رسیدن به آسمایی:11.09.2007 ؛ تاریخ نشر در آسمایی : 11.09.2007

صدیق مصدق

 

 

«ستادیوم خو نان نمیته!»

در این هفته ها که برق باز به جیره شده و نرخ گاز و پطرول تا دوچند بلند رفته است مردم شتابزده در پی خریداری چوب و ذغال زمستان اند که  تا قیمت تر نشده حتی الوسع خریداری نمایند. آنچنان که دیموکراسی را در این کشور بی بند و باری توجیه کرده اند، هر نوع لجام گسیخته گی و سوء استفاده اقتصادی را "سیاست بازار آزاد" تعبیر کرده و صاحبان سرمایه های باد آورده هم  تا حد امکان خون مردم دارا و نادار کشور را به مکیدن نشسته اند.

طبق سنت معمول مرده پرستی در کشور، روز نهم سپتامبر به خاطرسالگرد "شهادت قهرمان ملی" تعطیل عمومی بود. من نیز با اغتنام فرصت یکی دوخروار چوب بلوط جهت تسخین در زمستان خریداری نمودم و برای جابجایی آن در پی یافتن حمالی شدم. اما امروز از کارگران روزمزدی که هر سر صبح در چوک منطقه جمع میشدند خبری نبود. چوک تقریباً خالی به نظر میرسد تا این که یکباره مردی با ریش پریشان اما وضع مرتب به طرفم آمده و گفت:

"کاریگر کار داری بیادر؟"

گفتم:

"بلی کمی چوب است که باید خانه شوه و یک کمی هم جمع کاری تهکاو."

 به زودی روی حق الزحمه به نتیجه رسیده و راهی منزل شدیم.

در بین راه جویای احوالش شدم و این که چطور وی یگانه کارگر در چوک محل بود. وی با صمیمیت سر سخن را باز نموده، از خودش و روزگارش گفت. اسمش احمد الله و 35 سال داشت. وی چند سال قبل از اردو تنقیض و به گفته خودش "DDR" شده بود. فعلاً روزانه به کار روزمزد می پردازد. وی ازدواج کرده، دارای 8 طفل است و در بالای کوهی به طور غیرقانونی کلبه يی اعمار کرده است. احمدالله شخص ساده و خوش برخوردی بود. در جریان کار نیز از هر در سخنی میگفت: "لطف پروردگاره ببی که هم کار میکنم وهم اینه کتی تو قصه میکنم."

چون لباس مرتب و پاکی به تن داشت تعارف کردم تا لباس کار به وی بدهم. احمدالله به جوابم گفت: "جان بیادر من دو جوره کالا دارم. یکیش کهنه و تکه تکه اس که کالای کارم اس و گیشام همیس. ای کالا ره پوشیده بودم که برم ستادیوم از خاطر مراسم آمر صایب. ده خانه گفتن که خرچ نداریم. چای نیس، بوره نیس، شیر اشتک نیس. حیران شدم که یا خدا ای چی حال اس؟ هر چی چورت کردم، دیدم که ده چورت پوره نمیشه. آمدم ده چوک. اینه تقدیری خودت آمدی و کار ما شد. روزی رسان خداس. چکنم ده ستادیوم؟ ستادیوم خو نان نمیته! ایقه سالا که جهاد کدیم چه شد؟ اگه میخوردیم میتانستیم. خدا ره شکر که نکدیم. جهاد بود، چورخو نبود بیادر. اونه دیگا کدن، ببی پارتماناره، تامیراره، بلدنگاره، کروزیناره! خدا میدانه و کارش. مگم راستی گمی نداره امشالا."

تا پایان کار از رفقای نیمه راه، نا جوانی روزگار و حکومت بی درد و بی خبر از رعیت شکوه بسیار کرد. اما به تعقیب هر شکایتی شکرگویان میگفت: "ده هر حالش شکر بیادر. از بد بدترش توبه. ناامید شیطان اس. خدا مهربان اس که روزگارک مام خوب شوه."

وقتی پرسیدم که در این کابل مزدحم و سراسر بیکاری چه میکند و چرا به زادگاهش نمیرود؛ گفت:

- "ده اونجه خو هیچ کار نیس. قریه ما چارسات از لب سرک دور اس. زمین اوار نیس. کوه اس، سنگ اس وکوه اس. آدمی خو ده هوا زنده نیس. نان و کالا ده کار اس نی."

وقتی از برنامه های عمرانی دولت و موسسات غیر دولتی پرسیدم، احمدالله سری شور داد، آهی کشید و گفت:

- "ای بیادر همبسته گی ملی آمده بود. یک سرک کاره و نیمکاره ره ساختن. سیل که آمد سرکه برد. نیم زیات پیسه ره کلانا ده جیب خود زدن، کاره خراب کدن. اونه همی اولین سیل که آمد سرکه برد."

حوالی ساعت دو کار تمام شد. هنگامی که حق الزحمه اش را برایش میدادم با متانت گفت: "استاد اگه نباشه خیراس، کار خودت نشه."

از عزت نفس و وقارش حظ بردم. پولش را دادم و خدا حافظی کردیم. حین خدا حافظی موتر تکسی قراضه يِ از مقابل ما رد شد که مانند اکثر موترها در این روز عکسی از "قهرمان ملی" در شیشه جلو موترش نصب کرده بود. ناگهان بیاد تکسیی افتادم که چندی قبل با آن از جایی به جایی میرفتم. در آن تکسی نیز چنین عکسی نصب بود. از درایور دلیل نصب آن عکس را پرسیدم ،  به جوابم گفته بود:

- "بیادر چقه پشت گپ میگردی. امروز ای، صبا یکی دیگیش. امروز همی میچله، همی جواز سیرم اس!"

در را بستم و زمستان راه به چالش فرا خواندم، در حالی که ده ها هزار خانواده در شهر چند میلیونی کابل از ترس سردی زمستان و نا توانی پرداخت مواد سوخت همین حالا آرام روزانه و خواب شبانه شان را از دست داده اند.

***

کابل، 9 سپتمبر 2007م