چند شعر از وهاب مجير

 
   

کجا کشم ات ؟ !

گهی به گریه بگیرم گهی صدا کشم ات

بگو چقدر به این دوش بینوا کشم ات

هنوز تشنهء آزار و انتظار منی

هنوز عاشق دیوانهء جفا کشم ات

اگر بریزم طرح ترا به نقاشی

غریب و بی سرو پا مثل باد ها کشم ات

ولی به هئیت خنیا گری اگر آیم

کدام پرده بگیرم که در نوا کشم ات

تو کوله بار بزرگی به دوش کوچک من

به حیرتم که بمانم به راه یا کشم ات

کدام کوچه رساند ترا به آرامش

مجیر ! شاعر بی آرزو کجا کشم ات؟!

 

يک کوچه باغ عطر

انگار در نگاه تو جادو نشسته است

يا  پشت چشم هاي تو آهو نشسته است

در روي تو چه است که در روبروي تو

خورشيد، شرم کرده به زانو نشسته است

يک بوستان طراوت و يک کوچه باغ عطر

در جانت اي شگوفه خوشبو نشسته است

سرشارم از تنفس اميد مي کند

آخر چه راز در نگه تو نشسته است

    

 رهايم کردي 

 از چه اي دوست، چنين زود رهايم کردي

با غم و سوختن و دود، رهايم کردي

وسعت درد جدايي به تو معلوم نبود !؟

که به اين طاقت محدود رهايم کردي

دست و پا بسته اندوه خموشي و غروب

پشت دروازه مسدود رهايم کردي

عمر را وقف رسيدن به تو کردم؛ آنگاه

آه ! اي کعبه مقصود رهايم کردي

بسته بودم به تو اميد رهايي؛ آخر

تو هم اي باور موعود رهايم ، کردي

 

کجا ؟

کجا کشانمت اي خسته، بسته، وابسته

که دوش تشنه،دل آزرده، دست وپا بسته

به سوي تار ترين خلوت اي سپيده ترين

چه کس دريچه خنديدن ترا بسته

ميان معبد مشکل گشاي چشمانت

دل غريبم، هر گوشه بند ها بسته

زمين سراي سرور مرا نمي داند

در آسمان ره کوچيدنِ دعا بسته !

قناري پر از آواز و آرزو هايم

لبان زمزمه بند و ره صدا بسته

 

غزل

چه کسي گويد آن مونس بي ماي مرا

قصه غصه بي زمزمه گي هاي مرا

دستيارم نشود دستي عزيزي ياري

پايبندي ندهد در پي تو پاي مرا

شعر بشگفته نا گفته چشمان تو است

که غزل ریز،نموده دل روياي مرا

ساخته حنجره تلخ ترين شيو ن ها

ياد تنها شدنت خلوت تنهاي مرا

دَم بِدَم! دمبوره بي دَم دل را، همدَم !

تا دَمي سُر کند آهنگ تمناي مرا

 

دستان قول

اي آشنا دو باره هوايم گرفته است

ناليده ام؛ چنانکه، صدايم گرفته است

دست از سرشکنجه من پس نمي کشد

ياسي که سالهاست فرايم گرفته است

روزي که  بي نهايتم آواره يافتي

گفتي به زير لب  « که دعايم گرفته است»

من نيز معتقد شدم؛  اين که ستم گري

من نيز معتقد . . .  که بلايم گرفته است

پرسان مکن که از چه در اين کوچه مانده اي

دستان قول تست که پايم گرفته است

 

آشفته تر از باد !

رو یت گلی نباشد بشگفته تر از او

هنگامه یی ندیدم ناخفته تر از او

چشمت خزانه غزل ناشگفته است

چیزیست درصدایت نا گفته تر ازاو

در پیچ پیچ کوچه بی هیچ آرزو

پیچده ام چو باد ، نه آشفته تر از او

پیداست در رخم غم تو گرچه در دلم

پیدا نمی شود غم بنهفته تر از او

چیزی برای خوبیت از عشق ساختم

چیزی که نیست ، ناله نشنفته تر از او

 

دو بیتی های سرگردان تنهایی

سکوت آواز می خواند پس لب های لرزانت

نگه رقصیده بر می خیزد از آغوش چشمانت

به جانم ماتمی آرد ، ندیدن های پیدایت

چه راز مبهمی دارد ، تبسم های پنهانت

تمنایت مسیحایست باور های فردا را

تماشایت چه گویم چیست !؟ ای آیینه در جانت

توآنسان مهربان هستی که تاریکست بی تو عمر

تو چندان نازنین هستی که روشن نیست پایانت

چه روزی باشد آن روزی که تو نازی و من سوزم

چه شامی باشد آن شامی که باشم باز مهمانت

دو بیتی های سرگردان تنهایی شوم پیشت

و تو آرام آنها را بخوانی از دل وجانت


از جستجوی وسوسه

آيا بود که باز غزل خوان کنی مرا

در سايه سار زمزمه مهمان کنی مرا

يک لحظه  در پناه بهشتی خلوتت

از جستجوی وسوسه پنهان کنی مرا

آرامش و اميد نمی خواهم از کسی

خواهم که تو غريب و پريشان کنی مرا

پيچيده ام به پنجه پندار های پوچ

چون حل يک معادله آسان کنی مرا

تيت و پرک نبوده ام اين گونه هيچگاه

آيا بود که باز به سامان کنی مرا

مانند چارباغ سخی جان به سال نو

با چشم های خویش چراغان کنی مرا