مسعود فارانی

 

بس که یاران در همین ویرانه ها گم گشته اند

می چکد اشکم ز چشم و خاک را بو می کند

 

يادی از ډګرجنرال محمد  نذير کبير سراج

 

 

در اولین ماه بهار سال 1296 هجری شمسی ، مصادف با 26 اپریل 1917 عیسوی ، در قلهء « باقرخان » کابل ، در خانهء شهزاده کبیر سراج – فرزند امیر حبیب الله خان – پسری چشم به جهان گشود که نامش را محمد نذیر گذاشتند . او تعلیمات اولیه را در مکتب امانی و بعداً در لیسهء حربیه ادامه داد . محمد نذیر کبیر سراج هنوز در لیسهء حبیبیه بود که با نظریات ترقی خواهانهء عم بزرگوارش اعلیحضرت شاه امان الله آشنا شد . در صنوف متوسط لیسهء حربیه بود که با برادرش محمد بشیر کبیر سراج از آن لیسه اخراج شد . این محرومیت ضعف در ارادهء او وارد نکرد ، بل بیشتر کوشید تا آن را با مطالعات خصوصی جبران کند .

محمد نذیر کبیر سراج در سال 1340 شامل کورس لوازم- که در آن زمان توسط افسران ترکی تدریس می شد- گردید و در سال 1941 به درجهء عالی فارغ گردید . پس از فراغت به حیث معاون معلم لوازم شامل وظیفه شد  و با لیاقت ، پشتکار و ذکاوتی که داشت از درجهء بریدمنی به تدریج به رتب  بلند و بلند تر و در فرجام به رتبهء ډگرجنرالی رسید . شایان یادآوری است که در آن زمان ارتقأ به رتب بلند نظامی کار سهل و ساده نبود و تنها شمار اندکی توفیق آن را می یافتند .

محمد نذیر کبیر سراج را همه به حیث انسان صادق ، ترقی خواه  و خدمتگزار راستین مردم و وطنش می شناسند . به گونهء نمونه در سال های 1969-1971 که خشکسالی در مناطق مرکزی کشور بیداد می کرد  و جان هزاران نفر در خطر بود ، او با روح حساس و مردم دوستانهء خویش مسؤولیت قومندانی ریاست لوژیستیک وزارت دفاع را بر عهده گرفت و با عملیات منظم امدادرسانی مؤفق شد تا جان دوصد و چهل هزار نفر هموطنش را از مرگ حتمی نجات بدهد . فهرست کارنامه های ارزندهء ایشان طولانی است .

محمد نذیر کبیر سراج در سال 1343 یعنی 62 سال پیش با دوشتیزه رابعه عبید، ازدواج نمود که ثمرهء ازدواج شان چهار دختر- خانم ینظیر غوثی ؛ خانم نسرین اشرف ؛ خانم پروین محمود ؛ خانم نجلا عسکرزوی -  است . یگانه پسر ایشان – سلیمان سراج – در سن هفت ساله گی در یک سانحهء ترافیکی به ابدیت پیوست و داغ مرگش تا واپسین دم حیات بر سینهء پدرش ماند .

محمد نذیر کبیر سراج بنا به توجهء روشنفکرانه یی که داشت ، توانست دختران خود را به مدارج عالی تحصیل برساند .

محمد نذیر کبیر سراج با وجود ضعف شدید چشم به کمک عدسیه های قوی  ، مطالعات خویش را در سالیان اخیر عمر هم ادامه داد . بلی ، این شهزادهء شکسته نفس به گفتهء سعدی ، زگهواره تا گور در جستجوی دانش بود . بزرگواری و دانش شان چنین بود که اگر کسی با ایشان آشنایی پیدا می کرد ، دیگر نمی توانست این منبع فیاض محبت و دانش را فراموش کند .

آقای نذیر کبیر سراج ، خلاف روانشناسی فرهنگ شفاهی ، به نوشتن کتاب ارزشمند « رویدادهای نیمهء اخیر سدهء بیست در افغانستان » دست یازید . نویسندهء اثر یاد شده گرچه ادعای خاصی در زمینهء تحقیقات اکادمیک نداشت ، ولی کتاب مذکور در مجموع با موازین اکادمیک منطبق گردیده بود  . این اثر از شمار معدود آثار در زمینهء تاریخ نویسی و خاطره نگاری است  که  عاری از پیشداوری ها ، احساسات و خودمرکزبینی ، اند . نویسندهء این اثر ، به دور از تعصب قومی ، احساسات خانواده گی و بدون سعی در به انحراف کشانیدن ذهن خواننده و با تکیه بر مدارک و شواهد قابل اعتبار ، کوشیده است تا حوادث را به شکل واقعبینانه بازتاب دهد . این شیوهء پرداخت از تفکر باز و روشن نویسنده مایه گرفته که در عین حال زنده گی وی را نیز غنا و محتوا بخشیده بود .

محمد نذیر کبیر سراج ، با آن که به یک خانوادهء معروف و قدرتمند  منسوب بود ، امّا هرگز این نسبت را برای فخر خود و تحقیر دیگران به کار نبرد . او شخصیت حقیقت پسند و عدالتخواه بود و به همین سبب حقایق را ولو تلخ هم می بودند بیان می کرد و از حق مردم برای رسیدن به عدالت دفاع می نمود .

ډگرجنرال نذیر کبیر سراج نقش خویش را به حیث یک انسان واقعی در داخل و خارج از کشور چنان که شایسته بود ایفا نمود و با پیوستن به ابدیت رستگار شد. در حالی که روان شان را شاد می خواهم و برای بازمانده گان ایشان صبر جمیل آرزو می کنم ، کمبود ایشان را ضایعه یی برای جامعهء افغانی می دانم .

آشنایی من با روح حساس و طرز تفکر والای این فرزانه مرد سبب شد تا این چند بیت را برای سنگ مزارش بسرایم :

ای زایر پر محبت من

بشنو تو ز سنگ صحبت من

امروز که من خموش و زارم

لب بسته به خاک در مزارم

همصحبت من ببین که خاک است

وین ظلمت سرد این مغاک است

دانم که تو از محبت دل

از صدق و صفا، صداقت دل

دیدار مرا تو عزم کردی

این گور مرا چو بزم کردی

از هر قدمت که من شمارم

گلزار جهان شود مزارم

در ظلمت سرد این سیاهی

با آمدنت چراغ ماهی

در وقت وداع ز بیشهء من

بردار کمی ز توشهء من

هرجا که دریست سوی ظلمت

بگذار که بسته تا قیامت

تو پنجره ، سوی نور واکن

زان پنجره ، عشق را صدا کن