سه غزل از جاويد فرهاد              

 

 

 

چند ثانيه با سيب

 

 گُُل کرده در ترانهء من رنگ وبويِ سيب

برشاخه هايِ سبزِ تکامل نمويِ سيب

اينجابه بزمِ شاخه و آنجا به جشن گُل

در هر کُجاست  زمزمهء گفت و گويِ سيب

دل کودکيست,  دير نشسته به انتظار

با چشم هايِ تشنهء خود روبه رويِ سيب

ليکن هزار حيف که با وحشتِ عجيب

دشنه به دست مي نگرد او به سويِ سيب

مردم! خجالتم که در خلوتِ غريب

برباد شد به دست شما آبرويِ سيب.

 

 

مهمان و سفرهء وسوسه

 

گنجشک! از درخت، بيا بانيّت کنند

در فصلِ سردِ صاعقه بارانيّت کنند

شايد برایِ دفعهء چندم، بهارِ من

محکومِ فصل هایِ زمستانيّت کنند

امشب بخند گُل که پس از لحظهء سرور

فردا به خاکِ تيره يی ارزانيّت کنند

يوسف! زچاهِ حادثه بيرون شدی اگر

آخر به مصرِ توطئه زندانيّت کنند

آدم! هزار عيد بمان منتظر –که بعد-

يکروز بر زمينِ واقعه قربانيّت کنند

آتش زنند، پاره کنند جسمِ خسته ات

بعداً به شهرِ تيره چراغانيّت کنند

پرهيز کن زگندم و مگذار در بهشت

بر سفره های وسوسه مهمانيّت کنند.

 

 

از سکوت

 

مولوی شد، بی تکلّف شعرِ نابت را نوشت

مثنویِ درد هایِ بی نقابت را نوشت

با سرانگشتِ بلندِ روشنی در تيره گی

حرف حرفِ واژه هایِ آفتابت را نوشت

گپ نزد از خود، ولی با جمله يی از جنسِ عشق

در سکوتِ سردِ پاسخها جوابت را نوشت

خوابهايت را مروری کرد، اما با دريغ

گنگ بود و لاجرم معنایِ خوابت را نوشت

گريه کرد و در کتابِ کوچکِ بقالِ دهر

رفته رفته قرض هایِ بی حسابت را نوشت

از غم و از غصه هايت يک روايت کرد و رفت

بی مؤرخ، پشتِ دلتنگی کتابت را نوشت

در کوير تشنه گی وقت شهادت – در غروب-

قطره قطره ناله هایِ آب آبت را نوشت.