دکتور اکرم عثمان


براي ملت شدن چي بايد بکنيم ؟


چند راه حل پيشنهادي


تاريخ منطقهء ما ، از جمله تايخ افغانستان- چي در محدوده هاي قديم و چي در محدوهء حاضر- تاريخ درنگ هاي طولاني مدت و درخشش هاي کوتاه مدت بوده است.
انسان منطقهء ما ، با عواملي چون محدوديت هاي جغرافيايي، زباني، حقوقي و انديشه يي، مقابل بوده است و اين موانع کماکان ادامه دارند. از همين سبب ما تغييرات بريده بريده و بسيار کند به سوي تکامل اجتماعي داشته ايم.
اساسي ترين معضل تاريخي ما، کهنه گرايي، کهنه انديشي و نو نشدن است. بايد بلافاصله تصريح کنم که نو شدن با تغير لباس و استفاده از تلويزيون، ويديو، کامپيوتر و غيره ميسر نيست. تمام اين ها بازي با ظواهر اند و ما مدرنيزم را در يکصد و چند سال اخير ، از چنين مواضعي سر کرده ايم.
وقتي که اعليحضرت امان الله خان – درخشانترين سيماي نوگرايي در تاريخ ما- امر کرد مردها کلاه شپو سر کنند و زن ها برقع و چادري را دور بيندازند ، کله ها و فکرها هچنان بدون تغيير ماندند.
پس چي بايد بکنيم که واقعاً به تغيير کردن باور کنيم و به تجدد برسيم؟
در قدم نخست بايد به تغيير کردن باور کنيم و متغيير ها را تحويل بگيريم. ديگر اين که قبول کنيم چنين قابليتي در ما وجود دارد و اگر بخردانه بکوشيم ، مي توانيم از تاريکناي قرون وسطا بگذريم و وارد دوران جديد شويم.
تا کنون براي تغيير کردن و نوشدن ، راه هاي مختلفي پيشنهاد شده اند که مهمترين آن ها بازسازي تفکر سياسي- فلسفي است. براي اجراي چنين امر مهمي بايد دريابيم که تفکر سياسي- فلسفي ما از چي چشمه هايي آب مي خورد و ما با عقلانيت – که يگانه راه گشاي مشکل ما است- تا کجا همسو بوده ايم.
حکم عقلانيت اين است که منطق دروني تحول فکر سياسي را با روش هاي فلسفي بفهميم و از هر گونه کج انديشي که عقلانيت پروسواس ، شکاک و پرسشگر را زيان مي رساند ، هذر کنيم.
سوکمندانه بايد گفت که اکثر طيف هاي سياسي ما سؤال مبرم انحطاط و زوال انديشه – به خصوص انديشهء سياسي – در جامعهء ما را چنان که بايد ، منصفانه مطرح نکرده اند. شناخت ما از يک سوخت و ساخت مناسبات فردي و اجتماعي ما اغلب شناختي ايديولوژيک بوده است- همان طرز نگرشي که الزاماً نتيجه يي جز شکست نداشت و نخواهد داشت؛ چی نتيجهء اجتناب ناپذير يک فورمول نادرست ، جواب نادرست است و اين مشکل يک يا چند جريان سياسي مشخص سياسي و يا اين يا آن فرد سياسي خاص نيست. اين درد بي درمان عمر تاريخي يک ملت است. اکنون در پاي حصار درمانده گي همه با ملامت کردن همديگر ، برف بام خود را بر بام همسايه مي اندازيم- کار بي حاصلي که جز تشديد نفاق و شقاق سودي ندارد.
قدر مسلم اين است که چپ و راست و وسط ما ، همه کفر و دين شان را آزمودند و طرفي نبستند – نه آن که مايل نبودند کار خوب انجام دهند ؛ بل همه مي خواستند از بن بست تاريخ بگذرند ، امّا ، نتوانستند؛ چرا به خاطر چي؟
از ديگر سو ، ما مردمي زمين بسته و عنعنه يي هستيم. از همان روز تولد ، قنداق پيچ مان کرده اند و نگذاشته اند که آزادانه دست و پا بزنيم و بالنده شويم. تا خواسته ايم به اندازهء گرفت مغز و فهم خود دنيا را بشناسيم، با پس گردني و شلاق راه ما را بريده اند و ترس صدها بلاي آسماني و زميني را در دل هاي ما ريخته اند. سرانجام بي آن که به فرديت مستقل خويش برسيم ، چيزي از جنس و قماش آنان شده ايم- آناني که خود سايهء رفته گان خود بوده اند. از همين سبب در بزرگسالي ، آدم هايي تک خطي ، محدود، خود خواه و خشونت طلب بار آمده ايم – شخصيت هاي آزادي ستيز و ديکتاتور مآب . چنين خصايصي در تمام شوون زنده گي ما خود را نشان داده است و نگذاشته که به استقلال رأي و فرديي واراسته برسيم.
ما زنده گي کردن در بين عقايد گوناگون را که رکن مهم دموکراسي است ، يا تجربه نکرده ايم ، يا خيلي بد تجربه کرده ايم. صاحبان عقايد متفاوت را دشمن خوني و آشتي ناپذير خود انگاشته ايم و اگر دست ما رسيده است ، لحظه يي در سربريدن و ريشه کن کردن شان درنگ نکرده ايم و براي چنين کنشي صدها دليل شرعي و ناشرعي و سياسي و نظري دست و پا کرده ايم. از اين جاست که ما دشمن خوني همديگر هستيم و فقط حذف کامل طرف مقابل مدنظر ما بوده است. از اين جا است که ما عنعنه زده ، خشونت زده و استبداد زده هستيم و در درون محدوديت ها و حصارهاي جغرافيايي ، تاريخي، رواني و انديشه يي زيسته ايم. همين طور در ميدان سياست نيز چنين طرز برخورد بر ما حاکم بوده است. در صورتي که ناگفته روشن است که بذر دموکراسي در زمين و زمينهء خواست تمام احاد و اقشار يک ملت نمو مي کند و ملت نيز به مناسبت و تقرب هر مسأله يي ، حق استفادهء مکرر از اختيارات و ارادهء خويش را دارد تا بي هيچ قيد و بندي ، نظام هاي سياسي را بيازمايد، خوب و خراب کارگزاران امور را نقد کند و نگذارد که مفاسد اجتماعي به خاطر ترس از اربابان حزب و دولت ، ته نشين شوند و از نظرها پوشيده بمانند.
در اين رابطه شايان ذکر است که سوکمندانه هيچ گاه مجال مناسبي براي ابراز ارادهء آزاد مردم ما موجود نبوده است و تاريخ و جغرافياي ما با پنجهء آهنين قدرتمند خودي و بيگانه شکل يافته است. ملت ما در تمام نبردهايش به خاطر دموکراسي ، هرگز سايهء سار آرامبخش آزادي هاي دموکراتيک را نديد و شهد شيرين استقلال را نچشيده است. پيامد هر پيروزي تاريخي ، آغاز دور ديگر ادبار و اسارت براي رعيت بوده است. بنابر اين ، دموکراسي به عنوان يک مفهوم رهايبخش و سعادتبار در فرهنگ سياسي ما جايي نداشته و به گونه هاي مختلف مورد سؤتعبير ، سؤ استفاده و سؤاستعمال قرار گرفته است. پس رسيدن به تعريفي مناسب براي آزادي هاي مدني و سياسي ، يکي از فرايض مبارزه براي دموکراسي است. ما در گذشته ، در تمام رژيم هاي حاکم ، بي بهره از حقوق سياسي با اعتبار بوده ايم و در تمام نوبت ها در متن و بطن دموکراسي هاي اعطايي از بالا ، ترفندي موجود بوده است.
در وضع بحراني کنون که روحيهء عدم اعتماد ، شقاق و چند دسته گي برجسم و جان هموطنان ما سايه افگنده و به تبع علل و اسباب تاريخي و جنگ هاي پار و پيرار داخلي به گروه هاي متخاصم تقسيم شده ايم ، اين قلم معتقد است که عليرغم سلطهء زيانبار و خانمانسوز جهل ، تعصب و کوتاه انديشي بر رفتار و پندار کثيري سياه دل و فرهنگ ستيز ، هنوز هم راه هايي براي رهايي از بحران وجود دارند و يکي از راه ها ، رجوع صادقانه به مشترکات فرهنگي است.
هرچند به خاطر دلايل آشکار و استخوانسوز ساختاري ، مبتني بر انواع ستم داخلي و خارجي و گوناگوني اقوام و مذاهب در سرزمين ما ، اين وضعيت زمينهء واقعي و ملموس دارد و عده يي به اعتبار و استناد آن چشم به تجزيه و تقسيم بندي هاي مجدد دوخته اند و تمام راه هاي حل را در اين گستره رد مي کنند ، ولي باورمندم آن راه ، به مراتب مشکل تر ، غير عملي تر و نامحتمل تر است.
ترديدي وجود ندارد که کشورهاي منطقهء ما از اجزاي مورد منازعهء همديگر تشکيل شده و همه را به درجات متفاوت پنجهء آهنين استبداد خودي و بيگانه شکل داده و تا همين دم در هيچ کدام از اين ممالک توده هاي وسيع مردم مجال حق تعيين سرنوشت شان را نيافته و به مثابهء صغير و معذور عقلي ، فاقد هويت و صلاحيت بوده اند. مع الوصف ورق گرداني و بازخواني دفتر خونبار تاريخ منطقهء ما ثابت مي کند که در گرد و نواح ما هيچ يک از کشورها تا همين دم از آن دايرهء بسته که ما اسيرش هستيم ، راه برآمد نيافته اند و کماکان بن بست هاي عقلي و اعتقادي را تجربه مي کنند و ملت به معناي مدرن و معاصر را نساخته اند.
در ضمن ، جنگ هاي چندين سالهء داخلي نيز ثابت کرد که هيچ يک از عناصر قومي و مذهبي ما به تنهايي قادر نيستند که واحد جغرافيايي دلخواه شان را برپا کنند و به جامعهء مدني و فارغ از تبعيض طايفه يي ، تضاد طبقه يي و تعصب مذهبي برسند.
همچنان همسايه هاي طماع و صاحب غرض و مداخله گر ما نيز در حدي نيستند که مانند دو ابر قدرت قرن نزدهم ، مرزهاي منطقهء ما را به دلخواه خودشان تعيين و تثبيت نمايند و در داخلش حکومت هاي به اصطلاح پوشالي ، مينياتوري و با خط و خال استقلال ملي و در باطن وابسته را ايجاد نمايند.
به گمان ما ايران در چند سال اخير بختش را در اين بازي آزمود و به بي بختي رسيد و براي اثبات سياست منفعل آن کشور همين بس که در قبال کشته شدن ديپلومات هايش در مزار شريف جز رجز خواني و دندان خايي، کاري از پيش نبرد و پاکستان در نيمه راه اين بخت آزمايي قرار دارد و شکي نيست که آن دولت نيز ظرفيت و پتانسيل بلع افغانستان را چي در زير پوشش کانفدراسيون و چي زير لواي فاندمنتاليزم ندارد و سرانجام در پاي همان حصاري خواهد رسيد که ديگران رسيده اند.
ما در گرد و نواح خود دايه يي مهربانتر از مادر نداريم! به قول معروف : ما جز منافع دايمي ، دوستان و دشمنان دايمي نداريم!
در بدترين توصيف ، عناصر قومي ما به مرغان گرفتاري مي مانند که پاهاي شان در يک بند ، به اسارت رفته اند. اگر هيچ وجه مشترکي با هم نداشته باشيم ، همقفسي عجالتاً ، همزيستي و همسويي را حکم مي کند. زندان مشترک ، و درد و داغ مشترک ، زندانبان هاي مشترک ، در مواردي احساسات مشترک و از همه مهمتر فرهنگ مشترک ، جبرهاي محتوم تفاهم ملي- ميهني مي باشند. کسي نخارد پشت من ، جز ناخن انگشت من !
مبارزهء مشترک عليه استعمار بريتانيا و استبداد داخلي ، پيکار همه گاني به خاطر تأسيس حکومت مشروطه و جهاد مشترک عليه تجاوز ارتش سرخ ، زمينه ساز تأسيس يک سرزمين مشترک اند . با استفاده از اين حلقات پيوند و خميرمايه ها مي توانيم به تشکيل جامعهء منصف و امروزي و فارغ از هرگونه تبعيض و تفاوت برسيم و قفس بي دريچهء حاضر را به گلستان فردا مبدل کنيم.
به جد باور دارم که نظام مردمي يا دموکراتيک از مجراي غلبهء نظامي و تملک انحصاري قدرت سياسي نمي گذرد. اين راه حل منسوخ و مردود را ما از قرن ها آزموده ايم و باز به بن بست رسيده ايم. اکنون فرصت آن رسيده است که عليه هرگونه منش منحط غيردموکراتيک بايستيم و حتي المقدور اين مقوله را بگسترانيم که : حق حاکميت ملي فقط و فقط از آن مردم است و ملت به عنوان يک هستي واحد و کل منسجم ، بايد در مورد انتخاب شکل و مضمون نظام اجتماعي آينده تصميم بگيرد.
نظر به اين که در چندين سال اخير مردم ما شاهد بدترين اشکال پسرفت اجتماعي بودند و به حرمان کامل از ابتدايي ترين حقوق انساني محکوم شده بودند ، وظيفهء هر روشنفکر يا آدم امروزي اين است که با قلم و قدم و گفتار و کردارش به ضد چنين بيداد تاريخيت يافته موضع بگيرد و در هرکجا که هست اين محوري ترين پيکار انساني را شدت بدهد.
امروز ، منکران آينده ، در همه جا ، عليه نورخورشيد، هواي آزاد و فضاي باز بسيج شده اند و با صد نيرنگ از سکون و سکوت جانبداري مي کنند. در حالي که مردم به آينده نظر دارند، به آيندهء تابناکي که قفل خموشي را از لب هاي شان برچيند و غل و زنجير را از چهار اندام شان دور بيندازد- و چنين فرح و فرجي فراهم نمي شود مگر اين که از تهء دل به آيندهء گويا و پويا اقتدا شود و تجارب سياه گذشته ، راه فردا و فرداهاي ما را روشن گرداند.
به پنداشت اين هيچ مدان ، رسيدن به آيندهء مطلوب ، فقط به کشف راه درست آينده تعلق دارد و اگر تحولي در عقول و افکار ما پديد نيايد، آينده يي نصيب ما نخواهد شد.
پندت جواهر لعل نهرو، باري نوشته بود : «ايستادن مردن است!»؛ و اگر ما نيز حرکت نکنيم چيزي جز ملعبه هاي کوکي نخواهيم بود.
متاءسفانه ما در حال حاضر در طرح و تدوين يک نظام انديشه يي معقول و متناسب با ايجابات زمانهء ما در جا مانده ايم. اگر پوست کنده بگويم در بسياري زمينه ها وامدار طرح و توطيهء ديگران بوده ايم و در نقشي که معاندان ، تدارک ديده اند ظاهر شده ايم. از اين جا است که با صراحت لهجه بايد خاطرنشان کنم که حرکت شعوري و هدفمند با حرکات ميکانيکي از زمين تا آسمان فاصله دارد و انسان آگاه معاصر با حرکت و تغيير دروني و بنيادي هويت مي يابد و الا جونده يي بيش نيست.
بايد دريابيم که از کجا به کجا مي رويم و برنامهء ما به خاطر آزادي فردي و عمومي چی گونه شکل مي گيرد.
بايد بکوشيم که معضل انحطاط جامعهء ما را از منظر سنت انديشهء سياسي بفهميم- از منظر بن بست و امتناعي که هنوز خوب باز نشده و حل تمامي مسايل آيندهء ما به شکافتن و برکشيدنش مربوط مي باشد.