رتبيل شامل آهنگ

تقصير عشق در قتل دو خبرنگار  آلماني ...

 

 خبر کشته شدن  کارن فيشر و کريستيان شتروبه دو خبرنگار جوان راديوي صداي آلمان مرا سخت تکان داد  و در اندوه فرو برد. خاطره هاي بسيار در مورد آنان بر ذهنم هجوم آوردند- من آن ها را مي شناختم ، با هم همکار و دوست بوديم .

چي کس و چي چيزي در مرگ اين دو جوان مقصر اند؟

کارن و کريستيان راهي باميان بودند. مي خواستند روزهاي رخصتي شان را در کنار پيکره هاي منفجرهء بودا سپري کنند.  آنان به افغانستان عشق و علاقهء مفرط داشتند. آيا اين عشق و علاقه را بايد مقصر دانست يا کساني را که از عنعنهء مهماندوستي و حرمت به مهمان هيچ چيزي نمي دانند ؟!

اين دو جوان خوشقلب با عرف و عنعنه هاي نوين مرگستاني چون افغانستان نوين خوب آشنا نبودند - نمي دانستند که عمر کساني که به اين سرزمين عشق مي ورزند بسيار کوتاه است. سه و نيم دهه جنگ و بحران  کشتن و کشته شدن را در افغانستان به پديدهء عادي و روزمره تبديل کرده است.  و چي عشقي بايد به اين سرزمين داشت تا با وجود چنين حالتي خواست براي گذراندن رخصتي به افغانستان رفت؟!...

کارن فيشر که تازه 28 سال داشت سه چهار سال پيش براي بار نخست به کابل سفر کرد تا از اوضاع و احوال افغانستان براي راديوي صداي آلمان گزارش تهيه کند. کابل  اين دختر زيباي آلماني را فريفتهء خود ساخت. پس از آن، هرگاهي که ضرورت سفر خبرنگار راديو صداي آلمان به افغانستان پيش مي آمد ، وي با خوشي داوطلب سفر مي شد.

اين بار اين کارن بود که مي خواست به افغانستان برود و در آن جا روزهاي رخصتي را با دوستش در پاي پيکره هاي هاي نابود شدهء بودا سپري کند.

کارن ، چند روز پيش از اين سفر- که آخرين سفر زنده گيش شد - به دفترم آمد. موهايش مثل هميشه شانه نخورده و تا اندازه يي پريشان بودند ؛ امّا، با آن هم موهايش چون گندمزارهاي سيرآفتاب خوردهء افغانستان درخشش طلايي داشتند. رنگ چشمان آبي آبي اش  هم به آسمان بي ابر و بي دمه  و غبار افغانستان شباهت داشتند. بشقاب سفيد رنگ پر از گل هاي سرخ و کيک خانه گي را در دست داشت. با گفتن سلام وارد اتاق کارم گرديد و گفت: از مادرم خواستم تا برايت کيک بپزد.  حالا در بدل اين کيک برايم چند شمارهء تيلفون بده که مي خواهم افغانستان بروم.

من به شوخي پاسخ گفتم: گرچي در اين معامله زياد ضرر مي کنم ، ولي  نمي توانم خواهشت را قبول نه کنم.

گفت : ما مي خواهيم اين بار با مردم افغانستان صحبت کنيم. شما هميشه با سياستمداران و روشنفکران صحبت مي کنيد... اين که مردم چي مي کشند و بر آنان چي مي گذرد مورد توجهء کسي نيست.

کارن رفت و من مزهء تلخ کنايه هايش را تا اندازه يي با کيک خوشمزهء دستپخت  مادرش از دل پاک کردم و مصروف کارم  شدم.

کارن در اين سفر تنها نبود؛ دوستش کريستيان شتروبه - جوان 38 ساله و کارمند بخش تخنيکي راديوي صداي آلمان- نيز وي را همراهي مي نمود.

کريستيان چندين سال - هنگام ايفاي وظيفه براي بازسازي ستديوهاي راديو تلويزيون ملي افغانستان - در کابل اقامت داشت.  کريستيان بسيار کوشيده بود تا فارسي و پشتو را هم هنگام اقامت در افغانستان ياد بگيرد.

چهرهء کريستيان هميشه غم آلود به نظر مي رسيد و چشمانش فريادگاه  بيخوابي ممتد بودند. وي با خواب دشمني عميقي داشت ؛ مي گفت: زنده گي بسيار کوتاه است و اگر نصف عمرمان را در خواب بگذرانيم ، خداوند هرگز ما را نخواهد بخشيد.

کارن به چاي سبز هيل دار علاقه داشت و کريستيان چاي سياه خور بود . هر دو هنگام سفر به افغانستان ساعت ها را در چايخانه هاي کابل سپري مي کردند و در مورد تجارب شان در مورد مردم افغانستان و مناسبات با آنان تبادل نظر مي نمودند. کريستيان هنگام خيال پلو زدن هاي نيمهء شب در مورد تأسيس يک چايخانه در نزديکي مجسمه هاي بودا سخن مي گفت و به من وعده مي داد که در صورت توفيق در اين راه مرا هم به حيث پيشخدمت چايخانه استخدام کند.

حال کارن و کريستيان اين خيال ها را با خود به دنياي ديگر برده اند. افغانستان جاي خواب و خيال هاي خوش نيست- آن جا بي کم و زياد ، نبردگاه مرگ و زنده گي است.

ناگفته نماند که من  چند بار مي خواستم آن بشقاب کيک مادر کارن را برايش پس بدهم ؛ ولي بنابر راه و رسم افغاني نمي خواستم بشقاب را به اصطلاح خالي برگردانم. مي خواستم تحفهء مناسبي بخرم و در بشقاب بگذارم و آن گاه به ديدنش بروم و بشقاب را به وي بدهم. ديگر نياز به جستجو نيست - فکر مي کنم  تحفهء مناسب را همين حالا برايش دارم.