سيد عاصف حسيني
(تو تمام رنج های منی)
اين حس غريبي است كه شبها تورا
بيشتر احساس ميكنم
در ذرات شب حل شدهاي
تنفس من به تو محتاج است
و شيوع گل ميخك چشمها را
بيدار نگه ميدارد
گم ميشوم
و دامنهي پلكها را
تا بنارس پهن ميكنم
آه! بانو، بانو!
تو تمام رنجهاي مني
از ارتفاع نزول وحي
تا انجماد فسيلي در قطب جنوب
شانههاي تكيدهي مسيح
تا خندههاي رسوب شدهي سليمان
و نخاع بريدهي «فلوجه»
تا گردههاي متورم «باميان»
شايد تو پرندهاي باشي
كه از شاخهي چپم برخاستهاي
ناخنهايت را كشيدهاند
تا رأي بدهي.
تو قهوهخانهاي هستي در ارتفاعات «سالنگ»
كه مسافران خسته ميآيند
كه مسافران، عاشق ميروند
يا لبخندي گريخته
از نسلكشيهاي لهستان
يا…
يا شايد حلول پيكرهاي از ديوار چين
يا دختري زيبا
گريخته از چشم «عبدالرحمن»
آه! انگشت هايم را دانه دانه شعله مي كنم
تو در كجاي اين همه برف خوابيده اي
شايد اصلا تو تشبيه سايه اي باشي
در « ابوغريب»
يا دندان هاي سفيد كودكي گرسنه در شاخ آفريقا
انگشتهايم را دانه دانه شعله ميكشم
تو در كجاي اين همه برف خوابيدهاي
شايد اصلاَ تو تشبيه سايهاي باشي
در «ابو غريب»
يا دندانهاي سفيد كودكي گرسنه در شاخ افريقا
گوزنها عاشقاند
و اين جرم بزرگياست
كه تجارت صدف و دكمههاي عاج را
رونق ميدهد
زندگي زيباست!
و جريان دارد
مانند شيوع مرفين در لندن
و شايعهيي در افغانستان!
زندگي زيباست!
و هيچ كس به لادنها آب نميدهد
عطرهاي پاريس و مسكو و لندن
دكمهها را دانه دانه ميگشايد
بانو! تو تمام رنجهاي مني
تو دستهاي مني
كه شرنگ چوريهايت
پرندهها را در «گوانتانامو»
فريب ميدهد
تو تكهيي از مني در افريقا
چرا كه او قلب مرا
سياه و گرسنه آفريد.
ساقهايت را كوتاه ميكنند
تا نيشكر ارزان شود
آري!
اين مذهب ماست
اين كه بايد هميشه دندان گرگي را
آويزهي گردن باشيم
چيزي قريب وريد
جايي قريب خدا!
همين دليل ساده است كه از بلا دوريم
چربي در خونتان فوران نميكند!
يا زني محتاج
در سركهاي وزير اكبر خان
به زير پاهاتان فرو نميپاشد.
بگذريم
برف ميبارد
و خدا حرفهاي دلش را فاش ميكند
برف
در سطرهاي تنت مينشيند
معنا ميگيرد.
خدا تو را تكلم ميكند
بعد مانند مذهبي جديد
به دوردستها ميفرستد
پرندهها عاشقت ميشوند.
موشها نميترسند.
درختها بارورت.
و سيبها شرمگين
هيچ كس تو را انكار نميتواند
تنها من تو را كافرم
حتي ارتفاعات ارتفاعات سالنگ مرا….
ميگويند
بالهاي جبريل
به رنگ خاكستر تنباكوي «هاوانا»ست
و در تشعشع نگاهت
صبح را ورق ميزند
عصر ميشود
نارنجها روشن
انگورها تاريك
دورها تاريك
و من مانند اشتعال باريك شمع
در تو فرو نميروم، شب!
به اندام تاريك و زيباي تو
معترضم!
كافرم!
تكه تكه مرا جمع ميكني
از سركهاي «مكروريان»
از حسينهي «برچي»
با طعم نعناع و بوي كافور
ميپيچي در بنارس
و در سواحل «بوداپست»
مانند خاكستري از تكلم بني آدم
به بالهاي جبريل ميپيوندم!
و تو در استخوان سنگي اتاقي كوچك
آرام خوابيدهاي!
پرندهي مؤمن من!
سيد عاصف حسيني
28دلو 83 –
***
مدتي ميشد كه از ياد برده بود. از ياد برده بود هرآنچه كه او را با ديروز و سايهي درختهاي كودكياش گره ميزد. بريده شده بود. حتي وقتي در آفتاب قدم ميزد، سايه نداشت. سايهاش در ناكجايي فراموش شده بود. شايد در تكسي يا خيابانهايي كه به بلنداي شبهاي كابل بود و به تاريكي ابريشمي برگشته از شرق! باران كه باريد، گويا كه رنگ نازل شد و خطهاي بي رمق اندامش جان گرفت. كتابچهاش را كه گشود، واژه واژه شعر بود و يك دنيا دلتنگي... .
دستهايم تا فاجعه در موهايت
موهايت تا حادثه در شب
... و التهاب واژهيي در شرف تولد
گلوي راهبهيي را ميفشرد
دستهايم تا گردنهي گرگهاي زمستاني
در يخ فرو رفتهاند
دستهايم را ميگيري
دور يخن تو گلكاري است
تابستان است.
آهاي دهقان بانو!
فصل، فصل كدام گل است
كه زنبورها شادمانهاند
كه ابرها دير ميكنند
و چوپانهاي جوان
خواب پيغمبري پلكهاشان را
متورم كرده است.
من هنوز هم براي گفتن تو
و طرز اداي شهادتين تأخير كردهام
هنوز گردنههاي كوهستان
زخمهاي گلويم را زوزه ميكشند
آهاي دهقان بانو!
فردا هم روز خداست
باران ميبارد
و گناه ديمه از زمين سبز ميشود
....راستي! بگو
كدام رنگ چشمهاي كوهستان را يرقان زد؟
كدام رنگ؟
چرا براي شرح درختان سر كوتل
از فعل اضطراب و از واژهي سكوت استفاده ميكنيد؟
... مهم نيست!
او دختر خوبي بود
با بهانهيي كه بادها را از موهايش عبور ميداد
با بهانهيي كه دوزخ در چشمهايش گناه را ميسوخت!
آه دهقان بانو!
باران ميبارد
و فصل فصل گناه ديمه است
و من براي فرصت يك بوسه
تمام تابستان را پياده آمدهام........
***