د ستگیر نا یل

 

غم غریبی وغربت

 

چرانه درپی عزم د یارخود باشم چرانه خاک سرکوی یارخود باشم

غم غریبی وغربت چوبرنمی تابم به شهرخود روم شهریارخودباشم ( حافظ)

 

غریب به معنای بیگانه، خواروفقیر،شگفتی اور،دوراز وطن،آواره،وغربت، یعنی آواره گی،جلا وطنی دور از خانواده ومیهن .مسالهء غربت وآوراه گی انسان، پدیدهء تازه ای نیست که دامنگیرما آدمهای امروزی که دربحرانی ترین وپرتنش ترین لحظه هایی از تاریخ زنده گی میکنیم،شده باشد.انسانها از آغاز تاریخ حیات خود تا امروز درنتیجه برخورد های قومی، مذهبی،سیاسی ستم ومظالم سلاطین وشاهان وحکام وقت وبدلایل گوناگون دیگر، مجبور به ترک خانه و خانواده و وطن خود گردیده و تن به غربت وجلا وطنی داده اند.حتی ملت هایی چون اسراییلی ها،فلسطینی ها ودیگران.،واکنون ما هم قرنها رنج آواراه گی وغربت را کشیده اند.وستم های فراوانی را از متجاوزین، د یده اند.

ما،درتاریخ، آواره گی وغربت اندیشمندان،فلاسفه،سیاست مداران،رهبران دینی ومذهبی نویسنده گان وشاعران بزرگ جهان را هم خوانده ایم که سخت درد آور واستخوانسوز بوده است.حافظ، دوربودن از زادگاهش شیراز وستم حاکمان زمانه را چنین شکوه میکند:

« نماز شام غریبان، چو گریه آغازم

به مویه های غریبانه، قصه پردازم

بیاد یار ود یا ر، آنچنان بگریم زا ر

که ازجهان، ره ورسم سفر براندازم

من از دیار حبیبم، نه از دیار غریب

مهیمنا! به رفیقان خود رسا ن بازم

هوای منزل یار، آب زنده گانی ماست

صبا، بیار نسیمی ز خا ک شیرازم !

از دونیم دهه به اینسو که آفت کودتا ها وانقلاب ها وشورش ها در کشور ما نازل شده اند وگروههای چپ وراست و میانه ومعتدل وبه پختگی نارسیده به تبعیت از جهان متمدن وانقلاب های راست وچپ همسایه ها نیز دست به کودتا ها وانقلاب ها زدند وهمسایه های طماع ومغرض وسلطه جورا هم به میهما نی وکمک انترناسیونالیستی! وبرادرانه! دعوت کردند،سرزمین ما آبستن آشوب ها وخون ریزی های فاجعه باری گردید که ملیون ها انسان مجبوربه ترک وطن خانه وکاشانهء خود گردیدند وتن به آواره گی دادند.آنگاه بود که کشورهای میزبان طماع، سلطه جوواستعمارگر،آواره گان را در گرو خویش قرار دادند وبرای تطبیق اهداف خویش، برای شعله ور نگهداشتن آتش جنگ همراه با اسلحه وبم وراکت ومین ودهها نوع جنگ افزار دیگر،گروههای عظیمی از آواره گان را دوباره به وطن شان فرستا د ند.و ما هم آدمهای بود یم که وطن وخا نهء خود را با دستان خویش آتش زدیم ومردم بیگناه خود را هم کشتیم.اما آنها امروز، در« غندی خیر» نشسته اند و به ویرانه های میهن زخمی و مردم رنجد یدهء ما نگاه تحقیر آمیز می کنند.

هویت ملی یک انسان را سرزمین، زبان، فرهنگ وافتخارات تاریخی آن تشکیل میدهند.وقتی این ارزشها را نداشته باشیم،پس ما،در این دهکدهء جهانی کی هستیم وچی میکنیم؟؟وقتی پای ملیونها انسان وطن ما به غربت وآواره گی کشانیده شد،ما بیشتر از هویت ملی وافتخارات تاریخی خود فاصله گرفتیم یک نسل نه بلکه دارد که دونسل قربانی این فاجعه میشویم.افزود برآنکه این ما نسل سرگردان هرروز پیر وزمینگیرمیشویم ومستهلک می گرد یم،و توشه و توان جسمانی وفکری خود را از دست میدهیم،فرزندان ما نیز،فرهنگ،کلتور وهویت ملی خود را ازدست داده اند وبه ارزش های دینی،وملی خود نیز پابند نمانده ودرگیرفرهنگها وآداب ورسوم وسنتهای گوناگون اند.بید ل بیت پر مغزی دارد که میگوید:_ « الفت قفس زنده گی پا به هواییم

باید چونفس ساخت به غربت وطنی ها»

شاعران معاصر ودوران جنگ در کشورما،که رنج غربت وبی وطنی را فراوان کشیده اند،سرود های دردناک وپرسوز

وگدازی سروده اند.استاد خلیل الله خلیلی، شاعرغزل سراکه روزگاردرازی را درغربت گذشتاند چنین ناله های غریبانه سرداده است:

 « چون به غربت خواهد ازمن، پیک جانان نقد جان

جا دهید م در کنار تربت آواره گان

گور من در پهلوی آواره گان بهتر که من

بیکسم، آواره ام، بی میهنم، بی خان و ما ن

همچو من اینجا بگورستان غربت، خفته است

بس جوان بی وطن، بس پیر مرد نا توان »

در جای دیگر از رنج آواره گی، آرزوی مرگ میکند:

« من بی وطن که دور زآغوش ما درم

بنشسته ام بر آتش و در خون شناورم

« نی خاک جای میدهم، نی فلک پناه

نی مرگ می کشد م، زکرم تنگ در برم

خاکی که پروریده مرا، دوستان، کجاست ؟

من خاک دیگران چکنم، خاک بر سرم !!»

درغزلی از لطیف ناظمی که شاعر دوران خون وفاجعه است، میخوانیم:

« چه شکوه سردهم از رنج آ شکاره ترین

ازاین غریبی و غم های بیشماره ترین

تو آشیا نهء بیگا نگا ن، ندانی چیست؟

جهیده قلزم تاریک بیشماره ترین

اذان عشق، زگلدسته ای نمی خیزد

دلم گرفته از این شهر بی مناره ترین

در جای دیگر گوید: « بر من مسا فر د لگیر، این گنه ببخش د یا را

از کنار زخم تو آن روز جز گریز، چاره ند یدم»

بیرنگ کهدامنی، شاعر دیگر عصر جنگ، دلیل غربت خود را چنین میگوید:

 « از تبار نا صرم، آواره ام، تبعیدی ام

صبحدم دربلخ وشب درساحل فرغانه ام

درجای دیگر ازبسکه درغربت دلگیر وزمینگیر شده است،سخت آرزو میکند که در بهرگاه دیگر درمیهن خود باشد:

 « دلم گرفته زغربت، دعا کنید که من

بهار گاه د یگر، در د یار خود با شم »

هما نگونه که نا صر خسرو گفته بود:

 « آزرده کرد، گژدم غربت، جگر مرا

گویی زبون نیافت، زگیتی دگر مرا

سعدی، ناله وشکوهء عاشقانه تر دارد:

« ما، دراین شهرغریبیم دراین ملک، فقیر

به کمند تو گرفتار و به دام تو، اسیر

درآفاق، کشا د ست، ولیکن بستست

از سر زلف تو، در پای دل ما، زنجیر

شاعران در این باره نکته های ظریف ومعانی دقیق پیدا میکنند. وگاهی میشود که انسان در وطن خود هم غریب بیگانه ومحروم میشود.دربیت زیر از بیدل میخوانیم:

« زرفتن تو من از عمر ، بی نصیب شدم

سفر تو کردی ومن، در وطن غریب شدم»

وحافظ، برای رسیدن به عشق خود،هوا خواه غربت میشود:

 « من کز وطن سفر نگزید م به عمر خویش

در عشق د ید ن تو، هوا خواه غربتم»

مسالهء غربت انسان، یکی از مسایل مطرح در عرفان اسلامی بویژه فلسفهء وحدت وجود هم است.اما این بحث خیلی ظریف وجا لبی است.یعنی اینکه انسان برغم نظریا ت مشهور که انسان موجود خاکی است،چنین نیست.بل انسان موجود جدا شده ازروح کل ( هستی مطلق) است«انسان،پرتوی است که ازآنجا تابیده وبعد به همانجا بازگشت میکند وقتی حافظ میگوید:« ما به این در،نه پی حشمت وجاه آمده ایم از بد حادثه اینجا به پناه امده ایم » اشاره به داستان آدم دارد وعصیان او ورانده شد نش.از بهشت است.»(1 )

مولانا داستانهای جالبی از غربت انسان در مثنوی دارد وبرای اثبات این موضوع،مثالهایی می آورد چون داستان تاجر وطوطی وفیل هندوستان وحتی می بینیم که سردفتر مثنوی مولا نا با نا له ءغربت انسان شروع میشود:

« بشنو از نی، چون حکایت میکند وز جدایی ها، شکا یت می کند»

کر نیستان، تا مرا ببریده اند از نفیرم، مرد و زن، نالیده اند »

این نالهء نی که مولا نا از ان ا سم می برد،جزنا لهءغربت انسان،جزفریاد شوق،جز فکر بازگشت به اصل چیز دیگری نمیتواند باشد.درچوکات قیود زمانی ومکانی ورنگهاست که ما ازیکدیگر جدا شده ایم.نیستان مولا نا کدام محل جغرافیا یی نیست،نیستان مولا نا، همان اصل وحقیقت کل که نیستان ما بود،که همه ارواح از او جدا شده، ماهم جدا شدیم. چرا ما از اصل خود جدا شدیم؟ وچی مارا جدا کرد؟ تلاش فردی بخا طر زنده ما ندن و چسپید ن بخاطر محدودیت های نژاد، مذهب،قوم، کشور وصد ها قیود دیگر.ما را از اصل مان جدا کرده است. نیستان ما، انسان بودن ما است، اصل انسانی ما است.وانسان کامل بودن ما ست:

«هرکسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روز گار وصل خویش»

حافظ، هم درصد ها بیت خود همین را معنی میخواهد که میگوید من، از عا لم د یگر به این د یر خراب آباد، آمده ام :

« طا یر گلشن قد سم، چه دهم شرح فراق

که در این دامگهء حا د ثه چون افتا د م

من ملک بودم و فردوس برین، جایم بود

آدم آورد در این د یر خراب آبا دم»

درجای د یگر گوید:

« حافظا، خلد برین، خانهء موروث من است

اند رین منزل ویرانه نشیمن چه کنم»

کمال خجندی،جایگاه انسان را همان عا لم قد س وعالم آزاده گی میداند.( یعنی انسان کامل شدن را میخواهد):

 «عا لم آ زاده گی، خوش عا لمیست ای دل آنجا روکه، آنجا خوشتراست

ا ند رین پستی، د لت نگرفت هیچ عزم بالا کن که با لا خوشتر است

عا شقان را دل به وحدت می کشد مرغ آبی را، به دریا خوشتر است»

ابوالمعانی بیدل ازغربت انسان در د نیا چنین یاد میکند:

 « که کشید دامن فطرتت،که به سیر ما ومن آمدی

تو بهار عا لم د یگری،زکجا به این چمن، آمدی ؟

نه سفر بهار طراز شد،نه قدم جنون تک وتاز شد

بخودت همین مژه بازشد،که به غربت از وطن آمدی

چه شد اطلسی فلکی قبا، کی درید آن ملکی ردا؟

که تو در زیا نکدهء فنا، پی یکد و گز کفن آمدی »

زیا نکدهء فنا، کنایه از د نیای فانی است همین قیود ومحدودیت هاست که ا نسان آمده تا یک دوگز کفن با خود ببرد. در حالیکه آنجا صاحب قبای اطلس فلکی وردای ملکی بوده است.بیت دیگر از مولا نا:

 « تو درجهان غریبی، غربت چه میکنی

قصد کدام خسته جگر میکنی،؟ مکن !»

هالند جون 2006