاده است که اين پروتون سيال و ديناميک، هيچگاهی قوه ی متعادل مقابل خود را نيافته و سرنوشت کل اتم (قالب متصور) را به نيستی کشانده است و نتيجه به گونه ی بوده است که ديگر نه خود بوده و نه پديده ی ثابت مقابل خودش. وقتی از دنيای های متصور نام برده مي شود، منظور ما تصوری از جنس تصور مولوی (در دنيای عشق و عرفان) نيست و يا هدف، تصور هگل (در دنيای وسيع فلسفه) نمی باشد و نتيجه، تصور ارسطو (در دنيای منطق) نيست و هم نگاهی متصورانه به شيوه افلاطونی به سوی يک مدينه ی فاضله نيست که همه عاشق و شيفته و دلباخته ی آن باشند، بل نقطه ی مهم و خواسته شده، ديد متصورانه آن شبانی است که منهای اخلاص و دل باوری و عشق، مي رود تا چاروق پروردگار را بدوزد، سرش را شانه کند و شپش هايش را بکشد. خوب بوده که مولانای بلخ مي دانسته که منظور چوپان بيچاره، تنها و تنها نيايش از سر عشق و محبت، چيزی ديگری نمي تواند باشد و (بنا به فرض) اگر هدف اين داد و فرياد، اثبات منطقی خدا مي بود، ديگر نه وحی، با همان بار معمولیش، بر حضرت موسی مي آمد که "تو برای وصل کردن آمدی- نه برای فصل کردن آمدی" و حضرت باری تعالی نيز مي رنجيد و انگار مفهوم اين وحی به گونه ی ديگری مي بود و از اين وصل و فصل نيز،عکس قضيه متصور مي بود.
به يک نگاه ساده، آنچه بوده و به وجود آمده اند، همه نظير زمزمه ی غزل حضرت حافظ توسط "خشت کار" ی بوده است که فقط دقايقی دنيای تنهايي، يأس، افسرده گی و خسته گی ساعات کار خود را با آن از ميان بردارد و خود نمي داند که چه مي گويد و مي خواند! کجاست آن حافظ بزرگی که با جسارت و خشم از راه بگذرد و پای بر خشت های که آب آن از "خون" و گل آن از "نمک وجود" ساخته شده اند بگذارد و هر خشت کار اين ميدان را متوجه سازد که آنچه مي گويي، مزخرف است و بي مفهوم.
قبلاً باورم اين بود که اين خصيصه ی زشت و ناجور، يگانه صفت و حالتی است که تنها چگونه گی و خط مشی سياست مداران نوزاد ما را به تصوير مي کشد و بيان مي کند. (بنا نيست که خط مشی بناميم، اما فرض مي کنيم تا دلها نرنجانيم). در دنيایی که سياست ها همه پوشيده شده و خطوط سياسی خيلی موج داری با دامنه های بسيار بزرگ که هيچکسی قادر به تشخيص و شناخت آنها نيستند، در جهانی که دهها راتزل، مک اندر و لوهان، در قصرهای سفيد، سرخ، سبز، آبی و يا پنتاگون های آشکار اما با لنزهای پنهان، هرچه بود و نبودشان تا پهلو نخوردن اين بدنه ی دموکراسی و قدرت انحصاری، بيمه شده اند و به کالای جان هر مامور (سی آی ای) تبديل شده اند، ما هنوز صادقانه و آسمانی، يا نامه های عاشقانه را در حضور و شهادت پوتين به بوش مي فرستيم و يا مکتوب آتشين نفرت خويش را با فحاشی و ناسزا گويي از اسلام آباد و تهران، به قصر سفيد تلگراف مي کنيم و اين نهايت خامی و نارسايي حمالان سياست ما را به نمايش مي گذارد. اما بعداً دانستم که نه، اين انفلونزای انسانی، خيلی اپيدميک به گونه ی بسيار بارزی، ريشه در جغرافيای باسوادان ما داشته و خيلی شاخ و برگ گسترده است. همه مصاب و گرفتارند. سابق مي گفتند تنها آدم های عاشق کورند. اين که زاويه ی چشمان معشوق حاده باشد يا قايمه، برايش فرق نمي کند. چشم بوم است يا خروس. مهم اين است که بايد معشوق و از معشوقش باشد. ولی ديگر انسان امروز، از دورانی که هنوز کودکی بيش نيست و نمي تواند راه برود، راهش مشخص و معين است و هدف نيز خيلی جدی تر از آن چه که ما بدان مي پردازيم. آدمی که مي خواهد عاشق باشد، برايش اجازه نيست تا سياست کند. (باز هم هدف از عشق و سياست، معنای متدوال در بين ما نيست، بل هدف آن چيزهای است که بايد بر مبنای مؤلفه های موجود امروز، فردا بايد به آن ها برسيم).
در چنين دنيایی که همه چيز، جزء مشخص ترها به حساب مي روند و راهبردها نهايت دقيق و سنجش شده اند، آيا برای مای با اين ويژه گی منحصر به فرد، مجال و امکان اين وجود دارد تا ناآگاهانه و "توکل به خدا" به غايت هدف نامی خويش برسيم؟ حال آن که طراحان و آفريدگاران هدف نيز ما را با چار چشم نظاره مي کنند! هرگز نه. در اين کار خود، خيلی هم لجوجيم. اصولاً لجاجت را مي توان يگانه حالت خاصی تنها و تنها برای خودمان دانست. ديگران از اين صفت به نحوی مبرايند. زيرا آنانی که داشتند، مردند و آنانی که زنده هستند، واکسين شده اند. بدا که ما هم واکسين نداريم و هم خيلی نسبت به آن متعصبيم.
منظورم اين نيست که نقش قلم فرسايي، اظهار نظر کردن، کالایي را به بازار باسوادان عرضه کردن و با دست باز فرياد بر آوردن و ... بد و مردود است. منظورم اين نيست که نگوييد تا راحت باشيد و به ديگران آسيب نرسانيد. خيلی ساده مي گويم و هدف مشخصم اين است که: بگوييد و خيلی هم چيغ بزنيد، اما در حوزه یی که مي توانيد و آن حوزه ملکيت شماست. بفرماييد، هرجایی که دل تان مي خواهد، اما بسنجيد، تصورتان بايد خيلی زمانمند، مکانمند و هدفمند باشد. انديشمندانه اين است که تصورتان بايد مبنای بسا خوشبختی ها برای کسانی باشند که باز در اين تلاطم و طوفان مي خواهند پارو بزنند. ورنه اين نيز همان تعويذی است آويخته بر "دم و شاخ گاو". از کيفيت و کرامت آن نه گاو مي داند و نه صاحب گاو. به بيان امروزی، (تعويذ مدرن بر تاج باسوادان).
مي خواهم تا حداقل من چنين نباشم. تعويذ را اول بايد بخوانم، آنگاه با پوش سرخ و يا سبز بر بازويم پينگ بزنم. اين تنها راهی است برای خوب زيستنم و زيبا گفتنم.

(علی اديب، قوس 1386، کابل)