دستگیر نایل

 داستان کوتاه

 نشا ن انگشت


روز اول که ما را به کمپ پناهنده گان بردند، یک روز سرد و بارانی بود. پلیس کمپ،ما را به داخل راهنمایی کرد.ووارد دفترثبت وراجستر شدیم.هنگام خارج شدن از دفتر پلیس،با یک خا نوادهء افغانی که از اتاق نان خوری برآمده بودند، روبرو شدیم.مرد خانواده که قد بلند وابروهای بهم پیوسته وبروت های دبل داشت، به ما نزدیک شد سلام داد وپرسید:
_ « برادر! افغانی استی ؟»
خوشحال شدم که در اولین روز ورودم به کمپ،با یک خا نوادهءافغانی آشنامیشوم. _« بلی، افغانی ام »
لبهایش رالیسید وبرگ های زرد درختان خزان زده را از پیش پایش دورزد وبه ما، نگاه عمیقی نمود وگفت:
_« نام من، قادراست در وزارت تعلیم و تربیه کار میکردم.»
سپس، نزدیکتر آمده دستم را فشرد و افزود:
_ « فکر میکنم شما را زیاد دیده ام.چهرهء تان، آشنا است.بلی، خیلی آشنا!در کابل هم زنده گی کرده اید؟»
_« آری، سال های دراز در کابل بودم.درلیسه های شهرکابل، استاد بودم.به وزارت تعلیم وتربیه هم رفت و آمد ها داشتم.حتما مرا همانجا دیده اید.»
دستهایش را مثل بال زدن پرنده گان بعقب زد ودر حالیکه دندان هایش نمایان می شدند، گفت:
_« آه! نگفتم، نگفتم که شما را زیاد دیده ام وچهرهء تان آشنا بنظر میخورد؟»
کمپ، که دارای ساختمان های قدیمی ودو طبقه ای بود، ودیوارهای بلند وسقف های شکسته و ریخته داشت، درمیان یک جنگل بزرگ، واقع بود.که بیش از یک هزار پناهجو،از کشورهای مختلف جهان سوم و ممالک جنگ زده مثل سومالی، عراق، فلسطین،افغانستان،سودان،و... درآن زنده گی میکردند.چنین بنظر می رسید که اینجا،زمانی وشاید هم درسال های جنگ،بارک های نظامی بوده باشد.ودرواقع، به یک زندان سرکشاده مانند بود.که میتوانستیم فقط نفس تازه بکشیم وهوای بیرون را تنفس کنیم.انتظار ماندن به خاطر تعیین سرنوشت،با انتظاری رها شدن از زندان ،شباهت داشت.شام روز که میشد، با ظرف های غذ ا خوری ( بشقاب کارد و پنجه ) مثل سر بازان خسته که برای گرفتن « قروانه » حاضر می شوند، در قطار دوصد ، سیصد نفری پیش روی صالون نان خوری، منتظر توزیع نان، صف می کشیدیم.و به چشمان آشپز ها، با حسرت نگاه می کردیم که یک کفگیر برنج و یا کچالوی بیشتر درظرف ما بریزند.
روزها و شب ها را در انتظاری برای قبولی پناهنده گی سپری مینمودیم وگاهی هم که خسته و دلتنگ می شدیم،درخانه ای جمع می شدیم وبه شطرنج ویا پر بازی ( قطعه ) می پرداختیم وگاهی هم به سیاست، روی می آوردیم.برخی افغان ها که از سیاست نفرت داشتند، خشماگین میشدند و میگفتند:
_ « پناهنده که شدی،مهاجر که شدی؛از وطن و آشیانهء خودکنده که شدی،سیاست را بس کن! می بینید مثل دانه های تسبیح، هرسو پراگنده شده ایم پای مهاجر افغان تا آسترالیا و افریقا هم رسیده است،از دست همین سیاست بازی ها و وطن فروشی ها بوده که روز و حال ما چنین شده است.دیگر چی شویم و بکجا برویم ؟»
اما قادر خان میگفت :
_ « زنده گی کردن، خودش، سیاست کردن است.همینکه میگویی، من این نظام را نمی خواهم،این روش وسنت را نمیخواهم،یا این کار وآن کا ر را بخواهی نخواهی میکنم، درحقیقت ، سیاست میکنی.زنده گی اجتماعی بدون سیاست کردن ممکن نیست.»
قادرخان، سه پسرو دو دختر جوان داشت. زن قا درخان، یک آدم تجدد پسند و تحصیل کرده بنظر می رسید.موهای کوتاه، قد کلوله و گردن کلفت داشت.فرزندان قادر خان هم چاق وچله بودند وبیشتر به مادر شان شباهت داشتند.اما قادرخان ،آدم لاغری، باریک اندام بود.دم بدم سگرت دود می کرد.دود را ازعمق سینه و سوراخ های فراخ بینی اش بیرون کشیده به هوا، رها می نمود. دختر بزرگ قا در خان که لیلی نام داشت،ازپای چپ،لنگ بود.او میگفت که پای لیلی در اثر فیر راکت های مجاهدین در کابل، زخمی شده و یک دختر دیگرش هم شهید گردیده است.وهمین حوادث سبب شد که از وطن فرارنماید
در اواخر همان سال، به انتر یوی دیگر خواسته شدیم.پیش از ما، قادر خان و خانواده اش،داخل دفتر مستنطق شده بودند.انتریوی آن ها نزدیک به دوساعت دوام کرد.هنگامی که قادر خان از دفتر مستنطق بیرون آمد،لب ها و دهنش خشک شده بودند.خسته، نا راضی و غمزده بنظر می رسید.پرسیدم:
_ « قادر خان! مگر انتر یو خوب نگذشت که ناراحت استی؟»
کلهء خود را مثل اینکه به گردنش سنگینی میکرد، اینطرف وآن طرف دور داد.دود سگرت اش رابه هواپف کرد.حلقه ءدود سگرت، مثل ماری درهواپیچید چشم هایش را تنگ کرد وگفت:
_ « چه بی پدری،! چه بی انصافی ای! دو ساعت بیانیه دادم، قصهء رنج ها و
آواره گیهای خود را کردم، داستان دربدری وجنگل گردشی ها را کردم، وحشت راه و قدرت ما فیای روسها و ارو پایی ها را بیان کردم؛ هنوز هم مستنطق می گوید که وقوع این حاد ثات، عادی است.بگو برای چی اینجا آمده ای؟ اگر چور شدن مال و خانه و شهادت فرزندان امری عا دی است، یکبار اینها هم تجربه کنند. بعد می بینند که یک نان،چند فطیر میشود!یکبار به این راه ها پیاده سفر کنند، بعد می دانند که رنج راه یعنی چی؟! پرسید که از لحاظ سیاسی، چه مشکل داشتی، از لحاظ مذهبی چی مشکل داشتی ؟من هم ازسر لج گفتم که شیعه استم زیراشیعه ها وهزاره ها را، طالبان در کابل و بامیان و هزاره جات و مزار،سر بریدند،قبر عبد العلی مزاری را با توپ وبم،به هوا پراندند.! بازهم مستنطق می پرسد که این قصه ها،سرگذ شت همه افغانی هاست.ملیون ها نفوس افغانستان همین سرنوشت را دارند.از خود بگو که چه پرابلم داشتی؟ میبینی استاد، انصاف این کشور ها را عدالت و بشر دوستی این دولت ها را که از دموکراسی و حقوق بشر سخن می گویند. دهها سازمان دفاع از حقوق بشرو دیگر نهاد های عدالت خواهی دارند.گوشهای ما را ازعدالت خواهی و بشر دوستی،که کر کرده بودند.»
پرسیدم:
_ «قادر خان! کدام سندی، کارتی کاغذی نداشتی که نشان میداد آدم مهمی بودی که زنده گی ات درخطر بود؟»
لبخند زهرناکی روی لبهایش نقش بست.دیدم که خنده اش به زورکی بود و از تهء دلش بیرون نشده بود.:
_ « یک کاغذ ابلاغیه از طالبان داشتم که گویا مرا به کشتن، تهدید کرده بودند.آن
کاغذ رابه مستنطق دادم اما با شک وتردید به آن نگاه کردند.آن کاغذ را از پاکستان که مهر و امضاء فرمانده طا لبان را هم داشت از یک مجاهد خریده بودم.چاره چه بود استاد؟بسیار مردم، این کار ها را میکردند.مگر فایده اش چی؟کی رنج آواره گی و مصیبت افغان را درک میکند؟ کدام مردم، کدام کشور؟»
با بیان این سخنان،گلوی قادر خان راغصه گرفت ودرحالی که اشک دورچشما نش حلقه می زد، زود از دهلیز استنطاق برامد و فرزندانش هم بدنبا لش، روان شدند .
چند ماه از انتریو،گذشت.حالا بهار شده بود.سبزه ها وگلها و درخت ها و گیاه ها زنده گی دوباره یافته بودند.هوا هرروز گوارا و دوستداشتنی می شد.اما قادر خان پس از همان روز انتریو مایوس وافسرده بنظر میرسید وگویا اینکه چیزی را هم ازمردم پنهان میکرد رنجی روانش را می آزرد روزانه دوقطی سگرت دود می کرد.با دود کردن سگرت، سرفه، امانش نمی داد.خشماگین میشد و به زمین تف می انداخت و می پرسید:
_ « هه استاد، عاقبت چی خواهد شد؟»
می پرسیدم: « چی چه خواهد شد؟»
آهسته وآرام صدایش بلند می شد:
_ « نشان انگشت!»
_ « کدام نشان انگشت؟»
باز هم سخن دلش را نمی گفت.و دوباره سگرتش را دود میکرد.و میگفت:
_ « دیوار ها موش دارند و موشها، گوش !»و می افزود:
_ « این اولا دها چطور میشوند، تربیهء شان چطور میشود، زنم چی میکند؟!مردم
چی میگویند؟ تیت و پرک شدن خو کار مذاق نیست.!»
قادرخان، نا آرام، خسته و دلسرد بنظر می رسید.هر روزی که میگذشت،زرد و زار تر میشد.صبح یک روز بهاری،که هنوز آفتا ب،اشعهءزرین خودرا پهن نکرده بود، دروازه اتاق من زده شد.دررا که باز کردم، قادرخان بود.چشمهایش،نم داشت چهره اش گرفته وغمناک بود.دستم را گرفت و با آهنگ حزینی گفت:
_ « ما، بخیر رفتیم! ینگه را سلام بگو.نظر تان به زن و اولاد های با قیماندهء من باشد.تربیهء سالم اولاد در این کشورها خیلی مهم است.زن، چی کرده می تواند. زن بی سر پرست، مانند دیگ بی سرپوش است.من و لیلی را دیپورت میکنند »
و در راه با سرعت روان شد.منگ و گیچ مانده بودم .لبانم، خشک شده بودند از دنبالش دویدم.پیش روی دفتر پلیس کمپ،یک عراده موترجیپ کلان توقف داده شده بود.که در داخل، پنجره های آهنی داشت.پناهجویا ن بسیار جمع شده بودند و با نگاههای وحشت زده به پلیس و قادرخان، نگاه می کردند.زن ها و کود کان، می گریستند.زن وفرزندان قادر خان هم گریه میکردند ومانند گنجشک های باران زده، در آغوش پدر،خود را پنهان کرده بودند.نزدیکش رفتم و پرسیدم:
_ « قا درخان ! چرا شما دو نفر را دیپورت میکنند؟چرا بمن نمی گفتی؟،چرا؟»
دود سکرت اش را به هوا حلقه کرد :
_ « نشان انگشت من ولیلی از آلمان برآمده ! کاش همهء ما یکجا می آ مدیم کی آیندهء خود را می داند، که چی میشود؟»
پلیس، دست قادر خان را گرفت و به موتر بالا کرد.همه پناهجویا ن، مثل گوسفندان گرگ دیده مسیر راه موتر را حیرت زده نگاه می کردند.زن و فرزندان قادر،خان گویا اینکه یتیم شده باشند،به آواز بلند، گریه میکردند.
_________________________________( هالند_ 1999 )