چند شعر از عفیف باختری
 

 
   

 

ماه گفتم ات ...

جز صفر چیست حاصل تفریق ما بگو

جز این اگــــــــــر محاسبه کردی بیا بگو

شام است و نان هر شبه بی چاشنی عشق

تنها چه سان فرو برم این لقمه را بگو

در قاب خاطرم چه مجسم نشسته ای

از چشم من نهان شده یی در کجا بگو

تنها نشسته یی که فراموش مان کنی؟

می پرسمت دوباره چرا؟ هان! چرا؟ بگو

جز اینکه ماه گفتم و میگویمت هنوز

در پیشگـــــــــــــاه آیینه جرم مرا بگو

دلتنگم از تسلسل شب های زود رس

یک قصه از بلندی آن روز ها بگو

من از کسی گلایه ندارم بجز خودم

از من هرآن گلایه که داری بیا بگو

***



ستاره

خوابیده شب قریه در آغوش ستاره

تابوت خیابان شده گلبوش ستاره

رازی که به هر شبپره افشا نتوانم

وقت است کنم زمزمه در گوش ستاره

ارچند که سنگین تر از آوار خموشی ست

باری که شب انداخته بر دوش ستاره

هربته بر آورده هزاران گل لبخند

دامان بیابان شده گلجوش ستاره

ماییم و گرفتاریء غمهای زمینی

از دور نظر کردن خاموش ستاره

از عشق من آیا بدلش تاب و تبی هست

یا قصهء ما گشته فراموش ستاره؟

***

دوبوسهء دیگر

به سمت رود مرا امـــــــــتداد بخشیدی

حباب زنده گــــــــــــیم را به باد بخشیدی

مرا به کس چه، که برخود هم اعتماد نبود

تو بودی آنکه بمن اعــــتماد بخشیدی

دل ملــــــــول مرا از سموم صد ها گند

فقط به بوی خودت اعــــــــتیاد بخشیدی

لـــــبم به بوسه یی از گونه هات قانع بود

مرا دوبوسهء دیــــــــــگر زیاد بخشیدی

به سمت دشت کشانــــــــدی دوباره پایم را

به شکل لاله دلــــــــــم را نماد بخشیدی

شبیه رفتن یک رود سوی اقیانوس

مرا به سمت خودت امتداد بخشیدی
***

در فرصت پیاده شدن...


در انتظار مرد مسافر کسی نبود

در دل اگر که بود به ظاهر کسی نبود

در فرصت پیاده شدن در فرود گاه

تنها تر از مسافر آخر کسی نبود

می گفت : باید آیتی از آفتاب خواند

اما به هیچ داعیه حاضر کسی نبود

با دست خود اشاره به همزاد خویش کرد

دیدم به جز توهم شاعر کسی نبود

بودند چهره ها همه خوش ظاهراً ولی

در بین شان تسلی خاطر کسی نبود

افسوس! درک واژه ءهجرت چه مشکل است

گویی در این زمانه مهاجر کسی نبود

هنگام دور گشتن یک سایه در افق

در جاده ها به جز دوسه، عابر کسی نبود

***

صبح زود


پس از آن روز که فهمیدم عاشق شده است

پشت یک آینه بسیار دلم دق شده است

دم ِ طفلی که لب حوضچه بازی میکرد

باز درفکر همان بازی سابق شده است

صبح زود است و دلم رفته وضوتازه کند

کافرمن چقدر مؤمن صادق شده است

دل دیوانه ازآن روز که زخمش گل کرد

شمع آجین تر از آیینهء مشرق شده است

روبه دشتی که درآن بلبل من! می رانی

مشعل راه تو فانوس شقایق شده است

تا سر از راز چه ساحل به درآریم، عفیف!

عشق دریا وخیالات تو قایق شده است
***


برف می بارید


بر لبانش غیر یک لبخند شیطانی نبود

شهر، تصویرش که دیدم هیچ انسانی نبود

برف می بارید و می بارید و می بارید برف

در جهان برفی چنان سنگین و طولانی نبود

پشت چشم انداز شعرش شاعری استاده بود

با خیالاتی که خالی از پریشانی نبود

شهر را می دید تفسیری ست از متن قفس

در میان خود را که جز یک مرد زندانی نبود

خود برای این چنین مردی که تنها مانده بود

زنده گی یک لحظه دور از صد گران جانی نبود

چشم ها را بست و شاعر رفت در لاک خودش

در دلش چیزی به جز احساس ویرانی نبود.
***


پشت تنهایی


پشت تنهایی من کیست که پنهان شده است

دلم از سایهء خود نیز گریزان شده است

تازه از آمدن سال دو روزی نشده

که سفر کرده پرستو و زمستان شده است

باد، خوابیده ولی راوی بر بادی هاست

برگ زردی که رها روی خیابان شده است

پاره پاره دل توفان زدهء غمگینم

گل سرخی ست که زیر لگد تان شده است

بی تو، بی صبح تن تو، چه حزین می سوزد

بر سر طاقچه شمعی که فروزان شده است

ردی از سایهء یک سار در آن پیدا نیست

چقدر پنجره لبریز کلاغان شده است

نیشخندی ـ چه گزنده ـ به سیهکاری ماست

پشت لبخندم اگر گریه نمایان شده است

***
قدم می زنم ترا


با خون خود دوباره رقم می زنم ترا

ای زنده گی ساده به هم می زنم ترا

امروز اگر به کام دل خسته نگذری

فردا مگر به فرق سرم می زنم ترا

گیرم به گوش هر که صدای تو خوش نخورد

گیتار من ! برای خودم می زنم ترا

تو خوشترین فروغ حیاتی به چشم من

کی پیش آب و آینه کم می زنم ترا؟

در جذرو مد، سرود من از تو لبالب است

در ساز زیر و نغمه بم می زنم ترا

آهسته،اشپلاق زنان، درد دل کنان

در جاده صبح زود قدم می زنم ترا
***


گل سوری


بسیار شد جدایی و دوری عزیز من

احساس تلخ زنده به گوری عزیز من

قلب مرا که مرده در او هر چه اشتیاق

دعوت چه میکنی به صبوری عزیز من

رفتی و خط فگنده جدایی میان ما

صد ساله ره مسافت نوری عزیز من

از خوان دهر، غیر من از کس شنیده ای

آشی خورد به این همه شوری عزیز من

پاییز هست و هر که در اندیشة سفر

از جمله هم یکی گل سوری عزیز من

تا گرد راه شوید از احساس خسته ات

با یک پیاله چای چطوری عزیز من ؟