ادبيار زرينگر

 

چاپ انيس، مورخ 16 فبروري سال 2006 كابل / افغانستان، صفحهء هنر و ادب

نويد سحر

 

 

 

التفات کرمش گنج نوید سحــــــــــر است

ای « رفیع» جام مراد از دل دریا خوردم

آن که مستغرق در سینهء شب ها، رو بر دریای سحر میکند، هرگز با دست تهی از بارقهء نور، برنمیگردد. التفات کرم دوست، گنجی است که در یک لمحه، دلی را دریا میگرداند و جانی را، به پرواز می آورد.

در این روند، هر کی هم، مستحق این ارج نمیتواند بود. چرا که دلشده گان وادی عشق، با گذر از هفت خوان خطر، خاطر از ناپسندید گی ها بدور میدارند.

« نوید سحر» که چون نقشی بر نگینی، نمایشگر مصراعی گردیده است، بارقه یی را میماند که با آن، مجموعه یی را در پرتوی از عرفان، به تجلی در آورده باشند.

همین که« سمیع  رفیع» یکبارگی دل از دست می نهد و رو به سوی دوست میکند، با تمام جان و وجود ندا در میدهد که عشق به دور از بی خبری، کار هوس نیست. این پرنده یی است که در یک پرواز همتش آسمانها را می شکافد.

دعوی عشق بیخبر کار هوس نمیشـود

مرغ هماست همتش بال مگس نمیشود

باید در راه عشقی که جان گرو گانش گردیده و دل، چون اسیری، پا در بند آن نهاده است، از مرغ فرازنده و بلند پروازی همت خواست، که در یک چشم به هم زدن، آدمی را به اوج ها میرساند.

شعر های « سمیع رفیع» را نیز، پرمایه از همین پیمانه می توان یافت، اما گوینده یی که میخواهد تنها، با دست آویزی از صنایع عروضی، گذرگاه شعر را، حتی بی اندکترین احساسی به پیمودن بگیرد، ناظمی است که با ساخته های فکری اش، مصالحی را از واژه ها، چون خشت و سیمان و آجر، روی هم چیده، در پناه ساختمانی، زنده گی به سر رساند. این کمال اندیشه نیست، بل هبوطی از تفکراست که با ان، احساس را در سیاه چال ناآگاهی میسپارند.  و ما، به گویند گانی از این دست، هرگز کاری نداریم.
چون سخن از احساس، اندیشه و عرفان است، به یاریی دل، وادیی عشق می پوییم و جوینده و کنکاشگر، روندی را در می نوردیم که نوایی از ملکوت جان، با آوای« سمیع رفیع» گوشهای دلشده گان را به نوازش در می آورد. و اگر نه، بدین شعر او دیده بدوزیم، که چگونه در پی نوردی با سمند تیز تک احساس آسمانی مولانای بلخی، پا در رکاب جان، بر فرازه های خود یابی، مستانه بال میگشاید:

 

خــــوش ميروی در جان من ای جان و ای ايمان من
ای محنت هــــــــــــجران من ای هســــــتی پنهان من


اندر دل شبهای تار چون سبحه هــــــای بی شــــــمار
ذكــــــــــــر تو گـــــويم بار بار ای آيهء قـــــــران من


چــــون لاله خونين جگر داغم ســـــراپا ســـــــر بسر
جــــــامی بده بار دگـــــــــــر ای ســــاقی مســتان من


كردی مــــــرا تو بی زبان از خويش و از عــالم نهان
دادم بتو دل را عـــــــــيان ای رشـــــتهء پيــــمان من


عمر عــــــــزيز قـــــربان تو اين سينه هــــا بريان تو
دل ها شــــــــده نالان تو ای غنـــــــچهء خنـــدان من


در كوي تو ســـــــر باختــــــم شمشـــير عشقت تاختم
با عهدو پيــــــــــمان ســــاختم ای مشـعل سوزان من


ترك ســـــرو سودا كنی يا خويش چـــــــون دريا كنی
در عـــــــــرش واويلا كنی ای قـــــــدرت يــزدان من


شـــــاعر ز لطفت در بيان عــــارف شده شيرين زبان
كس نيست جز تو در جهان ای مرغ خوش الحان من


ای داور مُلك ســـــخن ای زينت ســــــــــرو چمــــــن
يعقــــوب را تو پيــــــــــــراهن ای يوسف كنـعان من


گيـــــــرم ز تو درس وفــــــا آيينه را ســـــــــازم جلا
تا با تو گـــــــردم آشــــنا ای روضــهء رضــوان من


عشقت بجان می پرورد از صــدق دل شــــــد چاكرت
باشد (رفيع) ف
ـــرمانبرت ای چشمهء حيـــــــوان من

 

این شاعر آزاده، که نه سنی به خامیی گوینده گان بی مبالات دارد: و نه عمری به زیاده روزگاریی آسوده  دلان خوشباور، در میانه یی از زند گی نوباره، آزموده مرد کهنسالی را میماند که گویی با صلابت سخن، زمانه های زیادی را پشت  سر گذاشته باشد.  شاید با خوانش و نگرش هم، کارهایی به جایی برسد  که این، در حدی به تمامیت بسنده نیست.

 چه بسا که دیده ایم، آنچه را که مکتسبانه، رهنوردان دیده ور، با گذری از زمان، دریافته و نهاده اند، چون نه ودیعه یی بوده به رضا، بی آنکه راهی بیابد به دلی- با دل زدگی زیادی، یکباره از خاطره ها هم بدور افتیده اند. پس راز اندیشه را، نه با سخن سازی، بل در احساسی میتوان یافت که چون شعاعی، به جان شاعر گرمای محبت می بخشد.

« رفیع» نیز، خطاب به دوست، « جانی» را میجوید که پیوست به «جان» او بوده، اما از یک دید دیگری، جدا از جان وی افتاده است. این چه نگرشی است که او را، به تک و پو وا داشته، در محنتی از هجران، جستجو گر هستیی پنهان میشود. مگر همین زندگیی که آگاهانه بسر میرسد، خواست او نمیتواند بود؟

الهام شاعرانه، چون تجلیی است که نیمه شب ها، یکبارگی در سینه یی از تاریکی، به ناگهان ساطع میشود و با پرتوی از میانهء سیاهی ها، راهی در کانون جان ها میجوید. این، وابسته به دریافت کسی بوده، که چگونه از این ودیعه بهره یی بردارد، تا در دمی با یک جرقه، شعله یی بر افروزد و زوایای تیره را به روشنی بگیرد. او که چون سبحه های بیشمار، در خموشیی تنها، سینهء شبهای سیه را می شکافد، تا ذکری از دوست بر زبان آورده باشد، دیده بر آیینهء آیه های قرآن میدوزد. با دیدهء بدین جام جهان بین، پا از زندگیی روز فراهشته، رو به هستی نا پیدایی میکند، تا حجاب نا شناختگی، مانع رازجویی دل نگردد. در جایی، لاله یی را میماند که در شعر خود، با خونین جگری، نمادی از داغ هجران می شود. همین که در یک پرتوی، به بیخودی افتید، با استعاره از« جامی»، بار دیگر خواست روشنی در سر می پروراند، که با تجلیی نو باره یی، هیچگاه آن سوی دیگر، دیده بر نتابد.

« سمیع رفیع» با این شعر خود، در وادیی عشق و خُلسهء فکری، پینورد طریقتی گردیده، که گویی مولانایی است که پا در رکاب اندیشهء « شمس» نهاده باشد.

از کلیات « شمس» نیز، عاریتی بر میداریم که« مولانا جلال الدین محمد بلخی » گفته است:

 

پوشــــیده چون جان میروی، اندر میان جــــــان من

ســـــــــرو خرامان منی ای رونق بســــــــــــتان من

 

چون میروی بی من مرو، ای جان جان بی تن مـرو

وز چشـــــم من بیرون مشو ای مشعل تابان مــــــن

 

هفت آســـــــــــمان را بر درم، وز هفت دریا بگذرم

چون دلبرانه بنگری در جان ســـــــــرگردان مــــن

 

تا آمدی اندر برم، شـــــــــد کفر و ایـــــــمان چاکرم

ای دیدن تو دین مــــــــن، وی روی تو ایمان مـــن

 

بی پا و سر کردی مرا، بی خواب و خور کردی مرا

در پیش یعقوب اندر آ، ای یوســـــف کنعان مـــــــن

 

از لطف تو چون جان شدم، وزخویشتن پنهان شدم

ای هســــــــت تو پنهان شده در هستی پنهان مـــن

 

گل جامه در از دست تو، وین چشم نرگس مست تو

ای شـــــــاخه ها آبست تو، وی باغ بی پایان مــــن

 

یک لحظه داغم میکشـي، یکدم به باغم میکــشی

پیش چراغم میکشی، تا وا شــــود چشمان مــــــن

 

ای جان پیـــش از جانها، وی کان پیش از کانــــها

ای ان بیش از آنها، ای آن مــــــن ای آن مـــــــــن

 

چون منزل ما خاک نیست، گرتن بریزد باک نیسـت

اندیشـــــه ام افلاک نیست، ای وصل تو کیوان مـن

 

بر یاد روی ماه مـــــــن، باشد فغان و آه مــــــــــن

بر بوی شاهنشاه مـــــن، هر لحظه یی حیران مــن

 

ای جان چو ذره در هوا، تا شد زخورشید ت جـــدا

بی تو چرا باشد چــرا، ای اصل چار ارکان مــــــن

 

ای شه صلا ح الدین من ، ره دان من ره بین مــن

ای فارغ از تمکین من، ای برتر از امکان مــــــن

 

این، مولوی است که با ندای ملکوتی اش از حنجرهء « شمس»، «صلاح ا لدین زرکوب» را به ستایش میگیرد، تا از پشت سده های دور، تندیس بلندای قامت افراخته اش را، در پژواکی از آوای جان، به تماشا بنشینیم. مولانا، با روحی بزرگ و دلی به مانندهء اقیانوس، عاشق هنگامه براندازی است، که بر بال پرندهء نا پیدایی، رو از سیر زمینی بر گرفته، اوجها را می نوردد. همین که، مرغ بی آشیانهء عنقا نشانی چون « شمس »، از ناکجا ها، بال بر بال خداوند گار بلخ به سماع بر میخیزد، «مولانا» دیگر آن مدرس عزلت گزین پیشینه یی نیست که با پای کلام، رهنمودانه راه دیرینه را به پیمودن می گرفت. او، عاشقی است که از غایت درد، پا از سر نمیشناسد. با دریدن پرده های حجاب، از هفت دریا در میگذرد و هفتمین آسمان را نیز زیر پر مینهد.

غزلیاتی که از میان کلیات به نام « شمس »، آذین نظریافته اند، موجه هایی هستند که از دریای دل، رخنه برایمان میکنند. او، با داغی التیام ناپذیر، به باغستانی دیده میدوزد، که گویی در روشنایی نوری، جانش را منور گردانند و یکباره، چشمهایش در برابر هستیی نا دیدنیی باز گردد، که دایمی در پی پیدایی آن بود. از همین است که «سنایی وار»، گذرنده زنده گی روز راحجاب روشنایی جان میداند. چرا که دیده اش دایمی بر حیات جاودانه پس از مرگ بخیه میخورده است. این نگاهی است که « مولانا»، موشکافانه، پس از خاموشیی بارقهء«  شمس »، به زندگی میدوزد.

ژرفای دید مولانا ، با نگاهی درد آشنا، روزنه یی از نور عاشقانه یی است که  با گذشت سده های افزونی، متجلی تر از مشرق دلها سر بر میزند. این، رنگین کمانی است بر آسمان اندیشه که هیچکسی، ندیده یارای گذشتن از آن را ندارد. اما « سمیع رفیع» با نگاه ویژه یی به « مولوی »  نظر میدوزد، که خاصهء هر کس دیگری نمیتواند بود. او که با ژرفا سنج اندیشه، در درونه های معنی، راهی برای خودش باز نموده است، گویی که از خمیرهء تفکر « مولانا » در غزل های « شمس »، فرد دیگری سر بر آورده باشد.

این همه را باید وابسته به غنای فکر و احساس بلند« سمیع رفیع» انگاشت.

وقتی که مجموعه ٢٠٦ صفحه یی سروده های« نوید سحر» سمیع رفیع، در تمامیتش به خوانش گرفته میشود، با ٩٠ شعر، در قالبهای گونه گونی، از غزل گرفته تا مثنوی و نشیده های نوی که در روزگاران ما، روی استوانهء سمبول استواری یافته اند، رویاروی میگردیم.

هر کدامی از شعر های « رفیع» که با صلابت و روانی خاصی ارایه گردیده، در حقیقت، نمایه یی از زبان بیان، آگاهی بی بدیل شاعرانهء اوست.

 وی، نه تنها از پیمانه شعر مولانا سرشار بوده، که با بیدل هم همدلی های زیادی کرده،و به حافظ، از سر الفت دوستانه دل سپرده است.

در این جا نیز، چند بیت دیگری از کلام او، زیر عنوان« پیر سخن»، که با دست ارادت نثار راه بیدل نموده است، چون هدیهء ياری، پیشکش به عزیزان میکنيم:

 

باشــــــــــد كه برم سجده به قرآن تو بيدل

جانم به فـــــــــــداي تو و ايمـــــان تو بيدل

 

تــــو پير سخن فتح كلام فخر معــــــــــاني

گــــــرديده دل از سبحه شـــماران تو بيدل

 

رازيكه نـهان بــــــود پس پرده ز زاهـــــــد

رنگين شــــــده از همت الـــــــوان تو بيدل

 

اين مــــــــرغ دل اكنون شده پابوس خيالت

چون برگ حنا گشته ز خــــــاصان تو بيدل

 

با فطـــــرت عنقا صفتت هــــــر سر مويي

درسيست نــــويدي به دبســــــتان تو بيدل

 

از ســـــوز و گداز دل حيران به فــــــــغانم

ناســــــور جگر گشــــته ز هجران تو بيدل

 

در گلشن معني به تمــــناي وصـــــــــــالت

آرم بكف از لعل بدخشـــــــان تـــــــــو بيدل

 

تا رســـــم فنا را نكنـــــم پيشــــــه نشـــايد

گــــــيرم خبر از آيينه ســــــــازان تو بيدل

 

خاك ســــــر كوي تو شـــــــوم گر بَرَدم باد

آزاده شـــــــوم در بر ِ مســــــــتان تو بيدل

 

عشقت كَشَدم رنگ برنگ چون پر طاووس

ماييـــــم از آن خرقه بدوشــــــان تـــو بيدل

 

غوغــــا كند اين نظــــــم كنون در دل ياران

چـون اســت (رفيع) گوهر ِ از كان تو بيدل

 

سمیع رفیع شاعر پژوهنده یی است، که با دستمایه کلام در ترازوی سخن، با تفکر ویژه یی سلامت اندیشه را نیز، به ارزیابی می نشیند. او، همکنار شعر هایش، چه با نکته نظرهای که از این گونه هم، بدست داده است.

همین سان، وی نوازنده خوب و آواز خوان بزرگی هم بوده است که با چراغ گل، برستاک هنر، باغستان های موسیقی را به روشنی می آورد. پس شعر هایی که با موسیقایی، در قالب آهنگ تار زندگی را نوا در آورد، شاعرش در گذرگاهی از معنا، پایه یی ملکوتی مییابد.

سمیع رفیع نیز، با چنان استواریی، قدم در راه شعر و هنر نهاده است.

 

«»«»«»

«»«»

«»