دستگیر نایل

 

« فلک» و« چرخ فلک»، در ادب فارسی

از واژه های « فلک وچرخ فلک» تا کنون، معنی های گوناگون ومتفاوتی را فهم کرده ایم.در فرهنگها،«فلک» به معنی سپهر،گردون، آسمان، وچرخ گردون ومدارهریک ازسیارات آمده است.فضای بالای زمین راهم فلک گویند. و فلک الافلاک، کنایه از فلک نهم و« عرش» است.درفرهنگ وادب فارسی، اصطلاحات وترکیب هایی چون فلکزده،فلک پیما،کرهء تند فلک،نه فلک،گوی فلک،دود بفلک رسیدن،آبلهء فلک،شکوه از فلک،صابون فلک،گردش فلک،شتاب فلک، فلک بی مدار،فلک مرتبه، جور فلک،چرخ فلک،چرخ گردون، چرخ وجود،چرخ سبز،چرخ بیداد گرودهها ترکیب وتشبیه را در شعر ونثر فارسی میخوانیم ومی شنویم.

اما چرا آدمی اینقدر از فلک شکوه دارند وهر رنج ومصیبتی که بر سرشان می آید، از فلک می دانند؟واین همه داد وفریاد شاعران ونویسنده گان وعاشقانی که به کام دل نمی رسند، از فلک بالاست؟!آیا منظور ازاین «فلک» آسمان ها است،که هم بلا ها وآفت های آسمانی از آن بر مردم نازل میشوند، وهم الهام ووحی و رحمت الهی؟ یا همین نظام ها و دولت ها وخود آدمیان وامرا وسلاطین خود کامهء زمانه هاست ویا خداوند؟!ویا بقول خیام،:

- « اسرار ازل را نه تو دانی و نه من وین حرف معما، نه تو خوانی ونه من!»

اما میتوان معنی این ترکیب ها و واژه ها را از متن سخنان واشعار سخنوران زبان فارسی تا حدی مشخص کرد که اکثرآنرا بدلایل گوناگون به زبان کنایه واستعاره بیان کرده اند ونتوانسته اند طرف مقابل را مستقیما مخاطب قرار دهند. حضرت خواجهء شیراز گوید:

- « «فلک» به مردم نادان دهد زمام مراد

تو اهل دانش وفضلی،همین گناهت بس»

این « فلک» که حافظ از او نام برده است،آیا به راستی همین آسمانهاست ویا خداوند ویا سیستم ها وزمانه ویا خود انسان ها است؟اگر عزت وذلت انسانها بدست آسمانها وافلاک است که آنها این توانانی وفکر را ندارند که برای کسی چیزی بدهند ویا از کسی چیزی را بگیرند. عمر خیام، ناتوانی وبیچاره گی «فلک» در تعیین سرنوشت انسان ها را چنین بیان میکند ومیگوید که صفات نیکی وبدی، در نهاد خود ما انسان هاست:

- « نیکی وبدی که در نهاد بشر است شادی وغمی که در قضا و قدر است

با چرخ مکن حواله کاندر رهء عقل چرخ از تو هزار بار، بیچاره تر است»

واگر خوشبختی وعزت،خواری وذلت انسانها بدست خداوند است،چراخداوند عادل دانا وتوانا مردم جاهل وستمکاروخود خواه،سود جو وبیرحم را عزت وقدرت میدهد تا بر مظلومان و بینوایان ظلم وستم روا بدارند واهل دانش وفضل وکمال وبا تقوی ومومن را در ذلت وخواری قرار بدهند؟ بیدل می گوید:

- « زمانه، کج روشان را به بر کشد بیدل

هرانکه راست بود،خارچشم افلاک است»

چرا این راستان ونیکوکاران،خارچشم افلاک شده اند؟وستمکاران وکژ اندیشان درآغوش کشیده میشوند؟ یا اینکه فلک، وچرخ فلک همین انسان است که برای کشیدن به خواری،نابودی وزبونی همنوع خود از هر وسیله ای استفاده می کند؟ حافظ گوید:

-« فتنه می بارد از این چرخ مقرنس، برخیز تا به میخانه پناه، از همه آفات بریم»

این چرخ مقرنس،که جزفتنه انگیزی ستم وآزار رساندن کاری ندارد،جز حکام مستبد،وزمامداران خود کامه وآدم های کینه دل تاریک فکر وبد اندیش ومحتسب وشحنه دیگر چه کسی بوده میتواند که حتی عاشقان پاک ودلباخته نیز از فتنه وآسیب آنها در امان نیستند و نمیگذارند که آرزومندان، به کام دل برسند.لذا فریاد می کشند:

- « ای «فلک»،خانه ات خراب شود! سینه ات، همچو من، کباب شود

در گرفتم زبوسه ای « شوکت » خانهء آرزو، خراب شود» ( شوکت بخاری)

از همین محرومیت ها وجدا ماندن ها از دوستان است که بیدل هم ناله سر می دهد:

- « فلک عمریست دور از دوستان، می داردم بیدل

به روی صفحهء آفاق، بیت فرد را مانم »

عمرخیام هم ازجورفلک وروزگار به فریاد است:

- « ای چرخ فلک، خرابی از کینهء تست بیداد گری، شیوهء دیرینه ء تست

ای خاک، اگر سینهء تو بشکافند بس گوهر قیمتی که در سینهء تست»

در بیت زیر، شاعر فقط « دوست» خود را آرزو دارد ووصل شدن را این دوست، برایش هم دولت است وهم سرمایهء معنوی وسعادت اخروی:

- « نه راحت از فلک جویم، نه دولت از خدا خواهم

وگر پرسی چه میخواهی؟ توراخواهم، توراخواهم ( رهی معیری)

بیت دیگر: « مارا به آفتاب «فلک» هم نیاز نیست

این شوخ دیده را،به تماشا گذاشتیم ( رهی معیری)

چون جاه ومقام وقدرت زمانه، بدست جهال ومردم نادان است،بنابراین، شایستهء دانایان واهل دانش وفضل نیست که به تعلقات دنیوی که آلوده به فساد وظلم اند، روی آورند. بیت هایی در این معنی:

- « « فلک» تکلیف جاهت گر کند، فال حماقت زن که غیر از گاو، نتواند کشیدن، بار دنیا را ( بیدل)

- « سبب مپرس که چرخ ازچه سفله پرورشد که کام بخشی او را بهانه، بی سببی است» ( حافظ)

-« فتاده گان به« فلک» سر، فرو نمی آرند که از بلندی چرخ،آسمان یکدیگر اند» ( صایب )

از همین سفله پروری ونادانی « فلک» ، یعنی زمانه است که خیام خشماگین است ومیخواهد « فلکی»از نو سازدکه در آن، همهء مردم به صلح وآامش وخوشبختی، زنده گی کنند:

- « گر بر« فلکم» دست بدی چون یزدان برداشتمی من این فلک را، زمیان

وز نو فلک دگر چنان ساختمی کازاده به کام دل رسیدی، آسان

بیت معروفی از حافظ در همین معنی:

- « بیا تا گل بر افشا نیم و می، در ساغر اندازیم

« فلک» راسقف بشکافیم وطرحی نو،دراندازیم

اما بیدل، این جهان نو ساختن را ساده نمی انگارد وبکام دل رسیدن را هم آسان نمی پندارد.باید آن موانع وزنجیر هارا شکستاند ودامن ظلم را برچید:

- « از «فلک» بی ناله، کام دل نمی آید بیرون

شهد خواهی آتشی زن ، خانهء زنبور را »

ناله میتواند یک حرکت عمومی وجمعی باشد،میتواند یک فریاد داد خواهی عاشق باشد که یک تغییر بنیادی را سبب شود.چون «فلک» (زمانه،روزگار،ستمگر، حکام)فتنه جو، بیدادگر وسفله پرور است،لذا شاعر خود را بی نیاز از کام بخشی او میداند.:

- « فلک را داغ دارد بی نیازی های من صایب

چه سازد باغبان با دیدهء کز خار، گل چیند» ( صایب)

دوبیتی عامیانه ای هست بسیار نغز وپرمعنی که از زبان هنرمندان محلی می شنویم:

- « ای چرخ فلک،مرا به چرخ آوردی کولاب بدم، مرا به بلخ آوردی

کولاب بدم، می نوشیدم آّب شیرین ازآب شیرین،مرا به تلخ آوردی»

ظاهرا معنی این دوبیتی آنست که این زمانه وروزگاربود که مرا از خانه وسرزمینم برید و روزهای خوش وشیرینم راتلخ کرد. به چرخ آوردن، کنایه از به رقص در آوردن، بیجا کردن، وحرکت دادن و« چرخ»، نام محلی است در شرق افغانستان که شخصیت ملی « غلام نبی خان» چرخی از آن برخاسته است که به جرم آزاد اندیشی و استقلال طلبی توسط محمد نادر خان ،ظالمانه کشته شد.ناصر خسرو بلخی هم از دست زمانه وبیداد گران عصر خود، فریاد می کشد.زیرا سر دمداران عصر او، قدرهنر وفضل وادب را نمی دانند وفرومایه گان وتملق پیشه گان را صاحب جاه ومنصب کرده اند.:

- « گویم چرا نشانهء تیر زمانه کرد؟ چرخ بلند اختر بیداد گر مرا

گر درکمال وفضل بود مرد را خطر چون خوار وزارکرد بسی بیخطر مرا

نی نی که چرخ ودهر،ندانند قدرفضل این گفته بود، گاه جوانی پدر، مرا

ابوسعید ابوالخیر،نیز چنین شکوه ای از حاکمان زمانهء خود دارد:

- « ازچرخ فلک،گردش یکسان مطلب وز دور زمانه،عدل سلطان، مطلب

پنجروزی که تودرجهان خواهی بود آزار دل هیچ مسلمان، مطلب

مسعودسعد سلمان که هجده سال شرنگ زندان وتبعید را ازدست سلاطین غزنوی چشید،بیشترین سروده هایش در شکوه از « فلک»،« گردون » وزمانه است:

- « گردون به درد ورنج، مرا کشته بود اگر پیوند عمر من نشدی، نظم جانفزای

من چون ملوک سر بفلک بر فراشته زی زهره برده دست،به مه بر نهاده پای

آوخ که پست گشت، مرا همت بلند زنگار غم گرفت، مرا، طبع غمزدای

از« گردون»، مراد شاعر زندان های « نای» و « سود» و « دهک» است که هجده سال او را از آزادی محروم کرده بودند.وبیشترین جفا را درحق او روا داشتند.میگوید که اگرنظم وشعرمن همراه من نمیبود،رنج زندان مرا نابود میکرد وسپس خطاب به سلطان میگوید:

- « گردون چه خواهد از من سرگشتهء غریب گیتی، چه جوید از من درماندهء گدای؟

ای بی هنر زمانه، مرا پاک در نورد وی کور دل سپهر،مرا نیک بر گزای

ای اژدهای چرخ، دلم بیشتر بخور! وی آسیای دهر، تنم نیک تر بسای

امروزه که ما در زیر این چرخ گردون وآسمان نیلگون وپاک وآفتابی زنده گی میکنیم،عصرخود را،چگونه یافته ایم؟آیا عصرما با آن روزگا تیره وتار که سخنوران ادب و فضل مثل آیینه ای وضع زمانهء خود را به تصویر کشیده اند،تغییر کرده است؟وما،از نظر ذهنی وفکری به یک عصر جدید از نظر عقلانیت وتفکر نوین،قدم گذاشته ایم؟ بنده فکر میکنم که آن عصرها، درخشان تر وبا معنویت تر از روزگار امروزما افغان ها بوده است.ما،دراین عصر شگوفایی فرهنگ وعلم وتمدن بشری،مانند سوزن پرکار به دوریک دایرهءبسته میگردیم وتا هنوز ازاین حدود خارج نشده ایم! وهرچه حرکت میکنیم، پس به همان نقطهء اولی می رسیم.ببینید،درچنین عصری آزادی خواهی وآزاد اندیشی را مثله میکنیم مدرنیته وتحول طلبی را کفرآمیز می خوانیم، هنرمندی وموسیقی را حرام!! می شماریم، دانش را ضد دین تلقی میکنیم،و درهمچو عصری پویا وپیشرونده،قانونمند وخرد گرایی پنجسال تمام آدم مجهول الهویه ای مثل ملا عمر، بالای ما امر بالمعروف ونهی ازمنکر،کرد!وکسیکه یک روزحقوق وقانون مدنی رانخوانده است،رییس دستگاه قانون گذاری(پارلمان )میشود.لذا رییس دولت آن چگونه شخصی باید باشد!

اما نداریم « منصوری» که صدای اناالحق را بلند کند.فردوسی ای، خواجه نصیری، ناصر خسروی،مولانایی شمسی که فریاد اعتراض وصدای گلوسوز مان را با آن صلابت وقوت وپختگی واستواری وپایمردی وصداقت بلند کنند وبیدار باش دهند که زمان ما، زمان بیداری ملت ها وعصر شگوفایی فرهنگ ها وتمدن ها وتساهل وتسامح است.اگر صدایی هم بودند وهستند، بی رمق وضعیف که به زودی خاموش ساخته شدند وبه جوخه های دار وشکنجه گاهها سر به نیست گردیدند روح آن زنده دلان وشهیدان تاریخ،شاد!

درآثار سخنوران قدیم،عدد افلاک،نه است.که نهمین آن فلک الافلاک یا عرش است.اما درقرآنکریم، عدد افلاک، هفت آمده است.در قصیده ای از انوری درمدح سلطان سلجوقی:

-« نی نبوده است که پوشیده نباشد بروی

ذره ای نیک وبد ونه فلک وهفت اختر»

ظهیر فاریابی در مدح قزل ارسلان گوید:

-« نه کرسی فلک نهد اندیشه زیر پای

تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان دهد»

چرخ وفلک وآسمان وزمانه اکثرا به یک معنی آمده اند.واصطلاحات وترکیبات دیگری هم به آن افزوده شده اند.مانند:

چرخ وجود: کنایه از روح در بیتی از مولانا که میگوید اگر روح از تنم برود، بازهم زندهء جاوید خواهم ماند:

- « اگر چرخ وجود من از این گردش فرو ماند بگرداند مرا آنکس که گردون را بگرداند»

چرخ سبز وچرخ نیلی: کنایه از آسمان:

- « اینک آن جویی که چرخ سبز را گردان کند اینک آن رویی که ماه وزهره را، حیران کند»(مولانا)

-« فراز چرخ نیلی، نالهء مستانه ای دارد دل از بام فلک دیگر نمی آید فرود امشب» ( رهی معیری)

چرخ مردمخوار، کنایه از دنیا ومرگ :

- « باز امدم چون عید نو،تا قفل وزندان بشکنم وین چرخ مردمخوار را،چنگال ودندان بشکنم» (مولانا)

گوی فلک:کنایه از اختیار وفرمان در بیت زیر از مولانا:

- « گوی زرین فلک،رقصان ماست چون نباشد؟ چونکه چوگان توایم»

بام فلک وبه فلک کشیدن: بکشد اهل زمین را به فلک، بانگ زند مه

که زهی جود وسخاوت، عجبا قدرت وتمکین» ( مولانا)

آبلهء فلک:کنایه از زخم فلک،آزار فلک رسیدن به کسی. در بیتی از بیدل:

- « عنان جستجوی مقصد عاشق، کی میگیرد؟ فلک شد آبله اما زپا ننشاند، همت را»

ناخن فلک: « بر ناخن حنای فلک، پرحنا مبند رنگینی اش بخون جگرهای خسته است»

یعنی ناخن فلک، به حنا نیاز ندارد.چون از خون جگرهای خستهء عاشقان ومظلومان رنگین است.

صابون فلک: « فضای امن صبح وغم شبنم چه ننگ است؟

فلک صابون همین برجامه های پاک،میمالد» ( بیدل)

یعنی آزار فلک همین برانسان های پاک ومظلوم وبیگناه می رسد.کنایات وتشبیهات دیگری هم در این زمینه هست که میگویند:«به صابون من،کالا نشسته ای» یعنی خشم وغضب مرا ندیده ای.صابون، نمادی ازدورویی ودورنگی هم است چنانکه گویند:« آن شخص، مثل صابون لشم ودوروی است»

دربیت زیر، فلک به معنی تقدیر، قسمت ومجازا بمعنی خداهم آمده است:

- « فلک دویار موافق، بهم نصیب نکرد کباب اگر نمکین است، شراب بی نمک است»

شکوه از فلک: « مغرور کمالی، زفلک شکوه چه لازم کارتو هم از پختگی و طبع توخام است( بیدل)

-« از چرخ، نه هر سفله ونادان گله دارد جای گله اینست که: انسان گله دارد ( ؟)

یعنی انسان از همنوع خود ستم میبیند و گله مند است.

فلک، به معنی اجل ،مرگ ونیستی: در دوبیتی زیبایی از بابا طاهر عریان:

- « فلک نی همسری دارد، نه هم کف بخون ریزی دلش اصلا نکفت: اوف

همیشه شیوهء کارش همین است چراغ دود مانی را کند، پف

در قطعهء دیگر ازهاتف اصفهانی درمرگ یکی از بزرگان دینی:

- « هزار افسوس کز بیداد گردون ز دنیا، قدوهء اهل زمین رفت

فلک برد ازجهان حاجی حسن را رواج ورونق ازشرع مبین رفت

درفرهنگ وادب قدیم فارسی اگر فلک وسپهر وگردون وآسمان، به معنی روزگار وعصروانسان معنی یافته اند، بمعنا های جایگاه مقدس،ورفیع،جلوه گاه نور ماه وخورشید وستاره گان،محل داد خواهی، تمنا ها ونیازها، نشیمنگاه پاکان و فرشتگان،عرش خدا وسفر ملکوتی پیامبرانی چون عیسی مسیح ومحمد پیامبر اسلام نیز، شناخته شده اند.در بیت هایی از حافظ وهاتف اصفهانی:

- « گرروی پاک ومجرد چو مسیحا به فلک از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو»

- به گردون می رسد فریاد یارب، یاربم شبها چه شد یارب در این شبها،غم تاثیر یارب ها؟»

شب هجر است ودارم بر فلک دست دعا اما بغیر از مرگ،حیرانم چه خواهم ازخدا امشب؟»

یعنی که خداوند در اسمانهاست که دست من بسویش به دعا بلند است ودرشب هجر،مرگ خود را از اوتمنا می کنم.

از شرفنامهء نظامی درنعت باری تعالی:

- « خدایا! جهان پاد شاهی تراست زما خدمت آید، خدایی تراست

کواکب تو بر بستی افلک را به مردم، تو آراستی خاک را

حصار فلک بر کشیدی بلند در او کردی اندیشه را،شهربند

چنان بستی آن طاق نیلوفری که اندیشه را نیست، زاوبر تری

فلک، به معنی مقام رفیع وارجمند. از اقبال نامهء نظامی در نعت پیامبر اسلام ( ص ):

- « محمد که بی دعوی تخت وتاج زشاهان به شمشیر،بستد خراج

غلط گفتم آن شاه سدره سریر که هم تاجور بود وهم تخت گیر

تن اش، محرم تخت افلاک بود سرش صاحب تاج لولاک بود

افزود برآن، تشبیهات بلیغ وجالب هم ازفلک شده است.مانند گنبد مینا،که کنایه ازآسمانها وکاینات است.دربیتی ازحافظ:

- « گفتم این جام جهانبین به تو کی داد حکیم؟ گفت: آن وقت که این گنبد مینا می کرد»

چند بیت ازقصیدهء از انوری دروصف شب:

- « شبی گذاشته ام دوش ،در غم دلبر چنان شبی که نه صبحش پدید بد، نه سحر

شبی چنان به درازی که گفته ای هرگز سپهر ، باز نزاید، همی شبی دیگر

نه بر فلک، زتباشیر صبح،هیچ نشان نه بر زمین ،زخروش خروس، هیچ اثر

یعنی نه در آسمان وافق، آثاری از روشنی صبح دیده می شد ( تباشیر برای سپیدی صبح استعاره شده ) ونه در زمین بانگ خروس شنیده می شد.حسن ختام بحث را با این دو بیت زیبا ودلنشین از نظامی گنجوی شایسته می دانم:

- « فلک بی عشق، محرابی ندارد جهان بی خاک عشق، آبی ندارد

جهان عشق است ودیگر،زرق سازی همه بازیست، الی عشقبازی!!

----------------( هالند می 2006 )